THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

wolfs پارت 110

 

جونیور

شبای زیادی رو سخت صبح کردم ولی هیچوقت به اندازه دیشب عذاب نکشیده بودم!!!

باید با وکیل چو حرف بزنم!! ‌شاید اشتباه باشه مخفی کردن این راز...شاید بشه با مطرح کردنش خیلی مشکلات رو حل کرد!!

خیلی طول کشید تا آفتاب بالا بیاد!! رفتم پایین...خدمه با دیدنم شروع کردن به چیدن میز صبحونه! تنها چیزی که الان نمیخواستم بود...

مارک-چشمات میگن تو هم دیشب اصلا نخوابیدی!

با شنیدن صداش برگشتم سمت پله ها!!!

-چرا زود بیدار شدی؟!

مارک-بیدار شدم؟!

-بیدار نشدی؟!

مارک-اصلا نخوابیدم که بخوام بیدار شم!

نگران شدم...حقیقتا یکمم حسود شدم!

-چرا؟!

مارک-ترجیح دادم بیدار بمونم مراقب جکسون باشم! اونقدر کله شق هست که یهو تصمیمای عجیب غریب بگیره!!

مارک نگرانش شده بود!! از اینکه اینقدر رفیقه و کنارشه خوشحالم و حسود! نمیفهمم چمه!!!

جکسون-بیخود رو من عیب نذار!! من هنوز تو حماقت از تو چند تا پله پایین ترم!

مارک-تا به چی بگی حماقت!

با شنیدن صدای جکسون دوباره تمام فکرای دیشب هجوم آوردن به سرم!! وکیل چو چطوری تحمل میکرد؟!

جکسون-من میرم پیش سوزی! همون جا یه چیزی میخورم...میدونم الان منتظره!!!

-این کار خطرناکه! لطفا شرایط رو درک کن!!

جکسون-نرم چون ممکنه تو خطر بیفتم؟! اینجا بمونم که تو امنیت باشم در صورتی که میدونم سوزی منتظره؟! تو خودت بودی نمیرفتی؟!

چی باید میگفتم؟!

-پس وایسا واست لقمه بگیرم! مار‌ک تو هم به چند تا از آدمای بابات زنگ بزن بگو بیان اینو تا اونجا ساپورت کنن!!

جکسون-منظورش از اینو من بودم!!!

مارک بین خنده و جدیت رفت سمت تلفن...منم مشغول شدم چند تا لقمه واسه جکسون گرفتم!

-بیا کوفت کن!! تو یه نفری قد هزار نفر منو نگران میکنی!

جکسون-اینجوری دلبری نکن! قید سوزی رو میزنم میام عاشق تو میشما!!!

با پس گردنی ای که از مارک خورد ساکت شد...

جکسون-چته وحشی؟!

مارک انگشتش رو گذاشت رو بینی تا ساکتش کنه! وقتی با تلفن صحبت میکرد عمیقا جدی میشد!!!

لقمه رو دادم دست جکسون...مظلوم نگاهم میکرد...خندم گرفته بود!!

مارک-خب چی داشتی بلبل زبونی میکردی؟!

جکسون-بیخود به من انگ نزن...این هی بهم چشم و ابرو میاد!

مارک-جونیور آبنبات خورده که واسه تو چشم و ابرو بیاد...

به یکی از خدمه‌گفت سوئیچش رو بیارن...

مارک-با ماشین من میری! تا پنج دقیقه دیگه هم چند نفر میان و میتونی راه بیفتی!

یهو قیافه جکسون جدی شد!

جکسون-تو باور میکنی که مینهو تو آتیش سوزی نقشی نداشته؟!

دوباره مینهو...این موجود نحس لعنتی که حتی یه لحظه هم از ذهنم بیرون نمیره!

مارک-وکیل چو که باورش کرد!

جکسون-تو خودت خوب میدونی وکیل چو هم بعضی جاها خیلی حماقت میکنه!!

-به نظرم باید بذاریم زمان همه چیز رو مشخص کنه!

جمله ام با نگاه عصبی مارک بسته شد!

جکسون-نمیفهمم تو چته جونیور؟! اون حیوون شاید خیلی جاها کمکمون کرده باشه ولی این چیزی از بار گناهاش کم نمیکنه! من اون رو جلوی در خونم در حال دست دادن با دادستان دیدم و همین برام کافیه که باورم رو نسبت بهش از دست بدم!

عصبی شدم! نمیدونم از چی!! از این متنفر بودم که همیشه تو جایگاه دفاع از مینهو قرار میگرفتم!

-چشماتون رو بستید! اون آدم در حق هیچکس به اندازه من بد نکرد ولی هنوزم اون شب که با دستای لرزون اسلحه رو گذاشت تو دستم تا با گرفتن جونش جون خودم و جکسون رو نجات بدم یادمه! یادمه‌که چطور دورادور مراقب مارک بود...خوب یادمه که‌اگه مینهو نبود مارک رو تو بیمارستان از بین میبردن!! من چیزایی از این آدم دیدم و شنیدم که به همون اندازه که ‌منو متنفر میکنه وادارمم میکنه باورش کنم!!

جکسون-خیلی وقتا نقشه های کوچیک برای هدف بزرگ عملی‌ میشن! شاید چون بین این آشغالا زندگی نکردی دقیق ندونی چطوری بازی میکنن و بازی میدن!!!

مارک-جکسون تو هم انگار توجیه نیستی! آدم دلبسته ویژگی های بد طرفش رو اصلا نمیبینه!!!

این حرفش دیگه واقعا زیادی بود!

-تو واقعا یه احمقی‌که هر چی‌ به فکرت میرسه رو به زبون میاری!!

همین موقع یکی از خدمه ها گفت که مراقبای جکسون اومدن...

جکسون-به نظرم بهتره هر چه زودتر راجب مینهو تصمیم بگیریم!!!

این رو گفت و رفت!!

هنوز در سالن کاملا بسته نشده بود که سمت مارک خیز برداشتم و یقه اش رو تو چنگم گرفتم!!!!

-چی با خودت فکر کردی هان؟! که با این حرف منو خورد کردی؟! نه اتفاقا جمله ات رو تصدیق میکنم!! آدم دلبسته خاطرات بد رو فراموش میکنه!! من فراموش کردم که تو هم مثل مینهو به من تجاوز کردی!! نکردم؟! من فراموش کردم که تو هم مثل بقیه باورم نکردی!! نکردم؟! فراموش کردم یک ماهی رو که هربار کنارم خوابیدی باهام مثل یه فاحشه برخورد کردی و تمام تنم رو پر زخم کردی!! نکردم؟! گفتم زمان میخوای همونجور که من میخواستم...تو مدام من رو معشوقه مینهو میبینی و من هر روز دارم این رو فراموش میکنم!!!

مارک فقط نگاهم میکرد...انقدر تازگیا نگاهش کنترل شده بود که حتی نمیتونستم حدس بزنم چی تو سرش میگذره!

کلافه شده بودم از نگاهش...خودم رو با صبحونه مشغول کردم...

مارک-جونیور من مینهو رو میکشم...اینو خوب تو مغزت فرو کن! مارکی که رو به روته، به لطف مینهو به این آشغالی که میگی تبدیل شده! عشقی که بینمونه و اینجوری لجن مال شده به لطف مینهو اینجوری شده! بچه های کمپانیم بخاطر مینهو تو بیمارستان و این ور اونور سرگردون شدن! من بخاطر مینهو تبدیل به یه قاتل شدم! جونیور به جون خودت قسم میخورم که من اون حیوون رو میکشم و بعدش تو آزادی که بری و باید بری...اونقدر دیوونه وار دوستت دارم که میدونم بری کارم تمومه ولی دیگه نمیخوام بمونی...نمیخوام بیشتر از این جفتمون اذیت شیم...از امروز تو از بند رابطمون آزادی ولی از این عمارت نه! تو وقتی از اینجا میری که مینهو به یه مشت خاکستر تبدیل شده باشه!

بغض راه گلوم رو بسته بود...نمیدونم بخاطر چی بود دقیقا! بخاطر پس زده شدنم از طرف عشقم؟! بخاطر حکم تیری که امروز مارک برای مینهو صادر کرد؟! بخاطر عشق معصوممون که همه دست به دست هم دادن تا نابودش کنن؟!

جی بی-من و یونگجه میریم بیمارستان پیش کای و دیو! شما نمیایید؟!

-صبر کنید منم میخوام برم پیش امبر...تا یه مسیری رو با هم بریم...

مارک حرفاش رو زده بود و هیچ چیزی قابل بحث نبود...مارک حق داشت...این من بودم که تمومش نمیکردم...این من نبودم که بخاطر مارک تو این شرایط افتادم...مارک بود که بخاطر من مسیر زندگیش رو عوض کرد...من با تسلیم کردن خودم به مینهو لطفی به مارک نکرده بودم، فقط دینم رو بهش ادا کرده بودم...دین زندگی نابود شده اش رو...

بی هیچ حرفی از عمارت زدیم بیرون...

یونگجه-حال کای اصلا تعریفی نداره...بعید میدونم بتونه به این زودیا سرپا بشه! دلم به حال دیو میسوزه...

جی بی-حال کای خوب نیست اونوقت تو دلت به حال دیو میسوزه؟!

یونگجه-آدمی مثل تو اینو نمیتونه درک کنه ایم جه بوم عزیز!

جی بی عصبی دندوناش رو بهم فشار میداد و سعی میکرد حرفی نزنه!

-بچه ها درک میکنید که الان شرایط چقدر امنیتیه درسته؟!مراقب خودتون باشید...اگر مورد مشکوکی دیدید سریع با مارک یا وکیل چو تماس بگیرید...

جی بی-کار مینهو بود؟!

این سوال تکراری دیگه داشت حالم رو بهم میزد...

-نمیدونم...هیچی نمیدونم...من میرم...فعلا...

ازشون جدا شدم...نمیدونستم حتی الان دقیقا باید نگران چی باشم یا غصه چی رو بخورم! امبر عزیزم بدن قشنگش سوخته بود...مارک رو از دست دادم...مینهو...جکسون...

چقدر خوابم میاد...چقدر دلم میخواد بخوابم...

نمیدونم چقدر پیاده رفتم و به چند نفر تنه زدم موقع راه رفتن...فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم تو بیمارستانم...

از پذیرش سراغ اتاق امبر رو گرفتم...جالبه که اولش منکر وجود همچین بیماری شدن! مجبور شدم تلفنی‌با وکیل‌چو هماهنگ کنم تا راهم بدن...

اونقدر فکرم مشغول بود که یادم رفت در بزنم و وارد اتاقش بشم...

با صحنه ای که دیدم یه آن خشکم زد...نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم! حس میکردم میخوام سر این گوک رو بکنم...

امبر بخاطر وضعیت کمرش دمر دراز کشیده بود و لبای این گوک روی شونه های لختش بود!

امبر از هولش اومد بلند شه که جیغش رفت هوا!!!

این گوک-ببین بذار توضیح بدم...من فقط کاری که پرستار گفته بود رو داشتم انجام میدادم!

-تو غلط اضافی کردی عوضی! کدوم پرستاری میگه از موقعیت مریض سوء استفاده کنید و هر غلطی میخوایید بکنید؟! زندت نمیذارم...

این گوک-بابا اصلا به تو چه؟! خوبه منم بپرم تو اتاقی که تو و مارک خلوت کردید؟! چرا نمیخوای بفهمی امبر مال منه؟!ما همو دوست داریم و من قصد اذیت کردنش رو ندارم!

با شنیدن اسم مارک حس کردم بغض بدی تو گلوم نشست!

-تو بیجا کردی امبر رو دوست داری! من اصلا از چشمای تنگت خوشم نمیاد...تو قبلا اشک امبر من رو درآوردی و این حال منو بد میکنه!

امبر-بیا اینجا داداش کوچولو...بیا ملافه رو بکش روم که اینجوری دارم جلوتون خجالت میکشم...

نگاه عصبیم رو از این گوک نمیگرفتم...رفتم سمت امبر و ملافه رو کشیدم روش!

این گوک-میدونی چیه؟! منم از اون خطای مزخرف کنار چشمت که الکی نمایش معصومیت و مهربونی میدن اصلا خوشم نمیاد...تو یه آدم وحشی بی تربیتی که بدون در زدن میای تو اتاق و شاخ و شونه میکشی!

امبر خندش گرفته بود و هر بار که تکون میخورد ناله اش بلند میشد...

-خودتو اذیت نکن...امبر چشمات رو باز کن...بخدا اگه اینو ولش کنی خودم یه پسر خوب و نجیب واست پیدا میکنم!

این گوک-نانجیب عمته!

امبر-اگه من دوستش داشته باشم میشه تو هم دوستش داشته باشی؟!

اینقدر این جمله رو با مظلومیت گفت که نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم...من واقعا این گوک رو دوست داشتم...اون پسر خوب و قابل اعتمادی بود ولی از اینکه میدیدم دور و بر امبره یه جوریم میشد! البته با این وضع من اگر کسی مثل این گوک باشه که مراقبش باشه خیالم راحت تره! من خیلی زود تبعید‌ میشم...

این گوک-آقا من نمیخوام این منو دوست داشته باشه! این به پسرا نظر داره!

-من از پسرای چشم تنگ خوشم نمیاد...خیالت راحت...

این گوک-اینم از لجت میگی! تو به امبر حسودیت میشه که همچین مردی گیرش اومده؟!

-بپا سقف نیاد پایین بابا! حوصله بحث ندارم...این گوک حواست رو جمع کن...الان بیش تر از هروقت دیگه ای جدیم! به خدا قسم فقط‌ یه قطره اشک از چشمای امبر کافیه تا بکشمت! امبر تنها کس زندگی منه...بودنم تو زندگیش شاید تاثیر مثبتی نداشته باشه ولی مطمئن باش از دور مراقبشم! فهمیدی؟!

این گوک-اگه یه روزی باعث گریه اش بشم خودم جون خودم رو میگیرم! وقتی عشق و مسئولیتش رو قبول کردم یعنی تا تهش هستم!

میدونستم این حرف رو با تمام وجودش میزنه...خیالم راحت بود...

-امبر کوچولو اوضاع زخمات چطوریه؟! خیلی درد داری؟!

امبر-خوبم جونیور...من واقعا با وجود تو و این چشم تنگ حالم خوبه ولی تو چی؟!

-منم خوبم!

امبر-اون چیه که رو دلت داره سنگینی میکنه؟! چرا حرف نمیزنی؟!

-چیزی برای گفتن وجود نداره امبر...مراقب خودت باش...حواست به اینم باشه!

خنده اش گرفت که باعث شد باز ناله اش بلند شه!!میدونستم حال جسمانیش خوب نیست ولی هنوز اونقدر‌ باهاش راحت نبودم که بخوام بدنش رو نگاه کنم یا هر چیز دیگه ای!!

-من میرم...اگه چیزی خواستید سریع بهم خبر بدید...چند نفرم میفرستم اینجا برای مراقبت ازتون!!

امبر-حتی نمیخوای بیای ببوسیم؟!

یه آن گونه هام گر گرفت...من جز مارک تا حالا به کسی نزدیک نشده بودم و حتی دقیق نمیدونستم که آدم چجوری باید با خونوادش برخورد کنه!! اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم که کاش نمیگفتم!

-من جایی که این چشم تنگ بوسیده باشه رو نمیبوسم!!

امبر با چشمای گرد بهم خیره موند...با صدای خنده این گوک متوجه سوتی وحشتناکم شدم...از اونجایی که دستم به جایی بند نبود فقط با لگد زدم تو ساق پای این گوک...

این گوک-هووووووو! چته؟! الانم که تو سوتی دادی من باید کتک بخورم؟!

امبر-میترسم آخرش شما بزنید همو بکشید باز من بی کس و کار شم...

دلم به حالش سوخت...طفلی حتما بخاطر اختلاف الکی من و این گوک غصه میخوره!! به خاطر دل اون دستم رو انداختم دور گردن این گوک که باعث وحشتش شد...

-نگران نباش دختر کوچولو...من کسی که تو رو دوست داشته باشه رو دوست دارم...دیگه میرم...فعلا...

با حرص شونه این گوک رو فشار دادم و بعد از یه لبخند زورکی از اتاق زدم بیرون...

انگار تمام بدبختیام پشت در منتظرم وایساده بودن...دوباره تو همشون غوطه ور شدم...

فکر مارک لحظه ای آرومم نمیذاشت...همش تقصیر خودم بود...بخاطر اون مینهوی آشغال از دست دادمش...به همین راحتی! هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر سرد و راحت اون حرفا رو بزنه!

من بهش مدیون بودم...تمام زندگیم رو...حتی الان که اینجا وایسادم...اگه اون روزا تو زندان نبود الان معلوم نبود تکلیف من چی میشد! اگه به خاطر چشمای نگران و مراقب اون نبود حتما تو همون زندان خودم رو خلاص کرده بودم....من نفسم رو مدیون اونم...من زندگی باخته اش رو بهش مدیونم!!

برای اینکه فکرم رو کمی باز بذارم تو اینترنت گشتی زدم تا ببینم اتفاق دیروز چقدر سر و صدا به پا کرده!!!

از تیترایی که دیدم بیشتر از اتفاقای صبح تا الان وحشت کردم!

"لانه فساد به آتش کشیده شد!!"

"مردم با سوزاندن کمپانی شیطانی اعتراض خود را نشان دادند!"

"آتش نشانی اعلام کرده که آتش سوزی کاملا سازمان یافته و به عمد بوده و هنوز مظنونی برای این پرونده مشخص نشده!"

"آتش جواب مردم به یاغی گری!!!"

این مردم حال بهم زن...این مردم نادون...مردمی که حتی نمیدونن ما داریم از جونمون میزنیم برای نجات خودشون و بچه هاشون!! این مردم باری به هر جهت!!! حذب باد...دلم میسوزه به حال خودمون...ما شدیم تیتری برای جمع کردن لایک! یه تیتر تلخ که رو زخمای ما محبوبیت جمع میکنن! 

گوشیم رو گذاشتم توی جیبم...واقعا دیگه طاقت این یه مورد رو نداشتم...

نمیخواستم برم عمارت...در واقع اونجا کسی هم منتظرم نبود...

خونه مادرم! هیچوقت نه تو آغوش کشیدم نه بوسیدم نه کنارم بود ولی انگار تمام این چیزا رو برام توی اون خونه گذاشته بود و رفته بود! 

تا اونجا رو پیاده رفتم...همونجور سوت و گور!! رفتم تو...ایندفعه همه جا رو خاک گرفته بود...پدرم توی زندان بود و کسی نبود که به اینجا رسیدگی کنه!! یه دستمال گردگیری پیدا کردم و شروع کردم به تمیز کردن خونه!!! یه حس عجیبی بهم میگفت مادرم روی یکی از صندلی ها نشسته و داره با ذوق بهم نگاه میکنه!!

کاش منم کسی رو برای خودم داشتم ولی حیف که وجودم از همون اول برای کسایی که دوستشون داشتم منحوس بوده! مادرم...مارک...امبر...

نمیدونم چند بار اون آلبومی که از بچگی تا زمانی که مادرم زنده بود و ازم قایمکی عکس میگرفت رو ورق زدم...لباساش رو نگاه کردم...روی تختش خوابیدم...تو ظرفای خونه اش برای خودم غذا درست کردم، هرچند که نخوردمشون...ساعت نزدیکای یازده بود که تصمیم گرفتم برگردم عمارت...

وارد سالن عمارت شدم متوجه نگاه های نگران بچه ها شدم...برام عجیب بود که تا این ساعت بیدارن و دور هم جمعن...با صدای عربده و دادهای مارک که اون سر سالن بود و متوجه حضور من نشده بود فهمیدم چه خبره!

مارک-پیداش کنید...فقط میخوام بدونم کدوم قبرستونی رفته! هر جا هست پیداش کنید...

وکیل چو به محض اینکه متوجه من شد صداش رو بالا برد!!

وکیل چو-معلوم هست تا الان کجا بودی؟!

-من...خب...

تا خواستم حرف بزنم و توضیح بدم با مشتی که توی صورتم خورد روی زمین افتادم...متعجب به مارکی که عصبانی بالای سرم وایساده بود نگاه میکردم...

وکیل چو-تو چه مرگته مارک؟! یه دقیقه آروم بگیر...

حس میکردم بچه ها از ترس حتی نفس هم نمیکشن!

مارک-توی حروم زاده‌ انگار بازی دوست داری آره؟! میخوای با هم بازی کنیم؟! چی با خودت فکر کردی آشغال؟! بهت گفتم تو فقط وقتی آزادی که اون کثافت که داره اون بیرون واسه خودش میگرده مرده باشه! یعنی تحملت انقدر کم شده؟! یا اینجا واست خیلی غیر قابل تحمل شده؟!

وکیل چو-تمومش کن مارک...بچه ها همگی برید توی اتاقاتون...بفهمم فالگوش وایسادید باید منتظر عواقبش هم باشید...خدمه لطفا همراهیشون کنید و بالا باشید...

همگی سریع بدون حرفی اطاعت کردن و از جاشون بلند شدن...من هنوز همونجور وسط سالن بودم...سریع از جام بلند شدم و وایسادم!

مارک-وکیل چو بهتره شما هم برید...این چیزیه که خودم باید حلش کنم! نظرت راجب یه معامله کوچیک چیه جونیور؟!

وکیل چو-تو هیچ حقی نداری که در مورد مینهو تصمیمی بگیری! لطفا دوباره آشوب بپا نکن!!

مارک با صدای بلند قهقهه زد...

مارک-من نمیدونم این حروم زاده چی داره که همه رو اینجوری مجذوب خودش کرده!

اومد سمتم و چونه ام رو گرفت!!!

مارک-چرا ساکتی جین یانگ شی؟! نمیخوای کمی از جذابیتای این جونور واسم حرف بزنی شاید منم مجذوبش شدم!

چونه ام رو از دستش کشیدم بیرون...

-تو دیوونه شدی مارک!!

مارک-آره!! آره...دیوونه شدم...اینجوری نبودما!! من وارث توان بزرگ بودم که تو آسایش و به خواست خودم تو زندان مونده بودم تا به وقتش از کشور خارج شم!! یهو تو سر و کله ات پیدا شد!!! یادته؟! با اون چشمای‌ گرد و عجیبت همه جا دنبالم میکردی! من به تنهایی عادت داشتم عوضی! اومدی ولی نیومدی رفتی!! وقتی برگشتی شدی یه قربانی بزرگ توی یه ماجرای ناخواسته!! یادته؟! من میخواستم ازت مراقبت کنم...یادته؟! بخاطر تو اون زن رو تبعید کردم از کشور...به خاطر تو شدم سردسته خلافکارا!! آدم کشتم...با سرمایه پدرم لابراتوار مواد زدم و شدم قاچاقچی مواد!!! آدم کشتم...زندان رفتم...کما رفتم...اینا رو یادته جین یانگ؟! تو چیکار کردی؟! هان؟! پنهون کاری؟! میخواستی تنهایی از همه چیز مراقب کنی و بهاش رو با تنت بدی؟! اونم به کسی که من به خاطر تو و خودم، خودم رو مقابلش قرار دادم و تمام این کارا رو برای نابودی اون کردم!! جین یانگ این وسط کی اشتباه کرد؟! من یا تو؟! فکر میکنی اگه نمیخواستی قهرمان بازی دربیاری و بشی برده اون ما از پسش برنمیومدیم؟! تو منو شکستی جین یانگ!! تو با اعتماد نکردن به من و باج دادن به اون من رو شکستی!! بازم سکوت کردم...سکوت کردم چون تو اون زمان اشتباه ترین تصمیم ممکن رو گرفتم...تصمیمی که خودت تماما باعثش بودی! تو منو تو چشم خودم یه هیولا کردی! حالا برگشتی...کنارمی و نگاهت مدام دنبال اون آشغاله!! میخوای بشی منجی زندگی اون!! کسی که زندگیت رو ازت گرفت و من به به خاطر انتقام زندگی تو زندگیم رو جلوش باختم!! تو توی این داستان مظلوم هستی ولی بی گناه نه!! تو مقصر تمام این ماجراهایی جین یانگ شی!! الانم اگر تا این حد بی طاقت و نگران اون آدمید برید کنارش!! از شما و اون گذشتم فقط بدونید که از الان شما وکیل چو و جین یانگ شی تو صف اول دشمنای منید!!! وارث امپراطوری توان میگذره ولی نمیبخشه!! همیشه مراقب من باشید...

داشت حقیقت رو تماما تف میکرد توی صورتم و هیچ حرفی برای گفتن نداشتم چوم حق باهاش بود...ولی اون از یه چیز خبر نداشت!! چیزی که نمیدونستم این حق رو داریم که پنهانش کنیم یا نه!!

-مارک چیزی هست که تو نمیدونی!!!

وکیل چو-ساکت باش جین یانگ!! تو حق نداری حرفی بزنی!!!

-ما این حق رو نداریم که این قضیه رو پنهان کنیم...شاید بعده ها از رازی که پنهانش کردیم شرمنده و پشیمون شیم!

مارک-اینم یه بازی جدیده؟!

نمیدونم چی شد که تصمیم گرفتم این حرفو بزنم...شاید میخواستم با چنگ زدن به راز دیگران برای خودم یه فرصت دیگه جلوی مارک بخرم!!!

-جکسون پسر مینهوئه!!!

وکیل چو-پسره ی عوضی این رازی که بیست و خورده ای سال دارم به دوش میکشم رو چطوری تونستی انقدر راحت جار بزنی؟!

مارک تو یه لحظه روی یکی از صندلی ها افتاد!! نگران رفتم سمتش...

مارک-به من دست نزن!! هیچوقت این رو نمیپذیرم که جکسون از خون اون حروم زاده باشه!!! مینهو نمیتونه پدر جکسون باشه!!

وکیل چو-در مورد مینهو بد حرف نزن مارک! واسه بار آخر بهت هشدار میدم!! دادستان ویژگی بهتری داره که اونو مستعد همخونی با جکسون کنه؟! یه نظر من حداقل سگ مینهو شرف داره به دادستان!

جکسون-این دری وریا چیه که دارید برای خودتون میبافید؟!

سریع سرم برگشت سمت در سالن...جکسون که تا اونجایی که به خاطر دارم توی عمارت نبود!!

با صدای دادش لرزه بدی به وجودم افتاد...

جکسون-جواب منو بدید! یکی حرف بزنه! بگید که مامان سوفیای من که فکر میکردم تنها فرشته زندگیمه هرزه ای نیست که با مینهو خوابیده باشه!

وکیل چو-راجب سوفیا و مینهو درست صحبت کن جکسون! آقای پارک گندی که زدی رو خودت درستش کن!! تو بی شخصیت ترین آدمی هستی که تا به حال دیدم...مارک حق داره که بگه تو سرچشمه تمام بدبختیایی!

حس کردم بند بند وجودم با این حرفا از هم پاره شد!! حق داشتن...

مارک-جکسون بیا بالا...

جکسون-مارک حداقل تو حرف بزن...خواهش میکنم! بگو که مامان سوفیای من مثل برگ گل پاکه!!!

مارک میدونست که مادر پسر مینهو سوفیا نیست...کاش آیرین رو فراموش نکرده باشه! چقدر تو این لحظه از خودم متنفر شدم!!

مارک-جکسون من دیگه ذره ای به این دو تا آدم اعتماد ندارم...تو هم بهتره اصلا جدیشون نگیری!! مادر تو یه فرشته ست...شما دو تا هم خودتون تصمیم بگیرید که میخوایید بمونید یا نه ولی محض اطلاعتون باید بگم من و جکسون تصمیممون رو گرفتیم! اول دادستان ونگ و بعد هم مینهو...میتونید از الان تمام تلاشتون رو بکنید که جلوی ما رو بگیرید...

جکسون نمیخواست حرفای ما رو باور کنه ولی اشکایی که تند تند از چشماش جاری میشدن نشون میداد که نمیتونه جلوی این حرفی که زده شد مقاومت کنه!!

حالم داشت از خودم بهم میخورد...این فاجعه رو نمیدونستم چطوری باید جمع و جورش کرد!!

مارک و جکسون ما رو تنها گذاشتن و رفتن...

نگاهم رفت سمت وکیل چو...کنار پنجره وایساده بود و یه سیگار روشن کرده بود...

-وکیل چو من...

وکیل چو-خواهش میکنم حرف نزن!! من داشتم به هر جون کندنی بود از امانتی عشقم مراقبت میکردم...توی لعنتی همه چیز رو خراب کردی!! قطعا آفتاب فردا صبح شوم ترین و بدخبر ترین طلوع خودش رو خواهد داشت!!

تو یه روز همه چیزم رو از دست دادم...تو یه روز حقیقت بی رحمانه تف شد توی صورتم...توی یه روز فهمیدم که چه‌موجود بی ارزشیم...آدمی که فقط برای خراب کردن به دنیا اومده!!!

نظرات 5 + ارسال نظر
Maryam جمعه 10 دی 1395 ساعت 10:42

من دیگه ظرفیت نداررررم... جونیور چرا انقدر بدبخته... آخر از این همه غصه سکته میکنه. من میدونم

خخخخخ سکته!

darya پنج‌شنبه 18 آذر 1395 ساعت 11:43

سلام. این وضعیت پیش اومده با اینکه داستانه اما واقعا قلبمو به درد اورده. خواهش میکنم اصلا به پایان تلخ فکر نکن ... ازت ممنونم این داستانو خیلی دوست دارم. مرسی که داستانتو با ما به اشتراک میزاری

لیلی پنج‌شنبه 18 آذر 1395 ساعت 02:16

مریم یه وقتایی جواب کامنتا و علایق بچه ها رو بده ...
اون موقع که جواب میدادی من به شخصه احساس میکردم مستقیما با داستان ارتباط دارم و با ذوق میومدم ببینم جواب کامنتم چی بوده .
الان تعداد کامنتا خیلی کمتر شده . پس فکر کنم بقیه هم این حسو داشتن .
احساس میکنم دیگه برا کسی مهم نیست کامنت بزارم واسه همین ذوق قبلو ندارم .
اما بازم میزارم . چون با این دو تا داستان زندگی میکنم . جدا عمیقا باهاشون ارتباط برقرار کردم . پس دوستشون دارم .
امیدوارم ناراحت نشی . اخه دوست ندارم ارتباط بقیه هم با داستان قطع بشه .
چون بین اینهمه فیک که خوندم این دو تا برام خیلی عزیزن و فقط به خاطر ارتباطم با نویسندشونه .
میدونم که کارت زیاده و سرت شلوغه . اما یه وقتایی جواب احساسات خواننده هاتو بده .
دوووست دارم ...

چشم عزیزم حتما سعی میکنم این کارو بکنم!
دلیل کم شدن کامنتا اینه که بچه ها اومدن توی کانال تلگراممون و از طریق تلگرام بهم نظرشونو میگن و من اونجا جوابشونو میدم!
شاید اصلا به خاطر همین تلگرامه که یکمی دیر به اینجا میرسم!
ولی حتما سعی میکنم جواب بدم!
ناراحت نشدم!
خوشحالم که اینقدر دو تا فیک رو دوست داری...واقعا هروقت که میبینم کسی با این فیکا خوشحال شده یا یه جورایی سرگرم بوده خیلی لذت میبرم!

لیلی پنج‌شنبه 18 آذر 1395 ساعت 02:08

قلبم درد گرفت ...
مارک خیلی نفهم شده ... خیلی بی حیا شده ...
قلبم درد گرفت خدایی ...
چرا جینی تنها شده اخه !؟!؟!؟
الان دلم شور جکسون و مارکو میزنه ولی قلبم برا جینی درد گرفت ...
چرا مث اون موقع حالش بد نمیشه اقلا بخوابه نفهمه چی شد و چجوری گذشت ؟؟؟ تا اون مارک احمق بفهمه چه اراجیفی از دهنش زده بیرو ؟!؟!؟!
خیلی خیلی منتظرم ...
قلبم درد میکنه ... جوری که انگار قراره جینی کاری بکنه ... به جای همه ... دوباره !!! تا همه چیو تموم کنه !!!

پیدونی حس میکنم شخصیتای داستانم خودشون داستانو دست گرفتن و دارن پیش میبرن...بعضی وقتا خودمم دلم نمیخواد اینقدر اذیت بشن ولی انگار خودشون میخوان اذیت شن!

Zahra-boice پنج‌شنبه 18 آذر 1395 ساعت 01:09

واای دختر چه کرردددی
خیلی عالی بووود
خیلی خوب احساسو منتقل میکرد اشکم دراومد واقعا
واقعا عالی بود
درسته که مارک حق داره ولی به نظرم الان بیشتر حق با جینه
جین خیلی داره عذاب میکشه مارک حداقل جکسونو داره که باهاش حرف بزنه
هعییی!
ممنون عالی بود منتظریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد