THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

wolfs پارت 96

 

 مارک

همه چیز داشت اونجور که نباید پیش میرفت...چهار روز از اولین و آخرین ملاقاتمون با جکسون میگذره!!!فرداش بود که وکیل چو گفت وقتی با زندان برای هماهنگ کردن ملاقات تماس گرفته، اعلام کردن که جکسون به دلیل بدرفتاری ممنوع ملاقات شده!!!شوک بزرگی بود...بیشتر از همه برای سوزی...ترجیح دادم در این مورد با خود جکسون حرف بزنم...روز اول که تو انفرادی بود اجازه تماس تلفنی هم نداشت ولی فرداش خودش بهم زنگ زد...خستگی صداش رو خش دار کرده بود...البته این چیزی بود که خودش میگفت...شاید گریه دلیل منطقی تری بود!!!!!دوباره تمام حرفای مکالمه چند دقیقه ایمون تو گوشم پیچید!!!
-جکسون چی کار کردی که ممنوع ملاقات شدی؟!نقشه است،درسته؟!
جکسون-مارک لطفا زیاد نپرس...فقط مراقب سوزی باش...حالش خوب نیست...
-جواب سوال منو بده جکسون...حس میکنی با این بلوایی که به پا کردی حال سوزی خوب میمونه؟!اینکه نمیتونه بیاد و ببینتت واسش حال خوب میذاره؟!تو حداقل باید به اون فکر کنی و تمام حقیقت رو به ما بگی!
جکسون-دقیقا بخاطر اونه که خفه خون گرفتم...نقشه نیست...خودم کردم...واقعا اینجا یکی رو به قصد کشت زدم...از طرف اون حروم زاده بود...اولش نمیخواستم کاریش داشته باشم ولی از هم بندیام شنیدم که اگه مشکل رفتاری داشته باشم ممنوع ملاقاتم میکنن...به همین خاطر رفتم عین سگ کتکش زدم...میخواستم ممنوع ملاقات شم...
-جکسون...چی میگی تو؟!برای چی این کار رو کردی؟!
جکسون-به خاطر سوزی ..دلم نمیخواست مدام اینجا رفت و آمد کنه...به خاطر شماها...نباید هر روز از کارتون میزدید و میومدید اینجا!! شماها باید رو کار کمپانی تمرکز کنید...بعد از تموم شدن همه این اتفاقا اون کمپانیه که واسه هممون میمونه...مارک لطفا دنبال سونگجه نگردید..اذیتش نکنید...من به اندازه کافی به اون بد کردم...باید برم...به سوزی بگو باهام تماس بگیره...
آخرین جمله ای بود که ازش شنیدم...با سوزی هم فقط همون یک بار رو حرف زد...بعد از اون دیگه نه تونستیم ببینیمش، نه تماسامون رو قبول میکرد...
همه منتظر دادگاه سه روز آینده بودیم...فقط میخواستیم ببینیمش...باید میدیدیمش...باید میفهمیدیم چرا اینجوری از ما کنار کشید...تنها خبری که ازش داشتیم چیزایی بود که زندانبان به وکیل چو خبر میداد...
جونیور-مارک باز که تو فکری!!بخور صبحونت رو...
اگه صدا کردنای گاه و بی گاه جونیور نبود شاید هزار سال تو فکر و خیال غرق میشدم...
-جونیور چرا همه چیز اینجوری شد؟! هنوزم از سونگجه خبری نیست؟!
جونیور-مارک!! تو باید سونگجه رو فراموش کنی...بیا به خواسته جکسون احترام بذاریم...قطعا ما اگه سونگجه رو پیدا کنیم و راضیش هم کنیم، این چیزی نیست که جکسون رو خوشحال کنه!!
-یعنی دست بذاریم روی دست و منتظر باشیم سه روز دیگه جکسون محکوم شه؟!
جونیور-باید ببینیم توی دادگاه چی پیش میاد...اون چیزی که مشخصه اینه که این قتل اتفاق افتاده و متاسفانه دادستان در جریان جزئیاتشم هست!!!! اون موقع جکسون کم سن و سال تر از اون چیزی بوده که بخواد با نقشه کاری رو پیش ببره!!! باید همه چیز رو بسپاریم به تصمیم خود سونگجه!!! الان امبر بهم زنگ زد...حال سوزی واقعا خوب نیست مارک...باید یه فکری به حال اون بکنیم...امبر میگه تو این چهار روز سوزی لب به چیزی نزده!!!اگه اتفاقی واسش بیفته چی؟!
-من موندم این امبر واسه چی انقدر به تو زنگ میزنه!!!
جونیور چشماش گرد شد...
جونیور-یعنی الان واقعا این وسط تماس امبر اهمیت داشت؟!
-معلومه که نه...جونیور بخدا خسته شدم...از فکر کردن به همه چیز خسته شدم...از دیشب که خبر کامبک بچه ها رو پخش کردیم هزار جور فیدبک گرفتیم...تا صبح چشم رو هم نذاشتم...مدام تو اینترنت دارم میچرخم...تا به حال این همه تحلیل متفاوت از یه اتفاق ندیده بودم...خیلیا همراهمونن ولی حرفای مخالفا واقع آزار دهندست!!!
جونیور-چرا وقتی میدونی واست انقدر سخته میری میخونیشون؟!
-بخاطر اینکه تک تک این حرفا موفقیت نسبی ما رو تحت الشعاع قرار میده!!!!
جونیور-هیرو حواسش به همه چیز هست...مارک ما باید زودتر یه سایت توی کمپانی تجهیز کنیم و هیرو و دار و دستش رو بیاریم پیش خودمون...برای دیشب یه کافی نت رو براشون تا صبح اجاره کردم تا بتونن همه چیز رو سامون بدن ولی اگه پیش خودمون باشن خیال راحت تره!!!
-آخه این منطقیه؟! اینکه برای کلوب هوادارامون یه همچین شرایطی رو به وجود بیاریم که زیر نظر خودمون ازمون حمایت کنن؟! اونوقت اصلا اسم این جریان میشه حمایت؟!

جونیور-مگه شرایطی که ما توش گیر کردیم منطقیه؟! اونا صرفا یه کلوب هوادار نیستن!!! حداقل تو باید خوب بدونی بینشون نتیزن های معروف و هکرای قوی ای هم هستن!!! الان دور، دوره سایتای غیر رسمی و شایعات و تحلیلای نامناسبشونه!!! ما اگه یه سری از معروف تریناشونو کنار خودمون داشته باشیم شرایطمون خیلی متفاوت میشه!!! دیروز که با هیرو صحبت میکردم میگفت از این بابت باید خیالمون راحت باشه چون حتی کمپانی های معروفی مثل SM و JYP هم تو شرایط حاد از این نتیزنا کمک میخوان و بابت این کمک ها هم هزینه های گزافی رو میپردازن...خیلی وقتا هم خود اینا شیطنت هایی میکنن و حق السکوتای آنچنانی از کمپانی های مختلف میگیرن!!!! این یعنی مسائل این چنینی بین کمپانی ها و این اشخاص طبیعیه!!! تنها مسئله غیر اخلاقی این وسط هکرایی هستن که دارن واسه ما کار میکنن که البته اونا هم سایتای رسمی رو هدف قرار نمیدن...جای نگرانی برای پیگیری قانونی نیست...این فقط یه بازی بین خودشون محسوب میشه و ما هم باید بهای این بازی رو بپردازیم تا برنده شیم...

جونیور تو این چندوقت خیلی بزرگ شده!!!! اون خیلی بهتر از من تونسته خودش رو با این دنیای جدیدی که توش قرار گرفتیم تطبیق بده ولی برای من سخته...
جونیور-مارک گوشیت کشت خودشو...حواست کجاست؟!
وکیل چو بود...
-الو...
وکیل چو-مارک سریعا خودت رو برسون کمپانی!!!! به جونیور هم بگو به هیرو بگه یه سری رو بفرسته جلوی کمپانی...زودباش...
-چی شده وکیل چو؟؟ الو...الو...
تماس رو قطع کرده بود...تو دلم آشوبی بود...تازه ساعت هفت صبح بود...یعنی چه خبره؟!
جونیور-چی شده؟!
-نمیدونم...فقط گفت سریعا بریم کمپانی...گفت تو هم با هیرو تماس بگیری بگی یه سری رو بفرسته جلوی کمپانی!!!
جونیور-حدس میزدم اینجوری شه!!!
سریعا گوشیش رو درآورد و با هیرو تماس گرفت...
جونیور-الو هیرو...گوش کن ببین چی میگم...الان کارتت رو شارژ میکنم...سریعا یه سری از بچه ها رو بفرست جلوی کمپانی!!!! زیر صد نفر نباشن...حواستم بده به سایتای خبری و نتیزن های مخالف...انگار جلوی کمپانی خبریه!!!! سریع...
بدون هیچ حرفی جفتمون رفتیم سمت اتاقامون تا حاضر شیم...تو این چند روز بساطمون همین بود...صبحایی که با تنش شروع میشدن...شبایی که به خاطر کار دیر تموم میشد و صبحایی که بیش از حد زود شروع میشد...ضبط آلبوم بچه ها تموم شده بود...البته دو تا مینی آلبوم بود...دیروز فیلمبرداری ام ویشون شروع شد ولی بخشیش برای امروز موند چون ضبط تیزر مشترکشون زمان برد...خودمون رو برای هر ری اکشنی آماده کرده بودیم...بچه ها تو این چهار روز شاید جمعا دوازده ساعت نخوابیده بودن...حقشون نبود با این همه سختی ای که میکشن الان اینجوری ری اکشن ببینن...کاش هیچوقت شروع نمیکردیم این بازی وحشتناک رو...
.
.
.
وقتی به کمپانی رسیدم وحشت کل وجودم رو گرفت...تمام شیشه های کمپانی رو شکسته بودن...آشفته بازاری بود...عکسای بچه ها رو به وحشتناک ترین شکل ممکن خط خطی کرده بودن و همه جا ریخته بودن...وکیل چو چند تا کارگر آورده بود که داشتن همه چیز رو سریعا سر و سامون میدادن...
وکیل چو-اومدید؟!
-داری چیکار میکنی وکیل چو؟! چرا به پلیس خبر ندادی؟!
وکیل چو-به پلیس چی رو گزارش بدم هان؟! به نظرت این کاریه که چند تا آنتی فن بدون پشتوانه، جرات انجامش رو داشته باشن؟! تو این شرایط به نظرت پلیس پشت کی رو میگیره؟! تو این شرایط به نفعمونه سریعا قبل از اینکه این موضوع خیلی رسانه ای بشه همه چیز رو به حالت اولش برگردونیم...مخصوصا بچه ها نباید این شرایط رو ببینن...با هیرو تماس گرفتی؟!
جونیور-آره...گفتم حواسش به خبرای نت باشه و یه سری از بچه ها رو بفرسته اینجا!!!
-به چه قیمتی قراره به کارمون ادامه بدیم؟! مردم ما رو دوست ندارن...چرا باید این بازی رو کشش بدیم؟!
جونیور-الان بحث مردم نیست مارک...این کشمکشیه بین ما و اون دادستان آشغال...مردم فقط از جنجال پیروی میکنن...ما اگه بتونیم یه جریان رو خوب هدایت کنیم مردم همراه ما میشن ولی اگه دور رو دست اونا بدیم اونا مردم رو سمت خودشون میکشن...مردم فقط تو خونه ها نشستن و اخبار رو دنبال میکنن...اینکه یه خبر چجوری روایت بشه خیلی تو قضاوت اون خبر توسط مردم تاثیر میذاره!! دیشب تا صبح تو رفتی سایتای مخالف رو خوندی ولی یه بار سر زدی ببینی بازدید تیزر به چند تا رسیده؟! کامنتای زیر تیزر رو دیدی؟! با تلاشی که هیرو و بچه ها کردن welcome_back_JMG# ترند خیلی از سایتای بزرگ شده!!!! این به این معنی نیست که اونا این هشتگ رو ترند کردن...این یعنی اونا مردم رو اینجوری هدایت کردن...میدونی از چه طریق؟! چیزی راجب تجزیه و تحلیل ام وی ها و تیزرا شنیدی؟!هیرو و دوستاش با تجزیه و تحلیل مناسب مردم رو همراه کردن...باورم نمیشه که الان تو صفحات رسمی کمپانی این همه درخواست ادامه اودیشن رو دارن!!!! نظر مخالف همیشه هست...خیلی زیادم هست ولی اون چیزی که باید دیده بشه نیست...این فقط ما نیستیم که مخالف داریم پس بهتره،بهتر به این قضیه نگاه کنیم...
وکیل چو-در مورد گذشته حرف بسیاره ولی الان خوشحالم که برگشتی جونیور...مارک تو هم اعتماد کن...دنیا دنیای سراسر قانون مندی و صداقت نیست...حتی خود تو برای مجازات نارین و جو وون از قانون کمک نگرفتی!!!! همراه شو...
اونا نمیدونستن که من بخاطر تصمیمی که راجب نارین و جو وون گرفتم هنوز هم نتونستم یک شب رو راحت بخوابم...هر روز عذاب وجدان مثل خوره تو وجودمه...از اینکه اون دو تا رو از سر راه برداشتم ناراضی نیستم ولی از این ناراحتم که چرا قانون حریفشون نشد...چرا دست من باید به خون اون دو تا آلوده میشد...انقدر خسته ام از این فکرا و بی خوابیا که دیگه دلم نمیخواد هیچ کاری بکنم...

فقط یه سر تکون دادم و ازشون فاصله گرفتم...
جونیور-صبر کن مارک...وکیل چو هیرو احتمالا تا کمتر از نیم ساعت دیگه برسه ..شایدم فقط بچه هاش رو بفرسته...لطفا خودتون حواستون بهشون باشه...
وکیل چو-باشه برید داخل...راستی به این گوک گفتم بچه ها رو کمی دیرتر بیاره...تا یک ساعت دیگه این شلوغیا جمع میشه ولی احتیاط شرط عقله...اونا اصلا نباید این وضعیت رو ببینن...
به همه چیز فکر میکردن...خوبه...ولی جکسون چی؟!حالم از خودم داره بهم میخوره...جکسون کسی بود که تو خیلی شرایط سخت همراهم بود...سر قضیه نارین واسه اینکه تنها نمونم حاضر شد شریک جرمم شه ولی تنهام نذاشت...حالا من نمیتونم کوچک ترین کاری براش بکنم!!!! چرا هیچکس حواسش به جکسون نیست؟!
جونیور-بریم مارک؟!
بهش نگاه کردم...سعی میکرد یه لبخند دلگرم کننده رو لباش بشونه ولی دل من با هیچ چیز گرم نمیشد...این چند روز از عالم و آدم فاصله گرفته بودم...من چیزایی رو تجربه کردم که اونا حتی نمیتونن بهش فکر کنن...من احساسات ضد و نقیضی رو دارم تحمل میکنم که اونا حتی نمیتونن درکش کنن!!!این چند روز اونقدر که با خودم حرف زدم با هیچکدومشون هم کلام نشدم...
طبق معمول کنج ترین جای اتاقم رو انتخاب کردم  نشستم...اینجا آرومم چون کمتر توی دیدم...
جونیور-چرا انقدر ازم فاصله میگیری؟!
چی باید بهش میگفتم؟! میگفتم از تویی که شدی مثل ماه پیش من میترسم؟! بگم میترسم از اینکه خیلی زود به درد من دچار شه؟! بگم فاصله بگیره از راهی که من رفتم و تهش فقط همین حال عجیب واسم مونده؟!
جونیور-چرا حرف نمیزنی مارک؟! من کاری کردم؟!
-نه...تو هیچ کاری نکردی...من یکم ناخوشم...به تو ربطی نداره...
جونیور-پس به کی ربط داره؟! تو حتی برای نشستن هم جایی رو انتخاب میکنی که بیشترین فاصله رو از من داشته باشه...چت شده هان؟!
-جونیور تمومش کن...باور کن حوصله هیچ چیزی رو ندارم...
جونیور-باشه...خودت میدونی...هرچقدر میخوای به این رفتارت ادامه بده...
با عصبانیت از اتاق خارج شد...حق داشت...من حتی ازش خواسته بودم این چند روز تو اتاق خودش بخوابه!!! دست خودم نبود...به تنهایی نیاز داشتم...
طبق معمول همیشه با زندان تماس گرفتم و خواستم که با جکسون صحبت کنم...میدونستم قبول نمیکنه ولی نمیتونستم خودم رو مجاب کنم که این کار رو انجام ندم...
مثل همیشه با یه جمله سرد از طرف زندان بان تماس قطع شد...
+تماستون رو قبول نکردن!
امروز پنجمین روز بود...میدونستم داره بهش سخت میگذره ولی نمیفهمیدم چرا انقدر داره به ما سخت میگیره!!!
با صداهایی که از بیرون میومد فهمیدم بچه ها اومدن...
از اتاق زدم بیرون...
سوزی با دیدنم دویید سمتم...تنها کسی که این چند روز تونسته بودم باهاش هم کلام بشم سوزی بود...
سوزی-تماس تو رو هم قبول نکرد؟!
با حرکت سرم جوابش رو دادم...اشکاش تو کمتر از چند ثانیه صورتش رو خیس کرد...خیلی لاغر شده بود...
تو بغلم کشیدمش و موهاشو نوازش کردم...کاری از دستم برنمیومد جز این...حتی نمیتونستم دلداریش بدم...
سوزی-مارک من واقعا دیگه نمیتونم...حتی دیشب به خودم این جسارت رو دادم که برم خونه و اتاق کار بابام رو بگردم شاید چیزی علیه اون دادستان لعنتی پیدا کنم ولی نشد...
یه آن حس کردم کل وجودم یخ کرد...این دختر به چه جراتی رفته اونجا؟!
از بغلم کشیدمش بیرون...
-سوزی واسه چی این کار رو کردی؟! اگه پدرت میفهمید اتاقش رو گشتی چی؟!
سوزی-بفهمه!!! خسته شدم مارک...باید یه راهی باشه!!!! خوش به حالت...اون زن آشغال رو کشتی خیالت راحت شد!!!! همه ما باید همین کار رو میکردیم...
اونقد محکم زدم تو گوشش که خودم از صداش جا خوردم...فقط دستش رو گذاشت رو صورتش و بهم خیره شد...حتی دیگه گریه هم نمیکرد...
-بار آخرت باشه همچین حرفی رو زدی!!!فکر کردی اگه از سر راه برداریشون مشکلت حل میشه؟! تازه با یه دنیا بدبختی جدید مواجه میشی!!!! بار آخرت بود همچین فکری رو حتی از سرت گذروندی!!!!فهمیدی؟!
حرف نمیزد...فقط نگاهم میکرد...عین یه آدم وحشی عصبانیت این چندوقتم رو سر آدم اشتباهی خالی کردم!!!
سوزی-من فقط میخواستم جکسون رو نجات بدم همین...من حتی نمیتونم به کشتن کسی فکر کنم...من فقط میخوام از این شرایط نجات پیدا کنم...از همه چیز پشیمونم...اگه دوباره حق انتخاب داشتم هیچوقت پامو تو این کمپانی نمیذاشتم...این کمپانی لعنتی جایی بود که من معنی خونواده رو توش فهمیدم...معنی دوستی رو توش فهمیدم...نگران شدم...عاشق شدم...گریه کردم!!!! دلم میخواد دوباره همون ملکه یخی ای بشم که هیچکس نمیفهمید چشه!!
-همه اینا تقصیر منه که این بازی رو شروع کردم...سوزی طاقت بیار...حالا که این مسیر رو شروع کردیم باید تا تهش بریم...
فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد و رفت...
اصلا نمیفهمم چرا اونجوری زدم تو صورت اون دختر بیچاره...طومار اشتباهاتم هر روز داره طولانی تر میشه!!!!
بچه ها تا ناهار تو لوکیشن فیلم برداری بودن...
قرار شد تایم ناهار یه جلسه داشته باشیم...
جونیور مشغول سر و سامون دادن یه سایت مناسب برای هیرو بود...بچه های هیرو هم جلوی در بودن و حمایت خودشون رو اعلام میکردن...حدودا پنجاه شصت نفر هم از مخالفای کمپانی جلوی کمپانی تجمع سکوت کرده بودن...
تا ظهر مشغول چک کردن نت بودم...جونیور راست میگفت...شاید باید دریچه دیدم رو تغییر میدادم...جریان مثبتی که با تیزر کامبک راه افتاده بود هم قابل ستایش بود...
تایم ناهار همگی توی سلف نشسته بودیم...هیرو هم بود...یه جورایی تو این چند وقت اون هم جزئی از ما شده بود...
وکیل چو-بچه ها واقعا خسته نباشید...کارگردانا از روند ضبط راضی بودن...دو تا تیم ادیت و تنظیم دارن روی ام وی ها کار میکنن...طبق وعده ای که توی تیزر دادیم راس ساعت ده امشب دو تا ام وی آپلود میشه...خیالتون راحت...
جی بی-از جکسون چه خبر؟!
انگار واقع هیچکدوم از خبرای کمپانی برای بچه ها جذابیتی نداشت و اونا این همه تلاش رو میکردن شاید به بهونه پاداش خبری از جکسون بشنون...
وکیل چو-بچه ها پرونده جکسون واقعا پرونده سختیه!!!! از اونجایی که گویا واقعا این اتفاق افتاده ما تحت هیچ شرایطی نمیتونیم جکسون رو نجات بدیم...مخصوصا که سونگجه خودش رو پنهون کرده...جکسون هم کما فی السابق تماسامون رو پاسخ نمیده!!!باید بهش حق بدیم...تو شرایط سختیه...مخصوصا که طرف مقابلش کسیه که حداقل شناسنامه ای پدرشه!!! این گوک سرهنگ لی خبر جدیدی ندارن؟!
این گوک-گویا این قتل همون وقت به یکی از پاسگاه های پلیس گزارش شده ولی هیچ اثری از کارکنان اون موقع پاسگاه نیست...این گزارش هم دستکاری شده و فقط تحت عنوان پرونده باز کنار گذاشته شده!!! حتی اسم مامور تجسس این پرونده هم جایی ثبت نشده!!!
-اون حروم زاده فکر همه جاشو کرده!!!!! ما از طریق این پرونده نمیتونیم دادستان رو آروم کنیم...باید کلید دیگه ای برای حل این قضیه وجود داشته باشه!!!!
وکیل چو-من این قضیه رو پیگیری میکنم...دلیل این جلسه ما چیز دیگه ایه!!!! قطعا تا الان همتون سایتا رو چک کردید...فعلا جریان خبر ها به نفع ماست و من مطمئنم با پخش شدن ام وی ها این جریان دو چندان میشه!!!! میخواستم نظرتون رو راجب برگزاری دوباره اودیشن بدونم!!!
جین وون-تو این شرایط؟! دادگاه جکسون سه روز دیگست...
وکیل چو-درسته...ما پیگیری های لازم برای جکسون رو میکنیم ولی این دلیل نمیشه خودمون متوقف شیم...نتیجه دادگاه جکسون میتونه خیلی ما رو مورد هجمه قرار بده...به همین خاطر میگم ما باید مردم رو از الان هدایت کنیم...این تصمیمیه که باید گرفته بشه...اگر موافق باشید میتونیم از فردا دوباره برای پذیرش اودیشن ثبت نام کنیم و برنامه هاش رو بچینیم...
سوزی-من موافقم...این چیزی بود که آخرین بار که با جکسون صحبت کردم ازمون میخواست...گفت قطعا ناراحت میشه اگر ببینه حتی یک ثانیه بخاطر اون متوقف شدیم...چه بخواییم چه نخواییم این جریانات بالاخره تموم میشه!!!! برنده یا بازنده بودنش هنوز معلوم نیست ولی چیزی که مشخصه اینه که ما قراره بعد از تمام این مسائل باز هم زندگی کنیم!!!!
سونگ جون-منم موافقم...با شناختی که از جکسون داشتم میدونم که الان تماما چشمش به ماست...مثل وقتی که بیرون بود و بیشتر از اینکه نگران خودش باشه و حواسش به خودش باشه به ما بود...
جونیور-پس ما اطلاعیه اش رو فردا پخش میکنیم و ثبت نام رو شروع میکنیم ولی اجرا رو میذاریم بعد از دادگاه...نظرتون چیه؟!
ریان-حالا که پوشش رسانه ای نداریم بنظرتون استقبال چجوری میشه؟! دور اول اودیشن چون از تلویزیون پخش میشد فیدبک بالا و خوبی گرفت...الان چی؟!
-سعی میکنیم انقدر خوب همه چیز رو برگزار کنیم که دوباره یکی از شبکه ها درخواست پوشش اودیشن رو بده!!! اینو یادتون باشه که اسم امپراطوری کینگدام پشت این کمپانی هست...درست نمیگم وکیل چو؟!
وکیل چو-ممنون که بالاخره یاد کینگدام افتادی!!!!به طور قطع اگر من نبودم الان اسم کنیگدامی هم نبود ولی اگر قول بدی نظارتت رو روی مایملک کینگدام بیشتر کنی منم سهام دارها رو راضی به حمایت کنم!!!!
جیمز واسه من دو تا ارثیه بزرگ داشت!!! یکی کینگدام و یکی هم بدبختی...از هرچیزی که از جیمز واسم مونده متنفرم ولی چاره ای ندارم...
قرار شد شب بچه ها بیان عمارت تا یه مهمونی کوچیک برای کامبکشون بگیریم...
با اینکه خیلی داغون بودن ولی میشد خوشحالی لحظه ای رو بابت این قضیه تو نگاهشون دید...
.
.
چند ساعتی میشد که همگی تو عمارت بودیم و من نگاهم همه جا دنبال سوزی میرفت...کار احمقانه ای کرده بودم و اصلا حس خوبی نداشتم...بالاخره تصمیم گرفتم برم باهاش حرف بزنم...
-سوزی...
منتظر نگاهم کرد...
-میشه بریم تو باغ کمی قدم بزنیم؟!
دو دل بود ولی قبول کرد...
-سوزی بابت صبح واقعا عذر میخوام...شاید باورت نشه اما من بیشتر از خودم نگران شماهام...دلم نمیخواد اشتباهی که خودم کردم رو کسی تکرار کنه...خوب میدونم که الان جکسون اون تو داره لحظه لحظه هاش رو با فکر تو سر میکنه و نمیتونم این اجازه رو بدم که تصمیم اشتباه بگیری یا خودت رو بندازی تو دردسر...تو تنها امید جکسونی...
سوزی-به همین خاطره که این چندوقت انقدر داغونی؟! انقدر از هممون فاصله میگیری؟! از کاری که با نارین و جو وون کردی پشیمونی؟!
-پشیمون نیستم سوزی...اون دو تا به اونچه استحقاقش رو داشتن رسیدن....ولی از  این ناراحتم که چرا باید این اتفاق به وسیله من میفتاد؟! تو نمیدونی گاهی عذاب وجدان با آدم چکار میکنه...گاهی تو روز بیشتر از پنجاه بار دستامو میشورم ولی بازم حس میکنم بوی خون میدن...من از بوی خون متنفرم و این بو همیشه تو شامه منه!!!! از اون اتفاق لعنتی تا الان یه شب نتونستم راحت بخوابم...دلم میخواد کنار عزیزام باشم...مراقبشون باشم...دوستشون داشت باشم ولی یه چیزی منو ازشون دور میکنه...یه حسی بهم میگه من کثیف تر از اون چیزی هستم که بخوام بهشون نزدیک شم...جونیور تمام زندگی منه ولی حتی نمیتونم تو چشماش نگاه کنم...من در مقابل اون یه قاتل اشتباه کارم که خیلی وقتا باعث اذیت شدنش شدم...
سوزی-اینا فکرای توئه مارک...دوری کردن تو از ما و به خصوص جونیور همونقدر ما رو آزار میده که دوری جکسون داره اذیتمون میکنه...واقع بین باش...تو به خاطر خودت این تصمیمات رو نگرفتی...تو دنبال منافع شخصیت نبودی،بودی؟!
-بودم...به فکر انتقام بودم...اگه اونقدر عجولانه تصمیم نمیگرفتم اینقدر هممون به دردسر نمیفتادیم...من همه چیز رو از اونچه که براش برنامه ریزی کرده بودیم خارج کردم...
سوزی-قبول...تصمیمت اشتباه بود...ولی حالا میخوای با یه تصمیم اشتباه دیگه ادامه بدی؟!
جونیور-مارک کارش همینه!!!!
سریع برگشتم سمت صداش...پشتمون وایساده بود...قشنگ میتونستم عصبانیت رو توی چشماش ببینم...
-کی اومدی؟!
جونیور-مزاحمم برم!!!
-من اینو نگفتم...
سوزی-مارک من و تو حرفامون رو زدیم...بخاطر اون مسئله هم اصلا ناراحت نباش چون درک میکنم...شاید اصلا نیاز بود تا من به خودم بیام...راستی یه سری مدارک هم از اتاق بابام پیدا کردم که امشب میدمش به وکیل چو...خواستم شما هم در جریان باشید...من میرم تو...
حرفی نزدم...به رفتنش نگاه کردم...
جونیور-مارک هر روز یه کاری میکنی که بیشتر از قبل ازت متنفر شم!!!!
چقدر راحت بهم گفت ازم متنفره!!!!
-من قصد اذیت کردنت رو ندارم...
جونیور-بریم تو...چند دقیقه ای میشه ویدیو ها آپلود شده...پیش بچه ها باشیم بهتره...
منتظر جوابم نموند و رفت داخل...
بازدید ویدیو ها خیلی سریع داشت بالا میرفت...ری اکشنا خیلی خوب بود...طرف مخالف هنوز هم بودن ولی مردم همراه بیشتر بودن...خیلی از طرفدارای کندی بویز هشتگای مربوط به جکسون و نبودش رو میذاشتن...
یونگجه-این منصفانه نیست...اون جکسون درد گرفته حتی تو نبودشم بیشتر از ما مورد توجهه!!!!
جین وون-خوبه خودش به نت دسترسی نداره وگرنه هممون رو بیچاره میکرد با این هشتگاش!!!!
سوزی-اوووووی پشت سرش حرف نزنید...
امبر-سوزی خودت باورت میشد عاشق کسی بشی که به خونش تشنه بودی؟!
یونگجه-سوزی از اولم از جکسون بدش نمیومد...همونجور که جکسون خیلی دور و ور سوزی میپلکید...
سوزی-اصلا پشت سرش حرف بزنید...به من چه؟!
حال و هوای بچه ها قشنگ بود...غم بود ولی کم بود...تا ساعت دوازده دور هم بودیم و بعدش بچه ها رفتن...
جونیور اونقدر از دستم عصبانی بود که بدون هیچ حرفی رفت تو اتاقش در رو بست...بازم من موندم و این عمارت کوفتی و شب گردی!
رفتم پشت در اتاقش...باید میرفتم باهاش حرف میزدم...
در زدم و رفتم تو...یکم نگاهم روش خیره موند...این کی وقت کرد بره حموم و برگرده؟! خوبه باز حوله اش دورش بود
حوله اش رو محکم تر دور خودش پیچید
جونیور-من گفتم بیای تو؟!
-خونه خودمه هرجاش دلم بخواد میرم!
یه تیشرت تنش کرد و با شلوارش رفت تو حموم...از تو حموم صدای غرغراش میومد...
-چی میگی واسه خودت؟!
جونیور-میگم خونت بخوره تو سرت!
-امشب میخوام اینجا بخوابم...
از حموم اومد بیرون...لباساش تنش بود...انقدر بد نگام کرد ناخواسته یه قدم رفتم عقب...
-چته جونیور؟!
جونیور-حس نمیکنی رفتارت خیلی وقیحانست؟! هر وقت بخوای از اتاقت میندازیم بیرون...هروقت بخوای میای تو اتاقم...باهام حرف نمیزنی...با دخترا لاس میزنی!! طفلی جکسونو بگو که دوست دخترش رو به کی سپرده!
-تو چی میگی واسه خودت جونیور؟! من فقط مراقب سوزی ام...چطور میتونی با خودت همچین فکری بکنی؟!
جونیور-میدونی کلا امشب حوصلت رو ندارم...میری بیرون یا من برم جای دیگه بخوابم؟!
دیگه واقعا داشتم عصبانی میشدم...
-تو غلط کردی بری جای دیگه بخوابی! اصلا معلومه چته؟!

جونیور-من یا تو؟! تویی که یه روز میای میگی بیا ازم انتقام بگیر، فرداش اصلا انگار نه انگار من وجود دارم...یه روز عاشقی فرداش فراری...مارک تو چته؟!

-فقط شرمندم...بابت همه پلایی که پشت سرم خراب کردم شرمندم...از اینکه خواستم زندگیتو بهتر کنم ولی جهنمش کردم شرمندم...از اینکه اون بلا رو سرت آوردم شرمندم...از اینکه هنوزم کنارمی شرمندم...تو هم مقصر بودی...ولی من از خودم شرمندم که نتونستم برات اون چیزی که باید باشم...دلم میخواد انتقام بگیری ازم...اینکه ببخشیم منو میترسونه...میترسم که بخوای مینهو رو هم همینجوری ببخشی...میترسم از اینکه منم مثل مینهو به اشتباه کردن عادت کنم...میترسم از همجنس اونا شدن!!!!! واسه همین دلم میخواد اسم تمایلت سمت من رو انتقام بذارم...واسه آروم کردن خودم...واسه پاک کردن اسم مینهو از ذهنم...من هزار بار بهت گفتم باز هم میگم...مینهو رو من با دستای خودم میکشم...دستای من بیشتر از این بوی خون نمیگیرن....میکشمش تا آروم شم...تا آروم شی...تا اون کاری که میخواستم رو انجام داده باشم...
جونیور-تو بیجا کردی!!!!! چطور میتونی انقدر راحت راجب کشتن یه آدم حرف بزنی؟! تو چی شدی مارک؟!
-کشتن یه آدم؟! کدوم آدم جونیور؟! میفهمی چی میگی؟!
جونیور-حتی اگه آدم هم نباشه تو این حق رو نداری!!
-همین رفتاراته که هزار تا فکر جور و واجور تو ذهنم میاره!!!!!شبت خوش...
بیخود اومدم تو اتاقش...بدتر حال جفتمون بد شد...
درو باز کرده بودم که با صداش متوقف شدم...
جونیور-تو جرات داری پاتو از این اتاق بذار بیرون...
بهش نگاه کردم...عصبانی بود...همیشه بحثمون که به اینجا میرسید تا این حد عصبانی میشد...همین عصبانی شدنش من رو بیشتر مطمئن میکرد که مینهو رو دوست داره!!!! باید ازش میپرسیدم...حتی به قیمت شکسته شدن غرورم باید ازش میپرسیدم...
-چرا دوستش داری جونیور؟! چطور میتونی همچین آدمی رو دوست داشته باشی؟!
رنگ نگاهش عوض شد...دلخور شد...چشماش به غم نشست...
جونیور-از هیچکس قد اون متنفر نیستم...ولی من مینهو رو شنیدمش...راهی که مینهو رو مینهو کرد شنیدم...تصمیمایی که مینهو تو زندگیش گرفت رو درک کردم و دیدم که مینهو عجیب مثل من و توئه!!!! تو بعضی تصمیمات و لحظات زندگی من تماما خودم رو به جاش میدیدم...شاید واقعا گاهی لازمه حرف بزنیم...این حرف نزدن ها!!!!!! من از اون متنفرم...از تو هم دارم متنفر میشم...مارک تو هیچوقت با من حرف نمیزنی...تو من رو قضاوت میکنی...محاکمه میکنی...حکم صادر میکنی و من وقت اجرا میفهمم که چی تو فکر تو بوده!!!! من و تو روزگار خوبی داشتیم...هرچند کوتاه...اشتباه از من بود که خواستم تو سکوت ازتون مراقبت کنم...ولی تو چی؟! انقدر راحت تمام باورت رو نسبت بهم از دست دادی؟!
-من باورم رو از دست ندادم...توی لعنتی به زور ازم گرفتیش...یادت نیست چه کارایی اون روزا کردی؟! اگه خودت جای من بودی چیکار میکردی؟! من با بچه ها دعوا کردم...گشتم...با خودت حرف زدم...ولی تو همه درا رو به روم بستی...چیزایی ازت دیدم و شنیدم که اگه تو جای من بودی نمیدونم چیکارا میکردی...جونیور اگه یه روزی بدن مارک شده من رو میدیدی چیکار میکردی؟! اگه من به جای ناراحتی و کمک خواستن تو نگاهم بی تفاوتی و تمسخر بود چیکار میکردی؟! اگه از این ور و اون ور راجب خودم و کسی مثل مینهو میشنیدی چیکار میکردی؟! کارم رو توجیه نمیکنم ولی تو این قضیه تو کمتر از من مقصر نبودی!!!! من بخاطر تو آدم کشتم جونیور...بخاطر انتقام گرفتن از کسی که باعث شد اون بلا رو سرت بیارم آدم کشتم...میدونی چندوقته نخوابیدم؟! میدونی چقدر منتظرت بودم و هستم؟! جونیور من حتی از اینکه بخوام داشته باشمت خجالت میکشم...از اینکه دوستت دارم خجالت میکشم...
جونیور-تا کی میخوای گذشته رو کش بدی مارک؟! تمومش کن...بذار جفتمون آروم بگیریم...شاید دلم میخواست ازت انتقام بگیرم ولی انقدر دوستت داشتم و دارم که نمیتونم این کار رو کنم...من ناخودآگاه تو رو بخشیدم...من هیچوقت بخاطر انتقام بهت نزدیک نشده بودم...تمومش کن مارک...
نمیدونستم باید چی بگم...این گذشته کوفتی عین خوره داشت تموم وجودم رو میخورد...نمیدونستم باید چیکار کنم...حس میکردم تو اتاق اضافیم!!!!
جونیور-بیا موهامو سشوار کن...بدو میخوام بخوابم خسته ام...
یکم نگاهش کردم که با حرکت چشم بهم فهموند تکون بخورم...
این دیوونه همیشه بهتر از من بوده...تحت هر شرایطی...
یه ربعی بود با سشوار موهاش رو حالت میدادم...انقدر نرم بود که خوشم میومد هی حالتش رو عوض کنم...
جونیور-موهام دوباره چرب شد ولشون کن بابا...
-موهاتو دوست دارم...خیلی نرم و باحاله!!!!
جونیور-اینجوری که تو داری باهاش ور میری و سشوار گرفتی روشون چندوقت دیگه باید بگی نرم و باحال بود...
-این قیافه غر غروت دیوونم میکنه...
محکم لپشو بوسیدم و در رفتم...
عین برق گرفته ها نشسته بود سرجاش!!!!!
جونیور-از این به بعد دیگه بی مقدمه بهم نزدیک نشو!!!!فهمیدی؟!
-چشم...
از جام بلند شدم رفتم سمتش...یکم نگاهم کرد...
-با مقدمه!!!!
این بار لباش رو بوسیدم...
از حرفاش خیالم راحت شده بود...اون ازم ناراحت هست ولی متنفر نیست...

جونیور-مارک توان بهتره بری بگیری بخوابی...
-چشم...
رفتم رو تختش...یه بالش هم بغل کردم و چشمام رو بستم...خوابیدن رو که فراموش کرده بودم ولی باید حداقل سمج بازی درمیاوردم امشب رو اینجا بمونم...وقتی کنارشم حالم بهتره...باید این عذاب وجدانم نسبت بهش رو کنار بذارم...
جونیور-کی گفتم اینجا بخوابی؟!
-اینجا خونه منه هر جا بخوام میخوابم...
جونیور-پس من میرم بیرون...
خواست از اتاق بره که عین خلا از پشت پریدم رو کولش...اگه تعادلش رو نگه نداشته بود جفتمون میفتادیم...
عاشق حساسیتش روی گوشش بودم...سرمو نزدیک گوشش کردم...
-پارک جین یانگ شی لطفا امشب پیش من بمون...
جونیور-نکن مارک...مگه مریضی؟!
-لطفا...
جونیور-تو کما بودی بهتر نبود؟!حداقل میشد بی خطر دوستت داشت...
-الانم میشه بی خطر دوستم داشت ولی انگار تو نمیتونی!!!
بی هوا انداختم رو زمین...حس کردم لگنم شکست انقدر که دردم اومد...
-وحشی...عوضی...منحرف...به من چه که انقدر جذابم...تو رو خودت کار کن که اینجوری مجذوب جذابیتام نشی!!!!
یهو قیافش جدی شد...
جونیور-مارک اذیتم نکن...دلم نمیخواد باز ازت حرفی بشنوم که تا مغز استخونم رو بسوزونه...
-امشب پیشم بخواب جونیور...لطفا...
یکم فکر کرد...دو دل بود...
مارک-قول میدم حرف اضافه نزنم...
جونیور-باشه پاشو برو رو تخت...
-مگه نمیبینی چه بلایی سرم آوردی؟!نمیتونم تکون بخورم...
با کلافگی اومد کمکم کرد که برم رو تخت...خودشم کنارم خوابید...ده دقیقه ای تو سکوت گذشت...
-جونیور بیداری؟!
جونیور-اوهوم...
-هنوز دوستم داری؟!
برگشت سمتم...تو تاریکی هم میشد فهمید چشماش رو گرد کرده...عادتش بود...
-هیچوقت نمیتونی بفهمی بار گناه با آدم چیکار میکنه...این وسواس فکری کوفتی...خواهش میکنم جوابم رو بده...
جونیور-واقعا فکر میکنی اگه نداشتم الان اینجا بودم؟!
بهش نزدیک شدم...حس میکردم صدای قلبمو حتی جونیور هم میتونه بشنوه ولی دلم میخواست لمسش کنم...حسش کنم...
لبم رو روی گردنش گذاشتم و بوسیدمش...
حس کردم نفس کشیدنش یکم نامنظم شده ولی اعتراضی نکرد...نمیدونستم امشب وقتش هست یا نه ولی من امشب جونیور رو با تمام وجود میخواستم...
دستم رو بردم سمت تیشرتش...باهام همراهی کرد که راحت تر درش بیارم...پس بهم اجازه داد...
کشیدمش توی بغلم...لبهاشو بوسیدم ولی حس میکردم امشب همه چیز فرق داره...امشب همه چیز رو به جونیور میسپارم...
.
.
.
با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم...باورم نمیشد انقدر عمیق خوابم برده باشه منی که این مدت شاید فقط میتونستم قد یه ربع چشم روی هم بذارم...با دیدن جونیور کنار خودم همه چیز از جلوی چشمام گذشت...
جونیور با ارزش ترین موجود زندگیمه...
کشیدمش تو بغلم...
جونیور-تو که میگفتی شبا خوابت نمیبره...دیشب چطوری تونستی انقدر راحت بخوابی؟!
-میخوای دلیلش رو جز به جز برات توضیح بدم؟!
یهو دستش رو گذاشت جلوی دهنم...
جونیور-بی تربیت...هوا که روشن میشه حق نداری راجب اونچه تو تاریکی اتفاق افتاده حرف بزنی!!!!
-باشه قبول...ولی خیلی آدم خشنی هستی...
جونیور-خیلی حرف میزنی...
ملافه رو کشید رو سرش...از کارش خندم گرفت...دیشب هنوز برای خودمم قابل هضم نبود ولی خب خوشحالم که وقتی با هم بودیم هیچ تنفری حس نکردم...مطمئن شدم هیچ چیزی به اسم انتقام و کینه تو جونیور وجود نداره...منی که کوچک ترین ذهنیتی راجب عشق نداشتم حالا یه عشق غیر متعارف داشتم...یه پسر که تمام زندگیم شده بود...
.
.
.
دانای کل
بالاخره روز دادگاه جکسون رسید...دادگاهی که تو اوج موفقیت های سه روزه کمپانی تشکیل میشد...دو تا مینی آلبوم کمپانی سر و صدای زیادی به پا کرده بود...هم از لحاظ جنجالی که راجب بچه ها بود و هم به خاطر موفقیت هایی که توی چارت ها کسب کرده بود...
بچه ها همگی از صبح زود آماده شده بودن و توی کمپانی منتظر مارک و جونیور بودن...چیزی که بیشتر از همه عجیب بود رفتارای سوزی بود...زیبا تر از هر وقتی لباس پوشیده بود و آرایش کرده بود...لبخند غمگینی رو لباش بود...بعد از اومدن مارک و جونیور و هماهنگیای لازم با هیرو سمت دادگاه راه افتادن...
همگی تو صحن دادگاه نشسته بودن...
جکسون با استرس پشت در وایساده بود...بالاخره فرستادنش داخل...
سعی میکرد سمت بچه ها نگاه نکنه...
سوزی با دیدنش اشکی از کنار چشمش سر خورد ولی سعی کرد خودش رو کنترل کنه...
بالاخره جکسون طاقت نیاورد و به بچه ها نگاه کرد...
نگاه همشون پر از غم بود...از دیدن جکسونی که اونقدر لاغر و شکسته شده بود تو دلشون آشوبی بود...
نگاه جکسون و سوزی برای چند لحظه ای به هم خیره موند...جکسون تو دلش زیبایی سوزی رو تحسین میکرد...
زیر لب بهش گفت که زیبا شده...
سوزی سعی میکرد اشکاش رو کنترل کنه و فقط با لبخند بهش نگاه میکرد...
بالاخره با اومدن قاضی جلسه رسمی شروع شد...
قاضی-بسیار خب این دادگاه روند عجیبی داره!!!! دادستان ونگ شروع کنید...

دادستان-اولین باری هستش که برای اجرای عدالت و قانون تا این حد آشفته ام...امروز برخلاف میل باطنیم دادستانی پرونده ای که مظنونش پسرم هست رو انجام میدم...جکسون ونگ متهم به قتل آقای جانگ در سال 2011 هستن...این قتل بنا بر اعترافات شاهد در اثر یک سوء تفاهم از جانب متهم صورت گرفته و شاهد توسط متهم مجبور به سکوت شده و این قتل به هیچ یک از مراکز قانونی گزارش داده نشده تا زمانی که جنازه پیدا شده...
قاضی-وکیل مدافع به جایگاه بیان...
وکیل چو-من مدرکی به دادگاه ارائه دادم که نشون میده این قتل گزارش شده ولی پرونده به طرز مشکوکی رها شده...
قاضی-اما مدرکی که شما ارائه دادین بدون هیچ اسم و رسمی هستش و حتی هویت مقتول درش مشخص نیست...
وکیل چو-این قسمت مشکوک این پرونده بود که نشون میداد این پرونده دستکاری شده چون حتی اسم کسی که این پرونده بهش گزارش شده هم جایی ثبت نشده...
قاضی-این یک احتماله یا براش مدرکی هم دارید؟!
وکیل چو-متاسفانه کار هرکسی که بوده خیلی خوب ردپای خودش رو پاک کرده...
قاضی-ما بر اساس احتمالات نمیتونیم حکمی صادر کنیم...لطفا شاهد رو به محضر دادگاه احضار کنید...
بالاخره یوک سونگجه ای که تمام بچه ها دنبال نشونی ازش بودن خودش رو آفتابی کرد...با یه چهره یخی و نگاه سرد...
بعد از اینکه سونگجه قسم نامه رو خوند بهش مهلت دادن که اونچه که شاهدش بوده رو تعریف کنه...
سونگجه-مدتی بود که من یه مزاحم داشتم...البته خودم از پسش برمیومدم...اصرار جکسون برای قلدر بازی رو هیچوقت درک نمیکردم...یه شب یه آدم مست به طور اتفاقی سر راه ما سبز شد...البته اون شب با اینکه ما زیر سن قانونی بودیم کمی هم الکل استفاده کرده بودیم.نمیدونم چی شد که جکسون به سمت اون شخص حمله ور شد و بعد ازینکه اون اتفاق براش افتاد با این جمله که فکر کردم همون مزاحم توئه خواست همه چیز رو ماستمالی کنه...ازش خواستم به پلیس و اورژانس زنگ بزنیم ولی اون جلوم رو گرفت و تهدیدم کرد که اگه کسی از این ماجرا باخبر شه منم میکشه...اون موقع منم سنی نداشتم و حق داشتم که بترسم و سکوت کنم...بعد از اون اونقدر ترسیده بودم که با اصرار زیاد سعی کردم محلمون رو عوض کنیم که دیگه هیچوقت جکسون رو نبینم تا اینکه توی تلویزیون دیدمش...از اینکه میدیدم یه قاتل انقدر آزادانه داره زندگی میکنه شدیدا احساس سرخوردگی میکردم...به همین خاطر به محض اینکه فهمیدم کمپانیشون یه جای عجیبه که آدمایی از قبیل خود جکسون دور هم جمع شدن تصمیم گرفتم این قضیه رو گزارش بدم...وقتی دیدم پدر جکسون دادستان رسیدگی به پرونده های اون کمپانیه کمی دلسرد شدم...فکر میکردم بعد از شنیدن گناه پسرش سعی کنه منو ساکت نگه داره ولی این اتفاق نیفتاد...بابت سکوتم تا امروز حاضرم مجازات شم ولی دیگه بیشتر از این نمیتونستم سکوت کنم...
جکسون با یه پوزخند گوشه لبش به یوک سونگجه زل زده بود که همین کمی سونگجه رو عصبی کرده بود...از یوک سونگجه خواسته شد که تمام اتفاقات اون شب رو دوباره مو به مو تعریف کنه...اونقدر برای این داستان آمادگی داشت که حتی خود جکسون هم از این همه ریزه کاری متعجب بود و داشت باورش میشد...
قاضی-متهم به جایگاه بیاد و اگه دفاعی  داره از خودش انجام بده...
جکسون آروم به جایگاه وارد شد...معلوم بود حال خوشی نداره ولی استوار وایساد...
جکسون-من بی گناهم...
با شنیدن این جمله برای یه لحظه اشکای سوزی بند اومد...
قاضی-برای این حرفت مدرکی هم داری؟!
جکسون-نه جناب قاضی...فقط میتونم بگم من بی گناهم...
قاضی-و این حرف آخره؟!
جکسون-بله جناب قاضی...
قاضی-وکیل مدافع متهم اگه مدرکی برای ارائه ندارید جلسه رو پایان بدیم...
یاس تو بند بند وجود وکیل چو حس میشد...
وکیل چو-من هم حرف موکلم رو تکرار میکنم..موکل من بی گناهه...
بعد از مشورت چند دقیقه ای حکم دادگاه قرائت شد...
+نظر به شهادت شاهد پرونده و مدارک موجود که بر عیله متهم جکسون ونگ هستش،قانون مجازات جمهوری کره جکسون ونگ رو به پنج سال حبس محکوم کرده و ختم جلسه رو اعلام مینماید
همهمه ها بالا گرفت...بچه ها همگی آشفته بودن و هرکس چیزی میگفت..سوزی مثل مسخ شده ها یه گوشه نشسته بود و به جکسون نگاه میکرد...
جی بی-دادستان ونگ تو آشغال ترین موجود روی زمینی که به اسم قانون پسرت رو طعمه کردی...
سرفه های شدید جی بی شروع شد و به دقیقه نکشید که از بی نفسی روی زانوهاش نشست...دادستان ونگ تو سکوت به این نمایش نگاه میکرد!
سونگ جون توی جیبای جی بی دنبال اسپری میگشت اما پیدا نمیکرد...یونگجه از دور به جی بی نگاه میکرد و سعی میکرد خودش رو کنترل کنه که نزدیک نرهش
سونگ جون-جی بی اسپریتو با خودت نیاوردی لعنتی؟!
جی بی به زور با سر جوابش رو داد...وجود یونگجه تماما استرس شد و خیلی سریع از دادگاه زد بیرون تا اسپری تهیه کنه..شاید با خودش قرار گذاشته بود که ازش فاصله بگیره...شاید میخواست به زندگی عادی و نرمالش برگرده ولی دلش نمیخواست کوچک ترین صدمه ای به جی بی برسه...سریعا اسپری رو گرفت و به دادگاه برگشت...بعد از اینکه نفس جی بی برگشت یقه اش رو گرفت...

یونگجه-تو واسه چی اسپریت رو با خودت نیاوردی هان؟!
جی بی-چون تو بودی که همیشه حواست به اون اسپری بود...
یونگجه-تمومش کن جی بی...خواهش میکنم به یه قرار باش و انقدر منو اذیت نکن...
سوزی داشت به وکیل چو اصرار میکرد که حداقل یک دقیقه جکسون رو ببینه...هنوزم واسش قابل هضم نبود محکوم شدن جکسون...
با پیگیری های وکیل چو اجازه دادن که سوزی برای یک دقیقه جکسون رو ببینه...
دیدن جکسون با اون دستای دستبند زده شده بدترین صحنه برای سوزی بود...
جکسون سعی کرد اشکای سوزی رو پاک کنه...
جکسون-سوزی دیدی که تکلیف من مشخص شد...تو باید زندگیتو بکنی...میفهمی؟!هیچوقت نیا زندان...ملاقاتات رو قبول نمیکنم...مراقب خودتم باش...فهمیدی؟!
تک تک جملاتی که میگفت بغضش رو سنگین تر میکرد ولی نمیخواست جلوی سوزی گریه کنه...
سوزی فقط به چشماش چشم دوخته بود و گریه میرد...بالاخره دستش رو جلو آورد و چیزی که تو دستش بود رو سمت جکسون گرفت...
بلیط قطار بود...
سوزی-فکر میکردم امشب با هم میتونیم سفرمون رو بریم به همین خاطر بلیطاش رو هم گرفته بودم ولی تا وقتی که بیای بیرون واسه رفتن به اونجا صبر میکنم...
بلیط رو گذاشت تو دستای جکسون و رفت...
نظرات 23 + ارسال نظر
Maryam دوشنبه 24 آبان 1395 ساعت 18:48

وای گریم درومد... اصلاً نمیدونم چی بگم

Fateme جمعه 5 شهریور 1395 ساعت 19:58

نمیدونم چی باید بگم اصلا من حال داغونی دارم
میرم خودمو بکشم از اون دنیا ادامه ی فیک و میخونم

وایییی نه خدا نکنه!!!!

fereshteh چهارشنبه 3 شهریور 1395 ساعت 03:16

مریم چراانقد بیشوری بیچاره جکسون نصفه شبی اشکم ودراوردی


باور کن خودمم جاهایی که مربوط به جکسون میشه رو مینویسم کلی غصه میخورم!!!

kimia_gh_p سه‌شنبه 2 شهریور 1395 ساعت 02:23

اقاااا ولفزز تموم شه من چه کنممم ای خدااا دستت طلااا مریم جون ولفز عالیههه جینمارکش مخصوصااا


خواهش میکنم عزیزم!!

سحرگ سه‌شنبه 2 شهریور 1395 ساعت 00:31

سلا,م عزیزم عالی بودعاشق جین مارکش شدم جکی وسوزی گناه دارن یکی ازدوستان گفتهوجین حامله شه ولی من احساس کردم مارک زیرجین بوداین سری

سلام گلم
اهم بله حدست درست بود!!
ولی در کل میدونی حامله شدن خیلی دیگه ترسناکه!!!
وایییی خدا مرگم بده فکرشو بکن اینا با یه بچه تو شیکمشون!!!

Zahra-boice سه‌شنبه 2 شهریور 1395 ساعت 00:22

جینماااارررررک ...مرسسسسی اخییییششش لااقل از بابت این دوتا کفتر یکم دلم اروم گرف
اصن عالی بودش
طفلک سوزی... خیلی سختشه بیچاره از اون بدتر حال جکی طفلکه
عررررر ادم گریش میگیره...
جکی تو چرا اینقد فداکارومهربونی اخه پسر.. چجوری میتونه تحمل کنه
5 سال کم نیس برا قتل؟!قانوناشون چجوریه؟! البته بهترررر
همین 5 سالشم زیادیه واسه جکی
ای الهی بری زیر تریلی هیجده چرخ مرتیکه خر بیشعور چجوریم نقش بازی میکنه وای چقد من بدم میاد از این دادستان
واااای خدا جی بییییی.. اصن عشقه درهرصورت
فقط نمیدونم چرا هر دفه یه چیز میگه پسرم!
یونگجه ام گنا داره دیگه خو جی بی جان
وااای اصن دلم نمیاد تموم شهT-T
واقعا واقعا از ته دل میگم که فوق العاده ای
احساسات تخیل دیالوگا هیجانات بحث ماجرا جویی همه چیز عالیه
مرسی واقعا

خواهش میکنم....دیگه جینمارک شیپرا غصه نخورید!!!
به یه دوست دیگمونم گفتم...توی کره برای قتل(به خصوص زیر سن قانونی) بیشتر ازین مجازات نمیدن! کلا مثل ایران نیستن که اعدام و این حرفا داشته باشن...بیشترین مجازات حبس ابده که اونم برای تکرار مکرر جرمه!
ولی اینو در نظر بگیر که اگه دادستان ونگ نبود جکسونم نبود!(اگه همیشه از بعد متومتویی نگاه کنی خیلی خوب قانع میشی!)
وایییییی خوشحالم که نظرت در مورد فیک اینه و دوسش داری!!!
خواهش میکنم عزیزم!

Mojdeh.ghz دوشنبه 1 شهریور 1395 ساعت 14:53

آخی عزیزم سوزی خیلی گناه داره

آره بنده خدا!!!

tuna دوشنبه 1 شهریور 1395 ساعت 13:35

میگما پنج سال حبس واس قتلزیادی تخیلی شد دیگه

گلم من برای هر قسمتی از این فیکا(به خصوص ولفز) که مینویسم مطالعه میکنم!!
توی جمهوری کره برای قتل به خصوص که زیر سن قانونی باشه بیشتر از این مجازات نمیدن!!
ته ته مجازاتشون حبس ابده که اونم در صورت تکرار مکرر جرم هستش!
حتی این مسئله توی خیلی از فیلماشون هم هست! :/

Negin دوشنبه 1 شهریور 1395 ساعت 08:11

سلام
من چی بگم الان؟؟؟؟
بزنمت؟؟؟
نزنمت؟؟؟
لااقل روز عوض میکنی بگو خواهشا...

سلام عزیزم
من گفته بودم که!

maryam goli دوشنبه 1 شهریور 1395 ساعت 03:48

اینجا به دلیل نبود استیکر وضعیت فعلی من مشخص نیست اما من به شدت دارم زار میزنمممم.خدایااااا جکسون و سوزیی.دلم کبابه براشون.این عشق نافرجام و این دو نوگل ناکام.جیغغخ زاررر زجه مویه.مارک و جونیور فعلا به توافق رسیدن که طلاق نگیرن.اگه خدا بخواد همین فردا پس فردا جین یه دوقلو باردار میشه.بعد تا جکسون آزاد شه بچه ها پنج ساله میشن.مینهو میاد خونشون مارک میگه مینهوشی خوش اومدین بچه ها دلشون واست تنگ شده بود.بعد جکسون میپره بغل مینهو میگه گادفادر کجا بودی تا حالا سوزی بارداره پول نداریم ترشی بخریم واسش ویار داره.آخه میدونی بعد از اینکه جکسون رفت زندان کمپانی ورشکست شد مارک و جونیور مجبور شدن عمارتو بفروشن یه خونه بخرن دوطبقه بعد کل بچه های کمپانی و وکیل چو و عمش و اینا باهم زندگی کنن.بعد مینهوشی هم که پولدارشونه گاهی سر میزنه واسشون خرت و پرت و پول و مواد غذایی بهداشتی میاره.جی بی و یونگجه هم میرن سر کوچه گدایی.جونیور و سوزی میرن خونه مردم حمالی مارک و جکسونم از راه جوراب فروشی و سیگار فروشی پول درمیارن.بچه های جونیورم سر چها راه آدامس میفروشن.بقیه هم هرکاری دستشون بیاد انجام میدن واسه یه لقمه نون حلال.عمه وکیل چوام ترشی درست میکنه امبر میبره میفروشه.آره خلاصه ولی عوضش دورهم شاد و خوشحالن.گاهی هم یه پولی دستشون اومد جشن میگیرن و قرمه سبزی و شیرینی تر میخورن.آره دیگه البته ممکنه دچار ناراحتیای روده و معده بشن ولی عوضش شادن به عمق ماجرا نگاه کن.
چقد فک زدم.....
مریمممم جوووون مرسی.من عاشق ولفزم.از اولش عالی بود الان عالی ترشده.خسته نباشی آی لاویو.
آها یادم رفت بگم جونیور دوباره بارداره مارک نیاز به پول دارهکخلاصه شما که دستتون توکار خیره یه مبلغیه واریز کنین دعای خیر همشون و عمه وکیل چو پشتتونه.به بقیه فناهم خبر بده شاید خواستن به این جوونای نیازمند کمک کنن.مرسی دست خدا همراه خیرین است.

ینی همه ی اینایی که گفتی یه طرف، اون جی بی و یونگجه که گفتی میرن سر کوچه گدایی میکنن یه طرف دیگه...اصلا یه لحظه تصور کردم!!! خیلی باحال میشن!!!
مرسی دلمدشاد کردی با حرفات!!!
خواهش میکنم گلم سلامت باشی!
میگم این مارک یه چیزیش میشه ها...چه خبره هی زرت و زرت بچه؟!

.mery دوشنبه 1 شهریور 1395 ساعت 02:21

مریمم جوننن عاللییییییی و فوق العاددههههه فقط یکم وقته بیشتری برا این جینمارک بزار بیشتر وقت بگذرونن باهم گناه دارن این قد همو دوس دارن ما هم خوشحال میشیممرسی مثل همیشه خستتتتتههههههه نباشیییییییی

ممنونم عزیزم!!!
آخه نمیشه که بنده خداها هزار جور مشغله دارن!!
خواهش میکتم گلم سلامت باشی!

Hyun دوشنبه 1 شهریور 1395 ساعت 01:40

Hala nmishe minho khodesh bmire khial mark raht she
Lamasab in minho y shasho omre jenati ro dre
Vaaaay jinmarkkkk
Mn mrg
aqa mn b jacki v suzy o ina kar ndrm kln to faze jinmarkm
Eteraf miknm fk krdm bazm nmizari
Mrc k gzashti
Bade wolf baz fic cpli bzar plsss

نگو بنده خدا گناه داره!!! اون الان پدر یه بچس!!!
واییییی صفتی که به مینهو دادی!!
جاست جینمارک!
خواهش میکنم عزیزم!!! دیگه سعی میکنم به زور هم که شده قسمتای آخر به موقع بذارم گه منتظر نمونید!
ممکنه بعد از ولفز چیزی رو جایگزین نکنم...چندتا ایده دارما ولی واقعا خیلی از وقتمو برای نوشتنشون باید اختصاص بدم و یکم سخته!

یاسی دوشنبه 1 شهریور 1395 ساعت 01:05

جونیور باید مارکو ببنده به تخت دیگه ادم نکشههههههههههه
مارک تو هم ول کن این گذشته نکبتیو هم تو هم جونیور هر دوتاتون مقصرین
خودمو که جای مارک میذارم و فک میکنم میبینم واقعا حسه وحشتناکیه واقعا وحشتناکه
وای خدا کنه مارک دیگه کاره اشتباهی نکنه و با جونیور همیشه باهم بمونن خواننده های فیک همه ی یه امین بلند بگین لطفا
من نمیدونم برا جونیور و نارین دعا کنم
برا مارک و جونیور دعا کنم
ماشالله همیشه هم یه طرف قضیه جونیوره -_-
اینقد که جونیور داره تو این دوتا فیک عذاب میکشه سرجم
کوزت تو بینوایان عذاب نکشید(بینوایان بود دیگه!؟؟؟؟)
هییییییع
ممنووووووووووووووووووووووووووووووووون

مارک بچم خیلی دیگه داغون شده!!!
همه جینمارک شیپرا بلند بگین آمین!!
آخی بنده خدا مرد روزای سخته!
آره بینوایان بود!
خواهش میکنم عزیزم!

یاسی دوشنبه 1 شهریور 1395 ساعت 00:58

وای وای این قسمت وحشتناک بود
اون تیکه جین مارک عالی بود
جکسون خداروشکر 5 سال حبس بریدن براش من فک میکردم شاید اعدامش کنن..خداروشکر باز زنده اس
الهی سوزی چقد سختشه بمیرم براشون دادستان ونگ به هیچ دردی نمیخوره تو این داستان افریده شده برای گند زدن بالاخره هرچقدرم بد و منفی باشه نقشش بازم یه کاره مفید میتونه انجامبده البته ازاین موجود واقعا بعیده
عه عه دیدی چه فیلمی بازی کردن تو دادگاه
واای جینمارک عالی بوداااا
ولی خدایی مریم چه وعضیه درس کردی مرگه من
اقا یه مدته افسردگی گرفتم هم کهربا هم وولفز خیلی نامردیههههه
عرررررر حرف نداشت این قسمت کارت تو تحت تاثیر قرار دادنه خواننده حرف نداره
جدی میگم من با فیکای تو بیشتر عاشق گات سون شدم
دستت درد نکنه یه دنیا ممنون...لذت بردم

ماشالا همه جینمارک شیپرن!!!
اگه ایرام بود احتمالا اعدام پیشد با اینکه قتل زیر سن قانونی اتفاق افتاده!!!
ایشالا سعی میکنم یه ذره روند هردوتا داستانو خوب کنم!!!
ولفز که دیگه داره تموم میشه...سعی میکنم سر کهربا جبران کنم!
سرت درد نکنه گلم! خواهش میکنم!

negin_c_h یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 23:31

اشکممم ددرروووممدد چرا انقد اینارو اذیت میکنیییی اخههه جینمارک جکسووونم. سوووزییی

آخی عزیزم!!!
زوج جکوزی دیگه کلا داغون شد!!!

Mitra یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 23:26

قسمت بعد رو کِی میزاری

ایشالا چهارشنبه!

Mitra یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 23:22

نمیشه زودتر تمومش کنی واقعا گریم گرفته چرا اینجوری میکنی تورو خدا زودتر تمومش کن وااااااای من خودم میرم دادستان ونگ رو میکشم
میشه بهشون .........
وااااااای چرا اینجوری شد چقدر دارن سختی میکشن از قسمت اول تاحالا دارن سختی میکشن
خیلی جدی گرفتم
نمیشه یه فیک طنز بنویسی
این چیه آخه
خیلی عالی خیلی خیلی عالیه
خیلی گریع داره
میشه از این قسمت به بعد دیگع خوب بشه همه چی
میشه مارک مینهو رو نکشع ای خدا
با چه زبونی حرف بزنم
الان مارک میره مینهو رو میکشع بعد خودش خودکشی میکنه
بعدشم جونیور از غصه افسوردگی میگیره
سوزی عاشق یکی دیگع میشه
بعد چهارسال که جکسون برمیگرده متوجه میشع میره از جونیور مراقبت میکنه
اینجوری نشه یه وقت دست تو باشه داستان اینجوری میشه
یکی فیکو از این بگیره
ولی دور از شوخی و عصبانیت و گریه و خنده
واقعا خوب نوشتی
عالی بود تبریک میگم بهت بخاطر این فکر بازت و
...... که داری اون دومی یجوری بود از سر عصبانیت و ناراحتی بود جدی نگیر
خیلی خوب نوشتی

چرا عزیزم تا یکی دو قسپت دیگه تموم میشه!
وایییییی چه عاقبت تلخیو تصور کردی!!!
ممنونم عزیزم نظر لطفته!!! امیدوارم دیگه ازین بیشتر باعث ناراحتیت نشه!

یاسی یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 22:37

من فقط گریههههههههههههههههههههههههههههههههههه.دودیقه دیگه میام

آخی عزیزم!!!!

نییییلوفر یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 22:37 http://maloosak.69.mu

زندگیتون سرشار ازمحبت ، مهربانی و دریایی از عشق و امید خیلی باعث افتخاره پیش منم بیاین مرسییییییییی
8985

مچکرم!!!
دوست گلم خواهشا این متن دعوتتو کپی میکنی، یه نگاه به وبلاگ بنداز!!!
کی یه ادمین خسته ی متومتو رو به وبلاگش دعوت میکنه؟!
فک کنم یه بار دیگه هم این متنتو برام فرستاده بودی!

Fatemeh یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 22:16

وااای عالی بود این قسمت
جکسونو سوزی گناه دارن اخهههه
مارکجینش عالی بود

ممنونم گلم!
آره بنده خداها!!!! خودمم دلم براشون کبابه!

Leily یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 22:12

راستی خیلی خیلی گلی که طولانی بود این پارت ...
ولی سانسورت نامردی بود !!!!

جبران کردم که قبلا نذاشته بودمش!

Leily یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 22:05

مرسی ... این قسمت حالم خوبه ... میدونم که تو یکی دو قسمت بعدی جکسون آزاد میشه ... یعنی بد جوری امیدوارم و با اینکه حکم صادر شده دلشوره ندارم !!! نمی دونم چرا ...
مرسی ... خیلی امید تو این پارت بود ... مرسی ...
منتظر قسمت بعدی هستم شدیدا ...

خواهش میکنم عزیزم!
خدا رو شکر که خوشحالی!
با اینکه جکی جان بایسمه ولی هیچ چیز معلوم نیست!!!
ایشالا دیگه این دفعه به موقع میذارم و منتظرتون نمیذارم!

yeganeh یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 21:31

جکسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننجکییییییییییییییییییییییییی
عاغا از یه طرف ولفز از یه طرف کهربا:| ناموسن ناراحتی اعصاب گرفتم-_-

خودمم دیگه تواناییشو ندارم!!!! خیلی هردوشون غمناک شدن!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد