THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

کهربا (فصل دوم) پارت 49

 

-ساکت باشید...جی وای پیه!!!

استرس بدی داشتم...ما در مورد اتفاقایی که افتاده بود چیزی بهش نگفته بودیم چون فکر نمیکردیم اینقدر همه چیز جدی باشه...حتما وبتونو دیده!

یونگجه-هیونگ جوابشو بده دیگه!!!

نفس عمیقی کشیدم و با آرامش جوابشو دادم:

-سلام هیونگ!

جی وای پی-چرا نگفته بودین این دو تا دارن برمیگردن؟! باورم نمیشه...کمپانیم داره نجات پیدا میکنه!!

اصلا منظورشو نمیفهمیدم...تنها برداشت من از تن صداش که پر از حرص بود این بود که منظورش دقیقا برعکس حرفاشه!

-هیونگ جدی که نمیگی؟!

جی وای پی-کاملا جدیم...این دختره اومده داره خرت وپرتاشو از توی اتاقش جمع میکنه!! بالاخره از دست جنجالای این زوج راحت میشیم!!!

-هیونگ...شما و نارین با هم قرارداد دارین این حرفا ینی چی؟! ما همه ی امیدمون تویی...باید جلوشو بگیری!!!

جی وای پی-من چیکار کنم بچه؟! اون جین یانگ در به در کدوم گوریه که جوابمو نداد؟! اون دخترا بهم گفتن چند روز پیش تو خوابگاهتون درگیری شده ها...من جدی نگرفتم!

این توایسیا قسم خوردن تا آخر عمرشون جاسوس خوابگاه ما باشن!!!

-هیونگ تو که صورت جین یانگ و جکسونو دیدی...معلوم بود قضیه جدیه...نارین توی وبتونشم اعلام کرده که دیگه نمیخواد فعالیت کنه...این اتفاق خیلی خوب نیست...اون وبتون میتونه سود زیادی داشته پس خواهش میکنم یه جورایی با اون قرارداد جلوشو بگیرین!!!

جی وای پی-منو با نارین در نندازید...اون یه زبون نفهمه!!!

خیلی عصبانی تر از اونی بود که فکرشو میکردم!!!

جکسون-راضی نمیشه؟!

سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم!!!

-باشه هیونگ...بعدا باهات تماس میگیرم!!!

جی وای پی-صورت اون دو تا کله شق در چه حاله؟!

-بهتر شدن...جکسون کاملا خوب شده ولی جین هنوز یکمی کبودیا روی صورتش مونده!

جی وای پی-حواستون باشه یه وقت اونجا دیوونه بازی درنیاره ها!!!

-چشم هیونگ...تو هم مراقب اوضاع اونجا باش!

یوگیوم-چی میگفت؟!

براشون توضیح دادم که چی شده...دیگه مغز هیچکدوممون کار نمیکرد!!!

با وجود تمام جدیت پرید، شاید میشد با راضی کردن نارین، کاری کنیم که اونم قبول کنه بمونیم...شایدم نارین تا الان ازش خواسته که برنگردن ولی پرید دیگه قبول نمیکنه!!!

.

.

نارین

امروز هرچیزی که توی اون کمپانی داشتمو جمع کردم و برگشتم...حتی دیگه دلم نمیخواست پامو توی این خوابگاه بذارم...

ازین تنهایی ای که الان توش بودم متنفر بودم...هر لحظه از اولین لحظه ای که اومدم اینجا تا همین چند روز پیش دور سرم میچرخید!!!

ازین سکوتی که توی این خونه بود داشتم دیوونه میشدم...فرید سرش گرم بود...دیر میومد خونه و وقتیم که میرسید حتی یه کلمه هم حرفی نمیزدیم...یکسره منتظر بودم یه چیزی بگه...یه راه حلی!!!

انگار قضیه خیلی جدی بود...جونیور نه پیامی میداد و نه هیچی...حس میکنم خیلی زود فراموشم کرد...البته از اولشم باید به این قضیه فکر میکردم...آدمی با موقعیت اون خیلی راحت اتفاقای کوچیکی مثل منو فراموش میکنه و به اوضاع عادی زندگیش برمیگرده!!

دوباره داشتم شبیه اون روزای کذایی میشدم...اصلا نمیفهمیدم دور و برم داره چی میگذره!!!

شاید دارم تاوان روزایی که به فکر خوشبختی خودم بودم رو پس میدم...روزایی که به حال و روز پدر و مادرم اهمیت نمیدادم! روزایی که یکسره سعی میکردم برای رسیدن به چیزایی که فکر میکردم خوشبختی منن، با همه معامله کنم!!!

توی این چند روز همه ی پسرا بهم زنگ میزدن ولی جوابشونو ندادم...شاید چون اونی که باید سراغ ازم میگرفت، عین خیالشم نبود!

همه ی اون خاطرات و احساساتمون خلاصه شد توی چندتا کلمه که پشت در بهم زد و گذاشت رفت!!

با صدای باز شدن در خونه، تلویزیونو که چند ساعت بهش زل زده بودم ولی نمیدونستم داره چی نشون میده رو خاموش کردم!!

فرید اومد بالای سرم وایساد و کتابی که روی میز جلوم بود رو برداشت(کتاب یازده دقیقه پائلو کوئیلو) و گفت:

-این چیه داری میخونی؟!

-خب تو که باهام حرف نمیزنی...مجبورم اینو بخونم دیگه! بالاخره منم باید مثل ماریا(شخصیت این کتاب) تجربه کنم...شاید اگه با تجربه بودم گول جونیورو نمیخوردم!

با یه اخم کوچیکی بهم نگاه کرد و گفت:

-لازم نکرده اینو بخونی!

-نخونم باهام حرف میزنی؟!

فرید-دلبری نکنا...برگردیم تهران طلاقت میدم!!

-باشه فقط الان حرف بزنیم!

فرید-این کتاب برای کسایی که درک درست ندارن مناسب نیست...تو هم که کلا بیشعوری...به نظرم بیشعوری رو بخون! میتونه قدم اول درمانت باشه!!

-عه؟! از کجا کتابشو میشناسی؟! بابات میخونده؟!

فرید-نه دست بابای تو دیدم!!!

-برو بچه پررو میخوام بخونم!

فرید-به چه دردت میخوره؟!

-شاید برای وقتی که برگردم ایران لازم بشه!!!

فرید-واقعا این کتاب همچین حرفی میزنه؟!

-آره دیگه...وقتی برگردم تنهام و میتونم زندگی این دختره رو به عنوان همدرد خودم مرور کنم!!!

فرید-تو فقط همچین نتیجه ای ازین کتاب گرفتی؟! خیلی چیزای دیگه ای هم میشه فهمید!

-نه چیزای دیگه هم یاد گرفتم...چند وقت دیگه یه مزرعه و چندتا گاو میگیرم و توش کار میکنم!!!

فرید-گاو چرا میخوای بگیری؟! خب حاج بهرام هست!!!

-عه؟! اونوقت فکر نمیکنی بابای من تنهایی توی طویله حوصله اش سر میره؟! حاج صولتم باید بیاد پیشش!

فرید-خب حاج صولتم بیاد!!!

-خوبه...فقط از شیر دهی که نیفتاده؟!

فرید-برو بشین بقیه ی کتابم بخون شاید نتایج بهتری گرفتی!!!

-کجا میری؟!

فرید-میرم بخوابم...فقط حالا که تا نصفه های اون کتاب پیش رفتی باید تا آخرش بخونی...اون کتاب چیزای متفاوتی نسبت به چیزایی که تو تا الان فهمیدی میگه!

وایییی خدا دوباره باید تکی بشینم و به گذر زمان نگاه کنم...شاید حداقل زمان یه کاری برای این اتفاقات مسخره انجام بده!!!

.

.

جی بی

دیگه تحمل جونیوری که یکسره توی خودش بود غیر قابل تحمل بود...هر شب بعد از کنسرت مست میکرد و تا صبح نمیخوابید...صبحا هم که میرفتیم برای تمرین یه گوشه عین جنازه میفتاد!!!

حرف زدن باهاش بی فایده شده بود...هروقت باهاش سعی میکردیم حرف بزنیم میزد زیر گریه و پا میشد میرفت...قبلا پرخاشگر یا خیلی آروم میشد ولی حداقل دیگه گریه نمیکرد...نمیفهمم چرا قبول نمیکرد که با نارین تماس بگیره...شاید نارین جواب میداد!!!

امروز حدودا ساعت 12 با سر و ریخت مرتب اومد توی سالن...انگار که میخواست باهامون تمرین کنه!!

چی شده؟! الان با قضایا کنار اومده و میخواد ازون بی مصرف بودن و خرابکاریای سر صحنه دست بکشه؟!

جونیور-سلام سلام

جکسون-چه عجب ما شما رو برای تمرین دیدیم!!!

مارک-جین یانگ تصمیمت جدیه؟! دیگه نمیخوای کاری کنی؟!

جونیور-هیونگ...ازین به بعد به من، به عنوان دوست خودتون نگاه کنید...نه دوست پسر نارین!

-پسر معلومه که تو در درجه ی اول دوست مایی...اصرارامونم از سر دوستی و دلسوزیه! پشیمون میشی!

جونیور-من نمیتونم...نمیتونم اذیت شدنشو ببینم...به خاطر همینه که میذارم بره!

یوگیوم-هیونگ چرا نمیفهمی؟! اون دختر زمانی اذیت میشه که تو کنارش نباشی!

جونیور-اینطوری نیست...وقتی که ازدواج کنیم اون نمیتونه با خیلی چیزا کنار بیاد...اون نمیتونه قبول کنه که شوهرش شغلی داره که با کلی دختر و کسایی که دیوونه وار دوسش دارن سرکار داره! اگرم خبر ازدواجمونو رسما اعلام کنیم بازم یه جور دیگه اذیت میشه...شاید کسایی باشن که نتونن این قضیه رو قبول کنن و باعث اذیت شدنش بشن!!! شما که دیدید هر کسی به خودش اجازه میده که هر حرفی رو توی فضای مجازی منتشر کنه و به راحتی دل دیگرانو بشکنه!

-آره حرفایی که میزنی درسته...ولی تا کی میخوایین ازدواج نکنین؟! تو که نمیدونی فعالیت گروهمون تا کی ادامه داره!

جونیور-حتی اگه تا آخر عمرمونم گروهمون فعالیت داشته باشه، از یه سنی به بعد ازدواج یه آیدل میتونه منطقی باشه ولی الان نه! با اینکه الانم میتونم ازدواج کنم ولی هنوز وقتش نیست...شما که شرایطتون مثل منه...متوجهید؟!

جکسون-خب چرا اینارو به نارین نمیگی؟!

جونیور-اون همه ی اینارو میدونه...همون شب بهش گفتم...من حتی وقتی که هنوز کره بودیم یه بار رفتم دم خونشون ولی اون نمیخواد منو ببینه...نمیتونم یکسره شاهد حال بدش باشم و با مزاحمت ایجاد کردن این حال بدو بیشتر کنم! اون الان ناراحته چون فکر میکنه من پشتشو خالی کردم ولی من دارم به آینده فکر میکنم! فکر میکنید از وقتی که با پرید اومدن کره به آخرش فکر نکردم؟!

حرفاش درست بود...واقعا اون از بقیمون منطقی تر فکر میکرد ولی باید یه راه حلی پیدا کنیم که فعلا برنگردن!

از جام بلند شدم و شماره ی پریدو گرفتم...منتظر شدم تا جواب بده!!!

پرید-بله جی بی؟!

-سلام هیونگ...کجایی؟!

پرید-کی به تو اجازه داده با من کره ای حرف بزنی؟! تو چرا اینقدر نفهمی؟!

-هیونگ من که دیگه میدونم چرا آخه...

پرید-اجازه نمیدم!

صداش یه جوری بود...انگار که یکمی مست باشه!!!

جی بی-مست کردی؟!

پرید-اگه کره ای حرف بزنی جواب نمیدم!!!

-هیونگ خواهش میکنم الان وقت این چیزا نیست...کارم خیلی مهمه!!!

پرید-هان؟! چیزی شده؟!

-واقعا دارید میرید؟!

پرید-حرف مهمت این بود؟!

-تو که واقعا نمیخوای به خاطر یه لجبازی مسخره، نارینو برگردونی؟! مگه نارینو نمیشناسی؟! اون بعضی وقتا خیلی بچگانه رفتار میکنه!!!

پرید-ببین من دیگه کاری به این چیزا ندارم...من اون دخترو پیش اون عوضی بی دست و پا که طرفداراش و کمپانیشو به کسی که به قول خودش عاشقشه ترجیح بده، نمیذارم!

-هیونگ اونجوری که فکر میکنی نیست!

پرید-پس چجوریه؟!

-هیونگ میشه یه چیزی ازت بخوام؟!

پرید-چی؟!

-با نارین بیایید آمریکا کنسرتمون...اینجا میتونیم شرایطو درست کنیم!!!

جکسون-هیونگ چی داری بهش میگی؟! راه حل ازین بهتر نبود؟!

انگشت اشارمو گذاشتم روی بینیم تا چیزی نگه!

مارک-من هنوزم نمیفهمم چجوری با پرید کره ای حرف میزنه؟!

-پرید ببخشید یه لحظه!!!

برگشتم سمت پسرا و گفتم:

-دو دقیقه دهناتونو ببندید!

پرید-ببین جی بی من دیگه هیچ کاری ندارم...توی این چند روزم دارم یکیو پیدا میکنم که همه چیو بسپارم بهش و برگردیم...قطع میکنم!

دوباره حرفامون بی نتیجه موند...خسته شدم!!!

-قبول نمیکنه! واقعا دیگه نمیدونم چیکار کنم؟!

یوگیوم-بگین جی وای پی با پرید صحبت کنه؟! یادمه پرید از استایل هیونگ خوشش میومد...شاید اینطوری به حرف جی وای پی بیشتر از ما گوش بده!!!

جکسون-ینی پاکدامنی رئیس کمپانیمونو به خطر بندازیم؟! نه نمیشه!!!

-ولی فکر بدیم نیست...ما از راه دور نمیتونیم خیلی کاری کنیم ولی شاید جی وای پی بتونه!!! جین یانگ بهش زنگ بزن و ازش بخواه که پریدو راضی کنه!!

جونیور-واقعا فکر میکنید الان جی وای پی به حرف من گوش میده؟!

-دقیقا...الان بین ما شرایط تو سختتره!

.

.

فرید

چند روزی بود که حرفایی که این یارو جی وای پی بهم زده بود، ذهنمو بدجوری مشغول کرده بود!

نارین هرروز جلوی چشمم داشت رنجورتر میشد و مطمئنم که وقتی که برگردیم بدتر ازینم میشه!!!

نهایتا من میتونم قبول کنم که نارینو تا آمریکا ببرم ولی معلوم نیست که نارینم راضی بشه و دیگه نمیتونم بهش التماس کنم که بیاد بریم!!!

در خونه رو باز کردم و دیدم که نشسته به کتاب خوندن...نمیدونم چرا این کتاب یازده دقیقه تموم نمیشه؟! اصلا شاید تا من میام خونه شروع میکنه به کتاب خوندن!!!

نارین-اومدی؟!

-هوم؟! اوهوم! نارین...

نارین-هان؟!

بچه پررو آدم نمیشه...این چه طرز جواب دادنه؟!

-برای من شام نذار!!!

نارین-اگه میگفتی هم شام نداشتیم!!

-میدونم...مگه این چند وقته شام داشتیم؟!

نارین-خب حالا واسه چی نذارم؟!

-شام با کسی قرار دارم!!!

از جاش بلند شد و اومد روبروم وایساد!

نارین-به به...کی؟! به نظرم اینجا با کسی رل نزن...ما که داریم برمیگردیم!!!

دختره ی احمق...کم دیوونه بود حالا هم که شکست عشقی خورده کلا رد داده!

نارین-چرا قیافه میگیری؟!

-برو بابا من کی قیافه گرفتم؟! خود درگیری داری؟!

نارین-منم میام!

-چی؟!

نارین-حوصلم سرمیره...همش نشستم تو خونه!!!

دلم براش میسوخت...نسبت به شرایطی که توش بود، خیلی آروم بود و شکایتی نمیکرد!

-خیلی خب!!!

نارین-وایییی حالا چی بپوشم؟!

انگار فریماه داشت این حرفو میزد...همیشه همینقدر با هیجان در مورد هرچیزی حتی کوچیکترین چیزا حرف میزد!

موهاشو بهم ریختم و گفتم:

-نمیخواد خیلی تیپ بزنی!

بی هیچ حرفی رفت سمت اتاقش...هیچوقت این دخترا رو درک نمیکنم...ینی از الان رفته حاضر شه؟!

هنوز نگاهم رو اتاقش بود که با صدای دستگیره ی در اتاقش، رومو برگردوندم سمت تلویزیون!!!

نارین-فرید؟!

-بله؟!

برگشتم سمتش و نگاهم موند روی نخی که دستش بود و دوباره گفتم:

-بله؟!

نارین-صورتمو بند میدازی؟!

-هه چی؟! این همه بهت پول میدم که تهش خودم پشمای صورتتو بکنم؟!

نارین-خب من اینجا جایی رو نمیشناسم...!

-ینی چی؟! ینی سه ماه اینجا زندگی میکردی، با همین پشما بودی؟!

نارین-اونموقع بم بم برام بند مینداخت...منم که پول نداشتم، دیدم دستش خوبه، کلا صورتمو سپرده بودم به خودش...این چند ماهم که دوباره اومدیم میدادم اون بند بندازه!

-واقعا دارم از دستت خل میشم...میدادی اون بند بندازه؟! خب پول نداشتی که نداشتی...باید اینکارو میکردی؟! اصن اون جونور بهت پول نمیداد؟!

یه لحظه حس کردم اسمشو که آوردم رفت توی فکر ولی بلافاصله جواب داد:

-تو که نمیدونی...اون موقع ها من با فروختن لباسای اینا امرار معاش میکردم!!!

-بله بله میدونم!

نارین-تو که طرفدارای اینارو نمیشناسی...نمیدونی چجوری پول میدادن تا شورت بایسشونو بخرن!

حس چندشی داشتم...آخه شورت؟!

-دیگه داره حالم بهم میخوره اون نخو بیار ببینم؛ فقط من بلد نیستم که...

سریع جواب داد:

-عب نداره خودم بهت یاد میدم!!!

نخو بست دور گردنشو اومد نشست روبروم!

نارین-دستتو بیار جلو!!!

-هان؟! برو بابا...

نارین-عه شوهر جان بیارش جلو دیگه!!!

با چشمای معصوم زل زده بود بهم...این دیگه کیه؟!

-خیلی خب...اه اه دلبری نکن خوشم نمیاد!!!

با ترس دستمو گرفتم سمتش و با اولین حرکت بند نتونستم جلوی داد خودمو بگیرم!!!

-چیکار کردی ذلیل مرده؟! دست نازینم کبود شد!!!

نارین-میبینی ما برای خوشگل شدن چه دردی رو تحمل میکنیم پشمک خان؟!

-خب به من چه؟! مگه واسه من تحمل میکنید؟! من که کلا شما عتیقه ها تو سلیقم نیستید!!!

نارین-بله میدونم شما پشم تو سلیقته...اه اه مرتیکه ی گوریل باز!!!

-اون نخو بده به من!!!

.

.

دانای کل

بعد از کلی جون کندن نارین و پرید بالاخره پشمای نارین کنده شدن...هرچند یه جای سالم تو پوستش نمونده بود!!!

نارین-ببین به خاطر گند کاریت مجبور شدم چقدر به پوست نازنینم کوفت و زهرمار بزنم!!!

فرید-لازم نبود...شبیه خلافکارا شده بودی قشنگ بود...هان؟! با اشعه ی چشمات منو نخور!

نارین-کوفت!

فرید-چته؟! رسیدیم اونجا اینقدر قیافه نگیریا!!!!

نارین-فکر کنم خیلی خوشت اومده ازش، آره؟!

فرید لبخند با آرامشی زد و گفت:

-راستشو بخوای یه قرار از پیش تعیین شدس...تا حالا مستقیما ندیدمش!!!

نارین-یا خدا...باورم نمیشه!!! فرید رسما دیوونه شدی که!!!

فرید-اونجا خیلی شلوغ نمیکنیا...پیاده شو رسیدیم!

رستوران تقریبا مجللی بود!!!

وارد رستوران شدن و رفتن سمت پسر جوونی که تیپ رسمی ای زده بود!!!

قبل ازینکه برسن سمت میز نارین گفت:

-خوشم اومد...سلیقه ات از من خیلی بهتره...اون از هیوک! اینم از این!

فرید بی توجه به حرف نارین گفت:

-سلام...شما باید آقای جانگ مین هیوک باشید، درسته؟!(کره ای)

نارین با دهن باز به فرید که کره ای حرف زده بود نگاه کرد...فرید با لبخند به نارین نگاه کرد و صندلی رو براش کشید عقب و خیلی جنتلمنانه گفت که بشینه!!!

مین هیوک-از آشناییتون خوشبختم!

فرید نشست کنار نارین و به بهش اشاره کرد و گفت:

-ایشون...

مین هیوک-خودم میدونم...ایشون نارین هستن! دخترعمه ی مارک! نمیدونستم با هم دوستید!

نارین با وحشت بهش نگاه میکرد...توی چند لحظه داشت حسابی شوکه میشد!

نارین-خوشبختم...فقط من شما رو به جا نمیارم!

مین هیوک-من از دوستای سئوک هستم! روزی که موزیک ویدئوی confession فیلمبرداری میشد اونجا بودم و دورادور باهاتون آشنا شدم البته سئوک خیلی در موردتون بهم گفته بود!

نارین-آها...سئوک چطوره؟! خیلی دلم براش تنگ شده!

نارین خیالش راحت شد که طرف جور دیگه ای نمیشناستش!!! دیگه الان اعتماد به نفس برای حرف زدن پیدا کرده بود!

مین هیوک-چند وقت بعد از رابطه اش با شما با یه دختر دیگه آشنا شد...در کل خوبه!!!

نارین با سر تاییدش میکرد!!!

فرید که مثل همیشه از شنیدن طومار افتخارات  نارین حرصش گرفته بود سعی کرد بحثو عوض کنه!

فرید-خب خواستم امشب همو ببینیم که کامل شرایطتونو بدونم!!!

نارین

واییییی تا حالا قرار دو تا همجنسبازو با هم ندیده بودم...شرایطم برای هم تعیین میکنن؟! ینی مثلا میگن دوست دارن رابطشون تا چه حدی باشه؟!

مین هیوک-من همه جوره موافقم و میتونم وقتم رو تمام و کمال بذارم...!!!

فرید-چه عالی!

-ینی هیچی نمیخوای؟! خونه ای چیزی؟!

همون لحظه فرید دستمو از زیر میز فشار داد...چیه؟! نکنه میخواد جلومو بگیره؟! خب باید این چیزا مشخص بشه! من بیشتر از اون توی این مملکت زندگی کردم و نباید بذارم طرف سر شوهرمو شیره بماله!

مین هیوک-نه من خودم خونه دارم؛ نیازی نیست! فقط ساعت کارم رو هم دقیق بگید!

اوه اوه این کره ایا چقدر با نظم پیش میرن...ینی چی آخه؟! خب این چیزا دلیه...طرف هروقت دلش بخواد همون موقع باید کار کنه دیگه!!!

فرید-من خیلی بهت سخت نمیگیرم...هر چی که توی کره عرفش باشه رو انجام بده! دیگه به عنوان یه کار تمام وقت باید بهش نگاه کنی و منم حقوق یه کار تمام وقتو قراره بهت بدم!!!

مین هیوک-مطمئن باشید راضی نگهتون میدارم!!!

فرید لبخند پر از آرامشی زد و گفت:

-وقتی آقای جی وای پی شما رو معرفی کرده باشه و از آشناهای نارین هم باشی من دلیلی برای اعتماد نکردن بهت ندارم!

پسره سرشو خم کرد و تعظیم کوچیکی به جفتمون کرد!!!

رو به فرید گفتم:

-امشب میاد خونه ی ما؟!(فارسی!)

فرید-نه چرا بیاد؟!

-پس ینی تو میری خونش؟!

فرید-نارین خواهش میکنم دست بردار!!!

نکنه الان خجالت میکشه در این مورد باهاش حرف بزنم؟! من برق چشماشو دیدم...معلومه که حسابی ازین پسره مین هیوک خوشش اومده!!!

.

.

آروم و بدون هیچ حرفی توی ماشین نشسته بودم و به غرغرای فرید گوش میدادم:

-برگشتی به پسره میگی امیدواری لحظات خوشی رو با من داشته باشه؟! بهش میگی خونه میخواد یا نه؟! اصلا تقصیر منه که آوردمت اینجا!!!

-خب نمیخواستم فکر کنه تو احمقی...خواستم خیلی نشون بدم ما شرایطو میدونیم!!!! ولی خوشگل بودا!!!

فرید-واییی خدا...ترجیح میدم اصن باهات بحث نکنم!!! ببینم ینی تو واقعا نفهمیدی اون چیکارس؟! اون قراره مسئول شعبه ی من بشه...وقتی داریم برمیگردیم بیکارم اینجا بخوام با کسی باشم؟!

-آخراش فهمیدم!

فرید-پس چرا هنوزم یه جوری حرف میزنی که انگار....

نارین-اینارو بیخیال...تو کره ای حرف زدی؟!

فرید-آره مگه چیه؟!

-از کی یاد گرفتی؟! چرا لهجه ی تو از من کمتره؟!

فرید-واسه اینکه معلم من درست و حسابی بود و معلم تو اون هفتا احمق بودن!

-فکر کنم خیلی وقته بلدی...حرفای پسرا رو هم میفهمیدی و حالشونو میگرفتی!

فرید-خوب میکردم!

-اوهوم...خوب میکردی! ممنون که امشب منو با خودت آوردی...خیلی حال و هوام هوض شد!

روشو برگردوند سمتم و بعد از چند لحظه گفت:

-خوشم نمیاد اینجوری رفتار میکنی...همیشه پررو باش!!!

نمیدونم چرا این حرفش خوشحالم کرد...

.

.

دانای کل

پسرا تا یه هفته ی دیگه باید میرفتن لس آنجلس و آخرین جایی بود که اجرا داشتن!

فکر میکردن نارین و فرید دارن برمیگردن ولی فرید فعلا اقدامی نکرده بود و جلوی نارین وانمود میکرد هنوز یه سری از کاراش موندن تا شاید نارین تصمیمشو عوض کنه!!!

جونیور-خب چجوری از نارین بخواییم که بیان اینجا؟!

جی بی-این دقیقا چیزیه که ما هم نمیدونیم...جی وای پی میگه پرید چیزی نمیگه ولی به نظر میاد که یکمی نرم شده!

مارک-میخوایید بگم بابام به نارین زنگ بزنه و دعوتش کنه خونمون؟!

جکسون-اونوقت نارین وقتی حتی جواب تلفن ما رو هم نمیده چرا باید به حرف بابای تو گوش بده؟!

بم بم-اتفاقا بد فکریم نیست...ممکنه قبول کنه!!!

یوگیوم-هیونگ یه بار تو عمرت فکر کردی و حرف درست و حسابی زدیا!!!!

مارک با لبخند پیروزمندانه ای به همه نگاه کرد و شماره باباشو گرفت!

نارین

از وقتی که حرفای پاپا توانو شنیده بودم استرس کل وجودمو گرفته بود...نمیدونم باید قبول کنم یا نه...اگه یه وقت اینجوری به نظر بیاد که من بازم خودمو به زور میخوام تحمیل کنم، چی؟! البته من نزدیک یه ماه جوابشونو ندادم...اگه همچین برداشتی کنن احمقانست!

اصلا از کجا معلوم فرید قبول کنه؟! میترسم باهاش حرف بزنم...این چند وقته خیلی جلوش وانمود کردم که دیگه ذره ای دلم نمیخواد بمونم!!! صد در صد مسخرم میکنه!

با صدای با شدن در خونه صاف سر جام نشستم...باید الان بهش بگم...اصن چجوری بریم؟!

فرید-سلام

-سلام فرید خوبی؟!

با تعجب گفت:

-خوبم!

اه معلومه هول کردم...من هیچوقت اینجوری حرف نمیزدم!!!

فرید-بیا این مرغا رو تو این ادویه جاتا بذار میخوام برای شام کبابشون کنم...تو که به ما شام نمیدی حداقل خودمون شکم خودمونو سیر کنیم...خودتم باید جون بگیری...این شکلی تو رو تحویل حاج بهرام بدم زنده ام نمیذاره!!!

واییی خدایا حالا که میخوام بهش بگم بریم آمریکا همش در مورد ایران رفتنمون میخواد حرف بزنه!!!

سریع رفتم پیشش توی آشپزخونه و خودمو سرگرم کار کردم و یکسره جمله هامو آماده میکردم تا بهش بگم...ینی چجوری بگم بهتره؟!

فرید-راستی دیگه چیزی از کارام نمونده خوبه تا هفته ی دیگه برگردیم؟!

خدایا الان با این حرفاش سکته میکنم!!!!

فرید-دیوار نظرت چیه برای هفته ی دیگه بلیط بگیرم؟!

-فرید؟!

فرید-چه عجب...بله؟!

-میخوام یه چیزی بگم...میدونم خیلی مسخره و بی معنیه!!! میدونم کاملا حق اینو داری که قبول نکنی...میدونم...

فرید-خیلی خب...میدونم که همه چیو میدونی! حرفتو بزن!!!

واقعا حرف زدن خیلی سخت بود!

-پاپا توان ینی بابای مارک دعوتمون کرده خونشون...آخیش بالاخره گفتم!

فرید-خب؟!

-خب...آخ!

فرید-چیکار کردی؟!

به دستم که داشت خون میومد نگاه کردم...من چه خریم!!!

فرید سریع دستمال آورد و گذاشت روی دستم!!!

فرید-خوبی؟!

-آره....چیزی نیست!

فرید-میخواستی جوسازی کنی؟!

-نخیرم!

فرید-خب داشتی میگفتی!!!

-میخوام برای آخرین بار ببینمشون!

فرید-آهان...!

-حق داری عصبانی باشی!!! امروز باباش بهم میگفت خیلی چیزا هست که در نظر نگرفتم و دارم عجله میکنم! میخوام برم ببینم همینجوریه که اون میگه یا نه!!!

هر لحظه حالت چهرشو زیر نظر داشتم تا بفهمم چه حسی داره!!

فرید-باشه...

-داری مسخرم میکنی؟!

فرید-واااا مگه چی گفتم؟! خود درگیری داری؟!

-نمیدونم...همش میترسیدم که...

نتونستم جلوی گریمو بگیرم...هم میخندیدم و هم گریه میکردم...گاهی وقتا حس میکردم اون یه فرشته ی نجاته...فرشته نجاتی که یه زمان فکر میکردم فرشته ی مرگمه!!!

فرید-نگاش کن این دختر کوچولو رو...دلش واسه اوپاش تنگ شده داره گریه میکنه!!!

همزمان بغلم کرد و موهامو نوازش میکرد!!!

-فرید...

فرید-هیچی نمیخواد بگی...خودم میدونم خیلی آدم خوبیم!

از بغلش اومدم بیرون و اشکامو پاک کردم!

فرید-اون چاقو رو بذار کنار الان چشمای خودتم درمیاری!!

-فقط چقد طول میکشه تا بریم اونجا؟!

فرید-خیلی طول نمیکشه...من چون اقامت اونجا رو دارم تو رو هم راحت میتونم ببرم ولی بازم راست و ریس کردن کارا وقت میبره!!!

-فرید هنوزم باورم نمیشه که قبول کردی...

فرید-حالا اینقدر بگو تا پشیمون شم!!!

-نه نه!

.

.

دقیقا همون حسی که بعد از سه ماه رفتم کره و میخواستم ببینمشون رو داشتم!

با گرمای دست فرید که دستمو گرفت، متوجه دور و برم شدم و بهش نگاه کردم!

فرید-تو هپروتیا...همونان که دارن بال بال میزنن؟!

نظرات 1 + ارسال نظر
kimia_gh_p چهارشنبه 24 خرداد 1396 ساعت 17:02

ووووش ووووش آشتی میکنن دیگهههه جاان جاان وای خیلی خوبببب بوووود.
رستوران رفته بودن عالی بود عاشقتم من

هنوزم معلوم نیست...موهاهاها!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد