THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

کهربا (فصل دوم) پارت 28

 

وارد خونه که شدیم دوباره شروع شد...امروز دیگه مامان و بابای خودمم دارن قربون صدقه ی بچه میرن!!!

بابام-دخترم اگه تو خونه ی خودت تنهایی بیا تا زایمانت خونه ی ما بمون!!! مادرت کمک حالت میشه!

وایییی خدا من وقتی میبینمشون خیلی غصه ام میگیره...من خبیث واقعا میخوام ولشون کنم برم؟!

مامانم به قلابا و کامواهایی که دستش بود اشاره کرد و گفت:

-رنگش چطوره؟!

بهش زل زده بودم و هیچی نمیگفتم!!

مامانم-دختر با تواما!!!

فرید-آره مامان جان خیلی قشنگه...فکر کنم خیلی به دخترمون بیاد!!

مامانم لبخند شیرینی زد و سرشو به بافتن گرم کرد!!!

توی همین موقع ها بود که حاج صولت و فتانه خانمم اومدن!

تا رفتم دم در که ازشون استقبال کنم حاج صولت گفت:

-شازده پسرم چطوره؟!

فرید نیشش باز شد و خواست جواب بده که با ادامه ی حرف حاج صولت دهنش بسته شد:

-وارث امپراطوری راد...شهداد راد!

وااااا انگار داشت معرفیش میکرد! چه برای خودش اسمم گذاشته! بچه ی من باید اسمش کریس باشه!!

فرید-بابا جون از کجا معلوم پسره؟!

حاج صولت که داشت مینشست گفت:

-پس میخواد چی باشه؟! 

فرید-قند عسله!!!

فتانه خانم-قند عسلم به موقع میادش!!!

هه انگار ماشین جوجه کشیه!!!

بابام-حالا چرا شهداد؟! میذاریم سهراب!

اصن بذاریم رستم!

حاج صولت-ببین حاجی در مورد این اسم سرچ کردم...خیلی اصیلتره! نوه ی راد باید اسمش خیلی با ابهت باشه!!!

اه اه هی میگه نوه ی راد...خب نوه ی زندم هستا!!! وایسا ببینم نارین تو خودتم داره همه چیز باورت میشه؟! به هر حال اسم بچه ی من کریسه!!!

-فرید؟!

وسط همه ی اون بحثا یه دفعه همشون ساکت شدن...وااا چقد حامله بودن کیف میده!!! همه به حرف آدم گوش میدن...!

فرید-هوم؟!

حاج صولت-پسرم باید با زنت مهربون تر باشی!!! یادت نمیاد من و مادرت چجوری بودیم؟!

فرید-جانم نارین بانو؟!

-من دلم آب نارگیل میخواد که با شیر و عسل قاطی شده باشه!!!

فرید-شرط میبدم نمیدونی ترکیب اینا چه طعمیه!!!

فتانه خانم-خب الان دلش میخواد...من که حامله بودم...

فرید-باشه مامان جان کار یادش نده!!!

ینی این فتانه خانم 9 ماه حامله بوده و اندازه ی صد سال توش اتفاق افتاده!!!

فرید-خیلی جونوری!!!!

هی اسم اونو میاره که تهدیدم کنه...فرید که بلند شد بره منم رفتم توی اتاقم!!!

دلم خیلی براش تنگ شده بود!! چه روزایی که با دوستام اینجا خوش میگذروندم!

شماره ی جونیورو گرفتم...فرید گفته بود نگرانمه و من خنگ بهش زنگ نزدم!

تا جونیور جواب داد در اتاقم باز شد!!

گوشیمو قطع کردم و مثل یه دختر دلتنگ اتاقش وایسادم و سرمو به وسایلام گرم کردم!!

مامانم-دخترم واقعا اگه دوست داری میتونی بیای پیش ما...البته 4-5 ماهت که بشه دیگه حتما باید بیای ولی میتونی زودتر هم بیای!

این حرفا حالمو میگیره!!! هر چقدر هم که این چند وقت اذیتم کرده باشن بازم طاقت ندارم!!!

آخه این دیگه چه وضعشه...توی این چند ماه یکسره درگیر انتخابای سخت بودم...!

با مامانم رفتیم نشستیم پیش بقیه و دیگه کلا رفتم توی خودم!!!

فتانه خانم-چی شدی دخترم؟!

-هیچی فقط یکمی حالم گرفتس!

فتانه-ینی افسردگیت از الان شروع شده؟! خیلی زوده ها...اصن الان وقتش نیست البته منم سر فرید و فریماهم...

خدا رو شکر فرید از راه رسید و دیگه حرفشو قطع کرد...ینی منو کشته با این دوران حاملگیش!

فرید-بیا عیال برات مخلوط آب نارگیل و شیر و عسل آوردم!!

این کوفتی که گفتم چه طعمی میشه؟! پا شدم برم ازش بگیرم که گفت:

-نه نه تو بشین بچه اذیت میشه...خودم برات میریزم تو لیوان!!!

واییییی خدا فرید اگه یه روز میخواست بابا بشه خیلی آدم مضحکی میشد!!!

فتانه خانم-پسرم از وقتی که بابا شده کلا عوض شده....عالی بود، عالی ترم شده!!!

اوهوع نیستن ببینن تو خونه چطوریه...البته فکر کنم من از اون خیلی ترسناکترم!!!

یه لیوان بزرگ داد دستم و لبخند زد...با این کارایی که این داره میکنه حس میکنم یه توطئه ای در کاره...فکر کنم یه کاری با این لیوان کرده!

مامانم-بخور دیگه دخترم!

-ها؟! شماها نمیخوایین؟!

فرید-بازم هستا برم براتون بیارم؟!

با این حرفش مطمئن شدم خبری نیست!!!!!

شروع کردم به خوردن این سفارش عجیب...بد نشده بود!!!

فرید-خب نظرتون در مورد یه مسافرت چیه؟! من و خانومم میخواییم بری...

فتانه خانم لطف کردن و پریدن وسط حرفش:

-آره خوبه...بچه که به دنیا اومد برید!!!

-خب آخه...چیزه...ینی بچه که به دنیا بیاد سخته!

مامانم-دخترم خطرناکه با این وضعت بخوای جایی بری!

-مامان جان چه خطری؟! ما ماه عسلم نرفتیم!

بابام-کجا میخوایید برید؟!

فرید-احتمالا تور اروپا!!! برای کار منم خوبه...شاید بتونم یه کارایی بکنم!

خدا رو شکر سریع جواب داد وگرنه برمیگشتم میگفتم تایلند و کلا خرابکاری میکردم!

حاج صولت-پسرم شما که نمیتونید برید خارج کشور!!!

-نه پدر جون من بابام سفته ها رو پاره کرده الان دیگه ممنوع الخروج نیستم!

حاج صولت-نارین نمیدونه؟!

فرید-بدهیم سرجاشه ولی قرار بود ممنوع الخروجیم رو کنسل کنی!! من که دیگه الان زن و بچه هم دارم...مشکل چیه؟!

-ای بابا...چرا همیشه سنگ میندازید جلوی پامون؟! نکنه بدتون نمیاد برم یه سری از اصرار حاجی بازارانه تون رو به همین کلانتری سر کوچه تحویل بدم؟!

بابام-باز شروع کردی دختر؟!

-واااا خب بابا جون منم خوشم میاد بابامو به عنوان متخلف اسمشو توی روزنامه و اخبارا بگن...اصن دو-سه ماه پیش وقتی اخبار رو میدیدم که میگفت آقای ب.ز رو دستگیر کردن کلی ذوق کردم...گفتم خیلی با کلاس و فیلمیه ولی آخرش دیدم که تو توان همچین چیزایی رو نداری و طرف اون آقای مو حنایی بود!(بابک زنجانی منظورمه!)

فرید-چه سخنرانی تاثیر گزاری کردی همسر نازنینم...باباهای ما هیچوقت باعث سربلندی ما نمیشن!!

حاج صولت-این دو تا از زبون کم نمیارن!! خیلی خب به خاطر شهداد جانم هر چی بگید قبوله!!

فرید-میبینی بابام در این حد منو دوست داره ها ینی اگه این آقا شهداد نبود منو اگه جوب آبم میبرد براشون مهم نبود!

فتانه خانم-عه اینجوری نگو پسر!!!

-پس برای عید یه مسافرت میریم!

بابام-میرسید خودتونو آماده کنید؟! خیلی زمانی نمونده ها!!!

-آره بابایی!! خیلی کار خاصی قرار نیست بکنیم!!

داشتم بال در میاوردم...فقط باید یه بار با مامان اینا برم سونوگرافی که دیگه جای هیچ شکی باقی نمونه!!!

نگاهم به گوشیم افتاد که 4 بار تماس از طرف جونیور داشتم! باز دوباره حواسم پرت شد...فکر کنم اونا هم خیلی خوشحال بشن!!!

.

.

بالاخره این سونوگرافی کوفتیم گذشت...از خجالت جلوی فرید داشتم کباب میشدم...آخه چرا دکتره اینقدر شلوار منو داشت میکشید پایین؟! حالا خوبه میدونست که اصن حامله و اینا نیستما!!!!

ولی چقد مامانم و فتانه بانو خوشحال بودن...ینی این کارمون خیلی بده؟! تا صدای قلب نوه شونو شنیدن شروع کردن به اشک ریختن!!!

-ببینم تو سپرده بودی بگه بچه دوقلوئه؟!

فرید-بده؟!

-نه دیگه ماشالا فتانه خانمم که برای خودش برداشتای کارشناسانه کرد و فرمودند که شما توی خونوادتون دو قلو دارید و ازین حرفا!!!!

فرید-برای ویزا اقدام کردم!

-وایییییی خب؟!

فرید-خب صبر کن بقیشو بگم دیگه...احتمالا برای 5 یا 6 فروردین بتونیم بریم!!!

-واییییی خدایا شکرت چقدر زود!!!

فرید-این چند وقتو بتونی خوب نقش بازی کنی دیگه همه درست میشه!

یه ذره پکر بود...فکر کنم خیلی کار بدی دارم در حقش میکنم...داره به خاطر رسوندن من به جونیور کارایی میکنه که شاید هیچوقت از سمت پدر و مادرش بخشیده نشه...هرچند من هنوزم نمیدونم با اون دو تا قرار داد میخواد چیکار کنه!!! حتما این وسط براش نفع داره!

فرید-جانم مامانم؟! داریم میریم خونه...اونجا برای چی؟! نه بابا حالش خوبه...خیلی خب میاییم!!

-چی شده؟!

فرید-دستور دادن امشب بریم اونجا!!!!

-ای بابا من نگرانم اینهمه میبینمشون یه وقت سوتی بدیم!!!

جوابی نداد...آدم حس میکنه دم گرگینگیشه!!!

.

.

فتانه خانم-دخترم تو برو بشین نمیخواد به خودت زحمت بدی!!!

-نه مامان جان این حرفا چیه؟! شما بگو باید چیکار کنم؟!

فتانه-یه چاقوی دسته مشکی توی یکی از این کشو ها باید باشه، میشه پیداش کنی؟!

دلم میخواست این چند روزی که باقی مونده خیلی خوب رفتار کنم...کلا یکسره لبخند روی لبام بود!!!

شروع کردم به گشتن کشو ها و چشمم افتاد به یه عکسی که انگار قایمش کرده بودن...خیلی زیر وسایلا بود!!! 

در آوردمش و با دیدن چهره اش رفتم توی خاطرات گذشته ام! این دخترو میشناختم...همیشه مات چشماش بودم و دلم میخواست بزرگ که شدم مثل اون باشم...یه دختر با وقار که جذابیتش حد و مرز نداشت...

فتانه خانم-عه اونو از کجا آوردی؟!

عکسو از دستم گرفت و گفت:

-فرید نباید ببیندش!!!

-اون...اون فریماهه؟! آخه خیلی شبیه فریده!

سرفه ای کرد و گلوشو صاف کرد و گفت:

-آره!!!

من میشناختمش...البته نه از نزدیک...تقریبا 10-11 سالم که بود توی مهمونیا میدیدمش!!!

ذهنم پر شده بود از معما...من از خیلی چیزا بی خبرم! خیلیم عجیبه که تا الان هیچوقت نرفتم دنبالشون و نمیدونم چی به چیه!!!

دیگه حرفی بین من و فتانه خانم زده نشد...بعد از شام فرید خیلی زود بلند شد و خواست که بریم!!!

میخواستم بدونم چه خبره اما دهنم بسته شده بود...چی میگفتم؟!

تا وقتی که برسیم خونه همش فکرم مشغول بود ولی چیزی نمیگفتم! هروقت میخواستم ازش بپرسم عصبانی میشد و سرسنگین جواب میداد...همین باعث میشد نتونم ازش بپرسم!

بی هیچ حرفی داشت میرفت سمت اتاقش که بالاخره به خودم جرئت دادم و گفتم:

-فرید؟!

فرید-هوم؟!

-میخوام با هم حرف بزنیم!

فرید-چیه؟! باز با جونور دعوا کردی؟!

-نه...در مورد خودم و اون نیست!

فرید-خب؟!

-خواهرت...

چهره اش یکمی بر افروخته شد ولی اومد نشست روی کاناپه و گفت:

-چی میخوای بدونی؟!

-همه چیو...خواهرت...خانم ایکس...اسکیزوفرنی!

یه پوزخند زد و گفت:

-چی شده اینا برات مهم شدن؟!

-ینی چی؟! خب ما داریم با هم زندگی میکنیم...هر چقدرم الکی باشه ولی بالاخره با هم دوست که هستیم...!

فرید-خب...تا حالا برای کسی به جز دکترم ننشستم این چیزا رو بگم...فریماه خواهر دو قلوم بود...دو قلوهای یکسان و کاملا وابسته به هم!!!

دستامو گذاشتم زیر چونمو سعی کردم با تمرکز کامل بهش گوش بدم!!!

فرید-در حدی که اگه یه شب براش لالایی نمیخوندم خوابش نمیبرد!

حالا فهمیدم چرا وقتی که برام لالایی میخوند بغض کرد...

فرید-اون فوق العاده بود...از هر نظر!!!

مثل یه پسر بچه شده بود...توی صداش بغض بود!!!

فرید-ولی...نمیدونم چرا...آدم به این خوبی و بی آزاری یه دفعه ای به حال و روزی افتاد که هیچکس باورش نمیشد!!!

-چی؟! ینی چی شد؟!

با چشماش که پر از اشک بود بهم نگاه کرد و گفت:

-سرطان خون... پنج سال پیش بود...هرروز جلوی چشم من و مامانم و بابام پژمرده تر میشد ولی همیشه لبخند میزد!!!

اینقدر مظلومانه این حرفارو میزد که دیگه نمیتونستم جلوی احساساتمو بگیرم...اشکام سرازیر شدن!

فرید-هرروزی که اون توی بخش مراقبتای ویژه بود منم داغونتر میشدم...نمیتونستم برم ببینمش! میدونستم که اگه شبا براش لالایی نخونم خوابش نمیبره...ولی بالاخره حالش بهتر شده بود و آوردنش توی بخش و تونستم برم ببینمش...بهم گفت که شبایی که پیشش نبودم با آرامبخش به زور میخوابیده!!!

دیگه همراه با حرفاش داشت هق هق میزد...برام دیدن چنین چیزی خیلی سخت بود!!!

فرید-اون شب براش لالایی خوندم...مثل همیشه با لبخند چشماشو بست...وقتی میخوابید شبیه فرشته ها میشد! دلم میخواست تا صبح نگاهش کنم!!!

پیشونیش خیس عرق شده بود...خیلی تحت فشار بود! شاید نباید ازش میخواستم توضیح بده!!!

فرید-ولی...ولی...فریماهم...لعنتی...

چشماش از حالت عادی خارج شده بودن...دستاش میلرزید و هنوز شر شر عرق میریخت...دیگه حرف نمیزد!!! اصلا خیلی ترسناک شده بود!

-فرید؟! فرید خوبی؟!

دستاشو گرفتم...مثل جسد یخ شده بودن!

-فرید تو رو خدا یه چیزی بگو!

دستاشو از توی دستم کشید و به اتاقش اشاره کرد...!

سریع رفتم سمت اتاقش! خدایا چیو باید پیدا کنم؟!

-فرید دنبال چی بگردم؟!

فرید-تو...توی کشو...قر...قرصا!!!

هر چی کشو میدیدم رو باز کردم و زیر و روشون کردم...بالاخره از توی کشوی میز کارش پیداشون کردم!!!

همونجور که گریه میکردم قرصارو برداشتم و دویدم سمت آشپزخونه و بطری آب رو بردم پیشش!!

-بیا بخور...فقط خوب شو! فرید من خیلی ترسیدم!!!

قرصارو خورد و سعی میکرد دیگه چیزی نگه...نمیدونم چقدر طول میکشه خوب بشه!!!

من احمق حتی نذاشتم بره لباساشو عوض کنه!!!

دستمو بردم سمت کتش تا در بیارمش!

سعی کرد دستمو پس بزنه!

-عه لجبازی نکن!

دیگه جلومو نگرفت و کتشو در آوردم و رفتم یه دستمال و ظرف آب آوردم تا عرق صورتشو پاک کنم!

همزمان که دستمالو روی صورتش میکشیدم به مریضیش و این قرصا فکر میکردم...ینی همشون به خاطر فریماهه؟! هرچند این شوک بزرگی براش بوده که تا صبح پیش بدن مرده ی خواهرش بوده باشه ولی متوجه نشده باشه که مرده!!

دستشو گرفتم و پایین کاناپه نشستم!

صداشو شنیدم که گفت:

-چیه؟! خیلی ترحم انگیز شدم؟!

-بهتری؟!

همزمان با اشکاش خنده ی تلخی کرد و فقط سرشو به نشونه ی تایید تکون داد!!!

من هیچوقت به حرفاش گوش نداده بودم...شاید زندگی اون از زندگی منم سختتر بوده باشه ولی اون هیچوقت مثل من شلوغ کاری نمیکرد!!!

.

.

صبح که بیدار شدم دیدم روی تختمم...عجیبه! فکر میکردم پایین کاناپه خوابم برده باشه! ساعتو نگاه کردم...ده بود!!! اه خیر سرم میخواستم زود بیدار بشم براش صبونه ای چیزی آماده کنم ولی انگار اون رفته...تازه منم آورده اینجا؟! خدایا من چه خرسیم که هیچکدومو متوجه نشدم؟!

یه نگاه به گوشیم کردم و دیدم که 26 تا تماس داشتم...یه سریشون جونیور بود و یه سریشون جی بی...ایندفعه حتی مارکم زنگ زده! من احمق نگرانشون کردم...هرچند دیشب نمیشد که فریدو با اون حالش ول کنم...اون مهمتر بود!

اصن میتونم به جای صبونه براش ناهار ببرم شرکتش...اینجوری میتونم سرک بکشم ببینم شرکتش چجوریاس!!!

سریع رفتم توی آشپزخونه و همزمان به جونیور زنگ زدم که نگران نمونه البته امیدوارم جوابمو بده و بی محلی نکنه...!

.

.

با اون آدرسی که داشتم رسیدم به یه ساختمون شیک...سعی کرده بودم یه تیپ خیلی خوشگل بزنم که کاملا به عروس راد بودن بیاد!!

رفتم داخل آسانسور و خودمو رسوندم به طبقه ی شرکت!

وارد که شدم چشمم افتاد به یه دختر سر تا پا عملی که پشت میز نشسته بود و خیلی پر افاده بود!!!

دختره-خوش اومدید...با کی کار دارید؟!

-با آقای راد!

چه با غرور گفتما!!!!

دختره-ایشون الان خیلی سرشون شلوغه نمیتونید برید دیدنشون...اسم و شمارتونو بگید، بهشون میگم باهاتون تماس بگیرن!

-شما بگید الان توی کدوم یکی ازین اتاقا هستن مطمئن باشید مشکلی نیست که برم!

دختره-ینی چی؟! اینجا قانون داره عزیزم!!

اه اه ایکبیری با اون صدای تو دماغیش!!!

اینجوری نمیشه...خودم میرم تک تک اتاقا رو باز میکنم تا پیداش کنم!!!

رفتم سمت یکی از درا و بازش کردم دیدم دستشوییه!

دختره-خانم لطفا نظم اینجا رو بهم نریزید!

خیلی پوکر فیس و با اعتماد به نفس برگشتم و رفتم سراغ در بعدی...تا بازش کردم چشمم به فرید افتاد که تو خشتک یه پسر دیگه بود!!!

-وایییی فرید...اینجا چه خبره؟! دارید فیلم پورن درست میکنید؟!

فرید-نارین؟!

دختره-آقای راد باور کنید من بی تقصیرم...ایشون اصلا گوش نمیدن!

فرید با دست اشاره کرد که دیگه دختره چیزی نگه!

-انگار خبر نداشتن من کی هستم!!! برای صحنه ای که الان دیدم چه توضیحی داری؟!

سریع اومد سمتم و دستم و گرفت و برد تو یه اتاق دیگه و همزمان گفت:

-به کارتون ادامه بدید تا برگردم!!!

فکر کنم اتاقی که رفتیم اتاق خودش بود!

خیلی عصبانی شده بود...یکسره دستاشو میبرد توی موهاشو قدم برمیداشت و اتاقشو عرض میکرد!!

-سرم گیج رفت...چیه هی راه میری؟! بدو من منتظرم!

فرید-منتطر چی؟! آبرو برام نذاشتی...من توی محل کارم خیلی جدیم!

-داشتی با اون پسره چیکار میکردی؟! فتانه خانم و حاج صولت میدونن پسرشون اینکارس؟!

فرید-چی میگی واسه خودت؟! اون مدل لباسامه...زیپ شلوارش خراب شده بود...اصن واسه چی پا شدی اومدی اینجا؟!

عه؟! همین بود؟! ولی من که میدونم فقط همین نبوده!!

فرید-نمیشنوی چی میگم؟! اینجا چیکار میکنی؟!

ظرف غذا رو گرفتم بالا و گفتم:

-این...اینو آوردم!!!

فرید-این چیه؟!

-معلوم نیست؟! غذاست...غذا!!!!

سرشو انداخت پایین و ریز ریز میخندید!!!

-چیه؟! الان داری ذوق میکنی؟!

فرید-نمیدونم...نمیدونم به آبروی رفته ام میخندم یا به خل بازیای تو؟!

-بهتری؟!

بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

-اوهوم!

پا شد از اتاق رفت بیرون و منم شروع کردم به آنالیز کردن اتاقش...واقعا خیلی قشنگ بود!!!

چشمم افتاد به قاب عکسی که روی میزش بود...دوباره اون دختر با چشمای نازش!!

فرید-چیکار میکنی فوضول؟!

-میگما اگه بچه هامون مثل فریماه چشم طوسی بشن خیلی خوبه ها!!!

فرید-منم چشمام خیلی تیره نیستا!!!

-ولی خب طوسیم نیست...من میخوام چشماشون این رنگی باشه!!!

فرید-خیلی خب...دیگه اینجا نمیخواد وانمود کنی...غذا چیه؟!

-زرشک پلو با مرغ!

فرید-عه مگه ازین کارا هم بلدی؟!

-اصن نمیذارم بخوری!!!!

فرید-مرض!

-با اون منشی ایکبیریت!!!

فرید-عجب رویی داریا...الان من باید طلبکار باشما!!! اومدی آبرومو بردی!

با وجود همه ی کل کلا ولی بازم خدا رو شکر که حالش خوب شده بود!!!

.

.

جونیور

حرفای نارین برام غیر قابل باور بود...انگار واقعنی کابوسا داشت تموم میشد...دوباره میتونستم توی آغوشم بگیرمش!

چند روزی بود که کمتر میتونستیم با هم حرف بزنیم!!! یکسره مامانش یا مامان پرید پیشش بودن!!

بم بم-من خیلی برای آلبوممون استرس دارم!!

هه اگه جای من بود چی؟! هم برای آلبوم و هم برای اومدن نارین استرس دارم!!! احساس میکنم مثل یه بمب ساعتی شدم که هر لحظه ممکنه منفجر بشه!

جی بی-آره الان گوشید میدم بهش!

بهش نگاه کردم و دیدم که گوشیشو گرفت سمتمو گفت:

-نارینه...چرا جوابشو نمیدی؟!

اصلا حواسم به گوشیم نبود!!!

-الو؟! نارینا؟!

نارین-سلام اوپا...ویدئو کال بده!!!

هردومون ویدئو کال دادیم و بقیه هم اومدن پیشم نشستن!

نارین-خبر خوش دارم...بلطیا رو هم گرفتیم!!!

جکسون-اومو راست میگی؟! کی میایید؟!

نارین-فکر کنم 9 یا 10 روز دیگه!!!

حس میکردم گوشام داغ شدن و دارن سوت میکشن...ینی این حرفا واقعیته؟! نکنه خواب باشم!!!

خیره مونده بودم به نارینی که از ته دل میخندید!!!

ینی بعد از سه ماه دوباره میبینمش؟! به اندازه زمانی که با هم زندگی کردیم ندیدمش...نمیدونم وقتی که ببینمش چه حسی دارم!

توی حس هپروت بودم که با دیدن پشت سر نارین داد زدم:

-ناریناااااا برنگرد!!!

مارک-آیگو اون دیگه چیه؟!

عوضیا شروع کردن به خندیدن!!

نارین-چرا؟!

-پرید...اون چه وضعشه؟! نارین مگه نگفتم برنگرد...اصن تکون نخور!!!

نارین شروع کرد به فارسی صبحت کردن!!!

-چی داری میگی بهش؟!

نارین-خب یکیتون لطف کنه بگه اون پشت چه خبره؟!

یوگیوم-پرید شورت باب اسفنجی پوشیده...منظره اش خیلی ناجور شده!!!

نارین-واییییی ینی فقط شورت پاشه؟!

-یاااااا چرا ذوق میکنی؟! پرید دارم بهت هشدار میدم برو اونو دربیار!!!

جکسون-نارین متاسفانه از روی لباساش پوشیدش...خوشحال نباش!!! هه داره ادای سوپر منم در میاره!!!

پرید-این شورته رو نارین برام خریده ها...بهم میاد؟!

نارین یکسره به زبون خودشون یه چیزایی میگفت و جیغ جیغ میکرد...پریدم موذیانه جوابشو میداد!!

خوبه همدیگه رو نمیکشن!!!

یه ذره که گذشت بالاخره آروم شدن و پرید از تصویر رفت بیرون!!!

نارین-ببخشید پسرا این داشت تلافی میکرد!!

-تلافی چی؟!

نارین-چند روز پیش رفتم شرکتش و یکمی آبرو ریزی کردم وگرنه توی خونه اصلا ازین کارا نمیکنه!!!

یونگجه-بچه خوبه؟!

نارین-آره اوپا!!!!

به یونگجه چشم غره رفتم و بعدش برگشتم سمت نارین و گفتم:

-این چند روز حسابی مراقب باش که دیگه بی دردسر برسید اینجا!!!!

تا نارین خواست حرف بزنه پرید دوباره اومد توی تصویر و گفت:

-به خاطر دروغامون مجبوریم اول بریم لندن و بعدش بیاییم پیش شما!!!

جی بی-اومو چرا؟!

پرید-چون خونواده هامون که بیان بدرقمون میفهمن ما میخواییم با چه پروازی بریم!!! راستی یه چیزی...

-چی؟!

گوشیشو آورد بالا و گفت:

-طرفداراتون خیلی باحالن!!!

توی گوشیش یه فن آرت ناجور مارکسون بود...حس کردم جکسون از خجالت منهدم شد ولی مارک کلا عین خیالش نبود!!! اصلا این پسر خیلی بیخیاله!!

باز خوبه چیزی از زوجای من ندیده وگرنه خودمو میکشتم!!!

نارین دوباره شروع کرد به غر زدن به زبون خودشون و گوشی فریدو از دستش کشید!!!

جکسون-نارین چجوری داری باهاش زندگی میکنی؟!

نارین-خودمم نمیدونم تا الان چجوری دووم آوردم اوپا!!!!

دوباره خیره موندم به نارینی که داشت با ذوق حرف میزد!!!

فکر کنم از امشب خوابم نبره...

.

.

نارین

دم تحویل ساله...کنار مامان و باباهامون بودیم...داشتم از بغض خفه میشدم!!! هر چند که خیلی خوشحالم که زندگیم قراره تا چند روز دیگه معنای جدیدی به خودش بگیره ولی مطمئنم که دلتنگی دیوونه ام میکنه...فقط به این امید هستم که مامان و بابام بعد از چند وقت منو دوباره میبخشن و قبولم میکنن!!!

وقتی که فهمیدم جونیور کلی سعی کرده که آلبومشون امروز بیاد بیرون کلی خرکیف شدم!

فکر کنم بهترین عیدی زندگیم باشه!!!

تقریبا دو-سه دقیقه ی دیگه به تحویل سال مونده...توی این لحظه فقط آرزو میکنم که بهترین اتفاقا بیفته و همه ی این سختیا و انتظارا جواب بدن!!!

فرید-با این شکم بندت خیلی مضحک شدی!!!

-وقتی به دکتر دستور میدی بچه دو قلو باشه منم مجبورم برای نشون دادن اینکه دو ماهمه چنین کاری بکنم دیگه!!!

فرید-من هنوزم نمیفهمم اون جونور چی تو رو میخواد؟!

-همون چیزی که باعث شده سهیل تو رو بخواد!!! منو باش فکر میکردم یه شکست عشقی داشتی که همجنسباز شدی ولی حالا که میدونم خانم ایکس کیه واقعا نمیفهمم چجوری چنین تمایلات مسخره ای داری!!!

فرید-هیس آرومتر میخوای مامان اینا بشنون؟!

با سر و صدای مامان اینا متوجه شدم که سال تحویل شد!!!

چقد خوبه که همه چی روبراهه...یا حداقل خوبه که اینجوری به نظر میاد!!!

نظرات 8 + ارسال نظر
لیلی جمعه 12 آذر 1395 ساعت 01:56

عاششششق بچه هام ... خدایی خیلی ماچن همشون ...
فریدم دوست دارم .. . نارینم میخورم ....
خدایا کمممممممک کن اینا برن کره ...

wolfblack چهارشنبه 10 آذر 1395 ساعت 18:07

با با ایولل
نوشته هات بیسته

kimia_gh_p چهارشنبه 10 آذر 1395 ساعت 13:18

اغا منکه میگم ننه بابای اینا برنامه ریزی کردن با تینا برن شانس ندارن که پیشنهاد میکنم نارین جین یانگ رو فراموش کنه و با فرید زندگی خوشی رو تجربه کنه.والا فرید بچه به این خوبی چی میخواد دیگه

fatemeh سه‌شنبه 9 آذر 1395 ساعت 12:20

یک احساس شدیدا عجیبی دارم که میگه مادر و پدرای اینا تصمیم دارن باهاشون برن مسافرت...ینی اصن خوشی به این بیچاره ها نیومده

parisa193 سه‌شنبه 9 آذر 1395 ساعت 00:00

وای من دیگه نمیتونم تحمل کنم ... کاش میشد زودی بنویسی بقیه اش رو هم :(

خیلی عالی بود این قسمت .... قربونت برم مریمی

shamim دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت 11:04

Wow!! عالییی بووود..این فرید چقد گله!!!

Zahra-boice دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت 00:22

اخیشششش
حالا با خیالت راحت میخابم
ایشالا که دیگه مشکلی پیش نیاد که واقعا لجم درمیاد!!
عااللللیییییی
ممنون منتظریم

Liry یکشنبه 7 آذر 1395 ساعت 22:32

عالییییییییی بود... ولی امیدوارم این دم آخری باز مشکلی پیش نیاد!! مرسی♥

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد