THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

کهربا(فصل دوم) پارت 2

 سلام دوس جونیا

خوبید؟!

از امروز قرا شده که جونیور به اسم جین یانگ صدا زده بشه!

ولی خب در حال حاضر توی کهربا دی ماه 1394 هستش!

خیلی از قسمتا هم با اسم جونیور نوشته شده!(البته میتونم عوضش کنم!)

قرار به این شد که هروقت توی کهربا به اواخر مرداد ماه رسیدیم دیگه ایشون جین یانگ باشن!

موافقید؟!


 جی بی

جونیور حسابی عصبی بود...

خیلی نگرانش بودم!

حتی بعد از چند بار صدا کردنش جوابمونو داد!!!

بوتونگ جواب تلفنمونو نداد...قرار شد ماها بریم خونش و جونیورم بعد از فیلم برداری بیاد!!!

فکر نکنم امشب خوابم ببره...من که اینجوریم خدا میدونه که جونیور چه حالی داره!!!

اصلا دیگه حرفی نمیزد!!! فقط بلند شد و رفت تو اتاقش...

اصلا نمیفهمم چی شده...ینی الان کجاس؟!

دوست ندارم به این فکر کنم که برگشته...!

نارین

بهشون قول دادم که امروز ببرمشون پسر بلند کنیم...پریروز نزدیک بود بریم زیر یه تریلی کلا فازمون پرید!!!

سنا-حسابی استراحت کردید؟! دیگه الان به کشتن نمیدیمون؟!

-عحب رویی داریا...اصن نمیذارم با ماشینم ازین کارای کثیف کنید!!!

مهتاب-حرف الکی نزن!!! میدونی از کی تا حالاس که قولشو به ما دادی؟!

-خیلی خب بابا...چشم! انگار وظیفمه!!

راه افتاده بودیم و هر پسری که کنار خیابون وایساده بود رو جلو پاش ترمز میزدیم و براش بوق میزدیم!!!

همشون یه لبخند ژکوند تحویلمون میدادن و راهشونو کج میکردن میرفتن!!!

رعنا-همش به خاطر این لگنته که هیچکدونشون نگاهمون نمیکننا!!!

-نه خیر به خاطر اینه که همتون ریختید این تو و فکر میکنن دیگه جایی برای اونا نیست!!!

خدایا اینا خیلی دارن منو خیت میکنن!!!

جلوی یکی از پسرا که وایسادیم و داشت مثل بقیه برخورد میکرد سریع پیچیدم و جلوشو گرفتم!!!

سرمو از پنجره آوردم بیرون و گفتم:

-آقا تو رو خدا به ماشینم نگاه نکن...ما خودمون خیلی کرامتای ذاتی داریم!!

پسره ی بیشعور-اگه به ماشینت نگاه میکردم باز یکم قابل تامل بود ولی خودتون مثل وبا میمونید!!!

چی؟! وبا؟!

قفل فرمونمو برداشتم و از ماشین پیاده شدم و داد زدم:

-چی گفتی؟! نشنیدم...!

میدوید فرار میکرد و منم با یه نیشخند به دور شدنش نگاه میکردم!!!برگشتم تو ماشین و بقیه داشتن با بهت بهم نگاه میکردن!!!

قفل فرمونو گرفتم بالا و گفتم:

-چیزی شده؟!

مهتاب-نه قربونت برم...اون خون چرکیتو کثیف نکن!!!

-خب پس بریم پیش افلاطون جان!!!

رعنا-بدجوری چشمتو گرفته ها...

ای خدا...ینی اینقدر رو زمین موندم که اینجوری به نظر میاد؟!

-نچ...شما که نمیدونید!!

سنا-نکنه لخت اینم دیدی؟!

-دو روز پیش یه حرفی زدم، اونوقت شماها هنوز درگیرشید؟!

مهتاب-بریم!

در کافه رو باز کردیم و گفتم:

-آقای خواجه نصیر سلام علیکم!

بالاخره بعد از کلی فکر فامیلیش یادم اومده بود!!!

با تعجب سرشو آورد بالا و تا نگاهش افتاد به من گفت:

-به به خوش اومدید خانم زند!!!

عه؟! خوبه اینم یادشه...سنا و رعنا و مهتاب چشماشون چهارتا شده بود!!!

الان فکر میکنن این دو روز کلی دم پر این پسر پلیکدم و مخشو زدم!!!

رفتیم نشستیم و هنوز کامل ننشسته بودیم که شروع کردن!!

مهتاب-ببینم چه خبره؟!

-من که گفته بودم این پسر حاجیه و تو مهمونیامون دیدمش!!

رعنا-احمق اگه بعدا جلوی بابات اینا چیزی بگه چی؟! آبروت میره...عشق افلاطونی!

-نترس...اینقدر هممون از هم آتو داریم که علیه هم نمیتونیم هیچی بگیم!!!

سنا-ما تهشم نفهمیدیم بابای تو رئیسه بانکه اونوقت وسط یه مشت حاجی بازاری چیکار میکنه؟!

-یه مغازه ی کوچیک تو بازار داره...ولی در کل بابام یکی از عزیزترین اعضاشونه!! کی از بابای من مناسبتر برای جور کردن خیلی از سرمایه ها و واماشون...اه!! حرف زدن در مورد این چیزا اصلا شیرین نیست...هی افلاطون یه سیگار لطفا!!!

افلاطون-هه...سیگار واسه چی؟! تو شیرکاکائو هم برات همون کار سیگارو میکنه!!

-یاد باباهامون افتادم!!!

اومد سمت میزمون و گفت:

-خب فکر نکن بهشون...به همین راحتی!!

-مگه میشه؟! تو که یه کافه هم ازش حاج ددی کندی و دیگه آروم شدی و به زندگیت داری ادامه میدی!!

افلاطون-هیچیو از حاج ددی نگرفتم...همش اجاره و وامه!!!

-راس میگی؟! میخواستم امروز پول لاته ای که بهت دادمو پس بگیرم و خودمو مهمون کنم...ولی دیگه نمیکنم!!!

افلاطون-بهترین کار فکر نکردنه!!!

-راستی اسم کوچیکت چی بود؟!

رعنا-اهم...میخوایید سفارشای ما رو بگیرید؟! ثواب داره ها!!!

افلاطون-همون افلاطون صدام کن!

از حرفش خندم گرفته بود!!!

بعد از گرفتن سفارشا، دوستام چپ چپ بهم نگاه میکردن و قیافه ی شاکی ای به خودشون گرفته بودن!!

-چیه؟! نکنه دارید فکر میکنید دارم اوپاتونو از چنگتون درمیارم؟! 

مهتاب-نه!

حواسم رفت به آهنگی که داشت توی کافه پخش میشد!!! نا خود آگاه شروع کردم باهاش خوندم:

-you're just too good to be true...can't take my eyes off you!

بازم با تعجب بهم نگاه میکردن!!

-پسره ی دیوونه همش این آهنگو میخوند...دیوونه ی این آهنگ بود!!!

سنا-کی؟!

-نمیدونم اسمشو...یکی از همینایی که تو این گروه موش کوراس!!!

رعنا-یونگجه؟!

-من اسمای اینارو نمیدونم...ولی قیافشو میشناسم!!

سنا-تو از کجا میدونی؟! خیلی مشکوک شدی...علاقه اش به این آهنگ در حد یه فکت کوچیکه!!! در این حد رفتی سراغشون که همچین چیزیم میدونی؟!

-نه...من چیزی نخوندم در موردشون!! ولی همچین چیزیو دیدم که نشسته داره این آهنگو میخونه...خیلی رمانتیک...دور آتیش!!

یه دفعه مهتاب یه عکس دسته جمعیشونو گرفت جلوم و گفت:

-کدومه؟!

با دستم به پسری که چشمای ریز و تقریبا خماری داشت و موهاش قهوه ای بود اشاره کردم!!

رعنا-تو یا داری دروغ میگی یا اینکه داری یه غیب گو میشی!!

سنا-هرچند یونگجه تا حالا تو هیچ برنامه ای این آهنگو دور آتیش نخونده!!

مهتاب-نارین ما رفته تو کف این پسرا و هر شب داره خواب یکیشونو میبینه!!!

خدایا این خل و چلا چی میگن؟! برای خودمم عجیبه...

بدون اینکه اینارو بشناسم یه همچین چرندیاتی میگم؟!

-آره اصلا برید فالویینگای پیجمم ببینید همش اینارو فالو کردم!!!

سنا-مسخره!!!

مهتاب-راستی از دخترعمه ی مارک چه خبر؟! بعضی وقتا با هم حرف میزدید!!

-خیلی وقته ازش خبری نیست!

کم کم بلند شدیم که بریم...با اینکه دوستام باهام شوخی میکردن ولی بعضی وقتا این حس که دارن کم کم میرن رو مخم باعث میشد دلم بخواد بزنم نسل تک تک این موش کورا رو منقرض کنم!!

از افلاطون خدافظی کردیم و داشتیم میرفتیم که صداشو شنیدم:

-به به آقای راد و رفقا!!!

خوبه کافه اش معروف شده...چه همه رو هم به اسم میشناسه...احتمالا کافه اش شده پاتوق پسر حاجیا!!!

مارک

دیروز که رفتیم سراغ بوتونگ خونه نبود و دخترش گفت رفته به یه مراسم مذهبی...

جونیور مثل اون دورانی که با هممون یکسره دعوا میکرد شده بود...نمیدونم میشد بهش حق داد یا نه ولی خب ما هم نگران بودیم...

از دیشب که بازم نتونستیم بوتونگو پیدا کنیم رفته تو اتاقشو کز کرده و تا کسیم میخواد باهاش حرف بزنه یا سرش داد میزنه یا اصلا جواب نمیده!!

جی بی-جی وای پی هیونگ امروز بهم میگفت کارگردان فیلمش گفته تمرکز نداره و این حرفا...نزدیک بوده با کارگردان دعواش بشه!!!

-در مورد نارین چیزی نگفت؟!

جی بی-میگفت فعلا دنبالش بگردیم نذاریم که توی مطبوعات چیز خاصی گفته شه در مورد نبودنش!!

-واقعا نمیتونم هیچ حدسی بزنم در مورد چیزی که اتفاق افتاده...الان دو روزه که هیچ خبری ازش نیست!!!

جی بی-اینقدر کلافه ام و فکرم مشغوله که فکر کنم تو این دو روز فقط 4-5 ساعت خوابیده باشم!!!

وقتی ما اینجوری شدیم، ینی جونیور داره چی میکشه؟!

کلا چشماش قرمزه...احتمالا همش داره گریه میکنه!! احمق یکسره هم چپیده توی جایی که نارین بوده...!

الانم که رفته برای فیلمبرداری!!

جکسون-بلند شید بریم دیگه...مگه دخترش نگفته بود که خانم امروز تشریف میارن؟! خب بریم دیگه!!!

کلا همه با هم دعوا دارن...جو خوابگاه بدجوری بهم ریخته!!!

جی بی-بعد از ظهر میریم...

یوگیوم-هیونگ دووم میاریم؟!

-پسر دیروزم نرفتیم کمپانی...چند وقت دیگه آلبوم و تور و هزار کوفت و زهرمار داریم که به اندازه ی کافی براشون آماده نیستیم!!! همین چند روز دیگه باید برای کریسمس بریم اجرا کنیم!!

یه لحظه به این فکر کردم که دقیقا باید confession رو اجرا میکردیم...مثل عذاب بود!!!

به خصوص جونیور!!

.

.

جکسون

برعکس همیشه که دختر بوتونگ اول میومد دم در استقبالمون، ایندفعه خود بوتونگ اومد...ازین زن و حرفاش وحشت دارم!!

بوتونگ-بیایید تو!!!

خودش رفت تو و ما هم پشت سرش راه افتادیم!!

بوتونگ-اون دختره کو؟! نارین بود اسمش؟!

مارک-اومدیم در مورد همون صحبت کنیم!

یه لحظه چهره اش ترکیبی از تعجب و نگرانی به خودش گرفت!

بوتونگ-خب بگید...میشنوم!

جی بی-خب راستش نارین دو روزه که ناپدید شده...همه جارو گشتیم ولی نبوده!

بوتونگ-خب؟!

-خب ینی یه شکایی کردیم!

بوتونگ-میخوایید بگید برگشته؟!

این جمله اش باعث میشد تو دلم خالی شه...حتی فکر کردن بهش هم ترسناک بود!

باز خوبه جونیور اینجا نیست!!

جی بی-تقریبا!!

بوتونگ-پس برگشته...ولی خب تاریخ که 29 دسامبر بود!!!

این طرز حرف زدنش کلافه کننده بود!!

بم بم-دقیقا...ممکنه تاریخو اشتباه گفته باشی؟!

بوتونگ-نه!

چی؟! نه؟! پس چی شده؟!

-خب؟! میشه منتظر نباشید که یکسره ما بپرسیم و خودتون توضیح بدید!!

بوتونگ-ببینید پسرا...در یه صورت تاریخ برگشت جابجا میشه!

حتی میترسیدم که در این مورد چیزی بپرسم...مطمئن بودم چیزایی قراره بشنویم که ذره ای دوست نداریم بشنویم!!

مارک-چی؟!

بوتونگ-اینکه خودش از ته دل کهربارو صدا کرده باشه!!!

دیگه این مبهم حرف زدنش واقعا دیوونم کرده بود!!

از جام بلند شدم و گفتم:

-آجوما میخوای با ذره ذره حرف زدن بکشیمون؟! ینی چی؟!

بوتونگ-آروم باش پسر...ینی اینکه از کهربا خواسته باشه که برگرده!!

جی بی با صدای بلند و لحن تندی گفت:

-محاله...محاله!! داری دروغ میگی! نارین قبول کرده بود که بمونه! 

بوتونگ-شماها حق دارید عصبانی باشید ولی فک نکنم این حق من باشه که صدای داد و بیدادتونو تحمل کنم...به حرمت اینهمه وقتایی که کمکتون کردم دهنتونو چند دقیقه ببندید تا حرفام تموم شه!!

این از ما هم بی اعصاب تر بود...برگشتم سرجام نشستم!

یوگیوم-ممکنه تاریخو اشتباه گفته باشی...نارین هیچوقت همچین چیزیو نمیخواست!

بوتونگ دستشو کوبید روی میزی که جلوش بود و داد زد:

-من هیچوقت تو محاسباتم اشتباه نمیکنم بچه!

یونگجه-چرا اینو به ما نگفتی؟! اگه میگفتی که نباید کهربا رو صدا بزنه شاید اینجوری نمیشد!! غیر ممکنه که نارین همچین کاریو از قصد کرده باشه!!

بوتونگ-اگه میدونستم اون نارینتون اونقدر احمقه که بخواد با اون کهربا حرف بزنه، اونم تو روزای آخر حتما بهتون گوشزد میکردم!

مارک-بوتونگ شی داری زیاده روی میکنی!

بوتونگ خواست جوابشو بده که با صدای زنگ در، دخترشو صدا زد و گفت که درو باز کنه!!

احتمالا جونیور بود...از ته دل میخواستم اون تو این وضعیت نیاد!!

گریه ام گرفته بود...اگه جونیور با این قیافه منو میدید صد در صد میفهمید چه خبره!!

سرمو آوردم بالا و دیدم که یوگیومم مثل منه!! جی بی اینقدر عصبانی بود که شاید تا حالا این درجه از عصبانیتو تو نگاهش ندیده بودم...یونگجه و مارکم حال داغونشون از ظاهرشون داد میزد! بم بم پر از استرس و نگرانی بود...جونیورم که مطمئنا بی اعصابه و با این اخلاق بوتونگم فک کنم اینجا جنگ جهانی بشه!!

جی بی-قیافه هاتونو درست کنید!

سریع اشکامو پاک کردم...!

جونیور اومد سمتمون و به بوتونگ احترام گذاشت و تا نگاهش به ما افتاد با صدای لرزون گفت:

-دیر اومدم؟!

با قیافه ای که من میدیدم، حدس زدم فهمیده چه خبره!!

مارک-نه خیلی چیزی نگفتیم!

جونیور-خوبه...خب بگید میشنوم!

هیچ کدوممون هیچی نمیگفتیم...به شخصه بغض راه گلومو بسته بود!!

سرمو انداخته بودم پایینو چشمامو رو هم فشار میدادم که اشکام دیده نشه!!

جونیور-بوتونگ شی دوستام انگار بازیشون گرفته و میخوان اذیتم کنن!! شما بگید!

بوتونگ نفسشو صدا دار داد بیرون و گفت:

-ببین پسرم...من میدونم که اون دختر برای تو نسبت به دوستات جور دیگه ای بود!

نگاهمو به جونیور دوخته بودم...سعی میکرد یه لبخند زورکی روی لباش نگه داره!!

واقعا تحمل اون جو برام سخت شده بود!!

جونیور-بوتونگ شی میشه طفره نرید؟! البته میدونم که اتفاق خاصی نیفتاده!

چرا مثل دیوونه ها حرف میزنه؟! اون بیشتر از همه ی ما اینو قبول داره که نارین برگشته! کاملا مشخصه...!

بوتونگ-خب راستش...من نمیدونم تو به چی میگی اتفاق خاص!

جونیور-ببخشید بوتونگ شی یه لحظه...جکسون داری گریه میکنی؟!

تو دلم خالی شد...چی بگم؟!

-هوم؟!

جونیور-صدات داره میلرزه...

دستامو تو دستاش گرفت و گفت:

-خوبی پسر؟! نکنه دم اینهمه کاری که رو سرمون ریخته مریض شدی؟!

-من؟! آره یکم مریضم...!

موهامو بهم ریخت و گفت:

-پسر همیشه عین بچه های لوسی...اینکه گریه نداره!!

صداش کم کم داشت میلرزید...پس فهمیده!

جی بی-جونیور...یکم سخته...میفهمم!

جونیور صداشو برد بالا و گفت:

-چی سخته؟!

بوتونگ-باید قبول کنی که اون برگشته!

دیگه هیچی نمیگفت...نگاهش بین ماها و بوتونگ چرخید و بعدش به دیوار روبروش خیره شد...شاید نزدیک یک دقیقه این سکوت و نگاه خیره ادامه داشت!

نگاهشو برد سمت بوتونگ و گفت:

-تقصیر توئه...تو...توی احمق...چجوری به تو اعتماد کردیم؟!

وقتی این حرفارو میزد رفت سمت میز بوتونگو محکم کوبید رو میزش!

از جام بلند شدم و رفتم کشیدمش عقب...اما دستمو پس زد و هلم داد عقب!

بوتونگ سکوت کرد و با نگاه عصبی سرشو تکون میداد!!

جونیور با دیدن این سکوت عصبی تر شده بود؛ برگشت و دستشو برد تو موهاش...نمیفهمیدم عرق کرده یا اشکاشه که صورتشو پوشونده!

بوتونگ-ببین به دوستاتم گفتم...من هیچ اشتباهی نکردم! خود نارین اینکارو کرده یا حالا به قول دوستت این اشتباهو کرده!

جونیور

با اومدن اسم نارین و اینکه خودش اینکارو کرده دنیا رو سرم خراب شد...ولی من حق هیچ اعتراضی ندارم!

من خودم ازش خواسته بودم خوب فکراشو بکنه...حق داره دلتنگ خونوادش بشه...ولی چرا خواست منو امیدوار کنه که میمونه؟! چرا خواست که من احساسمو نسبت به اون قطعی کنم؟!

جی بی-خوبی پسر؟! یه چیزی بگو!

دستشو کنار زدم و گفتم:

-حق اینکه بخواد برگرده رو داشت ولی حق بازی با منو نداشت...باید احساس منو رد میکرد!

یونگجه-هیونگ تو چی میدونی؟! چرا اینقدر قطعی درمورد تصمیم دل اون حرف میزنی؟!

-میخوای بگی بیشتر از من میشناسیش؟! آره؟!

مارک-کی همچین چیزی گفت؟! فقط منظورش اینه که اینقدر سریع قضاوت نکنی! یکم آرامشتو حفظ کن!

اشکامو پاک کردم و گفتم:

-من آرومم...اصلا چیز خاصی نشده که...خوبه؟!

جی بی-بس کن...دیگه کم کم باید بریم!

جکسون-صبر کنید...باید بفهمیم الان نارین چیزی یادشه یا نه! بوتونگ شی؟!

بوتونگ-نمیدونم...ممکنه! شایدم نباشه! 

چه فرقی داره؟! اینقدر بهم ریخته بودم که حس میکردم حتی نمیتونم روی پاهام وایسم...

نظرات 26 + ارسال نظر
hosna یکشنبه 7 شهریور 1395 ساعت 23:16

ممنننننن مریممممم مرسییییییی عاولیه

خواهش میکنم عزیزم!!!!!!

ParastoO420 یکشنبه 31 مرداد 1395 ساعت 23:32

Hejin shi جمعه 29 مرداد 1395 ساعت 16:35

جین یانگ مــــــــــن !!

آخی عزیزم!

Rashin چهارشنبه 27 مرداد 1395 ساعت 21:34

میشه PDF فصل اول کهربا رو بزاری....

آره عزیزم به زودی میذارم!

سها چهارشنبه 27 مرداد 1395 ساعت 16:42

حالم بدشد....اه...غمم کم بود غم اینم اضافه شد...

آخی عزیزم غصه نخور!

R.R چهارشنبه 27 مرداد 1395 ساعت 13:41

جونیور دیوونه نشه؟

هر چیزی ممکنه!

Soorii چهارشنبه 27 مرداد 1395 ساعت 09:11

عاقا جونیور بهتره جین یانگ خیلی رسمیه !!!
واییییییییی وباااااااا پوکیدم از خنده....
وای چقد ناراحتم برا جونی گناه داره تو رو خدا نارین برگردون جونی غصه میخوره دلم گرفت
مرسی مریم جون عالییییی بود

ممنون که گفتی!
جونی جان توی فیکا آفریده شده برای غم و غصه!!!
خواهش میکنم عزیزم!

Taramehr چهارشنبه 27 مرداد 1395 ساعت 03:34

واااای خداااااا عااالی بوددددددد فوق العاده بود کاشکی دوباره بیای تل ولی. حالا اینارو بگزریم من اعصابم خورده. یعنی چی اینا چطور همو می بینن؟ قلبم داره از جاش در میاد.

ممنونم عزیزم!!
همه چی معلوم میشه!

Maryam MHB چهارشنبه 27 مرداد 1395 ساعت 03:30

چقدر طفلکیه آخه این بچه...

shamim چهارشنبه 27 مرداد 1395 ساعت 03:19

خیلی ناراحت شدم براشون .... داستان عالی

آخی عزیزم!
ممنونم!

Mozhan چهارشنبه 27 مرداد 1395 ساعت 01:37

Faqt mitonm begm arrrrrrrrbochre juni kheily qasnge mrym khste nbshi vliiii dri in junior bdbkhto mikoshi hm to wolfs hm kahroba

آخی گلم ناراحت نباش!!!
ممنونم عزیزم سلامت باشی!
انگار بدبخت بودن بهش میاد!!! تقصیر منم نیست!

farli چهارشنبه 27 مرداد 1395 ساعت 01:33

اخی عالی بود ولی کاش جنیورهم بفهمه که نارین فقط خواسته با کهربا حرف بزنه نه این که برگرده :(

اگه اینقدر تند قضاوت نکنه همه چی درست میشه!!!

Leily چهارشنبه 27 مرداد 1395 ساعت 01:17

نه ، دوست ندارم جونیور جین یانگ باشه ... یاد ولفز می افتم و دو تا داستان قاطی میشن ... لطفا جونیور باشه ... البته این نظر منه !!!
گریه ... اعصابم خورده ... انگار کنارشون نشسته بودم ... نارین بر میگرده مطمئنم ... یعنی امیدوارم !!!
ناراحتم ... امشب دیگه حرف نمیزنم ...

ممنون که نظرتو گفتی عزیزم!
آخی عزیزم غصه نخور!!!

یاسی چهارشنبه 27 مرداد 1395 ساعت 01:09

نارییییییییییییییییییییییییییییییییییییین
جونیوووووووووووووووووووووووووووووور
مریییییییییییم خیلی بی رحمی چرا اینکارو با جونیور میکنی
چطور دلت میاد دوتا اورانگوتان عاشقو که تازه شده بودن کفتر عاشق ازهم دور کنی اونم اینطور فجیعانه
فقط دلم میخاد جونیور از نارین متنفر بشه و به اینجور قضوت کردنش ادامه بده هااا...اون افریته ی جادوگرم یبار درس حسابی حرف نزد اه رو مخ
هی هی این افلاطون زیادی داره گنده میشه هاا نارین سرتو میندازی پایین صداتم درنیاد دختره ی نکبت ...اخه چرا هیچی یادش نمیادددددددددددددد
بمیرم برا جکسون...جی بیی چقد حاله بچچه ها خرابهههه گند نزنن به برنامه هاشووووووون
وا اصن هرچقدر فک میکنم که چطور این دوتا دوباره همو ببیننن و دوباره مثله قبل شن چیزی به ذهنم نمیرسه اصن نمیشه اخه چطوری هرطوریم حساب کنیم باز خیلی یجوری میشه
اه من چ میگم پاک خل شدم...حواست باشه تو خلم کردیااااا
اقا جونیور که نمیتونه بیاد ایران دختره هم کههه...اخه چرا باید بره کره وختی هیچی یادش نیس
اهنگی که یونگجه یه زماااانی خونده رو یادشه اون وخت جونیور به اون گنده ای و عاشقی رو یادش نیس....بالاتنه ی لختشو یادشه اونهمه عشق و عاشقیشون یادش نیس...میدونی شایدم به مرور یادش بیاد
ببین الان اون اهنگه رو شنید اینجوری شد
بالاتنه لخته
شاید یه نشونه از هرچیزی لازمه تا یادش بیاد
اقا نمیشه یبار دیگه با کهربا حرف بزنه
نارین میمردی اون شب با کهربا حرف نمیزدی ای خدااااااااااا
من اینقد عصبی شدم سره این فیک ان ارامشمو از دست دادم سکته نکنم یه وخخخخخ
خدایا این اوضاع رو سرو سامون بده
دستت درد نکنه مریمی خیلی عالیبود مثله همیشه
عوضی تو کله موقعی که داشتم داستانو میخوندم تپش قلب گرفته بودم تا رسید به اونجایی که بوتونگ دلیلو گف قلبم ایستاد....عررر از استرس ناخونام تموم شد
عالی عالی اصن بیست
فقط به من بگو چطوری قراره درس شه این وضع اصن درس شدنی هس؟
ممنووووووووووووووووووووووووووووووووووون

این دو تا اورانگوتان قسمت نیست با هم بمونن!!!
باور کن من بی رحم نیستم!
نارین که کاری با افلاطون جان نداره!
خدا نکنه!!!
نارین فقط چیزای بیناموسی یادشه!
آرامشتو حفظ کن خواهشا!!!!
سرت درد نکنه عزیزم!!!
تو قسمتای بعدی همه چیز معلوم میشه!
خواهش میکنم گلم!!
ممنونم از نظرت!

Zahra-boice سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 23:05

اخییشششششش بالاخره وای فامون وصل شدددددد
تو این چند روز کلی حرص خوردم که نمیتونم نارینو بخونم
مریمممم چرااااا نههههههه خیلیییی بدددده
این چههه کااارییی بووود کررردددی
جونی طفلک مگه چیکارکرده بود اخه
دلممم کباب شد که براااشششش
نارین اتیش پاره اینور افلاطون تور میکنه اونوقت جونی
نارررین یادت بیاد لدفااااا
مریم جووون عاشق فیکات واین ذهن معرکتم
ممنووون

حالا صبر کن قسمتای بعدم برسه!!!
اونوقت ببینیم بازم در مورد نارین اینو میگی؟!

Mimi سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 22:59

Vaaaay bichare junior akh akh narin nabayad ba onn kahroba miharfid

آره بنده خدا نمیدونست!!!

Mitra سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 21:24

خیلی قشنگ بود این قسمت
کاش زودتر همه چی یادش بیاد
اون دوستای احمقش بیشتر باید بهش عکس و کلیپ نشون بدن تا یادش بیاد
بیچاره جونیور هعی

فعلا فقط بیچاره جونیوره!!!
حالا یه ذره که بگذره...

taelia سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 20:53


اهعع ازین بوتونگه متنفرممممممم
عوضی چرا نگفت اگه با کهربا حرف بزنه امکان داره برگر دهههه
لعنتی T_T

نکنه جین یانگی از نارین متنفرشه واییی نهه

آره متنفر میشه بعدشم میره با همون نایون!!!

الهه سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 20:05

اخه چراااا جیگرم کباب شد

TannaZz سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 19:23

عررررررررررر....
خسته نباشی مریمییی
عاغاااااا جین یونگیییییی عرررررررر
جین یونگ دیوونه شده زده به سرش واااهااااهاااااایییی

سلامت باشی عزیزم!
خخخخخ نه رد نداده هنوز!!!

Mahdis سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 19:17

"جین یانگ "وسط اجرا لخت شه هم تو فیکا همیشه اینجوریه
اگه ببینه این فیکارو رگشو میزنه؟!!
من که افلاطون اوپام شد بقیه رو نمیدونم
کلا تو خوابامم میدیدم که شاهزادم پسر حاجی کافه داره
ترجیحا شبیع خواجه نصیر الدین بنفشم بود با یه تسبیح توی دستش
الهی فداش بشم

عین همون موزیک ویدئوی فلای از رو پشت بوم خودشو پرت میکنه پایین!
افلاطون خیلی اوووووپاس!!!!
واییی وایییی اینی که میبینی شاهزاده نیست که!! سلطان قلبهاس!

maryam goli سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 19:00

نتونستم زیاد مقاومت کنم خوندمش.جین یانگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ.چرااا این قرارمون نبود.قرار جین و نارین به رفتن نبود به اینکه جین تو اشکاش سر بشه.اینکه جین زیر طوفان بمونه و تو آتیش عشق پرپر بشه.نارین جان من جونیورو به یادت بیار.پشت بوم رودخانه هان اتاق جونیوررر(تازه پسره بدبخت از وقتی نارین رفته خل شده هی اسمشو عوض میکنه)مریم جون مثل همیشه عالی بود.از اینکه داستانت فوق العادس و متفاوت خوشحالم ولی نمیتونم زار نزنم.اگه دوتاشون جز جیگر بزنن باز برام قابل تحمل تره.یه کاری کن دوتاشون از عشق هم جز ب نن.مرسی
خسته نباشییی.ای لاویو.عاشق داستاناتم

آخی عزیزم!!!
امیدوارم قسمتای جلوترش برات دلنشین تر بشه!!!(ینی میشه؟!)
خواهش میکنم عزیزم!
سلامت باشی!!!
خوشحالم که با اینکه اینقدر موضوعش داره غمناک میشه ولی بازم دوسش داری!

apink_land سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 18:46

جونیورررررر اخی دلم کباب شدددددد
نارینم کلا اوسکول بازیاشو ول نمیکنه
عاشق این فیکم مرسی مریم جون

نارین در همه حال باید سرخوش باشه!
خواهش میکنم عزیزم!

£G(-)@Z@Г سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 18:45 http://got7storiesfictions.mihanblog.com/

واااییی جین یونگیییی
دلم کباب شد
این نارین اونجا پسر بازی میکنه اونوقت این بیچارهاا
برای اولین بار من طرف پسرارو میگیرم
عالی بود مریم

اون بنده خدا هم گناهی نداره که خب هیچی یادش نیست!!!
ممنونم عزیزم!

fereshteh سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 18:40

وااااای عزیزم جین یانگ بیچارهاین بچه توهیچکدوم ازفیکاشانس نداره همش داره بدبختی میکشهولی ایشالله زودترنارین برگرده اگه برنگرده خودم برش میگردونم وااای مریمی اصلن گات بیان ایران خیییییلی باحال میشه

آره خودمم جدیدا خیلی به این نتیجه رسیدم!!! انگار بدبخت بودن بهش میاد!
آخه اگه گات سون بیان ایران فنا زندشون نمیذارن که!!!!

Aylin سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 18:35

وااااایی عزیزای دلم دلم براشون کباب شد کاشکی نارین زودتر برگرده

آخی عزیزم!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد