THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

wolfs پارت 102

سلام دوس جونیای گل

این قسمت بالاخره کامل شد...

اصلا میدونید چیه؟!

من با این قسمت مشکل دارم...وقتی آخراشو مینوشتم دلم میخواست بزنم گوشیمو له کنم!

اصلا زوج جکوزی چیه؟! اصلا این جکوزی شیپرا هدفشون چیه؟!

یاد یکی از خواننده ها افتادم که جین یانگ لاور بود و همیشه میگفت دوست نداره کهربا رو بخونه چون طرف مقابل جین یانگ دختره و اون دختر خودش نیست!

دقیقا الان حس همونو دارم...توی wolfs جکسون هزار بار پیش مارک خوابید ولی عین خیالم نبود ولی این زوج جکوزی...الله اکبر!!

اگه دقت کرده بودید تا الان هیچ صحنه ی متومتویی بین این دو تا نبود...به خاطر این نبود که همش جکسون درگیر بود و وقتش نبود!!!

به خاطر این بود که نویسنده ی این فیک جکسون لاوره...میفهمید؟! جکسوووون لاور!!! -_-

خیلی حرف زدم...برید ادامه ی مطلب! ^_^

  

مارک

اصلا مطمئن نبودم که موقعیت مناسبی هست که بچه ها رو روی استیج ببرم یا نه!!!!دلهره عجیبی داشتم...

بچه ها تو حال و هوای خودشون بودن و من تو دنیای خودم...

وکیل چو-چی شده مارک؟!

بهش نگاه کردم...حس میکنم تو این یک سال حتی وکیل چو هم شکسته تر و ضعیف تر شده!!!این بخاطر بازی ای بود که من شروع کردم...پشیمون نیستم...جونیور ارزشش رو داشت ولی نمیخواستم کسی قربانی این عشق بشه!!!

-من اشتباه کردم وکیل چو...مگه ما تا کجا میتونیم پیش بریم؟! بچه ها رو دور کردم از زندگیشون...زندگی ای که کج دار و مریض داشت طی میشد...ببینشون...میخندن...با همن ولی فقط خدا میدونه چی تو دلشونه!! چشمای همشون گود افتاده از بی خوابی و گریه های شبونه!!! نمیتونن بی رحم باشن ولی دارن دست و پا میزنن که اینجا دووم بیارن!!! نباید اونا رو قاطی این مسائل میکردم...

وکیل چو-اگه اونا رو قاطی نمیکردی از پس اتفاقای اخیر برمیومدی؟! مارک این بچه ها رو جیمز خیلی پیش تر از تو از طریق گونگ مین زیر نظر داشت!!! از خودت تا حالا پرسیدی چرا اینا؟! اون بیرون خیلی از کله گنده های دیگه هم بچه های هم سن و سال تو دارن...این بچه ها اینجان چون خودشون خواستن که باشن...چون همرنگ و هم هویت محیط اطرافشون نشدن، درست مثل تو!!! همه شما نیاز به هم داشتین تا شروع کنین...دیگه چیزی نمونده پسر...از اون همه آشغالی که اولش جلومون صف کشیده بودن الان فقط چند نفرشون موندن!

-میدونم وکیل چو...همه چیزو میدونم...کم نیاوردم...پشیمون نیستم...فقط نگرانم...نگرانم از اینکه بعد از تموم شدن این ماجراها بچه ها چجوری میخوان به زندگی عادیشون برگردن!!!! خیلی چیزا فرق کرده!!!

وکیل چو-قرار نیست که برگردن...اونا دیگه هرکدوم یه سوپراستارن!!!سوپراستارای پر حاشیه که قشر خاص طرفدارای خودشون رو دارن!!! تو دنیا هیچ آدمی بی مخاطب نیست...فقط نباید پا پس کشید!! همین...

-امیدوارم...تا آخرین لحظه زندگیم حمایتشون میکنم ولی امیدوارم که همینجور که شما میگید باشه!!!

وکیل چو-همینجوره مارک...چیزی تا آخرش نمونده...

دوباره رنگ غم و کینه پاشیده شد به فکرم...اون مینهوی لعنتی هنوزم بود...

-این بازی هیچوقت تموم نمیشه تا وقتی که اون مینهو رو از سر راه برندارم!!!! اون همه چیز رو شروع کرد...بایدم با همون، همه چیز تموم شه!!!

وکیل چو-مارک تو این ماجرا هرکس به اونچه استحقاقش رو داره خواهد رسید...دست بردار از اینکه خودت به تنهایی برای همه چیز و همه کس تصمیم بگیری!!!

فقط به یه زهرخند کفایت کردم...این وضع برام قابل تحمل نبود...مینهو هرکسی که میخواست میتونست باشه ولی برای من همیشه یه دشمن باقی میمونه!!!!

جونیور-به چی فکر میکنی که انقدر جذاب و کاریزماتیک به یه گوشه زل زدی؟!

برگشتم سمتش...چهره اش رو تو فاصله کمی از صورتم دیدم!!!

جونیور-مارک تو واقعا آدم جذابی هستی یا من خیلی بیش از حد عاشقت شدم که حتی از چهره عصبیت هم لذت میبرم و برام جذابه؟؟!!!

دلم میخواست به حرفاش ذوق کنم ولی نمیدونم چرا مینهو از جلوی چشمام کنار نمیرفت...وقتی فکر اون آشغال میومد تو ذهنم فقط یه عطش تو کل وجودم شعله میکشید و اونم این بود که جونیور رو مال خود کنم!!!

جونیور-با نگاهت داری میترسونیم...

-امشب تو اتاقم نیا جونیور...

از جام بلند شدم...

-بچه ها شما جشنتون رو ادامه بدید...من کمی خسته ام...فردا میبینمتون...

زیر نگاه مبهوت جونیور از پله ها بالا رفتم...نمیخواستم بهش صدمه بزنم...این جنون لعنتی که هر سری ناخواسته انتقام مینهو رو از اون میگرفتم خیلی آزارم میداد...دلم میسوخت براش که حتی اعتراضم نمیکرد...

بدون در زدن اومد توی اتاق!!! این بزرگ ترین اشتباهش بود...اینکه بیشتر از خودش به من فکر میکرد براش خطرناک بود...

جونیور-تو چت شده مارک؟! چرا انقدر تلخ شدی آخه؟!

-نگفتم نیا تو اتاقم؟!

خودمم از صدای دادم جا خوردم...یه قدم رفت عقب ولی نگاهش رو ازم نگرفت...انگار داشت اوضاع رو تحلیل میکرد!!!

-برو بیرون...تا فردا پیش من نیا جونیور...این حرف رو دوباره تکرار نمیکنم...فهمیدی؟!

جونیور-تا کی میخوای به چشم معشوقه مینهو به من نگاه کنی؟! چرا همه چیزو به خودت و من زهر میکنی؟! تو از اول، تو همون زندون کوفتی میدونستی چی به سر من اومده...خودت خواستی که ادامه بدیم...چرا منو از لاک خودم کشیدی بیرون که الان به این روز بیفتیم؟! من به خواست خودم با مینهو بودم؟!

-جراتش رو نداری که به خواست خودت باهاش باشی ولی اینکه الان مینهو به خواست تو اینجاست رو چی میگی؟! این حمایت احمقانت ازش و این بساطی که الان داریم برای چیه؟!

جونیور-درد تو اینه؟! تو بیشتر از خودم به جسمم اهمیت میدی!!! اون هیچوقت صاحب قلب من نشده...قلب من همیشه مال تو بوده ولی جسمم به زور در اختیارش بود و این تو رو آزار میده!!! تو به قلب بکرم نگاه نمیکنی و فقط به جسم دست خوردم توجه میکنی!!!

حرفاش خیلی بی ربط بود و داشت بیش از حد عصبانیم میکرد...این حد از عصبانیتم طبیعی نبود...نمیفهمم این کینه چیه که حتی نسبت به جونیور هم تو قلبم ایجاد شده!!!

یه لحظه به خودم اومدم و دیدم یقه اش تو دستمه و دارم میکشمش سمت تخت!!!

-حرف قشنگی زدی جونیور!!! جسم دست خوردت واسم آزار دهندست...من واسه قلبت تلاشی نکردم...واسه زندگیت تلاشی نکردم...این نمایش احمقانه به خاطر غرور جریحه دار شده تو شروع نشد فقط بخاطر این شروع شده که این بدن رو قبل از من مینهو لمس کرد!!!پاکش میکنم...این بدن رو از خیلی چیزا پاک میکنم...

داشت تمام تلاشش رو میکرد که خودش رو از دست من نجات بده...میفهمیدم که نمیخواد صدایی پایین بره!!!

جونیور-مارکم!! منو نگاه کن...بذار حرف بزنیم...مارک یکمم به من فکر کن!!

-دارم به توی بیشعور فکر میکنم که میخوام شر اون آشغال رو کم کنم...

جونیور-من نمیخوام بلایی از جانب ما سر اون بیاد!!!

وایسادم و نگاهش کردم!!

-هه!! جالبه!!! پس با این اوصاف تا چند وقت دیگه باید یه اتاق هم برای اون تو این عمارت در نظر بگیرم...شایدم میبریش تو اتاق خودت هان؟!

چشماش عصبانی بود...عصبانی تر از هر وقتی!!!

جونیور-جلوش احساس ضعف میکنی؟!

داشت حالم از این بحثای همیشگی بهم میخورد...به لباسش چنگ زدم و کشیدمش سمت خودم...بوسه بی موقعی بود...نمیدونستم برای انتقامه یا از سر علاقه...من در مقابل جسم جونیور بی رحم شده بودم...اولش سعی کرد جدام کنه چون واقعا داشتم با لبهاش بی رحمانه رفتار میکردم ولی بعد از گذشت یک دقیقه دستش دور کمرم حلقه شد و همین باعث شد آروم بگیرم...این لعنتی...فکر اینکه با مینهو هم همین کارها رو میکرد...ناخواسته دوباره پسش زدم...

با چشمای غم زده بهم نگاه کرد...

جونیور-مارک نمیخوام دوباره دستت به خون آلوده شه...باور کن فقط بخاطر همینه...اون آشغال دشمن منم هست...

-نگاهت جونیور...نگاهت...نگاه تو به اون جوریه که نباید باشه!!!!

جونیور-تو نگاه من به اون رو میبینی ولی نگاهم به خودت رو نمیبینی؟! مارک من از وقتی که برگشتم ما یه روز خوش نداشتیم...دلم برای آرامش لک زده...فقط یه بار بدون ذهنیت منو تو آغوش بگیر...من این چند وقت فقط سکوت کردم ولی دیگه نمیتونم...از بودن تو آغوش تو لذت میبرم...حالا تحت هر شرایطی که باشه...ولی این بی مهری حق من نیست!!!!

از روز اول حتی تو بوسه هامون هم بی رحم بودم و تا حالا دم نزده بود...دم نزده بود و من فکر کردم به این شکل رابطه عادت کرده...حالا این پسر که تمام زندگیمه با بغض رو به روم وایساده و ازم آرامش میخواد!!! چجوری آرومش کنم وقتی خودم ناآرومم؟!

فقط به چشمای ناامیدش نگاه کردم...تو نگاهم حرفم رو دید که سرش رو انداخت پایین و رفت...

خدا لعنتم کنه که فقط برای این پسر عذابم...

چند ساعتی میشد که خونه تو سکوت فرو رفته بود...حتی حال نداشتم پاشم ببینم ساعت چنده...تمام فکرم تو چند قدمیم پشت دیوار اتاقم بود...اون تمام زندگیم بود ولی این حس عجیب رو درک نمیکنم...حسی که روز به روز داره بیشتر میشه!!!!

من میخواستمش...با تمام وجودم ولی نمیتونستم وقتی کنارشم احساساتم رو کنترل کنم!!!!

دیگه طاقت ندارم...رفتم پشت در اتاقش...از خستگی زانوهام فهمیدم که خیلی وقته وایسادم...این ضعف کوفتی نمیخواد دست از سرم برداره...

آروم در رو باز کردم و رفتم تو اتاقش!!!!رو تختش نشسته بود و کتاب میخوند...بدون هیچ حرفی رفتم سمتش...کتاب رو از دستش گرفتم و لبام رو گذاشتم رو لباش...چشمام رو بستم به مینهو...فقط به خودش فکر کردم...به پسری که الان که نزدیکش بودم داشت از ترس میلرزید...دستم رو گذاشتم پشت سرش و آروم موهاش رو نوازش کردم...ترسش کمتر شد...آروم باهام همراهی کرد...انقدر دلتنگش بودم که محکم به خودم فشردمش...حس عجیبی داشتم...حسی سوای پاک کردن عطر تن مینهو از تنش...حسی سوای جبران اشتباهاتم...میخواستمش...بدون ترس و هیچ فکری...میخواستمش چون دوستش داشتم...لبم رو از لباش جدا کردم...

دستم رو بردم سمت تی شرتش و از تنش درآوردمش...نگاهم به کبودیای روی بدنش افتاد...چقدر سکوت کرده بود این چندوقت!! این کبودیا از عشق بود؟!

اگر آره چرا حس بدی از نگاه کردن بهشون بهم دست میده؟!

با دستش جلوی چشمام رو گرفت...

جونیور-نگاهشون نکن مارک...خواهش میکنم دوباره نشو اون مارک...من بابتشون ناراحت نیستم...

نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم...بازم عذاب وجدان لعنتی ضعیفم کرد...

جونیور-من دوستت دارم مارک...خواهش میکنم فقط به این فکر کن!!!

دستش رو از جلوی چشمام برداشتم...تی شرتم رو در آوردم و رفتم نزدیکش...

-بدنم رو کبود کن...کاری که باهات کردم رو بکن!!!

جونیور-مارک...

-خواهش میکنم جونیور...

از روی تخت بلند شد...

جونیور-یه روز میای بدنت رو در اختیارم قرار میدی و میگی بلایی که سرم آوردی رو سرت بیارم تا آروم بگیری!!! یه روز با تنم بی رحمانه رفتار میکنی تا رد اون آشغال رو از فکرت پاک کنی و الانم بعد از اون همه حرفی که بهت زدم بهم میگی تنت رو کبود کنم تا وجدانت از کبودیای بدنم خلاص شه؟! مارک تو به منم فکر میکنی؟! اینهمه واسه آروم شدنت سکوت کردم...تو برای من چیکار کردی؟! من چجوری بدنت رو کبود کنم وقتی اونقدر دوستت دارم که حتی حاضر شدم بخاطرت کنار اون عوضی بمونم!!!

حرفاش عین حقیقت بود...

-جونیور بذار بکشمش!!! فقط تحت این شرایط جفتمون میتونیم آروم بگیریم!!!

با بهت نگاهم میکرد...نمیفهمیدم چشه!!!

جونیور-مارک تو داری راجب یه آدم حرف میزنی...هرچقدر اون آدم کثیف و بی ارزش باشه ما تو جایگاهی نیستیم که راجب زندگیش تصمیم بگیریم...من بیشتر از تو از اون کینه دارم...بخاطر تک تک روزایی که بخاطر اون سیاه شد غصه دارم...با تو این بازی رو شروع کردم که با دستای خودم بکشمش ولی الان ترسیدم...از اینکه دست خودم و تو رو به خون آلوده کنم ترسیدم...مارک تو نمیدونی من چه شبایی کنار تو تا صبح گریه کردم وقتی تو خواب مدام ناله میکردی و راحت نمیتونستی بخوابی!!! تو هنوز با مرگ نارین و جو وون کنار نیومدی...چرا میخوای دوباره خودت رو تو یه موقعیت مشابه بذاری؟!

فکر اینکه از شب مرگ نارین و جو وون نتونسته بودم یه شب آروم بخوابم لرز بدی به تنم انداخت...فقط به بودن جونیور دلخوش بودم وگرنه اون کابوس همیشگی که نارین و جو وون با صورتای سوخته دنبالمن یه شب هم راحتم نمیذاشت...

جونیور-گریه نکن مارکم...فقط آروم باش...بذار آرومت کنم...اصلا هرچی تو بگی من انجام میدم...خوبه؟!

دوباره اومد روی تخت نشست...کنترل اشکام با خودم نبود...لباش رو آروم گذاشت روی گردنم...بوسه اش دیوونم کرد...اون تنها آرامبخش زندگیم بود...اشکش روی گردنم رو حس کردم...حرکت لبهاش از آرومی در اومد...میدونستم که نمیتونه بهم صدمه بزنه...کشیدمش تو بغلم...این کارم باعث شد متوقف شه!!!! سرم رو کردم تو موهاش...آروم بودم...ازینکه تا این حد عاقل بود آروم شده بودم...یه حس عجیبی تو دلم اومد...حسی که اولین بار که تو کتابخونه بهش نزدیک شدم تا تهدیدش کنم ازم فاصله بگیره تجربه اش کرده بودم...انگار یه پادگان سرباز تو دلم رخت میشستن...یه استرس و تمنای شیرین...اولین بار که همچین چیزی رو حس کردم انقدر دستپاچه شدم که سریع ازش فاصله گرفتم...ولی اون یه جفت چشم سیاه همه جا دنبالم میومد و منو ترغیب میکرد به اون حس فکر کنم و بهش پر و بال بدم...

حس میکردم اولین باره جونیور رو بغل میکنم...یه حس خجالت و تازگی...یه حس ولع و ترس...

-یادته اولین بار که با هم حرف زدیم کی بود؟!

سرش رو از بغلم بیرون نیاورد...

جونیور-اوهوم...اون موقع که تهدیدم کردی برم به اون عجوزه بگم تو بپا نمیخوای!!!

-یادته یهو یقتو ول کردم و زدم بیرون!!!

جونیور-اوهوم...

-نمیپرسی چرا؟!

جونیور-چون ته دلت یه حس عجیب داشتی؟! انگار ته دلت یه خبراییه!!! یکم استرس...شایدم گونه هات و گوشات یکم داغ شدن نه؟!

با تعجب از بغلم کشیدمش بیرون و بهش زل زدم...دوباره ستاره های کنار چشمش اومدن...با صدای خندش نگاه متعجبم رو کنترل کردم!!!

جونیور-اینا حسای خودم بود تو اون لحظه...مدام خدا خدا میکردم زودتر ولم کنی...ببینم تو هم اینجوری بودی؟!

لبام رو روی لباش گذاشتم و همونجور که میبوسیدمش رو تخت خوابوندمش...این جونیور از همون روز اول مال خودم بوده...ذهنم سفید شده بود و فقط اون چشمای سیاه و معصوم رو میدیدم...میتونستم احساسم رو کنترل کنم...اونقدر که انگار امشب ادامه اون شبیه که روی کاناپه بهم اعتراف کردیم...خیلی از تاریکیای این وسط محو شده بود...دلم نمیخواست این شب و این آرامش هیچوقت تموم شه!!!!

.

.

با صدای تلفن جونیور به زور چشمام رو باز کردم...نور چشمام رو میزد...جونیور طبق عادت همیشگیش پتو رو دور خودش پیچیده بود و کز کرده بود یه گوشه!!!

تلفنش رو برداشتم...بم بم بود...حس عجیبی نسبت بهش داشتم...از اینکه اولین بوسه زندگیش رو با جونیور شریک شده بود خوشم نمیومد چون این قضیه رو هیچوقت فراموش نمیکرد...

جونیور-بدش من...

گوشی رو دادم دستش...

جونیور-جانم بم بم...

-جانم و کوفت...

این جمله رو آروم گفتم ولی باعث شد جونیور با تعجب بهم نگاه کنه!!!

جونیور-خیلی خب انقدر غر نزن...نگران نباش...من کنارتم...قبل اجرا همه چیزو چک میکنیم...

لبم رو گذاشتم رو گردنش و شروع کردم بوسه های پشت هم گذاشتن روی گردنش...میدونستم رو گردنش خیلی حساسه و زود تحت تاثیر قرار میگیره...

جونیور-میام...میام...فعلا...

سریع تلفن رو قطع کرد و خودش رو کنار کشید...

جونیور-دیوونه داشتی چیکار میکردی؟!

یه لبخند دندون نما تحویلش دادم!!!!

سرش رو با حرص تکون داد و نگاهش رو ازم گرفت...با شیطنت رد نگاهش رو گرفتم و دوباره رفتم جلوش و همون لبخند رو تحویلش دادم...

جونیور-نکن مارک...خلم نکن با اون لبخند زشت و کج و کولت...

-لبخند بم بم جونت کج و کولست...چشماتو درمیارم یه بار دیگه بهش بگی کنارشیا!!! کنارش باش...بچه مظلومیه ولی چون اولین بوسه اش با تو بوده ممکنه هوایی شه و یه گوشه دوباره بپره ماچت کنه پس حواستو جمع کن!!!

سعی میکرد خندش رو کنترل کنه!!!

جونیور-پس این خل و چل بازیات واسه اینه؟!

-چقدرم که تو بدت اومد...

نگاهش رنگ شیطنت گرفت...

جونیور-نوچ بدم نیومد...اتفاقا فکری شدم که...

-که چی؟!

گرمی لباش رو لبام بهم فهموند چشه!!!حالش مثل اون وقتی بود که بودنمون از جنس متفاوتی بود...من با این قضیه مشکلی نداشتم...

زنگ گوشیش مجبورمون کرد از هم جدا شیم...

گونگ مین بود...

جونیور سعی میکرد صداش رو کنترل کنه!!

جونیور-بله هیونگ؟!.......چییییی؟! چشم چشم...

یهو منو از تخت انداخت پایین و دویید سمت حموم...

جونیور-مارک بیچاره شدیم...حواست به ساعت هست؟! دوازدهه!!!!! چهار ساعت دیگه اودیشن شروع میشه!!!

عین برق گرفته ها از جا پریدم...

-پس چرا اون بم بم کوفتی نگفت ساعت چنده؟!

جونیور-مگه اون بیچاره ساعت گویاست؟! داشت یه چیزایی میگفت که من بخاطر خل بازی تو قطع کردم...باشه طلبت...بدو برو دوش بگیر باید بریم...

هم استرس گرفته بودم و هم از وضعیتمون خندم گرفته بود...

نفهمیدم چجوری دوش گرفتم و آماده شدم...

-هیییی!!! جونیور بیا بیرون دیگه...اونجا استایلیستا خودشون آمادمون میکنن!!!

از اتاقش که اومد بیرون نتونستم چشم ازش بردارم...موهاش خیس بود و درگیر دکمه های پیرهنش بود...سریع نگاهم رو ازش گرفتم...الان وقت دیوونه بازی نبود...

صبحونه خورده نخورده راه افتادیم سمت کمپانی!!!!!

دانای کل

جنب و جوش توی‌کمپانی‌ جنسش‌فرق کرده بود...جنس نگاه ها...جنس همراهیا و کمکا!!!! ترس رو میشد از توی نگاه تک تکشون دید ولی درگیر یه شوق و هیجان ناخودآگاه هم شده بودن...درسته که همشون درگیر بازیایی شده بودن که کمتر کسی توش میتونست دووم بیاره ولی این یه حقیقت انکار ناپذیر بود که کسایی که داشتن توی بازی نقش آدمای میانسال رو ایفا میکردن و تمام قد با اون چیزی که مغایر هدفشون بود مبارزه میکردن، همشون یه سری دختر و پسر‌جوون بودن که با پا گذاشتن توی این راه حق زندگی و خیلی چیزا رو از خودشون گرفته بودن!!!! انگار امروز ‌بعد از چندین ماه دوباره حس طراوت و جوونیشون رو پیدا کرده بودن!!!

ریان-ساناااا!!! سانا لعنتی کجایی؟! تو رو خدا بیا به دادم برس انگار زیپ پیرهنم خراب شده!!!

جیغ ریان کل‌طبقه رو گرفته بود...پسرا ریز میخندیدن و سعی میکردن به روی خودشون نیارن!!!

جین وون-زهرمار...خب طفلی زیپش خراب شده!!!

این گوک-خب چرا نمیری کمکش کنی شوالیه سیاهش؟!

جین وون-هان؟! فکر بدی هم نیستا!!!!

سریع زد بیرون و رفت سمت رختکن دخترا!!!! امبر با دیدنش خواست چیزی بگه که جین وون بهش اشاره کرد چیزی نگه!!! رفت پشت اتاق پرو ریان و در زد!!!

ریان-چه عجب!!!

تا درو باز کرد عین برق گرفته ها جیغ بنفش کشید‌...صدای خنده پسرا از اتاقشون بلند شد!!!

جین وون-خب زهرمار!! کر شدم!!!!

ریان-تو اینجا چیکار میکنی؟!

جین وون-اومدم به دادت برسم!!

ریان-لازم نکرده تو برو به داد تکیون جونت برس!!!

جین وون یکم وایساد با گیجی بهش نگاه کرد!!!

ریان-امبر‌ میشه یه لحظه تنهامون بذاری؟!

امبر-اوهوم...

بی صدا از اتاق خارج شد...

ریان-با هم بودید نه؟! این دستپاچگیات!! این خوشحالیات...همش به خاطر برگشتنه یه دوست کمی زیاده رویه!!!

جین وون نمیتونست جلوی خندش رو بگیره!!!!

ریان-مرگ...بس کن...

جین وون-من اگه گی بودم مگه خل بودم بیام سمت تو؟!

ریان-اوی انقدر بی پرده حرف نزن!!!

جین وون-خب بذار با پرده بگم...من اگه اونجوری بودم که سمت تو نمیومدم!!!

ریان-پس‌چرا رفتارات اینجوریه؟!

جین وون-تو اگه چند سال از سانا بی خبر باشی حتی مطمئن نباشی زندست یا مرده، ازش بهت خبر ‌برسه چه حالی میشی؟!

جی وون از سکوت ریان فهمید که‌ داره به این قضیه فکر میکنه...سکوتش رو نشکست...رفت پشت و موهاش رو کنار زد...ریان انقدر تو فکر بود که متوجه ‌نشده بود کی‌جین وون رفته پشت سرش و با ترس ازش فاصله گرفت...

جین وون-انقدر خل بازی ‌در نیار...میخوام زیپ لباست رو درست کنم!

دوباره رفت سمتش و با زیپش درگیر شد...

جین وون-خواستی زیپت رو بکشی بالا موهات بینش گیر کرده! از این به بعد خودمو صدا کن، خب؟!

ریان معذب بود و عصبی ناخناش‌رو میجوید...

جین وون-ببینمت خانم کوچولوی حسود! از من میترسی؟!

ریان-نه...واسه چی؟!

جین وون-واسه اینکه دیگه ناخنی نمونده رو دستت! وایسا ببینم نکنه داری به چیزای بد بد فکر میکنی؟!

ریان عصبانی جین وون رو هل داد عقب و بهش پشت کرد...

ریان-نخیرم...اصلا اینطوری نیست...برو پی کارت ببینم...

جین وون-بچه پررو...

از پشت بغلش کرد و سرش رو گذاشت رو شونش...

جین وون-ریانی! همیشه همینجور خل و چل بمون باشه؟!

ریان-الان داری قربون صدقم میری مثلا؟!

جین وون-بلهههه! خوبه که...خیلی واقعیه!

ریان سرش رو به سر جین وون تکیه داد و چشماش رو بست...

ریان-راست میگی‌! واقعیه...

امبر-اووووووی بیایید بیرون ببینم! اونجایی‌که شما توشید هر کاربردی داره جز کاری که شما دارید میکنید! نمیگید اینجا شاید چند تا دختر چشم و گوش بسته نشسته باشن!

جین وون-چیه‌ حتما تو نوبتی که تو هم با این گوک بیای اینجا هان؟!!!

ریان سعی میکرد جلوی خندش رو بگیره...امبر محکم به در اتاق پرو میزد...

امبر-فقط جرات داری بیا بیرون!

جونیور-چه خبره؟! کی جرات کرده امبر رو عصبانی کنه؟!

جونیور و مارک تازه رسیده بودن و با صدای جیغای امبر اومده بودن ببینن چه خبره!

جین وون و ریان از اتاق پرو اومدن بیرون که باعث شد چشمای مار‌ک و جونیور گرد شه!!!

مارک-خوشم باشه!!! فقط کافیه یکم دیر برسیم!! اونوقت مجبوریم بریم دختر پسرا رو از هر گوشه کمپانی بکشیم بیرون!

ریان-اوپا باور‌ کن اومده بود زیپ پیرهنم رو بکشه بالا!

جین وون-باز به مارک گفتی اوپا؟!

مارک-باز خوبه‌ جهت حرکت زیپ به سمت بالا بوده!

امبر ریز ریز میخندید...جونیور آروم زد به پهلوی‌مارک...

جونیور-معذبشون نکن!!

مارک-شانس آوردید مقامات بالا دستور دادن معذبتون نکنم!!! باید به آشپزخونه کمپانی بسپارم یه سری چیزا به غذاتون اضافه کنه!!!

جونیور-ماارک!!!

مارک-خب بابا!!! سوزی کجاست؟!

نگاه امبر خاکستری شد‌...

امبر-تو یکی از اتاق تمرینا باید باشه!!!!

مارک-من میرم...

بم بم-هیونگ معلوم هست کجایی؟! داشتم از استرس میمردم...

مارک-داشتم حرف میزدما!!!

بم بم-ببخشید...آخه جین یانگ هیونگ به من گفته بود صبح زود‌ میاد اینجا تا با هم همه چیز‌ رو چک کنیم!!!

مارک-آهان!!! میرم پیش سوزی!! همگی‌آماده شید...وکیل چو اومد بگید بیاد پیشم...

بم بم داشت واسه جونیور خط و نشون میکشید و از سر و کولش میرفت بالا...مار‌ک با عصبانیت یه نگاه انداخت و زد بیرون...

جونیور-بم بم تو چرا انقدر دست و پاهات درازه آخه؟!

امبر-دونسنگ منو اذیت نکنا!!!

بم بم-هان؟!

امبر‌ بین خنده هاش پسرا رو انداخت بیرون تا حاضر شه!!!!!

.

.

بالاخره سوزی رو تو یکی‌از اتاق تمرینا پیدا کرد...آماده بود و مثل همیشه زیبا ولی غم تو نگاهش و اینکه کز کرده بود یه گوشه صحنه غمگینی ایجاد کرده بود...

مارک-سوزی‌ با اینهمه غم و غصه میخوای جکسون رو  سورپرایز کنی؟!

سوزی-باهاش حرف زدی؟! روم نشد بهش زنگ بزنم...دلم میسوزه از اینکه اون تنها اونجا تو زندونه و من اینجا راحت دارم زندگیمو میکنم!!!

مارک-خانم کوچولو جکسون آدم باهوشیه...وقتی صدات رو بشنوه میتونه خیلی راحت بفهمه حالت خوش نیستا!!میخوای یه درد شی رو باقی درداش؟!

سوزی-مگه یادت نیست خودش همیشه بهم میگفت ملکه یخی؟! من خیلی خوب میتونم خودم رو کنترل کنم...

مارک-داشتیم میومدیم باهاش حرف زدم...قرار شد به محض شروع شدن برنامه باهاش تماس بگیرم و همه چیز رو تلفنی بشنوه!!! حالا پاشو واسه آخرین بار همه چیز رو چک کن که وقت نداریم...

.

.

دو ساعته باقی مونده به اجرا خیلی زود گذشت...استرس بچه ها لحظه به لحظه بیشتر میشد...

مارک-پس وکیل چو کجا موند؟!

وکیل چو-اینجا!!!

مارک-اومدید؟! اوکی شد؟!

وکیل چو-خیالت راحت...

با پخش شدن موزیک و صدای مجری، برنامه به طور جدی شروع شد...برنامه مثل سری های پیش تماشاچی نداشت ولی باز هم از توقع بچه ها بیشتر بودن و چیزی حدود پونصد نفر علاوه بر شرکت کننده ها اونجا بودن...

با معرفی مجری هیئت داوران که این سری جونیور هم بهش اضافه شده بود وارد استیج شدن...قرار بود اولین اجرا قبل از شروع اودیشن اجرای چانگمین باشه...

چانگمین-من آخرین نفری هستم که به این کمپانی پیوستم و شاید روشن ترین قسمت زندگیم بعد از عاشق شدنم اومدن به این کمپانی بوده!! از بیرون شایعات میتونه چهره هر چیزی رو تاریک کنه ولی من به عنوان آخرین عضو و بزرگ ترین عضو میخوام بگم اینجا دختر و پسرایی رو دیدم که شاید سنشون از من کمتر بوده ولی دلشون و روحشون قد دریاست...دریایی که هر سیاهی و دروغی رو میتونه تو خودش بشوره و حضور شما اینجا و تشویقاتون نشون دهنده صحت حرف منه!!!!

مارک قدردان به حرفاش گوش میداد...از اینکه اون رو کنار خودشون داشت خوشحال بود...اجرای آهنگ love is the moment توسط چانگمین با استقبال بالایی مواجه شد که این حال بچه های پشت صحنه رو خوب میکرد...

بعد از تموم شدن اجرا اولین سری شرکت کننده به ترتیب وارد صحنه شدن...

امبر-نگرانم...اجرای بعدی اجرای مشترک تمام بچه های کمپانیه؟!

این گوک-نه...اجرای گروه ما و شماست...ببین منو دختر!!! این ریختی بری اونجا که پس میفتی!!! میگما میخوای یه کاری کنم رنگ و روت برگرده؟!

جونیور-نخیر...پاشو جمع کن ببینم!!! امبر تو هم برو پیش دخترا!!!

این گوک-خرمگس!!!!

جونیور-عمته!!! از این به بعد وضع همینه...چند وقت نبودم اینجا کلا از کنترل خارج شده...

صورت امبر از خنده کبود شده بود...

همین موقع زمان اجرای آهنگشون رو اعلام کردن و سریع رفتن که برن روی استیج....

همه چیز رو روال بود و اجرای دو گروه خوب پیش رفت...بعد از اون کارآموزا هم اجرا کردن...

بالاخره نوبت به سوزی رسید...

وقتی تکی پا روی استیج گذاشت لرزش مشهودی داشت...مارک با نگرانی به قدمای ناموزونش نگاه میکرد...

سوزی-من ملکه یخی این کمپانی هستم!! کسی که هیچکس نمیدونست توی دلش چی میگذره...نه کسی متوجه خوشحالیم میشد و نه ناراحتیم...تا اینکه یه جفت تیله سیاه و شیطون به چشمام نگاه کرد...نگاهی که هر کار میکردم نمیتونستم خودم رو جلوشون لو ندم...جکسون مهربون ترین و مسئولیت پذیرترین آدم توی زندگی من بود...کسی که به جرات میتونم بگم هیچوقت هیچ اشتباهی نمیکرده و نکرده...من و تمام بچه ها به حمایتمون از جکسون ادامه میدیم و به تمام فنامون قول میدیدم که خیلی زود بی گناهیش رو ثابت کنیم!! جکسون اگه داری میشنوی اینو یه هشدار از طرف ملکه یخی به کوتوله کریسمس: بدون تو باید خیلی زود برگردی!!!!!

به محض تموم شدن صحبتاش موزیک شروع شد! آهنگی که بی ربط به موقعیتشون نبود و تماشاچیا رو بیش از پیش تحت تاثیر‌ قرار داد...

توی تلفنخونه زندان که توی اون تایم با تلاش وکیل چو تماما در اختیار جکسون قرار گرفته بود فقط صدای پر بغض جکسون بود که گاهی با سوزی همراهی میکرد...اونقدر تند اشکاش رو پاک میکرد که انگار حتی میخواست اشکاش رو از خودش هم پنهون کنه!!!!

بعد از اجرای سوزی سکوت طولانی سالن رو گرفت که در نهایت با تشویقی که صداش تا بی نهایت هم میرفت شکسته شد...

به محض اینکه سوزی به پشت صحنه رسید همه رفتن سمتش و تو بغلاشون لهش کردن...

اودیشن بیشتر از دو ساعت طول کشید...آخرین اجرا، اجرای تمام اعضای کمپانی بود...

امبر-این آخرین اجرای امروزمونه...خیلی از ماها اینجا حرف برای گفتن داریم...مثل من که میخوام به اندازه تمام دنیا از دونسنگم تشکر کنم!!! عزیز دوست داشتنی ای که ‌برای حفاظت ازش هیچوقت نمیتونم معرفیش کنم ولی میخوام بهش بگم که دوستش دارم...از شما فنای عزیز هم میخوام که به حمایتتون از ما ادامه بدید...

میکروفن رو یکی از پسرا به نمایندگی همه گرفت تا صحبت کنه...

جونیور غرق در حرفای امبر و خوشحال‌ از این‌که حالا کسی رو به عنوان خونواده داشت که‌اینجوری با افتخار ازش نام میبره با بغض به امبر چشم دوخته بود...

سونگ جون-امروز سخت ترین روز برای ما پسرا بود...بخاطر اینکه یکی از اعضای گروهمون پیشمون نبود...کسی که هیچوقت حتی ذره ای به پاکی و بی گناهیش شک نکردیم و میدونیم به ناحق کنار ما نیست...به حمایتتون از ما ادامه بدید...خیلی زود جکسون رو برمیگردونیم و همه چیز تو کندی بویز مثل روز اولش میشه!!!

بالاخره آخرین اجرا هم تموم شد...همگی وقتی استیج رو ترک میکردن خیلی خوب میدونستن که باید منتظر فیدبکای اودیشن امروز باشن....

گونگ مین-۲۵ نفر زیاد نیست؟!

جونیور-این ۲۵ نفر اونقدر خوب بودن که واقعا نمیشد از هیچکدومشون چشم پوشی کرد...مخصوصا الان که از کارآموزای قدیممون فقط ۵ نفر هستن که با بم بم و یوگیوم میشن هفت تا!!!

مارک-وکیل چو ماشین آمادست؟!

وکیل چو-بله...وقت هم کمه...

مارک-سوزی سریعا همراه وکیل چو برو...

سوزی-چیزی شده؟!

وکیل چو دست سوزی رو گرفت و با خودش همراهش کرد...

سوزی-وکیل چو من دارم نگران میشم...

وکیل چو-صبر داشته باش...

بالاخره به مقصد رسیدن...سوزی همون اول از مسیری که طی میکردن متوجه شده بود که به زندان میرن و همین جرات پرسیدن هر سوالی رو ازش گرفته بود...نگران بود که سوالی بپرسه و چیز‌ بدی بشنوه!!!!

جکسون

یکی از سربازا منو دنبال خودش میبرد...هیچکس به سوالم جواب نمیداد و فقط میخواستن همراهشون برم...وارد یه اتاق ناآشنا شدیم...

سرباز-لطفا همین جا منتظر باشید...

اینو گفت و از اتاق خارج شد...پنج دقیقه تو سکوت گذشت و من هنوز ‌داشتم به اودیشنی‌ که برگزار شده بود ‌فکر‌ میکردم...حرفای سوزی مثل یه آرام بخش بود برام...

بالاخره در باز شد و وکیل چو رو دیدم...هیچوقت ملاقات حضوری بدون وجود اون شیشه لعنتی بینمون رو نمیدادن...عجیب بود...

وکیل چو-بفرمایید خانم سوزی!!! اینم از هدیه مارک به شما دو تا!!!! باید ممنونش باشید چون برای این ملاقات خیلی خرج و تلاش کرد...

اینو گفت و ما رو با هم تنها گذاشت...

نمیدونستم چیکار کنم یا چی بگم...حتی جون نداشتم یه قدم به سمتش بردارم...گریه میکرد و همین منو بی طاقت میکرد...

-ببینم انقدر گریه دارم؟!

سوزی-دیوونه الان تو باید منو بغل‌کنی نه اینکه عین کوتوله کریسمس وایسی و بهم زل بزنی!!

این حرفش بهم‌ جرات این رو داد که به سمتش قدم بردارم...میخواستم بغلش کنم ولی میترسیدم...حس عجیبی داشتم...اونقدر با اون چشمای لعنتیش زل زد بهم که بالاخره کشیدمش تو بغلم...

سوزی-جکسون از بابات خیلی‌ بدم میاد...

صدای هق هق گریه اش کلافم میکرد...دوست نداشتم بخاطر من گریه کنه!!!!

-منم...ملکه یخی سابق انقدر گریه نکن...میگما نگفته بودی انقدر دوستم داری!!!

خودش رو از بغلم کشید بیرون و با مشت زد به سینم!!!

سوزی-خب از بس خنگی!!!!

-معلومه که خنگم وگرنه عاشق تو نمیشدم که!!!!

قیافش تو یه دوگانگی گیر کرده بود که نمیدونست از حرفم خوشحال‌ شه یا ناراحت و همین خنده دارش کرده بود!!!!

-میگما سوزی بنظرت اینجا دوربین داره؟!

سوزی-هان؟!

کشیدمش تو بغلم و برای اولین بار لبام رو روی لباش گذاشتم...وقتی که دستش دور کمرم حلقه شد با خودم عهد ‌کردم دادستان ونگ رو خودم با دستای خودم از روی زمین بردارم...

نباید زیاده روی میکردم ولی واقعا به بودنش احتیاج داشتم...اون هم اعتراضی نمیکرد...پس خیلی آروم لبام رو روی‌ گردنش سر دادم و عطر‌ تنش رو با تمام وجودم استشمام کردم و سعی کردم ذخیره کنم برای روزایی‌ که دوباره مجبور ‌بودم از پشت شیشه ببینمش...

امروز اولین روز‌ی بود که بعد از اعترافمون بهم انقدر بی پروا کنار هم بودیم و حس عجیبی داشت برام...

سوزی-جکسون...

-جانم...

سوزی-جکسون...

-جان دلم...

سوزی-هنوز نرفته دلم برات تنگ شده!!!!

انقدر با بغض این جمله رو گفت که توان هرکار‌و حرفی‌رو ازم گرفت...یه بوسه روی ‌موهاش ‌نشوندم...

-تموم میشه...خیلی زود...

نظرات 14 + ارسال نظر
Maryam شنبه 13 آذر 1395 ساعت 12:46

خخخخخ...جکوزی
جونیور و مارک انگار قرار نیست آروم باشن

[ بدون نام ] چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت 01:26

مینهوی عنتر(همینجوری دلم خواس یهو فحش بدم بش)
مارک کی به راه راست هدایت میشه ول میکنه مینهو رو
اون تیکه که مارک گفت خوبه جهت زیپ به سمته بالا بوده ریدم از خنده
مارکجینممم
مرسی عزیزم

Negin دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 22:00

ناموسا چه عجب!!
میگفتی گوسفندی...شتری چیزی قربونی میکردیم!!

Fatemeh یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 22:56

ما دوجه میخوایم یالا ما دوجه میخوایم یالا☺️☺️☺️☺️

محدثه یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 21:53

خسته نباشی دست و پنجولت درد نکنه
آخی چه عشقولانه تموم شد
عکس العمل های مارک نسبت به بم بم خیلی بانمکه

fateme_7244 یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 18:39

عالی بود #^_^#
عاغا نمیشه جکسون رو یه کاریش کنی,اصن ذهنیتم بهش تغییر کرد
خداییش نمیشه جکی سینگل بمونه
من حالم خوب نیس اصن این تیکه ی آخرش داغونم کرد
دیگه کامنتم نمیاد اصن. T_T

لیلی یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 17:09

دوست دارممممممممممم .....
پکیدم جکسون لاور گرامی‌ ... خو بابا یه کم دندون رو جیگر خوشمزت میزاشتی یکم دیگه فیض ببریم ...
عالیه مرسی همه چی عالیه ...
اخ من جکسونو بخورم که جاش اینقدر خالیه ...
بالاخره مارکم خوب شد ؟ حله ؟ جینمارک مومنت خوب میبینیم بازم ایششششالا ؟؟؟
هووووووووورررررررررررررااااااااااااا .......

Fatemeh یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 08:44

سلاااااام وای بالاخره اپ شد کلی منتظر بودم
مارکجین عالی بود خیلی
جکی و سوزیم بالاخره

Yeganeh یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 06:05

عالی بود عاااااااالی بود

farli یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 03:05

وای خدا چقدر منتظرش بودم من عاشق این فیکم الان ذوق مرگم خداروشکر که اپ شد عالی بود مریم جون دستت درد نکنه
مارک انقد این بچمو اذیت نکن پلیز

sama یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 02:27

عععععررررر بالاخره اپ شد
جکوزی خخخخخ اخ ای ام جکسون لاور حالا من چه کنم....
جینمارک ای رییل اخ جوووون بلاخره عاشقانه شد
ولی من 2جه میخاااااام...
همه چی مث همیشه عالی بود..

ادمینه کاناله جکسون یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 02:16

عرررررررر بالاخره آپش کردیییییی خیییلیییی قشنگ بووووود ولی واقعا نمیتونم سوزی رو با جکسون تو اون وضعیته خاکبرسری تصورش کنم

£G(-)@Z@Г یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 01:50

ؤیئئی بالخرهههجینمارکک.. قربونشون برمم
عررر جکوزیییی واییی مریم جررر گرفتممم جکوزییی اخهه
مثله همیشه قلمت عالی اصن مگه میشه ایرادیم گرف!
ای لاب یو اینا
فقط یه دوجه سفارشی بزن من در انتظار 2جه
فایتینگ

Zahra-boice شنبه 24 مهر 1395 ساعت 23:48

یییسسسسسس
فک کنم نفر اولم
ایول بالاخره ولفز
من برم بخونم بیام!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد