THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

کهربا (فصل دوم) پارت 21

  بالاخره کاناپه ی بنفش یاسی رو خریدم ولی از وقتی که مثلا اومدیم جهاز منو بچینیم خیره موندم به پرده ی سرخابی پذیرایی که به قول مامانم فرید جان زحمتشو کشیدن!

مامانم-ماشالا خونه اش خیلی قشنگه...!

فتانه خانم-چشماتون قشنگ میبینه...فرید پارسال خریدش!! البته تا الان پیش خودمون زندگی میکرده!

همونطور که حرفاشونو میشنیدم رفتم توی جاهای مختلفش سرک کشیدم...یه در رو دیدم که تا خواستم درو باز کنم فتانه خانم اومد پیشم و گفت:

-بیا نارین جان سرویس خوابتونو آوردن...

ای بابا...یه ذره خواستم تجسس کنما!!!!

فتانه خانم-داستم به شیرین جون میگفتم...از وقتی که تو اومدی توی خونوادمون دوباره دختر دار شدم! عین یه نعمت اومدی توی خونوادمون!

دوباره دختردار شدن؟!

.

.

با اس ام اس فرید رفتم توی پارکینگ دنبال چمدونم...

دستام میلزرن...این یکی دو روز آخر خیلی ترسیدم! میدونم که اونطرف همشون هوامو دارن ولی پدر و مادرم چی؟! با بی معرفتی دارم ولشون میکنم...البته برمیگردم! اونا دوباره قبولم میکنن! ولی اگه شرط بذارن چی؟! اگه شانس منه که میگن اگه خواستی دوباره ما رو ببینی باید از اون کمپانی و همه ی آدماش دل بکنی!!

تا سر کوچه رفتم و دیدم که فرید از توی ماشینی که توش بود دست تکون داد...نمیدونم چرا تا الان توقع داشتم که فرودگاهم با ماشین خودش بریم!

فرید-چه عجب تشریف آوردین...با این تیپ میخوای بری؟!

-ببخشیدا...گفتم که میخوام برم دانشگاه!!! اول صبحی کجا رو دارم که برم؟!

فرید-تو با چمدون میری دانشگاه؟!

-ای بابا چقد گیر میدیا...چمدونمو از دیشبه گذاشتم تو پارکینگ!

فرید-هنوزم خندم میگیره که به خاطر اینکه زن نگیرم دارم تا اون سر دنیا راه میفتم میام!!

-اگه برات سود نداشت این کارو نمیکردی دیگه...معلوم نیست میخوای اونا برات چیکار بکنن!!

فرید-مطمئنا دیگه خیلی آدم خیرخواهی به نظر میومدم اگه بدون هیچ خواسته ای این لطفو در حقتون میکردم!

-بله بله...اصلا اگه بدون دستمزد میخواستی این کارو کنی ممکن بود شک کنن بهت!

فرید-هه...این اعتماد به نفسو از کجا آوردی؟!

-تو کره کلی کشته مرده دارم...حتی نمیتونی تصورشو کنی!

فرید-معلومه...یه دختر چشم درشت دیدن، دست و پاشونو گم کردن!

-اصن تو مشکلت با من چیه؟!

یه نیشخند زد و روشو برگردوند سمت پنجره!

عب نداره...حاضرم هر رفتاریو تحمل کنم تا فقط به جونیور برسم...هنوزم باورم نمیشه که امروز بالاخره میبینمش!

فرید-میبینی؟! یهو مثل دیوونه ها شروع میکنی به خندیدن!

-خب خوشحالم...بابا یکمی درک کن!!!

فرید-نمیتونم!

بدبخت حسود...چند وقته از سهیل جونش دور افتاده داره حسودی میکنه!

با صدای فرید از خواب بیدار شدم!

فرید-خوبه اینقدر ذوقم داری اونوقت عین خرس خوابی...رسیدیم!

ای بابا این پسر نمیفهمه تا خود صبح بیدار بودم و داشتم با پسرا فک میزدم؟!

از ماشین پیاده شدیم و وارد فرودگاه شدیم!

-میگم یه وقت اینا قیافه ی منو یادشون نمونده باشه؟!

فرید-روزی هزار نفر دارن ازینجا رد میشن چجوری آخه تو رو یادشون میمونه؟!

-اینقدر نتونستم تا الان برم که یکسره فکر میکنم میخواد یه اتفاقی بیفته!!!

فرید-هیچی نمیشه...بعید میدونم چیزی لو بره...طرف پاسپورت جعل کرده از پاسپورت واقعیم بهتره!

-خب حالا چه تبلیغیم میکنه!!! میشه یکمی صبر کنی من برم دستشویی یکم سر و وضعمو عوض کنم؟!

فرید-چرا؟! سر و وضعت که خوبه!

-عه؟! خودت تیپ زدی در حد برد پیت اومدی اونوقت من باید مثل جن بو داده باشم؟!

فرید-جن بو داده؟! این کلماتو از کجات در میاری؟!

-مگه چیه؟! اصن همینجوری بریم...اونا منو تو وضعیتای بدتر از اینم دیدن ولی چون اونجا معروفم نگرانم!

فرید-هه معروف؟! باشه قبول...تو معروفی ولی نگران نباش با این تیپت هیچ شباهتی به آدمیزاد نداری چه برسه به اون آدم معروفی که میگی!!

-تو تا منو ببری اونجا دقم میدی!!!

فرید-اینجا خیلی قیافه ی مشکوکی به خودت نگیریا!!!!

-بله حتما رئیس!

با خونسردی کامل بلیطا و پاسپورت و ویزا رو تحویل مسئول اونجا داد!

اینقدر ترسناک داشت مدارکو چک میکرد که یه لحظه حس کردم قاتل سریالی ای چیزی باشم!!!

یوگیوم

حال جین یانگ هیونگ فوق العاده بود...تا حالا اینقدر خوشحال ندیده بودمش!

جکسون-اوموو پارک جین یانگ فک کنم بعد از تمیز کردن اینجا میری کل شهرم آب و جارو میکنی!!

جونیور-من که کاری نکردم...بالاخره باید اینجا مرتب باشه یا نه؟!

مارک-خوش به حال نارین! اونوقت ما چی؟!

جونیور-ینی میخوایید عاشقتون بشم؟!

مارک-نه فقط اینجوری منتظرمون باش!

جونیور-وااااااه الان دارید به نارین حسودی میکنید؟!

-جین یانگ هیونگ دلت میاد اینجوری باهامون حرف بزنی؟!

جونیور-چرا شماها دارید مثل دخترا رفتار میکنید؟!

مارک-هی جکسونا یاد بگیر...میبینی چجوری برای عشقش با جون و دل کار میکنه!

جکسون-خواهش میکنم یکی بذاره من بیام تو اتاقش بخوابم...اصن میام رو پا دری اتاقتون میخوابم!

خنده های موذیانه ی مارک هیونگ عالی بود...این چند وقت یکی از چیزایی که باهاش میخندیدیم همین رفتارای اینا بود!!!

البته امروز هممون یه شوق عجیبی داشتیم...خیلی دوست داشتم بدونم الان جونیور چجوریه؟!

جی بی-اومو ببینید داره تیپم میزنه...نارینو که ببینم همه ی این کاراتو براش تعریف میکنم!

جونیور-تعریف کنید! فقط جلوی اون پوپیوز نگید!!!

بم بم-هیونگ دل خوشی ازش نداریا!!!

جکسون-ایووووو هیچکی دل خوشی نداره...جین یانگا اگه بخواد در ازای نارین یکی از ماها باهاش باشیم، چی؟!

بم بم-اومو هیونگ چرا به من اشاره میکنی؟!

جکسون-چون داشت برای تو یه چیزایی میخوند...بم بم یه وقت گولشو نخوریا!!!

جونیور-واااااه فکر نکنم از ماها خوشش بیاد!!!

-مطمئنم از من دیلاق خوشش نمیاد...خوش به حالم!

جکسون-نه نه اصلا ازین فکرا نکن...به سلیقه اش بستگی داره!!! یهو دیدی یه پسر قد بلند مو قارچی  دوست داشته باشه!

-هیووووونگ!

جی بی-اون پریدی که من دیدم...!

مارک-خب؟!

جی بی-هیچی...فکر کنم فقط باید امیدوار باشیم از تکیون هیونگ خوشش نیاد!!!

جکسون-اومو سلیقه اش اونجوریه؟! یه وقت نیاد سروقت من!!

-هیونگ تو که کلا دو وجب قدته...خودتو با تکیون هیونگ مقایسه میکنی؟!

جکسون-گستاخ شدی دونسنگ...اگه ترغیبش نکردم که بیاد سمت تو آقای کیم!

با اینکه خودمم تا حالا پریدو دیده بودم ولی با حرفایی که میزدن ازش میترسیدم...پسر موجهی به نظر میومد البته اگه نمیدونستیم همجنسبازه!

امشب بالاخره از نزدیک میدیدمش...وضعیت استرس آوری بود!!!

نارین

انگار زمان وایساده...شایدم مسئولای اینجا دست از سر مدارکمون برنمیدارن!

-فرید؟!

فرید-هیس!

ای بابا...دارم از استرس میمیرم!!!

مسئوله-آقای راد یه لحظه بیایین داخل اتاق!

دیگه داره قلبم وایمیسته!!!

-میشه منم بیام؟!

مسئوله-خیر نیازی نیست!

خیلی اینجا خوفناکه!!!

حدودا بعد از دو دقیقه اومدن بیرون...چهره ی فرید یکمی بهم ریخته ولی نمیدونم دقیقا چی شده بود!!!

-فرید؟! چی شده؟!

مسئوله-خانم شما هم بفرمایید بریم!!!

-کجا؟!

مسئوله-چقد سوال میپرسی!!

صدامو بردم بالا و گفتم:

-واااا ینی چی؟! نباید بدونم کجا؟!

فرید-پلیس!

-واییی خدا مرگم بده...ینی چی؟! آقا چرا داریم میریم؟!

دلم عین سیر و سرکه میجوشید...ینی چی میخواد بشه؟!

فرید-نگران نباش نارین...یه سری شک براشون پیش اومده!

یکسره با چشماش علامت میداد که حرف نزنم!

حرف دیگه ای نزدم و دنبالشون راه افتادم...!

فرید-پس پای شما دو تا کله گنده وسط بود!

سرمو آوردم بالا و دیدم باباهامون دارن میان سمتمون!

بابام-فرید خان به نظر میومد عاقل تر ازین حرفا باشی!

حاج صولت-این پسرو باید ادبش کنم...من واقعا شرمنده ام حاجی! پدر سوخته واسه  من دختر بلند میکنی؟!

فرید-عه بابا این چه طرز به کاربردن کلماته؟! من کی دختر بلند کردم؟!

مسئوله-آرومتر...صبر کنید برسیم اتاق پلیس فرودگاه بعد شلوغ کنید!

-ینی واقعا شما سپردید که اگه بچه هاتونو اینجا دیدن، پلیس بگیرشون؟! حاضرید ما سابقه دار بشیم؟!

فرید-نارین اونارو کجای دلمون بذاریم؟!

چشمم افتاد به مامانامون که داشتن میومدن سمتمون با چشمای عین کاسه ی خون!

-آقا زودتر بریم پاسگاه دیگه...مگه نمیبینی اونا دارن میان سمتمون!

فتانه خانم-پسر شیرمو حلالت نمیکنم!

فرید-آخه مادر من، من شیر تو رو نخوردم!

فتانه خانم-خب حالا اینجوری فیلمی تره!!!

خدایا خونواده ی ما رو باش!!

مامانم-من نمیفهمم آخه کی سه روز مونده به عروسیش فرار میکنه که شما دو تا ارین کارا میکنید؟!

-سه روز؟! مامان ده روز مونده بود...من اینو مطمئنم!

مامانم-یه هفته انداختیمش جلو که فکر هیچ کاری به سرتون نزنه!

مسئوله-بیایید برید تو اتاق شلوغ کاریاتونو بکنید...پلیسم رسیدگی میکنه!

هر لحظه یاد پسرا میفتادم که اون طرف منتظرن...

آقا پلیسه-چرا وایسادید؟! خب بشینید دیگه...!

حاج صولت-جناب سرهنگ من خودم اومدم اینجا که پسرمو تحویل قانون بدم!

آقا پلیسه-من سرهنگ نیستم!

فرید-واییییی سردار چه دیالوگ فیلمی ای گفتی...همیشه پلیسا تو فیلما میگن من سرهنگ نیستم!

آقا پلیسه-من اگه سردار بودم که الان جام اینجا نبود!

-میخوایید یکمی هم در مورد ما حرف بزنید؟!

آقا پلیسه-بله حتما...اصغری بیا این دو تا رو دستبند بزن!!

-اوا نه...منظورم اینه که حلش کنیم!

پلیسه-اونش که با من نیست خانم...ایشالا قاضی تو دادگاه حلش میکنه!

فرید-سردار نگو این حرفو!!!

حاج بهرام-نارین خانم اشهدتو از الان بخون!

-وا بابا شما اینو بگی که من دیگه باید برم بمیرم!!!

فرید-ولی سردار با اینکه موهات سفید شده خیلی خوش قیافه ایا!!!!

زدم به بازوش و گفتم:

-دهنتو ببند...این بنده خدا یه دردت نمیخوره!

آقا پلیسه-اصغری کوشی پس؟!

حاج صولت-همینو میخوای پسر؟! یه زن گرفتن و نوه آوردن اینقدر سخته برات؟!

چرا راستشو نمیگه خودشو خلاص کنه؟!

یهو شروع کرد عین کولیا به داد و بیداد کردن و گفت:

-هیچوقت منو نمیفهمید...بابا من از مردونگی افتادم ولم کنید!!! به کی برم بگم؟!

فتانه خانم-خدا مرگم بده...بچم به فنا رفته!! حاج صولت چه خاکی تو سرم بریزم؟!

مامانم-جناب سرهنگ به اصغری بگو آب قند بیاره...فتانه جان نکن اینکارارو!!!

آقا پلیسه-خانم من سرهنگ نیستم...اصغری دستبند که نیاوردی یه لیوان آب قند بیار...من یه اضافه خدمتی بدم بهت!

-حاج بهرام چه حسی داره دومادت سنبل خان باشه؟!

حاج بهرام-حیا داشته باش دختر!!!

حاج صولت-پاشید بریم...!

آقا پلیسه-کجا حاجی...فعلا در خدمتیم! این دو تا فعلا بازداشت میشن!

بابام-یه زنگ بزن به سردار...(به علت بد آموزی داشتن یاد دادن کار زشت و رکیک پارتی بازی از گفتن اسم اون سردار معذوریم!) بگو زند و راد اینجان!!!

آقا پلیسه-ای خدا دوباره ازین کله گنده هاش نصیب ما کردی...پاشید برید ببینم حوصلتونو ندارم!

ترجیح میدادم همینجا بمونم...خشم نگاه بابام و حاج صولت داشت سکتم میداد...حتی فریدم که بیشتر وقتا پرروز بازی درمیاره ترسیده بود و حرفی نمیزد!

رفتیم سمت پارکینگ و هر کدوممون رفتیم توی ماشین باباهامون!

بابام-این پدر سوخته آبرو برامون نذاشته! معلوم نیست با پسره چیکار کرده که اونم مطیع حرفش شده!

-واااا مشکل از اونه...مگه ندیدید میگه سنبل خانه؟!

مامانم-خجالت بکش دختر...بهرام، فتانه آدرسو برام فرستاد بیا ببینش!

-آدرس چی؟!

بابام-تو کارت نباشه!

خدایا همینطوری گند پشت گند...اصلا روم نمیشه به پسرا بگم همچین اتفاقی افتاده!!!

.

.

حاج صولت-ببخشید خانم دکتر بخش اورولوژی هستن؟!

فرید-این دیگه چه کوفتیه بابا؟!

-نمیدونی سنبل خان؟! تو که باید گذرت زیاد به این جاها افتاده باشه!!!

فرید-نارین دهن منو باز نکنا!!!!

بابام-شلوغ نکن پسر...بدو بریم ببینم!

فرید-حاج بهرام آخه برای چی بریم؟! من خودم دارم میگم دیگه!

حاج صولت-اون روزی که بخوام به تو اعتماد کنم صد در صد روز مرگمه!

فرید برگشت سمت من و با اون چهره ی خیلی ترسناکش داد زد:

-همه ی این آتیشا از گور تو بلند میشه!!!

وضعیت خیلی خنده دار بود...ولی بغض سنگین توی گلوم باعث میشد که با هر دادی که هرکدومشون سرم میزدن اشک بریزم...!

فتانه خانم عین ابر بهار گریه میکرد...چرا این زن اینقدر برعکس شوهر و پسرش مظلومه؟!

فتانه خانم-میبینی شیرین جون؟! اون از فریماهم که اونقدر بی معرفت بود و اینم از برادر دوقلوش...نمیخوام تو کار خدا دخالت کنم ولی چرا این دو تا باید اینقدر سختی بکشن؟!

برادر دو قلو؟! ینی فرید؟! الان ینی فرید یه خواهر داره که دو قلوئن؟!

روم نمیشد تو این موقعیت ازش بپرسم قضیه چیه؟!

نمیدونم فرید راست گفته بود یا نه...ینی واقعا مشکلی داره؟!

بعد حدود نیم ساعت اومدن بیرون!

حاج صولت-حاج خانم غصه نخور پسرت کاملا سلامته...پدر سوخته!

-خاک بر سرت دو تا ازون مجله متومتوییا گذاشتن جلوت وا دادی؟!

مامانم-عه نارین؟! عوض خوشحالیته؟!

فرید-دیگه واقعا ببخشید این وسط نتونستم نقش یه خواجه ی تاجدارو خوب بازی کنم!

-خواجه ی تاجدار؟!

فرید-ببخشید حواسم نبود تو در حد همون حریم سلطان حالیت میشه...منظورم سنبل خانه! گریه کردی؟!

-به تو چه؟! ببخشید حاج صولت ولی من...

بابام-خب حاجی کجا بریم؟!

-داشتم گل لقد میکردم!

بابام-خب نکن...کفشات کثیف میشه!!!

اصلا شرایطو درک نمیکردم...دیگه بغضام نمیذاشتن حرف بزنم...اشکام فقط شونه های جونیورو میخواستن!

اون الان منتظرمه و من دست از پا درازتر سه روز دیگه عروسیمم هست!

شاید واقعا قسمت نیست ما دو تا بهم برسیم...این همه راهو امتحان کردم بالاخره یکیش که باید جواب میداد!

فکر کنم دوباره باید قضیه رو برای جی بی بگم تا کم کم به جونیور بگه...ولی ایندفعه باید خیلی چیزای دیگه رو هم بگم...اینکه دیگه نمیشه! مگر اینکه فرید یه آدم خیر باشه که قبول کنه بازم برای بردنم تلاش کنه...هرچند داره یه قرارداد سفید میگیره! کم حرفی نیست...!

-حاج صولت میشه ماشینتونو بدین دست من و فرید؟! قول میدیم مثل آدم دنبالتون بیاییم!

حاج صولت-الان چرا گریه میکنی دخترم؟! این حرفایی که داری میزنی گریه دار نیستنا!!!

-هیچی نیست...!

سوئیچو داد دست فرید و گفت:

-فتانه خانم انگار باید با حاج بهرام اینا بریم!

بابام-بفرما حاجی بریم!

رفتیم سراغ ماشین و بی هیچ حرفی سوار شدیم!

فرید-خوشم اومد...خوب بلدی خودتو به موش مردگی بزنی! حاج صولت کسی نیست که به حرف دیگران گوش بده! دیگه نمیخواد نقش بازی کنی نیستن!

-نمیتونی دهنتو ببندی؟!

فرید-تقصیر خودمه که میخوام حال و هوای تو رو عوض کنم...وحشی!

-فرید بیا بریم ترکیه...بعدش میگیم جی وای پی اونجا برامون دعوتنامه بفرسته!

فرید-تو سه روز؟! مگه تو ممنوع الخروج نیستی؟!

-قاچاقی بریم خب!

فرید-تو سه روز قاچاقی تا ترکیه بریم؟!

-پس ازدواج کنیم؟! ببینم نکنه بدت نیومده که واقعا با هم ازدواج کنیم...خیر سرت تو هم به این وصلت راضی نیستیا...خب به قدمی بردار!!!

فرید-تا وقتی که تو داری تلاش میکنی من چرا اینکارو کنم؟!

-فرید واقعا مثل یه شلغم میمونی...نه احساس داری، نه آدمو درک میکنی! اه همه نامزداشون اینجورین؟!

فرید-نه انگار گریه هات واقعیه...چرا اصلا قطع نمیشن؟!

اصلا به حرفام گوش نمیداد...تقریبا هروقت اعصابش بهم ریختس اینجوری رفتار میکنه...یکسره شوخی میکنه و حرفای بی ربط میزنه!

برگشتم سمت پنجره و بازم شروع کردم به خاطره بازی...دعواها، خنده ها، بوسه ها...چه دورانی بود! بعضی وقتا واقعا حس میکنم همش خواب بوده!!!

-راستی فرید تو یه خواهر دو قلو داری؟!

با جدیت نگاهم کرد و دوباره نگاهشو به جلوش دوخت!

فرید-اوهوم...!

-عه کجاست؟! فریماه بود آره؟!

خیلی بامکث جواب میداد...نمیدونم دختره چیکار کرده ولی انگار نمیخوان حرف بزنن در موردش!!

فرید-حواسمون باشه ماشین بابا اینارو گم نکنیم!

اصلا کلا بحثو عوض کرد!

فقط میخواستم زودتر برم خونه با جی بی حرف بزنم...ینی فقط میتونم بگم اگه خودمو بکشم این وصلت سر نمیگیره!!!

جی بی

دل تو دل جونیور نبود...به حس و حال الانش حسودیم میشد! شاید خیلی سختی کشید ولی الان به جاش خوشحالی غیر قابل وصفی داره...مثل جونیور قدیما...همیشه خندون!

 -اومو پسرا نارین داره زنگ میزنه...!

جونیور-ینی رسیدن؟!

جکسون-آیگو جین یانگا چه حسی داری؟!

یه لبخند گنده اومد روی صورتش!

-الو نارینا؟!

نارین-جی بی میتونی بری یه جایی که کسی نباشه؟! به خصوص جونیور!

صداش خیلی گرفته بود...ترس کل وجودمو گرفت!

از جام بلند شدم و از خوابگاه اومدم بیرون!

-چی شده؟! فرودگاهید؟!

تا این حرفو زدم شروع کرد به زار زدن و نمیفهمیدم چه خبره...ولی این حجم از گریه ی نارین نشون میداد که اصلا حالش خوب نیست!!

-نارین حرف بزن...چی شده؟! اگه لازمه منیجرمونو بفرستیم دنبالتون!

نارین-نتونستیم بیاییم...جی بی چیکار کنم؟! پنجشنبه عروسیه!

اصلا نمیفهمیدم چی میگه!

جونیور-هیونگ چی میگه؟!

-هیچی...با من کار داره!!!

جونیور-واااااه!

نارین-جی بی چجوری بهش بگم؟!

-ببینم ینی الان هیچجوره نمیشه؟!

جونیور-هیونگ میشه بگی چه خبره؟!

-جین یانگا میگم برو تو دیگه! بعدا میام میگم!

اینقدر عصبی شده بودم که حس میکردم خون به مغزم نمیرسه...!

جونیور متعجب نگاهم کرد و بعدش رفت!

-الان ینی قبول کردی که زنش بشی؟! نارین توقع که نداری من این حرفارو بهش بزنم؟!

نارین-اوپا خواهش میکنم یه پیشنهادی بده...امروز خیلی بد بود!! حتی یه دور بردنمون اداره پلیس!!

-برای چی؟!

نارین-کار باباهامون بود...اوپا خواهش میکنم یه فکری کن!

-آخه تو سه روز چیکار میشه کرد؟! آیششش چرا خونوادت اینجوری میکنن؟! مگه چیزی از احساسات نمیفهمن؟!

نارین-خواهشا تو هم مثل جونیور نشو...خودمم خسته شدم!!

بازم یه فکر جدید تو سرم بود...ولی ایندفعه دیگه مطمئن بودم که اگه چنین پیشنهادی بدم جونیور میکشتم!!!

-نارین؟! پرید چجور آدمیه؟!

نارین-نمیدونم...واقعا این چند وقته دیگه ترجیح میدم در مورد خوب یا بد بودن هیچ کسی حرف نزنم! واسه چی میپرسی؟!

-هیچی...به پسرا بگم که چی شده؟!

نارین-خواه ناخواه میفهمن...مثلا قراره من امشب پیشتون باشم! وقتی نیام معلوم نیست که نتونستم بیام؟!

راست میگفت...دیگه چیو میشد مخفی کرد؟!

دیگه جرئت نداشتم که برم حرفی با جونیور بزنم...!

-نارین شماره پریدو بهم میدی؟!

نارین-چی میخوای بگی؟! اون خیلی بیشعوره ولش کن!!!

-مگه چیزی شده؟!

نارین-نه کلا همینجوری بیشعوره!

این دختر اعصابش که خرد میشه از زمین و زمان بد میگه!

-شمارشو برام بفرست!!!

نارین-خیلی خب...خدافظ!!!

تماسو قطع کردم و تا خواستم برگردم تو خوابگاه صدای جونیور باعث شد سرجام وایسم!

جونیور-چیو میخواستی به ماها بگی؟!

-اومو اینجا بودی؟!

داد زد:

-چی شده؟!

-هیس چیه باز غلدر شدی؟!

جونیور-الان چرا نمیگی؟!

-سه روز دیگه عروسیشه...خوبه؟!

جونیور-چی؟! کیو میگی؟!

نظرات 16 + ارسال نظر
شقایق چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت 00:24

سلام من دیگه واقعا دارم برای جونیور میمیرم تروخدا یه کاری بکن اوپامون از دست رفت

محدثه دوشنبه 3 آبان 1395 ساعت 19:41

وای اصلا وقت نکرده بودم این هفته رو بخونم الان خوندم
باز این پسره چه نقشه ای توی سرشه
نکنه میخواد بگه عروسی کنه بعد بیاد

nastaran دوشنبه 3 آبان 1395 ساعت 18:36

من منتظر اون روزیم ک قراره همو ببینن

اوووووف....

parisa193 دوشنبه 3 آبان 1395 ساعت 17:36

مریم جان چی شد خواهر؟ همون هفته ایی یه بار میزاری یا یکشنبه و پنج شنبه؟

Zahra-boice جمعه 30 مهر 1395 ساعت 22:06

ننههههههههههه نههههههه بابا این دیگه ته بدبیاررررییییههههه
خب جین بفهمه که تلف میشهههه
خیلی بددددد شدددد
البته خب داستان قشنگ شد ولی سسسسخت و غمناک
به شدت منتظر دوشنبه ام ببینم جی بی چه فکری داره
ممنون و سپاس
منتظریم

farli جمعه 30 مهر 1395 ساعت 15:15

نمی دونم بخندم یا گریه کنم اعصابم خورد شد

تارا جمعه 30 مهر 1395 ساعت 15:10

واااای این فصل ٢ فقط داره آدمو عذاب میده!!! نمیشه بالاخره به جاهایی برسه که لذت ببریم ازش؟

لیلی جمعه 30 مهر 1395 ساعت 12:37

تو فرودگاه من پاهام بی حس شده بود ... چراااااااااا ؟؟؟؟؟؟
بابا یه ذره امید اومده بودا !!!!!!
ایَششششششششششششش....
اعصابم خورده ه ه ه ه ه ه ....
خدااااااااااااااااااااا ......
کی میرن اخه ؟؟؟؟ چجوری دیگه ؟؟؟؟؟؟
کلللللی خوشحال بودم این چند روز !!!!!

wolfblack جمعه 30 مهر 1395 ساعت 08:14

وااییی مامان گناههه داره
جینو نارینن
گناهههه دارنننن

yugi جمعه 30 مهر 1395 ساعت 03:24

هوووووفففف دلم میخواد جیییییغ بکشم تا خالی شم اولاش دیگ مطمعن بودم یه پایانع خوشع
واییی نه سخته صبر کردن جینیانگیییی اوپاT_T
اونیی*-*
چقدر بدبختن اینا آخه هاییش
مرسیی عزیزمم

sama جمعه 30 مهر 1395 ساعت 02:41

وااااای من به جای نارین بودم خودکشی میکردم با این حجم از بدبختی تو این فصل یه قسمتم نیس که خوشحالی باش همش دردسر....چرا مریم چراااااااا...تورو خدا به هم برسن من راحت شم ....مرسی بابت این قسمت...من برم عررررر بزنم انقد که اعصابم خورد شد..

Taramehr جمعه 30 مهر 1395 ساعت 01:11

وااااای خداااااا
اخه چرااااااااا؟؟؟؟
یعنی واقعا من باید تا یکشنبه صبر کنم؟؟؟؟
وااااییب نههههه
مریم خدا نکشتت
دارم غش میکنم

ادمینه کاناله جکسون جمعه 30 مهر 1395 ساعت 01:02

یعنی مریم پشمای شیکمه جکسون تو حلقت -_- یعنی چی اخههههههههههه اااااه چرا انقد این بچه رو تو داستانات عذاب میدی وقتی باباهاشون اومدن فرودگاه انقد اعصابم بهم ریخت ک فقط جیغ میزدم!!!! یعنی فصله دومه کهربا فقط اعصاب خورد کنیه!هیچ قسمتیش نیست ک حرص نخورده باشم!

shamim پنج‌شنبه 29 مهر 1395 ساعت 23:05

نهههههه

fateme_7244 پنج‌شنبه 29 مهر 1395 ساعت 22:36

خییییلی خوب بود
از هیجان نمیتونم تا قسمت بعد صبر کنم
خسته نباشی #^_^#
(راستییییی با اونی که دیروز بکن در رو بود خوش گذششششتتت؟؟؟... نمیخوام هیچی بگمااااا , ولی اصن دیدگاهم به قولا خیلی متومتویی شد وقتی عکسه رو دیدم)

مینهو جان من طرفدار همیشگیتم (*^﹏^*)

MINHO FOR EVER. ♡♥

یاسی پنج‌شنبه 29 مهر 1395 ساعت 22:30

چرا مامان بابای اینا اینجورین
وااایچقد مه چی رومخههههههههه
اححححححححححح
خوینی چی الان
وااای من خیلیییییییییییی عصبیمممممممممممم
داره دود ازسرم بلند میشههههه
ممنون اجی دسست دردنکنه برا این قسمت...خیلی گلی مریم گلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد