THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

wolfs پارت 101

  دانای کل

از صبح همه تو تکاپوی خاصی بودن...
پرونده یونگ دو و همدستاش بالاخره بسته شد...بیشترین حبس و جریمه نقدی برای یونگ دو بریده شد...هشت سال حبس و جریمه نقدی یک میلیارد دلاری!!!حق امتیاز شبکه اس بی اس به طور کامل ازش گرفته شد و قرار بر این شد که با رای گروه سهامداران شبکه، رییس جدیدی منسوب بشه!!! افرادی که در مقیاس جزء تر تو قضایای لابراتوار و قاچاق دخترا اسمشون گیر بود متناسب با جرم محکوم شدن...این وسط اسم کسایی از جمله پدر سوزی و سانا و ریان درگیر مسئله بود...
نگرانی بچه ها صد چندان شده بود...از طرفی سانا و سوزی و ریان بیشتر از هر وقتی تو لک بودن و از طرف دیگه امروز قرار بود اتفاقات مهمی بیفته!!!!جین وون با اینکه تمام فکر و ذکرش پیش تکیون و انتقام از راکی بود ولی ترجیح داد کمی با ریان وقت بگذرونه...
جین وون-ریان! ما از روز اول میدونستیم همچین روزایی پیش رومونه!! تو روزای سخت تری رو هم پشت سر گذاشتی...یکم قوی باش!!!
ریان-یعنی اینقدر قابل ترحم شدم که بعد از دو سه روز بی محلی خودت اومدی سمتم؟!
جین وون-باور کن این چند روز تمام فکرم پیش اون راکی حروم زاده بود!!!!
ریان-الانم من فکرم پیش خونوادمه...پس لطفا تنهام بذار...دلم نمیخواد چیزی بگم که ناراحتت کنم!!!
جین وون خوب میدونست که این چند روز رفتار خوبی نداشته و به ریان حق میداد ولی دوست هم نداشت تو این شرایط تنهاش بذاره!!!
جین وون-خانم کوچولوی زشت من حتی اگه ازم بخوای هم تنهات نمیذارم...پس بهتره الان مثل یه پیشی کوچولو سرتو بذاری رو شونم و یه کوچولو گریه کنی تا سبک شی!!!!
ریان-گریه ام نمیاد!!!!
جین وون آروم سر ریان رو گذاشت رو شونش و شروع به خوندن کرد...آهنگی که خیلی وقتا خودش باهاش آروم میشد رو براش خودن و با داغی اشکای ریان روی شونش فهمید که بالاخره تونسته کمکش کنه تا از شر اون بغض سنگین خلاص شه...
ریان-جین وون من دیگه دوستت ندارما!! الان چون چاره ای ندارم سرمو رو شونه ات گذاشتم...
جین وون-پس باید امیدوار باشم که تو زندگیت هیچوقت چاره ای نداشته باشی؟!
ریان-تو خواب ببین!!!
جین وون-ببینم تو رو!!!
از لحن جدیش،ریان کمی جا خورد و سریع سرش رو از شونه اش بلند کرد...هنوز نگاهش کاملا به چشمای جین وون نیفتاده بود که گرمی لباش رو روی لباش حس کرد...میخواست ازش فاصله بگیره که جین وون دستش رو دور کمرش حلقه کرد و به خودش نزدیکش کرد...شاید ریان هم به این آرامش خیلی نیاز داشت که بیشتر از اون برای جدا شدن ازش تلاشی نکرد!!!
.
.
.
جکسون-باز که چشمات قرمزن!!!چی شده؟!
سوزی-اخبار رو دیدی؟!
جکسون-دختر خوب نگران پدرت نباش...من اینجا هواشو دارم!!!
سوزی-سر به سرم نذار...جکسون میارنش پیش شما؟!
جکسون-ممکنه!!!سوزی چرا لاغر شدی؟!جونیور میگفت حواست به خودت نیست...
سوزی-نگران اودیشنم...خیلی وقته رو استیج نرفتیم...بعد از اودیشن استرسم کم شه خوب میشم...
جکسون-بچه ها همه آماده ان؟!
سوزی-آره...همه مضطربن ولی آماده ایم...راستی جکسون تو هم اودیشن رو گوش میدی؟!
جکسون-قرار شده مارک به محض شروع شدن اودیشن باهام تماس بگیره تا بتونم صداهاتون رو بشنوم...
سوزی-خیلی خوبه!!!وقتی بدونم داری بهم گوش میدی انگیزه بیشتری دارم!!!!
جکسون-دلبری نکن تحفه!!!!
سوزی-خودتی!!!
جکسون-کارا چطور پیش میره؟!
سوزی-امروز سرهنگ لی پرونده پدر امبر رو اجرا میذاره!!!گونگ مین شی هم میرن بار راکی!!!!دعا کن امشب همه چیز درست پیش بره...جکسون واقعا دیگه خسته شدم از نشدن ها!!!!
نمیخواست ولی اشکاش دوباره راه گرفتن...
جکسون-چی شدی تو؟! دختر میدونی وقتی جلوم گریه میکنی و نمیتونم هیچ کاری کنم چقدر اذیت میشم؟!
سوزی-به خدا نمیخوام اذیتت کنم...ببخشید...
جکسون-اینو نگفتم که عذرخواهی کنی خانومم...فقط نگرانتم...گمونم آخرش واسه اینکه تو رو بگیرم تو بغلم برم جلو دادستان زانو بزنم...
سوزی-جکسون ونگ واقعا دوستت دارم...
.
.

.

گونگ مین آخرین بار گریمش رو چک کرد...همه چیز درست و برنامه ریزی شده بود...
جی ساب-گونگ مین لطفا حواست به نارا باشه...من میدونم از پس همه چیز برمیای ولی نارا دستت امانته!!!
نارا-اوپا من که گفتم از پس خودم برمیام...فکر میکنی من چجوری اون چند سال اونجا دووم آوردم؟!
جی ساب-اون موقع قضیه اش با الان فرق داشت!!!
گونگ مین-نگران نباش حواسم هست...وکیل چو سرهنگ لی تماس نگرفتن؟!
وکیل چو-پرونده داره روند قانونیش رو طی میکنه!!!فقط کمی برای گنجوندن این پرونده توی تیم زیر دستش به مشکل برخوردن که خیلی خوب همه چیز رو رفع و رجوع کردن...گونگ مین، نارا شماها هماهنگیای لازم رو انجام دادید؟!
نارا-بله وکیل چو...نگران چیزی نباشید...ما از همون اولم میدونستیم که تمام این قضایا به یه قمار یه شبه بستگی داره ولی با اون چیزی که از گونگ مین شی دیدم میتونم با آرامش خاطر همراهیش کنم...حالا دیگه همه چیز به راکی بستگی داره...
گونگ مین و نارا راه افتادن سمت بار راکی...برای آخرین بار توی ماشین هماهنگیای لازم رو انجام دادن...دو تا ماشین دیگه هم ماشین گونگ مین رو اسکورت میکردن که تو هرکدوم چهارتا بادیگارد بود...این نمایش قدرت برای پیروزی ضروری بود...
ظاهر بار راکی رقت بار تر از اون چیزی بود که فکرش رو میکردن...البته این بیشتر به نظر گونگ مینی اومد که جایی مثل بلو بار رو اداره میکرد...
نارا-اگه با این نگاه تحقیر آمیز وارد شی مطمئن باش فیدبک خوبی نمیگیریم...سعی کن یه لبخند از جنس خودشون بذاری گوشه لبت...
گونگ مین-باید یه بار تو و جی ساب رو دعوت کنم به بارم تا دلیل این نگاهم رو بفهمی!!!! اجازه میدی دستت رو بگیرم؟!
نارا-با کمال میل دعوتت رو میپذیریم...بریم تو رئیس؟!
نارا دستش رو دور بازوی گونگ مین حلقه کرد و با هم وارد بار شدن...گونگ مین تعدادی از بادیگاردها رو با خودش به داخل برد و به باقی سپرد که از بیرون مراقب اوضاع باشن...
راکی که از اتاقش مراقب اوضاع بود با دیدن ظاهر گونگ مین و لشکر کشی ای که کرده بود کمی خوف کرد...
راکی-تکیون برو برای استقبالشون...گویا طرف از اون چیزی که فکر میکردم کله گنده تره...برای پذیرایی ازشون چیزی کم نذارید...
تکیون-چشم قربان...
تکیون سریعا خودش رو به گونگ مین و نارا رسوند و سعی کرد صمیمی تر از حد معمول باهاشون برخورد کنه...
گونگ مین-میزبان من امروز شما هستید؟!
تکیون-خیلی دوست داشتم این افتخار شخصا نصیب من میشد ولی میزبان اصلی شما رئیس بنده هستن...
گونگ مین-این بی احترامی که به استقبالمون نیومدن از چشم من پوشیده نخواهد موند...
تکیون از برخورد قاطع و سرد گونگ مین کمی جا خورد ولی سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه!!!!
تکیون-این تاخیر به عمد نبوده امیدوارم درک کنید...بفرمایید خواهش میکنم...
نارا و گونگ مین رو به بخشی از بار که به نسبت موقعیت بهتری داشت هدایت کرد...
گونگ مین موشکافانه موقعیت بار رو میسنجید...برخلاف ظاهر متوسط و موقعیت نامناسب بار به نسبت شلوغ بود و میشد اینو خیلی راحت حدس زد که دلیل اون شلوغی سرویسایی هست که بار ارائه میده...
نارا سعی میکرد وظایفش به عنوان همراه یه صاحب بار توی پایین شهر رو انجام بده و گونگ مین کمی از رفتارای نارا معذب و گیج بود...
نارا اغواگرانه خودش رو به گونگ مین نزدیک کرد و آروم کنار گوشش گفت:
فقط مثل دیشب باش...رفتارت ممکنه شک برانگیز باشه...رفتارای من هم به عنوان یه همراه بپذیر و سعی کن همراهیم کنی تا بیشتر باورپذیر بشیم...
همون موقع راکی با یکی دو تا از زیر دستاش نزدیک شد...میخواست در مقابل اون چهار بادیگاردی که گونگ مین رو احاطه کرده بودن چیزی برای قدرت نمایی داشته باشه!!!!
راکی-بسیار خوش اومدید آقا!!!! راکی هستم؛ صاحب بار...
گونگ مین نگاه سرد و بی تفاوتی بهش انداخت و بدون اینکه از جاش بلند بشه دستش رو سمت راکی دراز کرد...
گونگ مین-اد هستم...
اونقدر این جمله رو با بی تفاوتی و کوتاه بیان کرد که ناخواسته احساس ضعف عجیبی تو وجود راکی ایجاد شد...گونگ مین روانشناس قهاری بود و خیلی خوب میدونست چطوری باید با طرف مقابلش بازی کنه!!!!
راکی سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و با یه لبخند تصنعی پشت میز نشست...
راکی-خوشوقتم...تکیون از مهمونامون به نحو احسن پذیرایی کردین؟!
تکیون-بله...فقط منتظر بودیم با شما نوشیدنی رو سرو کنیم...جناب اد چی میل دارید؟!
گونگ مین داشت با خودش دو دو تا چهار تایی میکرد که ببینه میتونه به سمت این پسر پالس هایی بفرسته یا نه ولی تصمیم گرفت به اعتماد جین وون احترام بذاره و به سبک خودش از اون نشونه استفاده کنه!!!
گونگ مین-من اصولا شراب قرمز میخورم ولی بعید میدونم برای این قضیه آمادگی داشته باشید پس لطفا با سوجو و شربت آلبالو برام یه کوکتل درست کنید، اینجوری هم کمی مست میشیم و هم حال و هوای شراب قرمز پیدا میکنه!!!!
تکیون مبهوت از حرفی که شنیده بود سعی میکرد تو اون چهره ردپای آشنایی پیدا کنه...

تک تک خاطراتش با دوستایی که چند سالی میشد که ندیده بودشون از جلوی چشماش گذشت...اون روزی که به بهای نجات جون دوستاش به راکی قول داده بود که ازشون فاصله بگیره و بدون دردسر براش کار کنه...از اون دوران خیلی گذشته بود و حالا تکیون مونده بود و یه قلب زخم خورده از دوستاش که چرا تلاشی برای پیدا کردنش نکرده بودن...البته خودش این رو میدونست که اگه این کارو هم میکردن بعید بود که نشونی ازش پیدا کنن...
راکی اما عصبانی بود از طعنه کثیفی که شنیده بود و در صدد تلافی تکیون رو صدا زد...
راکی-تکیون برو از انبار نوشیدنی هامون شراب مخصوص من رو بیار...گمونم اد شی بعد از چشیدنش از طعنه ای که زدن پشیمون شن...
تکیون با هزار فکر رفت سمت انبار...نمیدونست این حرف اد صرفا یه طعنه ساده بود یا نشونی براش...
خیلی زود بساط بازی چیده شد...
راکی-سر چی بازی کنیم اد شی؟!
گونگ مین-من اهل بازی های کوچیک نیستم...وقت و حوصلش رو هم نداریم...نظرت چیه سر بار هامون بازی کنیم؟!
راکی از حرفی که شنید عجیب شوکه شد...این پیشنهاد برای راکی عجیب وسوسه انگیز بود ولی پذیرفتنش در مقابل فردی با اعتماد به نفس اد هم ترس بدی رو بهش القا میکرد...
راکی-بنظرتون برای دست اول خیلی شرط جدی ای نیست؟!
گونگ مین-من حرفم رو زدم...از شما هم تعریف زیادی شنیدم...من به خودم مطمئنم...اگر شما هم به خودتون مطمئن هستید بازی رو شروع کنیم وگرنه خودتون رو تو هچل نندازید اگر از پسش برنمیاید...
لحن گونگ مین هر لحظه برای راکی غیرقابل تحمل تر میشد...راکی از خودش مطمئن بود و از طرفی هم نمیخواست جلوی این فرد کم بیاره به همین خاطر با جمله "دست رو بریزید" موافقتش رو اعلام کرد...
هر دو بازیکنای چیره دستی بودن و این بازی رو طولانی تر و نفس گیر تر کرده بود...
تکیون که شاهد بازی بود ناخودآگاه ته دلش یه چیزی میخواست که اد برنده بشه...
دو ساعتی روند چرخش بازی ادامه داشت...از صحبتای درگوشی گونگ مین و نارا متوجه شد که ممکنه تصمیم اشتباهی بگیرن...دست راکی چیز غیر قابل پیش بینی ای بود...تو یک لحظه تصمیمش رو گرفت و به نارا با اشاره چشم و لب فهموند که بذارن بازی بیشتر بگرده و دست راکی رو لو داد...گونگ مین خیلی خوب از دست راکی خبر داشت و به روند بازی واقف بود...ولی برای محک زدن تکیون لازم بود که این بازی رو راه بندازه که ممکنه مرتکب خطا شه...لبخندی گوشه لب گونگ مین نشست و دوباره تمرکزش رو گذاشت روی بازی...هنوز برای خودش این کارش قابل هضم نبود...مطمئن بود که راکی و همراهانش چیزی نفهمیدن ولی باز هم استرس بدی داشت...دقیق نفهمید چه زمان این استرسش طول کشید تا زمان ریختن کارت ها شد...
راکی آسوده از دستی که داشت با لبخند به گونگ مین نگاه کرد و دستش رو برگردوند...گونگ مین با اعتماد به نفس لبخند تمسخر آمیزی رو لبهاش آورد و کارتهاش رو زمین ریخت...
تو یک لحظه تمام دنیا روی سر راکی خراب شد...اونقدر که نتونست عصبانیتش رو کنترل کنه و شروع به داد و هوار کرد...با بلند شدن صدای راکی بادیگاردهای گونگ مین حالت آماده باش وایسادن و کمی سمت راکی خیز برداشتن که با حرکت دست گونگ مین متوقف شدن...
گونگ مین-دو روز دیگه برای تحویل گرفتن بار میام...بی هیچ عذر و بهونه ای تحویل میدی میری...شیر فهم شد؟!
راکی-هه!!! فکر کردی شهر هرته؟! فکر میکنی از پس راکی برمیای؟!
گونگ مین-میخوای ببینی؟!بچه ها شروع کنید...
تو یک لحظه بادیگاردایی که بیرون بودن و بادیگاردای همراه گونگ مین تمام اونچه که توی بار بود رو بهم ریختن...آدمای راکی خیلی کمتر از اون چیزی بودن که بتونن جلوشون رو بگیرن...
گونگ مین-این نمایش یک هزارم اون چیزی که دو روز دیگه بپا میشه هم نیست...پس آماده باش...
بعد برگشت سمت تکیون...
گونگ مین-بهت گفتم که میزبانی ناصحیح رئیست تو خاطرم میمونه!!! اگه تو هم نمیخوای به درد اون دچار شی با احترام بدرقمون کن...
تکیون گیج تر از اون چیزی بود که بتونه به چیزی فکر کنه...
گونگ مین و نارا راه افتادن و تکیون چند قدم عقب تر از اونها میرفت...اونقدر سر و صدا بود که گونگ مین مطمئن شه جز تکیون کسی صداش رو نمیشنوه!!
گونگ مین-من از دست راکی تماما باخبر بودم ولی گویا تو واقعا به یه محرک نیاز داشتی تا خودت رو نشون بدی...دوستات قطعا از شنیدن کاری که کردی خوشحال میشن...سعی کن همونقدر که الان باذکاوت رفتار کردی از این به بعد هم همین کار رو بکنی...
تکیون-پیش شمان؟!
گونگ مین-خوشحالی؟!
تکیون-درگیر این ماجرا نکنشون...این یارو دمش به بد جاهایی وصله...
گونگ مین-نگران نباش...دمش هم میبریم...برو پیش رئیست و هرکاری که باید رو بکن تا شک نکنه...
سوار ماشین شدن و سمت عمارت توان راه افتادن...میدونست امشب همه اونجا منتظرن...
بلافاصله بعد از رسیدن همه اون چیزی که اتفاق افتاده بود رو تمام و کمال برای همه تعریف کرد...
خوشحالی جین وون و کای و دیو وصف نشدنی بود...

جین وون-من میدونستم رفیقم هیچوقت یکی از اونا نمیشه...گونگ مین هیونگ ازت یه دنیا ممنونم...
حرفا مدام بینشون رد و بدل میشد و خبرهای خوب بیشتر از پیش خودنمایی میکرد...
امبر کنار جونیور نشسته بود و به شادی بچه ها نگاه میکرد...حتی سوزی و ریان و سانا هم با وجود اتفاقی که برای پدرشون افتاده بود میخندیدن...
امبر-جونیور منم باید خوشحال باشم مگه نه؟!
جونیور-تو پدرت رو دوست داری؟!
امبر-به هیچ وجه...فقط دلم به حال مادرم میسوزه!!!
جونیور-نگرانش نباش...دوستش داشته باش ولی بدون زندگی امروزش نتیجه انتخاب خودش بوده...ما باید تو انتخابامون جوری باشیم که پس فردا کسی به حالمون دل نسوزونه...میفهمی چی میگم؟!
امبر-حس میکردم بعد از رفتن برادرم خیلی بیکس شدم ولی خدا انقدر بهم مهربونی کرد که یه برادر دیگه بهم داد...فردا روی استیج یه سورپرایز برات دارم...
جونیو-آخ آخ گفتی استیج یاد فردا افتادم...
صداش رو کمی بلند کرد...
جونیور-بچه ها چطوره به سلامتی موفقیتای امروزمون و کامبک فردامون یه جشن کوچیک بگیریم؟!
بچه ها با سوت و جیغ موافقت خودشون رو اعلام کردن...

نظرات 15 + ارسال نظر
Maryam چهارشنبه 3 آذر 1395 ساعت 17:52

ایول تکیون.. .خوشم اومد.فقط نگران یونگجه ام

Zahrajw پنج‌شنبه 22 مهر 1395 ساعت 09:47

قرار نیست خبری از ولز بشه نه؟

چرا عزیزم حتما میذارمش!

Fateme چهارشنبه 21 مهر 1395 ساعت 00:10

هوراااااااااا ایول با تکیون حال کردم
اصلا یه شادی وجودمو در بر گرفته خدا خیرت بده خواهر
اخیششششش.

kimia_gh_p یکشنبه 4 مهر 1395 ساعت 00:55

عاقا این روزا من جدا سرم شلوغه الان شاید دو روز شده باشع دارم این قسمتو میخونم ولی اینقذه خوشحال شدم راکی رو برد و تکیون هم باهاشون همراهی کردمریم جون مثل همیشه عالی و پر شور و هیجان موفق باشی عزیزم

sama جمعه 2 مهر 1395 ساعت 02:09

سلام
بازم مث همیشه عالی وپر هیحان من بازم نفسم بند اومد اصلن این داستانت خاصیتش اینه نفس بند میاره خخخخ
عالی بود مرسیییی

Zahra-boice سه‌شنبه 30 شهریور 1395 ساعت 00:17

مرررسی مرسسسی نه راسنی سپاااااسسسس!!!
خب از اونجایی که نت کم است سخن کوتاه میشود
عالی عالی عالی مثه همیشه فوق العاده جذاب
ممنون

ادمینه کاناله جکسون یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 23:30

عرررررررر خعلی پر هیجان بووووود

سحرگ یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 23:19

سلام مرسسی خیلی عالی بود عاشق حرکت تکیون شدم منتظرم ببینم چی میکنه خسته نباشی

Fatii یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 13:29

من خیلی اهل نظر دادن نیستم ولی اینو میدونم که اگه جذبم نمیکرد نمیخوندم تا اینجا
از اول داستان تا اینجا هیچ رقمه نمیتونستم پیش بینی کنم که قراره چه اتفاقی بیفته و این یک نکته مثبته برای من خواننده
قلمت خیلی عالیه،ذهنت خیلی بازه
هنوزم بهت پیشنهاد میدم که رمان بنویسی
درسته که خیلی زمانتو میگیره ولی واقعا حیفه که ننویسی

محدثه یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 10:33

وای چه خوب شد که تکیون جزو اونا نبود آخی همه چی داره خوب پیش میرع

Fatemeh یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 10:07

خیلی خوب بود همه چی داره خوب پیش میره اخجون

Negin یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 09:41

سلام
اوااااا
تموم شد!!!

farli یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 03:35

واه بالاخره یه پست بی استرس همه چی خوب پیش میره خداروشکر
اصلا انگار همه چیز واقعیه من با اونا استرس میکشم مریم جون عای مینویسی دستت درست

Zahrajw یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 02:45

برای اولین بار تو این چند وقت از اینکه تا این ساعت بیدار موندم پشیمون نیستم

Leily یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 02:44

مرسیییییی .... خیلی منتظرش بودم ...
اخ تکیونو بخورم شام نخورم ....
فقط چانیولم میاوردی من دیگه از ولفز تکون نمیخوردم ... خخخخخ .... همه دلبران جمعن ووووو ....
امشب حالم خوش نبود و ولفز خیلی خوب بود ... مرسی . مرسی . مرسی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد