THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

کهربا(فصل دوم) پارت 12

 

 -ینی چی؟! تو رو خدا یه جوری بگو که منم بفهمم!

افلاطون-هیچی...احتمالا تا فردا، پس فردا خودت میفهمی!!

-پس واسه چی زنگ زدی؟!

افلاطون-فقط یه چیزی...اگه بتونی همه چیو به خودش بسپاری احتمالا قضیه حل بشه!!

خدایا من نمیفهمم این چی میگه!!

افلاطون-دیگه قطع میکنم!!

خدایا منو با کلی معما تو ذهنم گذاشت! من دیگه امشب خوابم نمیبره که!!!

.

.

دیشب تا 5 بیدار بودم...حرفای این پسره حسابی داشت دیوونم میکرد! چی میخواد بشه که اینجوری میگفت؟!

مامانم-نارین خانم؟!

یا خدا...باز مامان مهربون شده!!!

-بفرمایید!

اومد تو و نشست کنارم!

مامانم-نگاش کن...اینقدر نمیخوابی که یکسره پای چشمات سیاهه!

-کاری داشتی مامان جان؟!

مامانم-آها آره...یادته همه ی خواستگاراتو رد میکردی؟!

-بله!

مامانم-یادته جلوی همشون دیوونه بازی درمیاوردی؟!

سرمو تکون دادم و با کلافگی گفتم:

-بله!

مامانم-میخواستم بگم دیگه ازین خبرا نیست!!

-واییی دیگه نمیخوایین شوهرم بدین؟!

مامانم-نه دیگه...یه دیوونه مثل خودت پیدا شده که هیچجوره نمیتونی ردش کنی!!

خدایا این مامان من چی میگه؟! من اینارو چجوری متقاعدشون کنم؟!

-حالا میبینیم شیرین خانم!!

مامانم-نمیتونی...خونواده ی اونا هم میخوان زودتر پسرشون زن بگیره، پس هر کاری که کنی منصرف نمیشن!!

-عه پس بچه ی اونا هم از ازدواج فراریه؟!

مامانم-فکر این که باهاش دست به یکی کنی رو از سرت بیرون کن!!!

-نه مامان جون من عمرا ازین کارا کنم...کی میان؟!

مامانم-امشب!

-وااااا دقت کردید شبی یه دونه ازینا دارید میارید؟! حداقل وسطش یه تنفسم بدید!!

مامانم-باید تا کار دستمون ندادی، اوضاعتو درست کنیم!!!

-آره آره باید زودتر ردم کنید برم!!!

مامانم-بعدا میفهمی...همه ی اینا به خاطر خودته!!

وقتی که داشت از اتاقم میرفت بیرون، دوباره برگشت سمتم و گفت:

-راستی...یه ذره هم به خودت برس...قیافت شبیه پاندا شده!!

ای بابا این مامان منم دلش خوشه ها...البته تقصیر خودمه!! اگه از اولشم حرفی از پسرا نمیزدم، اینا هم فکر نمیکردن که من خل و چلم! اینجوری دنبال راه حل برای خوب شدن منم نمیفتادن...ولی آخه واقعا شوهر دوای درد منه؟! کدوم دیوونه ای رو شوهر میدن تا آدم شه؟!

جی بی

حرفایی که جونیور بهمون زد داشت میرفت رو اعصابم...آخه بابای این دختر، پدر نیست که! بیشتر شبیه یه زندانبانه!

جکسون-واقعا دیگه چه کاری میتونیم بکنیم؟! فردا هم که داریم میریم ژاپن!

جونیور-نمیدونم...واقعا دیگه نمیدونم! هیچ کاری از دستم ساخته نیست!

یونگجه-خب نمیشه یه تماس تصویری با خونوادش داشته باشیم؟! اینجوری دیگه شاید حرف نارینو قبول کنن!

مارک-بعید میدونم...مگه با دیدن دعوتنامه چیزی رو قبول کردن؟!

-فعلا بلند شید کاراتونو کنید تا برای فردا آماده باشیم!

اینکه بخوام اینقدر نسبت به اتفاقا بی تفاوت رفتار کنم واقعا سخت بود، ولی به عنوان لیدر باید خیلی حواسم بهشون باشه! با این حال و روز هیچ کدومشون رو سن نمیتونن عین آدم اجرا کنن!

نگاه متعجبشون به خاطر اینکه وسط بحث این حرفو زدم خیلی ناراحتم میکرد ولی چیکار میتونم بکنم؟!

گوشی نارین شروع کرد به زنگ خوردن...احتمالا الان خیلی حالش بده! این چند وقته هی یه روزنه ی امید درست میشه و دوباره از بین میره!

تماسو برقرار کردیم!

نارین-سلام بر گات سون! خز ترین گروه موسیقی دنیا!

حالش اونقدرا هم بد به نظر نمیاد...البته چهره اش خیلی رنجور بود!!

جکسون-به به چی شده؟! نارین ما اینقدر سرحاله؟!

نارین-هیچی دیگه...الان دوستام فکر میکنن من یه پیشگو شدم! حتی توقع دارن، الان بدونم رنگ شورت جکسون چیه؟!

مارک-بهشون بگو مارک خیلی خوب میدونه!

نگاه شیطانی مارک به جکسون هممونو به خنده وا داشت!! جکسون هنوزم ازش میترسه!

جکسون-جین یانگا خواهش میکنم بذار حداقل یه امشبو بیام پیش تو بخوابم...فکر کن من نارینم! باور کن چند وقته دیگه زیر مارک هیونگ خوابم نمیبره!

نارین-یاااااا تو غلط کردی بخوای جای منو براش بگیری، آخه توی گوریل میتونی جای دختر به این نازی رو بگیری؟! جین یانگ اوپا خواهش میکنم کاری باهاش نکنیا...اونوقت این وانشاتاتون به حقیقت میپیونده!!

جکسون-ایووووووو مگه جین یانگ اوپا با تو چیکار میکنه که اگه با من بکنه میشه وانشات؟!

نارین-یکی از طرف من این وقیحو کتک بزنه!

جونیور-نارین اون چه حرفی بود آخه زدی؟!

یوگیوم-اومو جین یانگ هیونگ ما خیلی جنتلمنه!

جونیور برگشت زد پس کله اش و سرشو به نشونه ی تاسف تکون میداد!!!

-حالا واسه چی میگن پیشگویی؟!

نارین-قبل بیرون اومدن آلبومتون، آهنگ آنجل رو براشون خوندم!

مارک-پس برو اینم بهشون بگو...مشکیه!

جکسون-هیووووونگ!

مارک-بگو کلا همیشه مشکیه! شاید فقط مدلا  مارکاش فرق داشته باشه!!

جکسون-مارک هیونگ تو خیلی دقت میکنی...نکنه واقعا بهم نظر داری؟!

نارین-پسرا محض اطلاعتون میگم...این فیلم داره همزمان ضبط میشه!

-آیشششش بچه ها این دختر کله اش باد داره ها...مواظب حرفاتون باشید!!

یونگجه-اونجا همه چی روبراهه؟!

نارین-آره...شما چی؟!

اینجوری که نارین گفت، بعید میدونم اونجا چیزی سرجاش باشه!! اینکه هیچی در مورد پاره شدن دعوتنامه نگیم، مسخره نیست؟! مطمئنا اون میدونه که جونیور همه چیو به ما گفته!

یوگیوم-ما هم آره...فردا میریم!

نارین-خوبه!

یه صدایی اومد...یکی داشت نارینو صدا میزد! احتمالا مامانشه!

نارین-پسرا من فعلا برم!

بم بم-نمیشه ما خونوادتو ببینیم؟!

نارین-شیرین خانمو که دیدید!! بابامو میخوایید ببینید؟!

بم بم-نه در کل ببینیم توی خونواده های ایرانی رابطه ها چجوریه و اینا!!!

سعی کردم بهش اشاره کنم که این حرفارو نزنه...آخه الان که باباش اونکارو کرده ممکنه خیلی اوضاع خونشون مثل همیشه نباشه!!! ولی این پسره ی سر به هوا اصلا حواسش به من نبود!

نارین یه ذره من من میکرد...ولی بالاخره قبول کرد!

نارین-پس تماسو یه طرفه میکنم، فقط شما میتونید این طرفو ببینید، من نمیبینمتونا!

ار اتاقش رفت بیرون...بعد از چند ثانیه پدرشو دیدیم که روی مبل نشسته بود و پای تلویزیون بود!

با اینکه تقریبا الان یکم رابطه اش با نارین خوب نبود ولی بهش لبخند زد و به کنار خودش اشاره کرد و یه چیزی گفت...نارین رفت بغلش نشست! زاویه ی گوشی خیلی خوب نبود! ولی خب معلوم بود که نارین سعی میکنه یکسره گوشیشو جابجا کنه تا یه جوری ما ببینمشون!

با کارایی که مامان و باباش کرده بودن، توقع داشتم خیلی بد اخلاق باشن! یا اینکه اصلا این روابط صمیمی بینشون نباشه!

مامانشم میدیدم که داشت با آرامش چایی میخورد و حرف میزد...یه جو گرمی بینشون بود!

یونگجه-فکر کنم نارین بیشتر شبیه مامانشه!

بم بم-آره چشماشون شبیه همه!!

جکسون-تو هم که از همون روز اول که نارین اومده، هروقت بحث ظاهر نارین میشه، فقط از چشماش میگی!

بم بم-خب از چشمای تو بگم هیونگ؟!

به جونیور نگاه کردم که خیلی عمیق و با دقت داشت به نارین و خونوادش نگاه میکرد!

میتونستم افکارشو بخونم...الان داره به این فکر میکنه که این ماییم که توی زندگی نارین اضافه ایم و باید دست از سرش برداریم! در کل همیشه با افکار منفیش، داره خودشو از بین میبره!

با صدای زنگی که فکر میکنم برای آیفون خونشون بود نارین سریع از جاش بلند شد و برگشت توی اتاقش...!

نارین-پسرا من باید برم...

تماسو که قطع کرد، هممون تو فکر بودیم!

نارینی که نمیخواست چیزی از سختیاش بگه!

جونیوری که به جز سکوت و انتظار هیچ کار دیگه ای نمیتونه بکنه!

و بقیمون که سعی میکردیم خودمونو شاد و با روحیه نشون بدیم تا حداقل، نارین و جونیور از طرف ما غصه ای نداشته باشن!

نارین

برخلاف انتظارم مامان و بابام خیلی خوب رفتار کردن...با اتفاقایی که تو این یه ماه اخیر افتاده بود دیگه بعید میدونستم که بازم اینجوری محبتشونو ببینم!

برم ببینم امشب باید چجوری خواستگار محترمو فراری بدم...هر چند با حرفایی که مامانم میزد یکم نگرانم!

تا پامو گذاشتم طبقه ی پایین نگاهم خشک شد!

یاد حرفای افلاطون افتادم!! واقعا گاوم زایید!

چهره اش عصبی بود ولی با دیدن من یه پوزخند اعصاب خورد کن اومد کنار لبش!

خدایا الانه که بزنم زیر گریه...این همینجوری دست از سرم برنمیداره!

مامانشو که دیدم فهمیدم همون خانم آرومه توی سفره ابوالفضله...همونی که به نظر میومد با بقیه متفاوت باشه!!

با صدای مامانم فهمیدم که عین ماست وایسادم و دارم با بهت بهشون نگاه میکنم!

مامانم-نارین...دخترم!

رفتم جلوتر و شروع کردم به سلام کردن...!

باباشو میشناختم...ازون کله گنده ها بود!! شاید بشه گفت یکی ازون خرمایه ها!!! جناب حاج صولت!

اصلا حتی اسمشم خوفناکه!

تا خواستم بشینم مامانم بهم اشاره کرد که برم چایی بیارم...هه من برم برای این نره خر چایی بیارم؟!

خدایا خودت کمکم کن...آخه اینکه کلا همجنس بازه! نکنه مامانش اینا نمیدونن؟! برای همین فکر میکنن دیوونس که نمیخواد زن بگیره!

با چایی رفتم جلوش و با مکث و آروم گفت:

-نمیدونستم دختر حاج بهرامی گاریچی!

-حالا که میدونی...بدو چاییتو بردار خسته شدم!

فرید-البته باید از زبونت میفهمیدم!

مامان فرید-پسرم زودتر بردار، نارین جان خسته میشن!

فرید-ممنونم نارین خانم!

پسره ی بیشعور چایی برنداشت...اونوقت نیم ساعته من بدبختو اینجا نگه داشته!!

نگاه چپ چپ باباشو که ازین کار پسرش خوشش نیومده بود رو حس کردم!

رفتم نشستم روی مبل و به بهونه ای که باید میاوردم فکر کردم!

نگاهم افتاد به تلویزیون که کانال بی بی سی بود و داشت در مورد همجنس بازا و این چیزا حرف میزد!!

هه شاید باید با همین شروع کنم!

-بیچاره این قشرای محدود!

فرید که داشت به اخبار گوش میداد، نگاهش برگشت سمت من!!

بابام-خب هر قشری که نمیشه!! مثلا همینایی که این اخبار داره میگه!!! باید بهشون اجازه ی هرکاری داد؟!

فرید-بله بله!

-خب بالاخره هر کسی حق داره جوری که میخواد زندگی کنه، مگه نه آقا فرید؟!

فرید-بله بله!!

-بله همینه...مثلا توی کشور ما یهو همین قشرای محدود رو مجبور به کاری میکنن که دوست ندارن! درست میگم؟!

فرید-بله بله!

-مثلا همین شم...

فرید-اهم... ببشخید شما جز اقشار خاصید؟! به نظرم صحبتتاتون اینو میگن!

حاج صولت-عه پسرم!

این از منم بی شرف تره!! لعنتی نذاشت حرف بزنم!

-نه...فقط میخواستم شما راحتتر بتونید اطرافیانتونو با حقایق زندگیتون روبرو کنید!

فرید-من واقعا از شما سپاسگزارم بانو!!!

عوضی اونجوری رفتار نکن...من آخه چه بهونه ای بیارم؟!

نظرات 18 + ارسال نظر
شقایق یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 03:01

سلام
من فکر میکردم خواستگار افلاطون باشه .میخندیدیما،این فرید خیلی رو اعصابه

shamim شنبه 27 شهریور 1395 ساعت 17:12

وااایییی چقد رو اعصابه همینجوریش که تو ایرانه حرص آدمو درمیاره حالام با این خاستگار همجنسبازش ´> <` ولی نارین نباید کم بیاره...فایتینگ مریم جون:-*

Arezoo شنبه 27 شهریور 1395 ساعت 01:43

وای خدایا
چرا اینا تماس تصویریاشونو به دوستاش که آگاسه ان نشون نمیده که اونا حرفاشو باور کنن و کمکش کنن!

چون اگه این اتفاق بیفته دوستاش این قضیه رو به همه میگن(بین کی پاپرا) و این اصلا برای پسرا خوب نیست و براشون شایعه درست میشه!

kimia_gh_p شنبه 27 شهریور 1395 ساعت 00:13

اخه اون پسره همجنس باز هم شد خواستگار من نمیفهمم اخه نارین بیچاره چجوری میخواد این یکیو ردش کنه وای خدایا من دلم برا اون نارینی ک کره بود تنگ شده...
عاقا حس نمیکنی این پارت خیلی کم بود؟؟

apink_land جمعه 26 شهریور 1395 ساعت 23:50

اغا چرا نارینو ایقد اذیت میکنن خو ولش کنن
پوکیدم از بس خاستگاریشو خوندم
افلاطون چ فکری داره با خودش درک نکردم
مرسی ولی کم بوود

Mimi جمعه 26 شهریور 1395 ساعت 21:44

Ey vaaaay in pesareye laanatiii bichare narin.. Delam vas junior misooze

dara جمعه 26 شهریور 1395 ساعت 20:54

التماست میکنم زودتر بنویس داستان فوق العادست ولی من اینجا دارم می میرم

yugi جمعه 26 شهریور 1395 ساعت 20:19

تیری خدا تمومم شن این قسمتا دلم واسه اون نارینی که تو کره کلی شاخ بود تنگ شده بیچاره جین خیلی داره اذیت
میشه
مرسی عزیزم♡

nastaran جمعه 26 شهریور 1395 ساعت 19:31

چرا اینجوری شد
الان ک خیلی سخت شد رفتنش دیگ امکان نداره

fateme_7244 جمعه 26 شهریور 1395 ساعت 17:40

ای بابا
آخه خانواده نارین واقعا به چی فکر میکنن که میخوان به زور ازدواج کنه ؟؟
خیلی طرز تفکر بدیه واقعا
این فرید هم رسما تنش میخاره ها::>_<::
خیلی رو اعصابمه
ولی خیلی عالی داره پیش میره
خسته نباشی
اگه قسمت ها پاک شده عجله نکن برا نوشتن
داستان خوب ارزش صبر کردن رو داره #^_^#

زهرا جمعه 26 شهریور 1395 ساعت 17:30

فرید اونیه که اول سوار ماشینش شد یا دوست اونه؟

دوستشه!

ادمینه کاناله جکسون جمعه 26 شهریور 1395 ساعت 17:29

میشه ازت خواهش کنم از فازه شوهر بیای بیرون؟-_- واقعا اعصاب خورد کنه

تینا جمعه 26 شهریور 1395 ساعت 14:19

وای وای نارین گاوش صدو یک قلو زاایید اخه بدبخ نمیشد دعوتنامه رو نشون نده یواشکی فرار کنه بره کره اخه اه

محدثه جمعه 26 شهریور 1395 ساعت 13:37

فکر هر کسیو میکردم به غیر این پسره ولی ای کاش یه جوری باهم نقشه بریزن و باهم کنار بیان

یاسی جمعه 26 شهریور 1395 ساعت 13:30

هی هی این قظمیت اینجا چیکار میکنه
خاک به سرم جدی جدی همجنسبازه!!!
حیلی سیریش به نظر میاد خدایا اینو چجوری دک کنه حالا خو اون ابی جونه عنتر میمرد پشت گوشی بگه چی به چیه
مریم من نظرم داره راجبه افلاطون عوض میشه ..پسره خوبی بنظرمیادهااا
ای خدا همه ی تئوریام به فنا رفت که باید بشینم دوباره فک کنم ببینم چه اتفاقایی میتونه بیفته
میگماااا چقد جو غمگینه ...خیلی سنگینه دله ادم میگیره کاش یه فرجی بشه همه ازاین وضعیت دربیان مام اینور شادشیم
مریم دستت درد نکنه ممنون بابت این قسمت

farli جمعه 26 شهریور 1395 ساعت 13:15

واه این فرید خیلی دیوثه خدا رحم کنه

KIMFATIMA جمعه 26 شهریور 1395 ساعت 11:59

ادم قطع بود فرید
بیچاره نارین اینو دیگه چیجوری رد کنه

Leily جمعه 26 شهریور 1395 ساعت 03:05

ووووووووووی فرییییییید ؟؟؟؟
هم خوف کردم و هم خندم گرفت ... میشه گفت الان نارین رسما تو آمپاسه ...
کمک خواستی خبر کن عزیزم ....
مرسی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد