THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

کهربا (فصل دوم) پارت 41

  

صبح به محض باز کردن چشمام دیدم که مارک و فرید پایین تختم همو بغل کردن و خوابیده بودن...بلند شدم نشستم تو جام و بلند گفتم:

-بی شرفا تو اتاق من؟!

فرید خیلی ریلکس و بی تفاوت بهم نگاه کرد و خمیازه کشید!

مارکم انگار قصد نداشت دست از بغل کردن فرید بکشه!

مارک-چه خبرته اول صبحی؟!

-مارک حس میکنم کم کم داری از راه به در میشی!

یکمی خودشو جمع و جور کرد و بی هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون!

فرید-خدایا چرا این باید میومد نگهبان ما میشد؟!

-بیخود خودتو نزن به پاکی...همش تقصیر توئه! اگه هر کدوم اینا به انحراف کشیده بشن، من از چشم تو میبینم!

فرید-خدایا مگه دختر حاج رئوف چش بود که من قبول نکردم برم بگیرمش؟!

همزمان با این حرفش از جاش بلند شد که بره بیرون!

-آره باید همون دختره ی افاده ای سر تا پا عملو میگرفتی...لیاقتت همونه! تازشم فکر نکنم کار و بار باباش به درد پدر جانت میخورد!

فرید-مورد آخرو باهات موافقم!

از اتاق رفتم بیرون دیدم که مارک حاضر و آماده داره میره سمت در!

-خب وایسا صبحونه بخوریم باهم بریم دیگه!

مارک-امروز جی بی داره برای کمرش میره بیمارستان...میخوام باهاش برم!

اصن حواسم به جی بی نبود...کم و بیش ازشون شنیده بودم که میگفتن اوضاع کمرش روبراه نیست ولی اینقدر اتفاق پشت اتفاق افتاده بود که یادم رفته بود پیگیری کنم و ببینم چشه! خودشم که اصن چیزی نمیگه...

-باشه برو! هر چی که دکتر گفت به منم خبر بده!

مارک-باشه!

رفتم توی آشپزخونه و منتظر بودم که فرید یه چیزی در مورد دیشب بگه و غر غر کنه!

فرید-چیه زل زدی به من؟!

-ها؟! هیچی!

گوشیشو گرفت دستش و بعد از چند لحظه شروع کرد به حرف زدن:

-سلام داداش...خوبی؟!...زر نزن بابا از یاد کردنای تو...الان ساعت 9:36 دقیقس، چطور؟!...عه راس میگی؛ حواسم نبود...خیلی خب دیگه حالا که بیدار شدی...بدجوری گرفتارم...هه خیلیم مالی نیستن!

یه نگاه تمسخرآمیز به من کرد و گفت:

-اونم خوبه! شبیه پاندا شده...نه بابا اینجا همه دیوونن!

-عمت شبیه پاندا شده...کیه؟!

فرید-به تو چه؟!

-میخوام بدونم کی حالمو پرسید!

فرید-ابیه!

-واییییییی راس میگی؟! میخوام ببینمش!

فرید-مگه نمیبینی کار جدی دارم باهاش؟!

-همین که گفتم!

به افلاطون گفت تصویرو برقرار کنه و بعدش رو به من گفت:

-فکر نکنی ازت ترسیدما...ابی هم میخواست ببینه چه شکلی شدی!

بی توجه بهش برای افلاطون دست تکون دادم!

افلاطون-خوش میگذره؟!

طعنه وار گفتم:

-خیلی!

فرید با حرص بهم نگاه کرد و گفت:

-داداش داشتم میگفتم...یه زحمتی دارم!

افلاطون-اه...دست از سرم بردار! باز دردسر درست کردی؟!

فرید-عه ابی...با مرام تو که اینجوری نبودی!

افلاطون-کی گفته؟! اتفاقا اینجوریم!

فرید-از کی تا حالا؟!

افلاطون-از همین الان!

فرید-خب پس بذار برات درد دل کنم شاید دلت به حالم سوخت!

افلاطون-بنال!

فرید-حاج صولت...

افلاطون-بحث همیشگی!

فرید-داداش به فنا رفتیم...گوش بده دیگه! حاجی فهمیده کجاییم!

با این جمله اش چهره ی افلاطون برای چند ثانیه پوکر موند و بعد با بی تفاوتی گفت:

-توقع داشتم زودتر از اینا بفهمه...حاج صولت ضعیف عمل کردی!

-افلاطون خبیث شدیا!!!!

فرید-نخیر...دلیر شده! میدونه ازش دوریم زبون درآورده!

افلاطون-بله دیگه...الان دو تا دیوونه ی زنجیری نیستن که بزنن کافمو بیارن پایین!

-عه افلاطون دلت میاد؟!

افلاطون-نه دلم میره...الان برای همین چرندیات زنگ زدید؟!

فرید-خب وایسا بگم دیگه...اگه دو دقیقه دست از پاچه گاز گرفتنمون برداری میگم واسه چی زنگ زدم!

افلاطون-خب؟!

فرید-یه سر برو سمت دفتر حاج صولت! ببین میتونی سر در بیاری بابام چیزی تو سرشه یا نه؟!

افلاطون-هه منو با حاجی درننداز...میره در گوش بابام حرف میزنه اونوقت بابام همین یه کافه هم که به زور بدستش آوردمو ازم میگیره!

فرید-اگه کاری کنه بیچاره میشم...من الان وسط مراحل راه اندازی شعبه ی اینجام! اگه بابام کاری کنه همه چی خراب میشه!

افلاطون-فرید میگم نه!

فرید-ابی دلت میاد؟! من که اینقدر دوست دارم!

افلاطون-اه اه چندش!

-فرید این بنده خدا اهلش نیست...دست از سرش بردار منحرف!

افلاطون شروع کرد به خندیدن و گفت:

-راستی فرید کسیو پیدا نکردی؟!

-چرا بابا یه لعبتی پیدا کرده!! داره به بهونه ی مدل کردن مخشو...

فرید-هیسس...ما به عیالمون پایبندیم!

افلاطون-اوکی اوکی!

فرید-پس ابی منتظر خبرتم...جبران میکنم!

افلاطون-مثل بقیه چیزا؟!

فرید-خب وایسا فرصت جبران بیاد...همه رو جبران میکنم!

-افلاطون جان مامانت امروز میتونه بره خونه ی ما یا فرید اینا؟!

افلاطون-واسه چی؟!

-خب ببینه حاج صولت قضیه رو به اونا گفته یا نه دیگه!

افلاطون-واااا من مامانمو بفرستم خونتون اونوقت بپرسه دومادتون چطوره؟! دختر و نوه هاتون در چه حالن؟!

-عه بچمو نگو!

افلاطون-ینی فقط حال شما دو تا تحفه رو بپرسه؟!

فرید-ابی بچه هاش افتادن...نگو یادشون میفته!

افلاطون-رسما خل شدید...باز خوبه خودم اون شکم بندو خریده بودم وگرنه راس راسی باورم میشد یه خبرایی بوده! خدایا صبح خروس خون آدمو بی خواب میکنن و ازین چیز شرا هم تحویل آدم میدن!

-اوا افی جان تو که بی ادب نبودی!

افلاطون-شدم!

-از کی تا حالا؟!

افلاطون-از همین حالا!!!

فرید-ماشالا داداش تو این چند دقیقه که با ما حرف زدی ذات خودتو کوبیدی از اول ساختیا...!

افلاطون-ولم کنید...اینقدر رو مخ من نرید!

-ولی با این همه بد اخلاقی الانت همش فکر میکنم اونموقع که مامانت ازم خواستگاری کرد باید قبول میکردم!

افلاطون-یادت نرفته که این من بودم که قبول نکردم؟!

-خیلی خب حالا...باید اینجوری ضایعم کنی؟!

افلاطون-من برم بخوابم تا ازین بیشتر خواب از سرم نپریده...بهتون زنگ میزنم!

بلند شدم تا چایی بریزم که متوجه شدم فرید از جاش بلند شد!

-وایسا یه چیزی بخور!

فرید-امروز عکسبرداریه...دیرم میشه!

-عه چرا به من نگفتی؟!

فرید-باید میگفتم؟!

-خب آره دیگه...میخواستم بیام اوپاهامو ببینم!

فرید-بهتر که نمیدونستی...خیلی تحفه ان؟!

-واسه چی بهتر که نمیدونستم؟!

فرید-اگه میخواستی بیای زیادی از حد توی دست و پا بودی...اونجا که جای بچه بازی نیست!

-برو بابا!!!! سبام منو به تکیون اوپام برسون!

فرید-ای خدا دختر حاج رئوف مگه چش بود؟!

.

.

نگاهمو از منظره ی شهر گرفتم و به جونیور نگاه کردم که با جدیت در مورد کارای این چند روزش حرف میزد...با اینکه حرف زدن در مورد کار و سختیاش خیلی شیرین نیست ولی وقتی که اون در موردش حرف میزنه دلم میخواد گوش بدم!

جونیور-راستی فهمیدی به خاطر عکسبرداری پرید، نیکون هیونگ از تایلند اومد اینجا؟!

-واقعا؟!

جونیور-آره...جی وای پی امروز صبح وسط غر زدناش، گفت!

-بیچاره نیکون اوپا!!!!

جونیور-بیچاره اون یا ما که هرروز داریم غرای جی وای پی هیونگو میشنویم؟!

از حرفش خندم گرفت و خودمو مشغول خوردن آبمیوه ای که دستم بود کردم!

جونیور-راستی قضیه ی دیشب چی شد؟! بابای پرید به بابات چیزی گفته؟!

-هنوز نمیدونم...از مامان و بابای خودم خبری نیست! ممکنه هنوز چیزی نگفته باشه!

جونیور-خوبه...دیشب بازم گریه کردی؟!

-نه، چطور؟!

جونیور-چشمات پف کردن...شبیه پاندا شدی!

فریدم دقیقا همینو گفت...گوشیمو از توی جیبم در آوردم و خودمو توی صفحه اش نگاه کردم!

-خوبم که!

جونیور-خب کی گفته پانداها بدن؟!

کوبیدم به بازوشو چپ چپ نگاش کردم!

جونیور-توی این هفته ای که میاد تور سئولمون شروع میشه!

-واقعا؟! چرا من تا الان نمیدونستم؟!

جونیور-نمیدونم...تازه نارین شی همه ی بلیطا هم فروخته شدن!

-چی؟! ینی من نمیتونم بیام؟!

شونه هاشو انداخت بالا و سرشو به نشونه ی منفی تکون داد!

-ینی من...دوست دختر پارک جین یانگ...ناتالی اعظم...نمیتونم بیام توی کنسرتتون؟!

جونیور-نگران نباش! میتونی به صدامون گوش بدی!!! ما برای آگاسه ها این کارو کردیم...تو هم میتونی با گوشیت گوش بدی!

-اصن نمیخوام گوش بدم!

جونیور-خودت میدونی!!!!

این حرفو زد و با همون لبخند موذیانه ای که روی لباش بود ازم دور شد!

با حرص برگشتم توی اتاقم!

-باورم نمیشه...اینقدر ریلکس این حرفو میزد! هنوزم مثل اون اولا باهام رفتار میکنن...اون موقع هم توی فن میتینگشون نبردنم!!!

تا پشت میزم نشستم چشمم به پاکتی که لای دفترم بود افتاد!

بازش کردم و با دیدن بلیط، نمیدونستم باید جیغ بزنم یا خونسردیمو حفظ کنم!

شماره ی جونیورو گرفتم و یه جوری انگار که منتظر باشه زود جواب داد:

-بله؟!

-کار توئه؟!

جونیور-چی؟!

-بلیط دیگه!

جونیور-کدوم بلیط؟!

-عه خودتو نزن به اون راه دیگه!

جونیور-خب کی به غیر از من میذارتش؟!

-پس چرا تو راهرو اون حرفارو زدی؟!

هیچی نمیگفت و فقط صدای خندش میومد!

-اوپا با تو اما!!!!

جونیور-تو که نمیدونی وقتی حرص میخوری چقد قیافت بانمک میشه!

-همه اوپا دارن، ما هم اوپا داریم!

جونیور-اومو نارینا جه بوم هیونگ و مارک اومدن، بعدا بهت زنگ میزنم!

-باشه...خبرم کن که دکتر بهش چی گفته!

.

.

از دیروز تا حالا یکسره منتظرم که از افلاطون خبری بشه...زمان انگار نمیخواد بگذره!

-مارک کور میشیا...اینقدر به اون صفحه ی گوشیت زل نزن!

مارک-خب حوصلم سر رفته!

-قانع شدم...پس کور شو!

بی توجه بهم دوباره سرشو برد تو گوشیش!

با صدای در خونه برگشتم به در نگاه کردم و دیدم که فریده!

-سلام...خبری نشد؟!

فرید-سلام! وایسا برسم بعد بازپرسی رو شروع کن! هوی مارمولک سلام کن!

مارک-سلام سرورم!

یه لبخند کج زد و گفت:

-خوشم اومد!

-فرید میشه خودت بهش زنگ بزنی؟!

فرید-خودش زنگ میزنه دیگه!

نگران بودم...از مامانم اینا هم خبری ندارم و این که دو روزه باهاشون حرف نزدم بهم دلشوره میده!

فرید-بیا داره زنگ میزنه! 

رفتیم توی آشپزخونه و تماسو وصل کرد!

افلاطون-از پسر حاج اکبر به پسر صولت! از پسر حاج اکبر به پسر حاج صولت!

فرید-پسر حاج صولت به گوشم!

افلاطون-اخوی وضعیت خیلی آرومه! حاج صولت تو لونه اش نشسته و هیچ اقدامی نمیکنه!

فرید-وااااا اخوی مگه میشه؟! این یه شبیخونه!

افلاطون-چی بگم والا...از صبح که رفتم دم شرکتش کشیک دادم تا شب فقط یه مورد اختلاس به دستم رسید...یکی ازین کارمنداش از شرکتش اومد بیرون و رفت برای ثبت یه اسم!

فرید-ینی چی؟! اسم چی؟!

افلاطون-من چه میدونم...حتما میخواد یه شرکت جدید ثبت کنه دیگه!

فرید-عجیبه...الان که فصل اختلاس نیست!

-آره الان فصل جفت گیریه!

فرید-هه هه هه...میگم اون جونور یکسره تو اتاقته!

-عه جلو افلاطون زشته!

بهم چشم غره رفت و دوباره به افلاطون نگاه کرد و گفت:

-اینجوری نمیشه...باید به منشیش زنگ بزنم ببینم چه خبره!

افلاطون-لامصب تو هنوز با اون حرف میزنی؟!

فرید-مگه چیه؟! خوش بر و رو که هست...همیشه هم خبرای دسته اول داره...دیگه چی میخوام؟!

-افلاطون این رفیقت چیه آخه؟! مگه میشه آدم همزمان همجنس باز باشه و به دخترا هم چشم داشته باشه؟!

افلاطون نفسشو صدا دار داد بیرون و گفت:

-نمیدونم والا!!!!

فرید-داداش قطع میکنم ببینم منشیش چی میگه!

افلاطون-خبرم کن!

فرید-باشه!

بعد از تماس فرید برگشت سمتم و گفت:

-به تو چه که من همزمان همجنسبازم و با دخترا هم گرم میگیرم؟!

-چته؟!

فرید-خوشم نمیاد جلو دوستام اینقدر بی پرده حرف میزنی!

-برو بابا!!!!

از جاش بلند شد و داشت شماره ی اون منشیه رو میگرفت...امیدوار بودم اونم بگه خبری نیست!

فرید-به به سلام افسانه خانم...کم سعادتیم!

اه اه پسره ی چندش!!! حداقل جلو زنت اینجوری حرف نزن!

فرید-حاجی در چه حاله؟!...خودتون چطورید؟!...خدا رو شکر...میگم حاج آقا این چند وقته...چی؟!...بیست هزار تومن؟!...آها خب منم جای شما بودم همین کارو میکردم...خدانگهدارتون!

دانای کل

فرید دوباره برگشت سرجاش و نشست روی صندلی و برای چند ثانیه سکوت کرد!

نارین-خب حرف بزن دیگه!!!

فرید-صبر کن!

دوباره شروع کرد به شماره گرفتن...بعد از چند ثانیه تصویر افلاطون اومد روی صفحه ی گوشیش!

ابی-فکر میکردم فرایند مخ زمیت بیشتر طول بکشه...رفتی اونور پیشرفت کردیا!!!!

فرید-چی میگی؟! بدبخت شدم!

نارین-مگه چی گفت؟!

فرید-گفت حاجی بهش بیست میلیون داده که هیچی به من نگه!

ابی-ینی چی؟! تو چی گفتی؟!

فرید-منم گفتم اگه جای شما بودم همین کارو میکردم!

نارین-خب پس ینی بابات داره یه کارایی میکنه که به افسانه گفته هیچی بهت نگه؟!

فرید-تو اسمشو از کجا میدونی؟!

نارین-خودت گفتی به به سلام افسانه خانم!

فرید-عه زشته چرا گوش دادی؟!

افلاطون-اگه حرفای دیگه ای به افسانه خانم میزد چجوری میخواستی تو روش نگاه کنی؟!

نارین-اه اه فرید در این حد آدم کثیفی هستی؟!

فرید-گاهی اوقات برای کسب اطلاعات لازمه...!

مارک-نارین من گشنمه!

ابی با تعجب به مارک نگاه میکرد!

نارین-خب یه چیزی بخور!

ابی-این چقد لاغره...!

فرید-اتفاقا حاج صولتم بهش میگه مارمولک!

ابی-سلام مارمولک!

مارک-اسم من مارکه...ل نداره!

ابی-اللهم صل علی محمد و آل محمد...این تک سلولی چیه آخه؟!

مارک-شما چقد توی حرفاتون "ل" دارید!

نارین-مارک داره مسخره ات میکنه!

مارک سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:

-آقا شما بهتره به جای مسخره کردن دیگران یکمی به خودتون برسید و صورتتونو شیو کنید...ظاهرتون خیلی شبیه تروریستاست!

ابی-چی؟! تروریست؟!

فرید-ابی بدجوری ضایعت کردا!!!!

مارک-نارین رامن نداری؟!

ابی-نارین تو چجوری عاشق این شدی؟!

نارین-ای بابا من که عاشق این نیستم!

ابی-این همونیه که دفعه ی پیش نشونم دادی دیگه!

فرید-نه داداش اون جونوره!

نارین-درست صحبت کن...جونیور!

نارین صفحه ی گوشیشو روشن کرد و بک گراند گوشیشو که عکس جونیور بودو گرفت سمت ابی و گفت:

-اینه!

ابی-خب این همینه دیگه!

نارین-ای بابا جونیور موهاش مشکیه...مارک موهاش قهوه ایه! مارک اصن چشاش ستاره نداره!

ابی-خب موهاشونو رنگ میکنن دیگه!

نارین-نخیر...آقامون موهاشو رنگ نمیکنه!

فرید-اه اه حالم بهم خورد...

ابی-پس الان این کیه؟!

فرید-ایشون لولو سر خرمن هستن! مواظبه که من کاری به نارین نداشته باشم...من نمیفهمم این تحفه چیه که من بخوام کاری بهش داشته باشم!

ابی-حالا داداش بدم نیستا...ریخت و قیافش نسبتا خوبه!

فرید-حدس میزدم تو زیبایی شناسی مشکل پیدا کرره باشی!

ابی-خیلی خب حالا...چطوری لولو؟!(جمله ی آخرو انگلیسی گفت!)

مارک-دوباره "ل"...ببینم نارین شما تو همه چیتون "ل" دارید؟! اصن سلام به زبون شما چی میشه؟!

نارین که نمیتونست از تلفظای غلیظ مارک موقع گفتن حرف "ل" جلوی خندشو بگیره به فارسی گفت:

-سلام!

مارک-سلام؟! میبینی؟! اینم "ل" داره!

فرید-باشه پسرم اینقدر حرص نخور!

مارک-تو باز کره ای فهمیدی؟!

فرید-نه!

مارک-من حتی الانم به زبون کره ای ازت سوال پرسیدما!!!!

فرید-داری اشتباه میکنی من نمیفهمم چی میگی!

مارک-من تهش از دست شما ایرانیا خل میشم...یکی از یکی دیوونه تر!

فرید-بیا برو به این بچه یه چیزی بده بخوره...الان تلف میشه!

نارین از یخچال یه سری چیز میز برداشت و با مارک رفتن سمت پذیرایی!

فرید-ابی اگه چیزی دستگیرت شد باز خبرم کن!

ابی-باشه...راستی این قضیه گی بودنت چیه ناکس؟! رو نمیکنیا!!!!

فرید-آخه واسه تو پشمک چیو رو کنم؟! هان؟!

ابی-خیلی خب بابا وحشی...فعلا!!!

فرید تماسو قطع کرد و رفت پیش نارین و مارک!

فرید-به دوست من میگی تروریست؟!

مارک-میخواست منو مسخره نکنه...با این زبون مسخرتون!

فرید-اصن من اجاز نمیدم از غذاهای خونه ی ما بخوری!

مارک-بیا بشین سرورم اعصاب خودتو خورد نکن!

نارین با تعجب به مارک نگاه میکرد...یا حرف نمیزنه یا وقتی که حرف میزنه همه رو متعجب میکنه!

مارک همونجور که داشت نون و پنیر  گوجه ای که نارین براش لقمه گرفته بودو میخورد گفت:

-سرورم برات بلیط کنسرتمونو آوردم...من که خونوادم آمریکان، تصمیم گرفتم به جای اونا تو رو به کنسرتمون دعوت کنم! اگه دوست داشتی بیا!!!

نارین-واقعا براش بلیط گرفتی؟!

فرید-هه آقا پسر شما توی استایل من نیستی..الکی تلاش نکن!

مارک-حالا میبینیم!

با این حرفش نارین با بهت به هردوشون نگاه کرد...شنیدن این حرفا و دیدن این دو تا تو بغل هم پایین تختش براش خیلی غیر قابل هضم بود!

.

.

شب کنسرت بود و نارین با ذوق داشت آماده میشد!!

فرید-نارین داری چیکار میکنی؟! بیا دیگه!

نارین سرشو از اتاقش آورد بیرون و گفت:

-مگه تو هم میای؟!

فرید-معلومه...مارمولک جانم منو دعوت کرده مگه میشه نیام؟!

نارین-کاری به کارش نداشته باش...اون اگه باهات راحته دلیل نمیشه بخوادت! استایلش آمریکاییه کلا راحته!

فرید-من شیفته ی همین راحتیش شدم!

نارین سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد!

دیگه حرفی نزدن و بالاخره راه افتادن...

جونیور پشت صحنه به غیر از استرسی که همشون همیشه قبل کنسرت داشتن، به خاطر اینکه میخواست جلوی نارین اجرا کنه، نگران بود!

جکسون-جه بوم هیونگ بعد از اجراهامون تو صبحت کن!

یونگجه-قبل از اجراهامونم میتونه ها!!!

جی بی-خیلی فرقی نداره...هیچوقت فکرشو نمیکردم که شماها بخوایید اجرا کنید و من همراهتون نباشم!

جونیور-هیونگ اینجوری حرف نزن...قرار نیست که تا همیشه اینجوری باشه!

یوگیوم-هیونگ تازه اینجوری فنا به تو بیشتر توجه میکنن و تحویلت میگیرن!

جی بی-اینجوری حس میکنم که حس ترحمشونو برانگیختم...من از ترحم انگیز بودن متنفرم!

بم بم-منظور یوگیومم این نیست که از سر دلسوزی بهت بیشتر توجه کنن...خب فنا همیشه به عنوان لیدر گروهمون یه احترام خاصی برات قائلن!

جونیور همونجور که داشت به حرفاشون گوش میداد آروم از دری که صحنه راه داشت، به صندلی های VIP نگاه کرد تا ببینه نارین اومده یا نه!!!

با دیدن فرید اونم دقیقا کنار صندلی نارین، نفسشو صدا دار داد بیرون و گفت:

-این چجوری بلیط اونجا رو گرفته؟!

مارک که صداشو شنید ریز خندید ولی ترجیح داد فعلا چیزی نگه!

بعد از چند دقیقه اعلام کردن که برن روی صحنه...جونیور یکسره نگاهش به نارین بود و گهگاهی چپ چپ به فرید نگاه میکرد!

فرید هم خیلی ریلکس و بی تفاوت بود و بعد از چند لحظه بنری که اسم مارک روش نوشته شده بود رو گرفت دستش!!!

جونیور که ازین کار فرید فهمید که بلیط کار مارک بوده با درموندگی به مارک نگاه کرد!

نارین همراه تک تک آهنگای پسرا باهاشون میخوند و لحظه ای نبود که بشینه!

فرید-ندید بدید حالا خوبه یه عمر باهاشون زندگی کردی و اینقدر داری بالا و پایین میپری!

نارین-چی میگی صدات نمیاد؟!

فرید-خدایا نمیشه شفاش بدی؟!

نارین-چجوری دلت میاد با این آهنگا نرقصی؟!

نارین دست فریدو گرفت و فرید که انگار منتظر یه اشاره بود بلند شد و شروع کرد به تشویق کردن!

جونیور موقع اجرا سعی میکرد سمت نارین و فریدو نگاه نکنه تا حواسش پرت نشه!

بعد از همه ی اجراهاشون جی بی اومد پیش پسرا روی صحنه و شروع کرد به صحبت کردن با فنا!!!

از همون اول حرف زدنش نارین با حرفاش گریه کرد و وسط هر جمله ی جی بی به فرید میگفت:

-میبینی چی میگه؟! آخه چرا باید اینجوری میشد؟!

فرید-نارین خیلی خب...هیچکی اینجا به اندازه ی تو گریه نمیکنه ها!!!

نارین-آخه هیچکی به اندازه ی من نمیدونه که این بیچاره یا خوابه یا داره همش جون میکنه!

فرید-آها قانع شدم...پس گریه کن!

.

.

نارین

امروز پسرا به خاطر ضبط گاتینگ کمپانی نبودن...یه جورایی وقتی که اونا نیستن، منم حس و حال کار کردن ندارم...اینجور وقتا بیشتر مشغول خوندن کامنتای وبتونم میشم!

یکی از بحثای ثابت کامنتا در مورد بایس منه...خیلیا میان میپرسن و خیلیا حدس میزنن که بایسم کیه؟!

هیچوقت فکرشم نمیکردم اینقدر مهم باشه که من طرفدار کیم!

امروز واقعا کمپانی خیلی سوت و کوره...حتی توایسیا هم درگیر اجرا و مصاحبه برای کامبک جدیدشونن و امروز اینجا نیستن...!

دونه دونه طبقه ها رو میچرخیدم و خاطرات زیادی یادم میومد...از جلوی اتاق جی وای پی رد شدم و روزای پر از جنجالی که جی وای پی داشت از دستم غر میزد رو تک به تک میدیدم...

رسیدم به اتاق تمرین...روزایی که با تو پی امیا و گات سونیا اینجا رقص تمرین میکردم...اون روزی که از خوابگاه زدم بیرون و دو شب اینجا خوابیدم!

هیچوقت فکرشو نمیکردم که فقط توی 7-8 ماه از عمرم بخواد اینقدر اتفاقای عجیب بیفته!

رفتم توی اتاق تمرین و ضبطو روشن کردم...یه آهنگ که معلوم بود سلیقه ی یوگیومه پخش شد...احتمالا آخرین نفر اون داشته اینجا تمرین میکرده!

خیلی وقت بود نرقصیده بودم...با رقصیدن همه مشغله های فکریم یادم میرفت! قبل ازینکه کهربا رو پیدا کنم بیشتر میرقصیدم و طبیعتا خیلی قویتر بودم...

چشمام فقط خودمو توی آینه میدید و گوشام فقط آهنگو میشنید!

جونیور

ضبط گاتینگ به خاطر هوا کنسل شده بود...واقعا حوصله نداشتم که یه روز دیگه برای ضبطش صبح خیلی زود بیدار بشم!

جکسون-من میتونستم یه روز دیرتر از چین برگردم و اینقدر عجله نکنم!

یونگجه-منم میتونستم بخوابم...الان باید بریم کمپانی و با این خستگی تمرین کنیم!

جی بی-خب همینه دیگه...ما که نمیتونیم برای کنسرتامون بدون تمرین باشیم!

بم بم-هیونگ تو که راحتی!

با این حرف بم بم اخمای جی بی رفت توی هم...

جی بی-پس امیدوارم تو هم راحت بشی!

بم بم-اومو هیونگ دلت میاد؟!

یوگیوم-من میخوام بخوابم!

-خیلی خب دیگه اینقدر غر نزنید...به جاش امروز زودتر از کمپانی برمیگردیم!

به محض رسیدن به کمپانی همشون راه افتادن سمت سلف و منم رفتم سراغ نارین...در اتاقشو زدم ولی کسی جواب نداد!

درو باز کردم و دیدم که توی اتاقش نیست ولی وسایلاش بودن...پس توی کمپانیه...شاید اونم رفته سلف!

توی سلفم نبود و فقط پسرا بودن که سرگرم صبحت کردن بودن!

رفتم سراغ جاهای دیگه و متوجه صدای آهنگ که از اتاق تمرین میومد شدم...از شیشه ی در دیدم که نارین حسابی محو رقصیدنه! این دخترا همیشه وقتی تنها میشن خیلی جوگیر میرقصن!

این دختر اگه توی رقص الگو نداشته باشه و تمرین نکرده باشه، خودش نمیتونه هیچکاری کنه ها!!! من فکر میکردم خوب میرقصه!

آروم درو باز کردم و رفتم تو...خیلی عجیب بود که نفهمیده من اومدم! ینی اینقدر رفته توی حس؟!

دستامو از پشت سرش دور کمرش حلقه کردم و در گوشش گفتم:

-نارین شی چقد زشت میرقصی! نکنه الان فکر میکنی خیلی جذابی؟!

با چشمای پر از ترسش توی چشمام زل زده بود!

-ترسوندمت؟!

نارین-نخیرم!

-دروغ نگو صدات داره میلرزه!

نارین-واقعا بد میرقصم؟!

-صادقانه بگم اصن شبیه رقص نیست!

دستاشو گرفتم و با ریتم آهنگ حرکتشون میدادم و قدماش رو هم کنترل میکردم!

-میبینی؟!

نارین-خب حالا...تو رقصت خوبه! راضی شدی؟!

این رفتارای بچگانه اش عالین!

کم کم داشت راه میفتاد و حسابی هماهنگ بودیم!

دوباره دستامو بردم دور کمرش و به خودم نزدیکترش کردم!

از توی آینه به خودمون نگاه کردم...مثل یه خواب بود! ما دو تا کنار هم...چشمای هردومون میخندید!

دستاشو محکم گرفتم و قدمامو رو به جلو برداشتم و اونو به سمت دیوار هدایت کردم!

نارین به محض تکیه دادن به دیوار چشماشو بست و لبخند شیرینی زد!

بی هیچ معطلی ای لبامو گذاشتم روی لباش...دستاشو بین موهام حس کردم...کم کم خنکی دستاشو پشت گردنم حس کردم...اینکار منو دیوونه میکرد!

لبامو از لباش جدا کردم و سرمو بردم سمت گردنشو همزمان که موهاشو بو میکردم، گردنش رو میبوسیدم...حس میکردم دیگه کنترلم دست خودم نیست!

حس کردم نارین تکیشو از دیوار برداشت و خواست رو به جلو بیاد...منم یه قدم رو به عقب برداشتم و منتظر نگاهش کردم!

نظرات 3 + ارسال نظر
Jinora_JY پنج‌شنبه 10 فروردین 1396 ساعت 22:33

آئیییییییییی خداااا ترکیدم من ازخنده جه بوم محشرررررر بود وای خیلی عاللییییی بود وای ترکیدم
عالییی بودد مرسی گلمماچچچ

خواهش میکنم عزیزم....خوشحالم که خندیدی!

Zahra-boice سه‌شنبه 8 فروردین 1396 ساعت 01:09

مثه همیشه فووووق الللعاااده
خیلی منتظر پارت بعدم
میدونم خب قطعا شما ام درگیرین ولی اگه میشه لطفا زودتر اپ کنین مریم جون
واقعا عالی ای
ممنون منتظریم

ممنونم عزیزم!
درگیر بودم ولی بالاخره تونستم بنویسم!!!! همین الان گذاشتمش!

Liry شنبه 28 اسفند 1395 ساعت 12:38

عالی بوددددد. عالی عالی عالی..خیلی باحال بود اون تیکه ی صحبت فرید با افلاطون...وای تک سلولی .. تروریست.. خیلی خندیدم.. خیلی عالی بود ..واقعا این دوسال رو ما خواننده ها با کهربا زندگی کردیم..انقدر دوستش دارم که نارین رو مثل خواهر خل و دیوونه ی خودم میدونم..واقعا ما با این داستان هم خندیدیم هم گریه کردیم هم همه احساساتشون رو درک کردیم.. من هیچ وقت این خاطره ی کهربا رو فراموش نمیکنم.. در کل عالی بود.. دستت درد نکنه مریمی..مرسی موفق باشی.. عیدت هم مبارک♡♡♡•

خیلی خوشحالم که کهربا جزئی از خاطرات خوبت هست عزیزم!
امیدوارم توی سال جدید همیشه شاد باشی و بخندی!
عید تو هم مبارک عزیزم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد