THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

کهربا(فصل دوم) پارت 4

  درد شدیدی توی سرم احساس کردم...دوباره حالت تهوعا شروع شد!
چیزایی توی ذهنم اومده بودن که اصلا نمیدونستم چین!!
اون پسره که گریه میکرد...جاهایی رو میدیدم که نمیدونستم کجان!
به زور دوستامو میدیدم که دورم بودن و صداهای ناواضحشون!
توی هر ثانیه خودمو یه جا میدیدم!!
هر لحظه با تکونای دوستام و صدا زدناشون تا میخواستم به خودم بیام یه صحنه ی جدیدو میدیدم!
یه اتاق کوچیک...پشت بوم...یه پل که روی رودخونه بود!!
اینا چین؟!
با همه ی دردی که توی سرم و دلم بود بلند بلند میخندیدم!!
اشکای تو چشمام باعث میشدن دیگه دوستامو نتونم ببینم!
دستامو کشیدم روی لبام...حس عجیب...گریه هام بیشتر شدن!
.
.
چشمامو باز کردم...شب بود!!!
با سردرد و کوفتگی ای که توی ماهیچه های شکمم حس میکردم از اتاقم رفتم بیرون...!
مامان و بابامو دیدم که خیلی کلافه بودن!!
-مامان؟!
مامانم-جانم نارین؟! بهتری؟!
-دستمو گرفتم به سرمو گفتم:
-آره...مامان اون کت زردم کجاست؟!
با تعجب نگاهم میکرد...واااا چشه؟!
دستمو جلوش تکون دادم و گفتم:
-کجاس؟!
مامانم-بیا شام بخور...از صبح تا حالا هیچی نخوردی! هر چیم که تو اون معدت بودو بالا آوردی!!
-باشه مامانم...تو بگو اون کته کجاست!
بابام-شنیده بودم این ویروس جدیده یکم باعث میشه هذیون بگن ولی نه تا این حد!
-هذیون؟!
مامانم-نارین تو کت زرد نداری!!
چرا اینجوری حرف میزنن؟!
مامانم-بیا برات سوپ گذاشتم!
باهاش رفتم سمت آشپزخونه و برام شروع کرد به سوپ کشیدن!!
دلم نمیخواست اون غذارو بخورم!
-مامان نمیخورم!
اومدم سمت اتاقم...هنوزم اون حالت تهوعا بودن...سرگیجه ها!
کلافه شده بودم...چیزایی که تو ذهنم اومده بودن غیر قابل هضم بودن!
هر لحظه که فکر میکردم سرم بدجوری تیر میکشید!
همونجور که تو آینه به خودم نگاه میکردم به کهربای تو گردنم زل زدم...از بین چیزایی که تو ذهنم میومدن به شکل عجیبی این کهربا هم نظرمو جلب کرده بود!
جونیور
داره دو هفته میشه و هیچ خبری نشده...چند روزیه که با گوشیش میرم توی پیجش و سرک میکشم!
چند وقته این فکر به سرم زده که با پیجش باهاش ارتباط برقرار کنم...میتونم برم و باهاش حرف بزنم ولی نمیدونم کار درستیه یا نه!
بوتونگ-خب جین یانگ شی...برای چی اومدی اینجا؟!
سرمو آوردم بالا و گفتم:
-میخوام با نارین ارتباط برقرار کنم!
بوتونگ-چرا؟!
-واقعا معلوم نیست دلیلم چیه؟!
بوتونگ-به نظرم کار اشتباهیه...!
-پس چیکار کنم؟!
بوتونگ-باید منتظر باشی که اون یه نشونه ای براتون بفرسته که شماهارو یادشه! اگه شماهارو یادش نیاد، ارتباط برقرار کردن باعث میشه وجه ی خودت و گروهتون خراب شه...
-دیگه وجهم برام مهم نیست...خسته شدم!
بوتونگ-اون دختر چی؟! اونم مهم نیست؟!
-ینی چی؟!
بوتونگ-اگه اون تو رو یادش نباشه ولی تو بخوای خیلی چیزا رو براش یاد آوری کنی، فکر میکنی بتونه قبولشون کنه؟! فقط باعث میشی روح و روانش بهم بریزه!
تو دلم خالی شد...هرکاری که میخواستم بکنم تهش ضرر بود!
بوتونگ-اصلا از کجا معلوم کهربا اونو برگردونده خونه ی خودش؟!
-این دیگه ینی چی؟!
بوتونگ-نارین به خواست خودش اومده بود خوابگاه شما؟!
-نه...اون حتی ما رو نمیشناخت!
بوتونگ-پس همونجور که کهربا، دور از توقع اونو آورده بوده اینجا، میتونه الانم برده باشه یه جای دیگه!
دیگه شنیدن حرفاش برام غیر قابل تحمل بود!!
دوباره اون اشکای لعنتی میخواستن شروع کنن به خرابتر کردن حالم!
بوتونگ-سعی نکن جلوی من حفظ ظاهر کنی...اینارو نمیگم که بترسی! میخوام برای هر چیزی آماده باشی!
از جام بلند شدم و بهش احترام گذاشتم!
-ممنونم بوتونگ شی...برای دفعه ی قبلم معذرت میخوام...خیلی بد رفتار کردم!
توی راه داشتم به هر چیزی فکر میکردم...از بین ما هفت نفر چرا من باید عاشقش میشدم؟! چرا شبی که بهش اعتراف کردم رفت؟! حتی به اینکه کهربا طلسمی نسبت به عشق داشته باشه هم فکر میکردم!!! نکنه خودم باعث شدم که برگرده؟!
دیگه نمیتونستم فضای اون خوابگاهو تحمل کنم!
حداقل برای چند روز نباید رنگ اونجارو ببینم...اینجور که به نظر میاد باید همه چیزو بسپارم به دست فراموشی! باید از همین الان شروع کنم...
شماره ی خواهرمو گرفتم!
-سلام نونا...آره خوبم...اون قضیه هیچی نبود! بگو اینقدر نگران من نباشه...من فقط خسته ام...میخوام بیام پیشتون! خیلی دلم براتون تنگ شده...نه گریه نمیکنم...دلم میخواد بیام چند ساعت سرمو بذارم رو شونت و هیچی ازم نپرسی...نه بابا...خدافظ!!!
بدون اینکه برم خوابگاه، رفتم سوار اتوبوس شدم و رفتم سمت بوسان!
این چند روز فقط آهنگی که با نارین ضبط کرده بودیمو گوش میدادم...هربار که گوش میدادم حس میکردم قلبم داره آتیش میگیره ولی بازم گوش میدادم...انگار خاصیت آدمای عاشق و احمق اینه...میخوان هر لحظه خودشونو محکوم به سختی کشیدن کنن!!
برام مهم نبود که حتی دیگه کارگردانم بخواد قراردادشو فسخ کنه!
تکیمو دادم به پنجره و به خیابون و آدماش نگاه کردم...
دیگه به هرجا و هر چیزی که نگاه میکردم اون میومد جلوی چشمام...
نارین
با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم...
-جانم رعنا؟!
رعنا-خوبی دختر؟! از دیشبه دلم عین سیر وسرکه داره میجوشه!
-آره بهترم...
رعنا-حالا چی شد که یهو اون حرفو زدی و اونجوری شدی؟! 
-راستش...نمیدونم! خودمم نمیدونم چمه!
رعنا-مامانت گفت دکتر نرفتی...برو خب!! معدت خیلی داغونه!
-نه استراحت میکنم شاید بهتر شم! از دکتر بیزارم!
رعنا-باشه برو پس!!
گوشیو قطع کردم و مثلا میخواستم استراحت کنم...هرچند که با این دنیای فکر، خیلی سخت میتونستم همچین کاریو کنم!!
فکرم رفت پیش حرفی که دیروز زده بودم...حتی اسم آهنگو با اینکه نه تا حالا گوش داده باشم و نه اینکه از هیچکدوم از دوستام بپرسم، حدس میزدم! اگه واقعا اسمش همون باشه، دیگه کم کم از خودم میترسم!
آهنگ every day رو سرچ کردم و واقعا آهنگی به این اسم اومد!
بعد از گوش دادنش دوباره همون چیزا رو میدیدم!
شاید یه سری چیزای اضافه تر...ولی اینا چین؟!
دوباره حس حالت تهوع داشتم!
مامانم-نارین حداقل یه چیزی بخور! زیر چشمات داره گود میشه...با کی لج کردی؟!
یکسره صدای زدن به در دستشویی و حرفای تکراری!!
یه لحظه صحنه های مشابهی توی ذهنم شکل گرفت...دو تا صحنه ی اینجوری!!
بازم اونا بودن! استرس خنده داری گرفته بودم!!
اومدم بیرون و بدون اینکه حرفی بزنم نشستم پای تلویزیون!
مامانم-گفتم دوستات یه سر بیان اینجا...شاید اونا بتونن راضیت کنن بریم دکتر!
-من خوب میشم مامان...نیازی نیست!
مامانم-آره دارم میبینم!!! دیگه جدیدا کلا فتوسنتز میکنی!
-استاد غر زدن!
مامانم-یه جوری حرف میزنی انگار بدتو میخوام!!
-خب مرسی که گفتی بیان...من که میدونم اونا الان بیان میخوان در مورد چی منو سوال پیچ کنن!!
کانالارو کلافه جابجا میکردم...!
انگار عقلم خیلی چیزارو میدونست ولی خودم هیچی!!!
ترسناکتر از همه ی اینا، چیزایی بود که تو ذهنم اومده بودن...اون اتفاقا چین؟! حتی گفتنشونم برام سخت بود...چون اگه میگفتمشون هر برداشتی ازش میکردن به جز اینکه واقعا من خبر ندارم و نمیدونم چین!! مطمئنا فکر میکردن که دارم دروغ میگم!
مارک
نارین کم بود الان دو روزه که از جونیورم خبری نیست...پسره ی احمق گوشیشو خاموش کرده!
جی بی-آیششش...خسته شدم! هیچ کی به فکر دیگری نیست!! کدوم قبرستونی گذاشته رفته؟! درسته الان اعصابش بهم ریخته ولی نباید به دیگران فکر کنه؟! مگه قرارداد نداره؟! جی وای پی دیوونم کرده...نمیدونم چرا برای گم و گور شدن این احمقم من باید جواب پس بدم!
-بسه پسر...اینجا هیچکی اعصابش بیشتر از تو نیست...پس اینقدر داد و بیداد راه ننداز!!
جکسون-اگه بلایی سر خودش آورده باشه چی؟!
بم بم-جین یانگ هیونگ عاقل تر ازین حرفاست!!
اینکه خونوادشم ازش خبر نداشتن خیلی منو میترسوند...مگه دیگه کجا رو داره که رفته باشه؟!
یوگیوم-اومو سایت وبتون آپ شده!
چشمامون چهارتا شده بود!!
جکسون-چی؟! ینی...نارین؟! نارینه؟!
یوگیوم-چندتا عکس از نارینه و زیرش نوشته که برام مشکلی پیش اومده و برگشتم پیش خونوادم و به زودی برمیگردم و ازین حرفا!!!
-ینی ما رو یادشه؟!
جی بی-حس میکنم جی وای پی سایتو سپرده به یه هکر و گفته که فعلا همچین چیزیو اعلام کنن!
یونگجه-بعید میدونم! واسه چی باید اینکارو کنه؟!
بم بم-به نظر نمیاد کار خودش باشه...اون خیلی صمیمی تر مینویسه!
همه چیز مبهم و گیج کننده بود!!! بیشتر از هر چیز الان میخواستم جونیورو پیدا کنیم!!!
اینقدر تو این دو هفته رفتارای عجیب ازش دیده بودم که الان فکرم در مورد اینکه کجاس، هر جایی میرفت!!!
جونیور
به مامانم اینا سپردم ازینکه اومدم پیششون چیزی نگن!
نمیدونم کار درستی کردم یا نه...شاید فکر کنن دارم سو استفاده میکنم!!!
ولی تحمل انجام دادن هیچ کاریو ندارم! فقط دلم میخواد کاری کنم که این افکار لعنتی از یاد اون دختر خالی شن!!!
حتی خونوادمم متوجه رفتارای عجیبم شده بودن!!
هروقت که خیلی غصه دار میشدم دو حالت در مورد رفتار کردنم وجود داشت...یا خیلی عصبی و غیر قابل تحمل میشدم یا اینکه اینقدر مهربون و ترحم انگیز میشدم که همه میفهمیدن یه مرگیمه!!
الان شده بودم اون پسر بچه ی ترحم انگیز...البته از نظر خودم نفرت انگیز بودم تا ترحم بر انگیز!!!
به جای اینکه بیشتر پیش خونوادم باشم، توی اتاقم بودم...به جای گوشی خودم، یکسره گوشی نارین دستم بود!!!
زل زدن به عکساش...حتی نمیدونستم الان خونه ی خودشه یا جای دیگه ای!!
امروز توی سایتش پست گذاشتم که یه وقت جی وای پی کاری نکنه!! شاید این کارا احمقانه باشه ولی خب آدمای احمق کارای احمقانه انجام میدن!
تصمیم گرفتم برم و توی محله ای که توش بزرگ شدم بچرخم...شاید یکم از فکرش دور بشم!!
تا از اتاق رفتم بیرون آبجیم جلوم ظاهر شد!
-اومو نونا ترسوندیم!!
با چشمای شیطونش زل زد تو چشمام و گفت:
-آقای سوپر استار کجا میرن؟!
معلوم بود میدونه یه چیزی شده...از این حجم از توجهش نسبت بهم معلوم بود!!
یه لحظه به فکرایی که داشتم، فکر کردم...میخواستم به خونوادم بگم که عاشق شدم!! هه!
-میخوام برم یه دوری بزنم!
لپمو کشید و گفت:
-نونا هم بیاد؟!
-وااااه درسته نونایی ولی من اون جین یانگ 10-11 ساله نیستما!!
خندید و موهامو بهم ریخت و گفت:
-برو...مواظب خودت باش! راستی دوستات خیلی نگرانتن!
چیزی نگفتم...چی میتونستم بگم؟! اون نمیدونست که حتی دیدن دوستامم اون دختر و خاطراتی که هممون باهم داشتیم رو یادم میاره!
نارین
آخرین بار که دوستام اومدن پیشم باهاشون دعوام شد...البته تقصیر خودشونه! هر کاری میکردم منو جدی نگرفتن!
به قدری بدنم بی جون شده بود حتی سخت راه میرفتم!
-مامان؟!
مامانم-جانم؟!
هه ولی یه چیز مریض بودن خوبه...اونم اینکه خیلی باهام مهربونتر حرف زده میشه!!!
-دفترچه واکسن کوکو رو ندیدی؟!
مامانم-کوکو؟!
-اون سگو به من سپرده بود...این چند وقت خیلی کار داشتن!!! باید برای تغییر فصل براش واکسن بزنم!
مامانم-نارین...تو هیچ حیوونی نداری!!!
خسته شدم...جوری حرف میزدن باهام که انگار دیوونم!
-خب بگو نمیدونی کجاست...این حرفا چیه که میزنی؟!
مامانم-گفتم دوستات بیان...فقط مثل دفعه ی پیش نکنیا...خیلی مهربونن که قبول کردن دوباره بیان!
دوباره بیان که مجبور شم صحنه های جدیدیو ببینم؟!!!
چند دقیقه گذشت و صدای زنگ خونه اومد!
سعی کردم خودمو سرحال نشون بدم!!
یکم سرسنگین بودن...حق داشتن...هیچوقت اینقدر بدخلق نبودم! ولی خب هر کسی این حقو داره که وقتی حالش خوب نیست بروز بده! من بد عادتشون کردم...همیشه خندوندمشون و این دیگه تبدیل به وظیفه شده برام!
-بریم تو اتاقم!
سنا-باشه!
توی اتاقم که نشستیم سعی کردم خودم اول سکوتو بشکنم!
-هنوز ناراحتین؟!
مهتاب-نه دختر...ما هم خیلی خوب رفتار نکردیم!
رعنا-تو، توی شرایط خوبی نیستی...درکت میکنیم!
مگه اینا میدونن شرایط چیه؟! من خودمم هنوز نمیدونم!!
سنا-بالاخره میگذره و همه چی درست میشه!!
شاید دارن در مورد وضعیت جسمیم حرف میزنن!!
-آره خوب میشم...!
نمیدونم حرفایی که میخواستم بهشون بزنم رو تا چه حد قبول میکردن و چه واکنشایی ممکن بود نشون بدن!
-خب پریروزم بهتون گفتم که من یه سری چیزا رو جدیدا تو ذهنم میبینم!
سنا-آره!
اه آخه چجوری بهشون بگم؟!
-میدونم باور نکردید...!
مهتاب-خب تو بگو که میخوای چی بگی الان!
-هیچی بیایید یکم ازشون برنامه و اینا ببینیم دلمون باز شه!
ماشالا همیشه هم آماده بودن برای اینکار!!
سنا-این برنامشون اسمش got2day هستش!! خیلی باحاله!
-خب همینو ببینیم!
شروع کردیم هیمنجوری قسمت به قسمت نگاه میکردیم!!!
توجهم بیشتر به اون قسمتایی جلب میشد که جونیورم توش بود...انگار حرفایی که میزدو اکثرا میدونستم منظورش چیه!!!
-عه من میدونم جونیور پشت تلفن واسه کی داشته آهنگ بنگ بنگ بنگو میخونده!!
رعنا-واسه کی؟!
سنا-چه زود اسمشونم یاد گرفتی!
-برای یه دختره...اون دختره رو میشناسم!
میدونستم اگه همه چیزو میگفتم باور نمیکردن!
مهتاب-خب اون دختره کیه؟!
-دختره؟! دخترعمه ی مارکه!
اینکه اون دختر شبیه منه یا اینکه فقط یه تشابه چهره ی معمولی نبود رو نمیتونستم تشخیص بدم...اینکه اتفاقایی که اونجا میفتاده رو میدونم چین...همه چیز برام سوال بود!
نگاهشون حالمو بهم میزد...در میون گذاشتن این چیزا باهاشون هیچ فایده ای نداشت جز اینکه فکر کنن من دیوونه ام!
-میدونم دارید به چی فکر میکنید...ولی من حس میکنم میتونم بفهمم که اونجا داره چی میگذره و همه چیو میبینم!
مهتاب-مثلا الان اونجا چه خبره؟!
هیچی نمیدونستم...این خیلی عجیبه! تا چند وقت پیششونو میبینم ولی الانو نه!
-الانو نمیدونم ولی از قبلنشون میتونم بگم!
رعنا-مثلا الان میدونی اونا با کسی هستن یا نه؟!
-آره!
سنا-خب؟! هستن؟!
-جونیور آره! ولی بقیشون نه!
رعنا-مسخرس...شاید جکسون با کسی باشه ولی به جونیور نمیاد!!
مهتاب-تازشم اونا تا سه سال قرارداد دارن!
دوباره ناخود آگاه دستم رفت سمت لبام و چیزایی که میدیدم و نمیدوستم چین!
-میتونید باور نکنید!! من خودمم نمیدونم اینایی که تو ذهنمن چین...خودتونم خوب میدونید که ازینایی نبودم که دنبالشون باشم و یه وقت از فرط علاقه بخوام توهمی بشم!!!
سنا-دقیقا همینش برامون عجیبه! ببینم دخترعمه ی مارک این اطلاعاتو بهت داده؟! نکنه جونیور با همون دخترس؟!
-نه...آخرین باری که با اون دختره حرف زدم شاید تولد مامانم بود!
مهتاب-نارین کم کم باید ازت بترسیم...یا با اون ذهن خلاقت داری سرکارمون میذاری یا واقعا یه نیروهایی پیدا کردی!
خوبه...نسبت به پریروز که میگفتن خل شدم و دارم چرت و پرت میگم، پیشرفت کردن!
جی بی
از وقتی که فهمیدم پیش خونوادشه دلم میخواست برم و تا جایی که میتونم کتکش بزنم تا عقلش بیاد سر جاش!!
ما باید از عکسایی که تو سایتای خبری پخش میشن بفهمیم که آقا بوسان تشریف دارن؟!
جکسون-هیونگ وقتی که اومدش اوقات تلخی درست نکنیا...هرچقدم حق با ما باشه، بازم اون تو شرایط سختیه!! وقتی ما الان اوضاعمون اینه، اون خیلی همه چیز براش سختتره!
خسته شدم...این دو-سه هفته هممون مثل دیوونه ها شده بودیم!!
حتی نفهمیدم کی شد که تولدم گذشت و رفت!!
-من کاریش ندارم...ولی مطمئنم میخواد برامون بلبل زبونی کنه!! از وبتون نارین خبری نشد؟! پست جدیدی نذاشته؟!
جکسون-نه! مسخرس که هیچی معلوم نیست...!
در باز شد و جونیور اومد تو...با ظاهر هپلی...دیگه حتی صورتشم اصلاح نمیکرد! هه عزادار عشقی بود که آب شده بود و رفته بود تو زمین!
هیچ حرفی نزد...انگار منتظر بود حرفی بهش بزنیم!
چون جکسون گفته بود چیزی نگم، سعی کردم به عادی ترین شکل ممکن باشم!
توجهم به مارک جلب شد که از اتاق اومد بیرون و مستقیما وایساد جلوی جونیور!
مارک-کجا بودی؟!
جونیور-پیش خونوادم!
مارک-چرا گوشیت خاموش بود؟!
جونیور-نمیخواستم جواب بدم!
مارک یه پوزخند با حرص زد و سرشو تکون داد!
زیر لب گفت:
-ادای آدم بزرگارو در میاره!
جونیور بی تفاوت وایساده بود و نگاهش میکرد!
مارک-پست وبتون...کارتو بود؟!
جونیور-آره! میخواستم...
مارک-میدونم!
تا جونیور اومد بره سمت اتاقش،مارک از یقه اش گرفتش و محکم کوبیدش به در پشت سرش!
جکسون-اومو مارک هیونگ!
دست جکسونو گرفتم و نذاشتم بره سمتشون!
شاید بی رحمی به نظر میومد ولی لازم بود که یکی جونیورو سر عقل بیاره!
جونیور میخندید و هیچی نمیگفت...این خنده از گریه های توی این چند وقتش غمگینتر بود!!
مارک-چته؟! عاشقی؟! فکر کردی میتونی دلیل این بچه بازیاتو با این جواب بهمون بفهمونی؟! بدبخت خودتو تو آینه دیدی؟!
جونیور-چی بگم الان هیونگ؟! معذرت خواهی کنم خوبه؟!
صداش میلرزید...دوست نداشتم اینجوری جلومون خرد بشه! ولی...اگه امروز این اتفاق نیفته ممکنه تا چند وقت دیگه هیچی ازش نمونه جز یه احمق که کل زندگیشو به باد داده!
نارین
دوستام رفته بودن ولی همچنان سرم گرم اینا بود...
آخرین موزیک ویدئوشونو دانلود کردم...همونی که توی اجرای کریسمسشون اجراش کرده بودن!
وقتی آهنگش شروع کرد به خوندن، حس عجیبی داشتم!
آخرای موزیک ویدئوش بود که دیگه مطمئن شدم...اون صحنه ای که جونیور داشت اعتراف میکرد...اون دختر، دخترعمه ی مارک نبود...
دوباره حالت تهوع های لعنتی شروع شدن!
دستامو گرفتم به سرم که دردش چند برابر وقتای دیگه شده بود!!
چیزایی که این دفعه میدیدم برام غیر قابل هضم بود...
طعم و بوی خون که حس میکردمش حالت تهوعمو بیشتر میکرد!!!
خواستم برم سمت دستشویی که از زور سرگیجه افتادم و چشمام دیگه جایی رو نمیدید...

دوس جونیا برای دانلود اجرای کریسمسشون روی اینجا کلیک کنید! :)
نظرات 17 + ارسال نظر
hosna دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 14:15

من که مردممممممممممممممممممم

اوا خدا نکنه گلم!!!

شقایق دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 12:16

سلام مثل همیشه عالی بودی مریم جون
نارین خیلی دوران سختی رو میگذرونه خداکنه زودتر برگرده
راستی این قسمت که خوندیم چهارم بو!د پس قسمت سوم چی شد؟!

سلام شقایق جونم
خوبی؟!
قسمت سوم رو انگار ماهی قرار بود بذاره ولی اگه اینجوری میگی احتمالا نذاشته!!! شایدم بدون هشتگ گذاشتش!!!

ادمینه کاناله جکسون سه‌شنبه 2 شهریور 1395 ساعت 05:12

مریم جانه هرکی دوست داری فایله اجرای کریسمسشونو بده ب یکی از ادمینا بزان کانال!!!!

حتما عزیزم!

Soorii دوشنبه 1 شهریور 1395 ساعت 17:01

عررررررررر من خیلی غمگینم
کاش زودتر یادش بیاد...زودتر برن پیش هم.
اخرشو خوب تموم کن تورو خدا !!! گریه دار نباشه از افسردگی بمیرم !!!
دستت درد نکنه عزیزم عالی بود

آخی عزیزم!!
چشم ایشالا دیگه نمیذارم غم و غصه هاش ازین طولانی تر بشه!
سرت درد نکنه گلم!

Leily یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 22:06

درسته ... ولی منظورم اینه برگرده اونجا و دیگه کهربایی نباشه که تحدیدشون کنه ...


ایشالا زودتر همینجوری بشه!

Mitra یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 15:46

من برم دعا کنم قسمت بعد یادش بیاد
خیلی خوب بود این قسمت ولی واقعا بلایی که داری سر جین میاری دیگه خیلی دردناکه عررررررررررر
خیلی خوب بود
فکر کنم بهوش بیاد همه چی یادش اومده باشه
آخ جون ایول خیلی خوبه
اگه یادش نیاد من به شخصه سکته میکنم
یادش بیاد خواهش

بلای نارین که دردناک تر از جونی جانه!!!
ایشالا که دیگه یادش میاد!

yeganeh یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 14:03

یادش بییییییییاد دیییییگه بایسم به فنا رفت :/

نارین بنده خدا که بیشتر به فنا رفت!!!

یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 13:25

تلسم = طلسم !
فسق = فسخ !

آفرین عزیزم! :/

Zahra-boice یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 11:09

نهههههه
چقد سوزنااااااااک...
اشکمونو دراوردی که مریم جون
این از نارین بیچاره که همه فکرمیکنن دیوونه شده و هیچی حرفشو باور نمیکنه طفلی داره از پا میفته
اونورم جونیور بخ بخ که دل ادم واسش کباب میشه
هههعععیییی
اقا زیاد کشش نده این دوریو ما دق میکنیم که
انتظار داشتم جکی یا جی بی باهاش بحث کنن ولی مارک نه
انتخاب خوبی بود بالاخره ازشون بزرگتره دیگه
الان اگرم نارین برگرده پیش اونا این نارینی که اینجاست چی میشه؟!
یه جوری بهم برسشون اینقد اشک مارودرنیار
ممنون

اصلا دیگه اوضاعشون خیلی داغون شده!!!
خودمم دوست ندارم خیلی ادامه داشته باشه ولی به ختطر روند داستان مجبورم!
آره بالاخره مارک یه خودی نشون داد!!!
چشم میرسونم!
خواهش میکنم!

shamim یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 04:21

تا الان تحمل کردم این قسمت دیگه اشکمو درآوردی:'( بمیییرم من جین یانگم بدبخت شددددد :' -( ناریییییین بیا به پسرمون اظهار وجود کن:/

آخی عزیزم!!! غصه نخور!!
خدا نکنه!!!! آخی نارین که خودش بنده خدا شده یه تیکه گوشت!!!!

Leily یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 03:04

هیچی نمیگم تا قسمت بعد ...
الان وقت حرف زدن نیست ...
منتظرم ... مرسی ...
خواهش میکنم همین که همه چی یادش اومد برگرده و اون کهربای لعنتی رو بندازن وسط اقیانوس اطلس ...

خواهش میکنم عزیزم!
ولی به لطف همون کهربای لعنتی بود که نارین سه ماه پیش اونا بودا!!!!!

parya got7 یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 02:10

مریم کشتیموننن خووو نارینوووو ببر پیش جونیور تا جونیور رگشو نزدو نترین از اسهالو استفراغ نمرده

چشم ایشالا برمیگردونم!!!

[ بدون نام ] یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 00:40

عاااااالی بود #^_^#
ولی نارین رو برگردون خو
مردیم باباااااااT_T
خسته نباشی :)

آخی این(#^_^#) چقد با نمکه!
آخی عزیزم!!! چشم سعیمو میکنم!
سلامت باشی!

سها یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 00:21

نارینو برگردون من حالم بد سد...

چشم سعیمو میکنم!

یاسی شنبه 30 مرداد 1395 ساعت 23:19

وای وای این چه وضعیه
نارین داره اب میشه که اینجوری داره از دس میره که الهی ونگه پدر برات بمیره
ای خدااا جونیورم که الهی دورش بگردم
چقد ترحم برانگیز شدن...دلم براشون میسوخههههههمن میخام گریه کنم این وضع اصلن قشنگ نییییس
جونیور داره اونجوری عذاب میکشه نارین اینجوری
وای خداجووونممممم نارین داره یادش مییاااااادددد
ولی به قیمت این حاله خرابش
وووااای دیدی دوستاش باورش نکردن
الهی بمیرم
الان تو چند خط اخر یادش اومد مگه نه که جونیور به اون اعتراف کرده نه دختره. عمه ی مارک نه؟ واای ینی ممکنه باز با کهربا حرف بزنه صداش کنه برگرده کره؟واای افتضاح میشه اگه برگرده کره وفراموشی داشته باشه ...خو البته نمیشه هم که هی زرت و زرت فراموشی بگیره...وای فک کن نارین برگرده چقد خوب شه چقد حاله جونیور خوب شههههه
ای خدااا
دقیقا میتونم جونیورو هپلی داغون عاشق دلشکسته داعدار تصور کنم...عررر بمیرم وختی داشتم اونجاهاشو میخوندم با تصورش اشکم در اومد
خدایا چقد چهل قسمته اول خوب بود همه چی
هییییع
من واقعا دلم بیشتر از جونیور برا نارین میسوزه وضعیت اون خیلی بدتره بنظرم کلی خاطره و اتفاق که از هیچکودومش خبر نداری یادت میاد هیچکی حتی دوستات هم باورت نمیکنن
واقعا حدس میزدم باورش نکنن تو نظراته قسمته قبلم گفته بودم
اون کاره مارک واقعن لازم بود بنظرم
کاره درستی کرد بالاخره بزرگتره گروهه عاقلتره کارش درس بود
وااای ینی کوکو رم یادشه چقد خووووب داره همه چی یادش میاد ینی یادش اومد این اعترافه رم که یادش اومد همه چی حل شد دیگه بسلامتی فقط میمونه یه حرف زدن با کهربا عرررر
وای این قسمت خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ناراحت کننده بود هم بخاطر وضعیت بده نارین هم برا جونیور
مرسی مریمی مثله همیشه کارت فوق العاده بود
اقا من شدیدن دلم میخاد این داستانو بدم خوده پسرای گات سون بخونن...شرط میبندم خوششون بیاد ...خیلی وخته این فکرو میکنم ولی الان یادم افتاد بت بگم
ممنون ازت دسته گلت درد نکنه عزیزم

من دیگه داره جیگرم برای نارین کباب میشه!!! به خصوص که از آینده ی داستان خبر دارم!!!
ولی لعنتی هپلیش هم جذابه ها!!!!
منم دلم برای نارین بیشتر میسوزه...باز جونیور دوستاشو داره ولی نارین الان خیلی تنهاست!!!
خودمم کار مارکو خیلی دوست داشتم!
خواهش میکنم گل!
واییییی فکرشو بکن قیافشون چه شکلی میخواد بشه؟!
من خیلی علاقه دارم ولفزو بخونن...به خصوص جونیور!!!!!
سرت درد نکنه گلم!

maryam goli شنبه 30 مرداد 1395 ساعت 23:15

سلاااااام مریم جون.
این قسمت خیلی گریه دار بوددددددد.بغض مرا فرا گرفته
بمیرم برای جین یانگ.نارین بمیری که عشقمو داغون کردی.جین یانگی دووم بیار نارین داره برمیگرده.من میدونممم.مریم قول داده آخرش خوب تموم شه.اخیی نارین جون ننت یادت بیار همه چیو.اصلا فحش اصلی و باید به کهربا بدیم که مسبب این بدبختیاست.
مریم جون خسته نباشییی.عالی بود مثل همیشه.مرسی.آی لاویو

سلام عزیزم
آخی گلم!!!!
خدا نکنه...بابا نارینم خودش خیلی داره زجر میکشه!!!!
یهو دیدی پایان خوش از نظر من با شماها فرق داشته باشه!
اصلا این کهربا منافقه!
سلامت باشی گلم ممنونم!

Negin_c_h شنبه 30 مرداد 1395 ساعت 23:11

هیی خددددااا
جووننیییوورررممم
نارینو برگردووون

چشم سعیمو میکنم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد