THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

کهربا (فصل دوم) پارت 56

 

فرید

حرفای بم بمو میشنیدم ولی نمیفهمیدم سفیر ایران واقعا اومده اینجا برای چی؟!

بم بم-نمیدونید چقدر با شکوه اومد...پرید شماها همتون اینقدر جذابید؟!

-بم بم میخوای این چیزا رو ول کنی؟! الان سفیر ایران کجاست؟! برای چی اومده؟!

نیش بم بم باز شد و گفت:

-تو اتاق جی وای پی...اومده روی گروه ما سرمایه گذاری کنه!! فکرشو بکن ما میریم خاورمیانه کنسرت بذاریم!

-نارین ما ایرانیا یه چیزیمون میشه ها...تا الان فکر میکردم فقط من و تو عین احمقا بلند شدیم اومدیم توی این کمپانی!!!

مارک-بم بم تو چرا هنوز اینجایی؟! جی وای پی گفت زودتر بریم به اتاقش!!

بم بم-ما دیگه بریم!!!!

وقتی که رفتن برگشتم سمت نارین و گفتم:

-من هنوزم نمیفهمما!!!!

نارین-من میفهمم...

-خب چه خبره؟!

نارین-سفیر ایران به این بهونه اومده توی ساختمون ولی میخواد من و تو رو دستگیر کنه!!!

با عجز نگاهش کردم...آخه آدم اینقدر نفهم؟! سفیر ایران خودش شخصا بلند میشه میاد ما رو دستگیر کنه؟!

یکی از کارکنان کمپانی اومد پیشمون و گفت:

-نارین شی سرمایه گذار جدید خواستن گرافیست وبتون پسرا رو هم ببینن!

نارین با ترس گفت:

-فرید من میترسم...تو هم بیا!!!

سرمو تکون دادم و همراهش رفتم!

-نارین درو باز نمیکنی؟! 

جواب نمیداد!!!

-برو اونور خودم باز میکنم!

با دیدن صحنه ی روبروم خشکم زد!!!

نارین-فرید برو دیگه!!

از جلوی نارین رفتم کنار و حس میکردم نارین حتی دیگه نفس نمیکشه!!!

جی وای پی-اینم از ناتالی!

نارین-سلام!!!

همینطور مات حاج صولت مونده بودم...!

یه پاشو انداخت روی اون یکی پاش و به زبون انگلیسی گفت:

-خب میرم سر اصل مطلب...من آدم خیلی دقیقیم...در صورتی سرمایه گذاری میکنم که این بچه ها یه سری اصلاحات انجام بدن!!!

-حاجی تو میدونی اینا چین که اومدی برای سرمایه گذاری؟! پولت برنمیگرده ها!!!

حاج صولت-تو دهنتو ببند!!!

جی وای پی-پرید چی داری بهشون میگی؟! به نظر میاد داری عصبانیشون میکنی!

حاج صولت سریع اشاره کرد به دختر چشم بادومی ای که کنارش بود تا حرف جی وای پی رو براش ترجمه کنه!

جی وای پی-خب میفرمودین...پسرای من حتما از انتقادای سازنده ی شما استقبال میکنن!

حاج صولت-خوبه...پس توصیه ها رو شروع میکنم...با لیدر شروع میکنم!!!

جی بی یه قدم اومد جلو و بلند گفت come and get it و همشون احترام گذاشتن!

حاج صولت-الان واقعا نیازی به معرفیتون بود؟! مثلا من بدون هیچ شناختی بلند شدم اومدم روی شما سرمایه گذاری کنم؟!

جی بی با صدای آروم و پکری گفت:

-معذرت میخوام!

حاج صولت-خب...ایم جه بوم ملقب به جی بی!!!

جی بی-بله آقا!!!!

حاجی یه لحظه بهش خیره موند و نفسشو صدا دار بیرون داد و سرشو تکون داد!

حاج صولت-پسر این چه اخلاق گندیه که داری؟! زیادی از حد مغروری...کاری ندارم که فکر میکنی اینجوری دخترا بیشتر خوششون میاد و این حرفا ولی من خوشم نمیاد! دیگه نبینم اینجوری رفتار کنی!

نگاهی به سر تا پای جی بی کرد و گفت:

-در ضمن خیلی چاقی...ببین دستات چقد زشت شدن...دخترا به دست خیلی توجه میکنن! دستای لاغر و کشیده خیلی جذابن!

وقتی این حرفو زد به دستای من اشاره کرد!

نتونستم جلوی خنده ی از سر ذوقمو بگیرم و گفتم:

-چاکرم حاجی!

جی وای پی-پرید چی بهشون میگی؟! ببخشید آقا ایشون از کارمندای کوچیک کمپانی هستن و یه سری از آدابو هنوز نمیدونن!!!

حاج صولت-خاک بر سرت پسر!

چپ چپ به جی وای پی نگاه کردم و هیچی نگفتم!!!

حاج صولت-فهمیدی پسر؟! رو این چیزات باید کار کنی!

به منشیش که شاید توی ایران تا حالا دو سه بار دیده بودمش، اشاره کرد و منشیش دفتری رو داد دست جی بی!

حاج صولت-توی این دفتر نکاتی که باید ازین به بعد بهشون رسیدگی کنی نوشته شده...هر چه زودتر باید تغییر کنی!

داشت خنده ام میگرفت...کم مونده بود جی بی بزنه زیر گریه!

جی بی چند قدم رفت عقب و با حرکت دست حاج صولت جکسون اومد جلو!!!!

حاج صولت-جکسون ونگ...اصالتا چینی!

جکسون لبخندی زد و با اعتماد به نفس شروع کرد به انگلیسی بلغور کردن:

-بله آقا...شما خیلی خوش تیپ هستید!

حاج آقا-همیشه لودگی میکنی...من اصلا از آدمای در این حد شوخ خوشم نمیاد!!! البته میشه باهات برنامه های ورایتی زیادی راه انداخت...در مورد پاهاتم کی گفته اون شلوارا بهتر نشونشون میده؟! اینجا خیلی طراحای مد و فشن حرفه ایی هستن که میتونی ازشون کمک بگیری برای تیپات!!!

وقتی این حرفو زد باز به من اشاره کرد!

-میخوامت حاجی!

مطمئنم جکسون گریه اش گرفته بود چون اصلا سرشو بالا نمیاورد!!!!

حاج صولت-دفترچه نکاتشو بده بهش!!!!

به نفر بعد ای که اشاره کرد بم بم بود!

بم بم خیلی نگران بود...وقتی که اومد اینقدر خم شد که کمرش داشت میشکست!

حاج صولت-کی بهت گفته که جلوی من خم بشی؟!

بم بم سریع صاف وایساد!

حاج صولت-آفرین! یه نصیحت پدرانه بهت میکنم...هیچوقت اینجوری خم نمیشی...فهمیدی؟!

بم بم-بله آقا!!!!

دست کرد توی جیبش و یه شکلات در آورد و گفت:

-بیا اینو بگیر!

بم بم رفت شکلاتو گرفت و گفت:

-ممنونم آقا!!!!

حاج صولت-خب کونپیموک بکهوال ملقب به بم بم...اصالتا تایلندی!

بم بم-بله آقا!!!

حاج صولت-این شلوارا چیه میپوشی؟! اصلا پاهات از توش رد میشه؟! خیلی پاهات قشنگه ازین تیپا هم میزنی؟! باید روی پاهات کار کنی...پای مرد باید عضله ای باشه!!!

باز به جهت دستش نگاه کردم که رو به من بود!!!

-حاجی تاج سری!

دوباره چشمم به جی وای پی افتاد که میخواست با اشعه ی چشماش منو ذوب کنه!

حاج صولت-رنگ موهاتم عین آدم میکنی...مرد باید رنگ موهاش...

خواست به من اشاره کنه که یه لحظه خشکش زد و بعد دستشو گرفت سمت موهای خودش و گفت:

-اینجوری باشه!!!

بعد ازین حرفش آروم گفت:

-پدرسگ ریده تو موهاش!

-به من چه حاجی کار عروسته!

حاج صولت-با اون چشم سفیدم میدونم چیکار کنم!!!

نارین-بابا غلط کردم!

حاج صولت به نفر بعد ای که اشاره کرد یونگجه بود!

حاج صولت-چوی یونگجه...تو خوبی...صداتم عالیه...تا میتونی توی آهنگا همینجوری اوج بگیر!

یه جعبه از منشیش گرفت و گفت:

-بیا این غذا رو هم بده به کوکو!!!!

یونگجه-ممنونم آقا...خیلی ممنونم!

اما با این حال به یونگجه هم یه دفتر داد...واقعا دوست داشتم بدونم توی اون دفترا چه خبره!!!

بعد از یونگجه مارک اومد و خیلی بیخیال وایساد!!!

حاج صولت-خوبه ازت خوشم میاد...

مارک سرشو تکون داد و گفت:

-چهره ی شما خیلی برام آشناس!

حاج صولت-خب؟!

مارک-شاید توی دور همیای بابام با همکاراش دیده باشمتون!!!

حاج صولت-اگه خنگ نبود که آیدل نمیشد! خب باید بگم که تو خیلی لاغری...

مارک-من خودمو اینجوری دوست دارم!

حاج صولت-من دوست ندارم...مرد باید یکمی عضله ای باشه...چیه آدم میترسه اگه بهت بخوره یه وقت بشکنی!!!

دوباره دست حاج صولت داشت به من اشاره میکرد...با لبخند پیروزمندانه ای به پسرا نگاه کردم...از چشماشون خون میبارید!

حاج صولت-شماره ی باباتم بده به منشیم...خب نفر بعدی کیم یوگیوم!

یوگیوم-بله آقا!!!!

حاج صولت-چیه ترسیدی؟!

یوگیوم-نه!

حاج صولت-پس صدات نلزره...تو بد نیستی...فقط خیلی لوسی...آمارتو دارم که اونقدرا هم که جلوی دوربین لوس و بچه ننه ای نیستی! جلو دوربینم مردونه تر میشی...فهمیدی؟!

یوگیوم-بله آقا!!!!

حاج صولت-هیکلتم عضله ای تر بشه...هنوز عین پسر بچه هایی!!!

یوگیوم-چشم!

حاج صولت-خب ناتالیم همه چیزای لازمو برات توی دفترت نوشتم!!!!

دفتری که تقریبا دو برابر دفتر بقیه بودو دادن دست نارین!

نارین دفترو گرفت و گفت:

-بابا تو رو خدا این کمپانی نابود نکن...رئیس این کمپانی مرد شریفیه!!!

حاج صولت-دهنتو نمیبندی؟!

نارین-بله چشم!

حاج صولت-خب دیگه تموم شد!

جونور-ببخشید در مورد من چیزی نگفتید!

جکسون-جین یانگ ما اینقدر همه چیز تمومه که ایشون انتقادی ازش نداشتن!

حاج صولت-باز لودگی کردی؟!

جکسون-معذرت میخوام!

حاج صولت-بیا جلو پسر!

جونور رفت جلوش وایساد!

حاج صولت-پارک جین یانگ ملقب به جی آر و جونیور...چه خبره اینهمه اسم مستعار؟!

جونور سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت!!!

نارین داشت از استرس جون میداد...اینقدر ناخوناشو جوییده بودکه چیزی نمونده بود!

حاج صولت دستشو زد زیر چونشو گفت:

-میدونی پسر از تو کلا خوشم نمیاد!!!!

جونور سرشو آورد بالا و با چشمای گرد شده نگاهش کرد!

حاج صولت-یه آدم ضعیف با اعتماد به نفس پایین...برو دفترچه ات رو بگیر!!!!

جونور-بله آقا!!!!

حاج صولت-خب آقای پارک امروز کار دیگه ای ندارم...در مورد شرایط قرارداد بعدا میام صحبت کنیم!!!

جی وای پی-بله حتما...خوشحال شدم از دیدنتون آقای راد!

همه بهش احترام گذاشتن و بابا هم با مترجم و منشیش بلند شد رفت!!!

سریع رفتم دنبالش و تا دم در کمپانی همراهش بودم!

-بابا واقعا میخوای کلی از پولتو روی اینا سرمایه گذاری کنی؟! نقشه ات چیه؟!

حاج صولت-آره واقعا...من همینجوریم که پا نشدم بیام اینجا!!!! خوبه پولم برمیگرده...من به فکر اینم که میتونم با کالکشنای تو توی ژاپن و کشورای دیگه سود به دست بیارم!!! اینا میتونن مدلای قابل توجهی باشن!

-منم باید موافق باشم دیگه!!!

حاج صولت-فکر نکن موافقت نکنی...اون موهاتم یه کاریش بکن!!!!

-حالا اینارو ول کن...بیا بریم خونه ی ما!!!

حاج صولت-منظورت اون لونه کبوتره؟! نمیخواد خودم هتل گرفتم!

-آمار همه چیم داری؟!

حاج صولت-چی فکر کردی؟! حاجی همه جا چشم داره...اول چشمامو فرستادم بعد خودم اومدم!

-بعله دیگه بابای خودمی...این دیوس...ینی چیزه خیلی از اخلاقامون مثل همه!!!

حاج صولت-دقیقا اون خصلتتو از خودم به ارث بردی!

-ولی این همه سوژه ی سرمایه گذاری چرا این هفتا؟!

حاج صولت-بالاخره باید بهشون یه خودی نشون میدادم...خوشم نمیاد فکر کنن شما دو تا بی کس و کارید!!!

-حاجی خیلی دلبر شدی...بذار بوست کنم!

حاج صولت-گمشو اونور...بچه ننه!

-حاجی تا کی هستی؟!

حاج صولت-یه قرارداد دیگه هم اینجا دارم...قراره برای اونم برم...چند وقتی هستم!

-هزار ماشالا با یه تیر صد تا نشون میزنیا!!!!

عینک دودیشو زد به چشمشو گفت:

-پس چی؟!

-برو حاجی مراقب باش...کاری داشتی به خودم زنگ بزن!!!

برگشتم بالا و دیدم که پسرا و نارین دارن پنچر از اتاق جی وای پی میان بیرون!!!

دنبالشون رفتم و رسیدیم به اتاق تمرین رقص تا پامونو گذاشتیم اونجا همشون از ذوق بالا و پایین میپریدن!

-الان چتونه؟!

بم بم-ما سرمایه گذار پیدا کردیم...اونم توی خاورمیانه!!!!

-آها...این همه قهوه ایتون کرد عب نداشت؟!

یوگیوم-خب اون میخواد سرمایه گذاری کنه حق داره یه سری چیزا ازمون بخواد!

نارین-واقعا که تو سری خورید!!!!

-میشه یه لحظه ساکت بشینید!

بعد از چند ثانیه ساکت شدن!

-به نظرتون چیزی عجیب نبود؟!

همشون سرشونو تکون داد و جواب نه دادن!

-مثلا فامیلی آقاهه!!!

یوگیوم-چرا...من فکر نمیکردم شما هم مثل ما باشید!!! فکر کنم فامیلی راد مثل کیم باشه...توی ایران فامیلی راد خیلی زیاده؟!

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آرامشمو حفظ کنم!!!!

-رفتارای این مرده چی؟! براتون آشنا نبود؟!

جونور-چرا...فکر کنم ایرانیا همشون از بالا به دیگران نگاه میکنن، نه؟! خیلی رک و صریح بود!

-نارین اینا مغزشونم عین چشمشون تنگه!

نارین عین ماست بهشون نگاه میکرد و جوابی نداد!

-خب چشمای این آقاهه چی؟! شما رو یاد کسی نمینداخت؟!

جی بی-خیلی چشماش ترسناک بود...اصلا خشونت ازش میبارید!!!!

جکسون-من فکر نمیکردم ایرانیا اینقدر چشم روشناشون زیاد باشه!!!

-خب پسرا این چشم روشن و خشونت توی چشماشون شما رو یاد چیزی نمینداخت؟!

همون لحظه یونگجه شروع کرد به تمرین آواز و با تمام قوا داد میزد!

جی بی-یاااااا گوشم کر شد...چته؟!

یونگجه-هیونگ حسودی نکنا...ناراحت شدی بهت نگفت صدات قشنگه...یادته قدیما همه جا میگفتی وکال اصلی گروه هستی و تو خوانندگی بهم یاد دادی؟!

جی بی-به نظرم که اون سرمایه گذار احمق هیچی از موسیقی حالیش نبود...فکر کنم فقط پول داره!!!

-دیگه چی؟!

نارین-جی بی چرا به بستن دهنت فکر نمیکنی؟!

-خب پسرا برگردیم سر بحثمون...فرض کنید که من موهام جو گندمیه!!!!

مارک-خب الان که قرمزه!

-منم گفتم فرض کنید!

مارک-خب بگو!!!!

-یه ذره هم عرض شوهام پهن تره و قدم بلندتره!

بم بم-خب؟!

-یه کت شلوار توسی با کراوات نوک مدادیم تنمه!

بم بم-هیونگ اینجوری چقدر خوشتیپ میشی!

-خب دیگه چی؟!

نارین-پسرا شما فکر نمیکنید این آقا رو جای دیگه ای دیده باشید؟! مثلا توی یه فیلمی!!!

یونگجه-بازیگره؟! مثل جی وای پی که قبلا هنرمند بوده کمپانی زده، ایشونم کمپانی زدن؟!

نارین-نه یونگجه فیلم عروسی خودم و فریدو میگم!

جکسون-ینی تو فیلم عروسیتون بازی کرده بود؟!

نارین-خواهش میکنم اول فکر کنید بعد حرف بزنید!

مارک-صولت بود!

-چه عجب!!!!

بقیه انگار هنوز متوجه نشده بودن!

مارک-حالا فهمیدم چرا چهره اش برام آشنا بود...من قبلا باهاش حرفم زده بودم!!!

جونور-نارین ینی اون بابات بود؟!

نارین-جونیور وقتی شبیه فریده چجوری بابای منه؟!

جونور-ینی الان با نقشه ی خاصی اومده سراغمون؟!

-آره ازش بترس!!!!

نارین-فرید با هم حرف زدید؟! چی میگفت؟!

-نه حرفی نزدیم!

با صدای در هممون به در خیره شدیم!!! بوی با ذوق داد زد:

-شنیدم سفیر ایران میخواد روتون سرمایه گذاری کنه!!!

-رفتیم سر خونه ی اول! چیه زل زدی به من؟!

بوی-فرید اون آقاهه چقد شبیه تو بود...

-یاد بگیرید...این بچه فهمید شما نفهمیدید!!! وایسا ببینم تو اسممو درست گفتی؟!

بوی-چیو فهمیدم؟!

باورم نمیشد...ینی الان نگرفت چه خبره؟!

بوی-ولی چجوری همو تشخیص میدین؟! شماها خیلی شبیه همید...

نارین-جونگیون بابامون بود دیگه!

-چی؟! بابامون؟!

نارین-آره دیگه داداش فرید!!!!

بوی-فکر کنم نارین شبیه مامانتونه...این آقاهه فقط شبیه فرید بود...چقد خوب بود!!! چرا نگفته بودید باباتون سفیر ایرانه؟!

-چون سفیر ایران نیست!!

شروع کرد به خندیدن و گفت:

-من خودم پرچم ایرانو روی ماشینشون دیدم!

با سر و صدایی که از توی راهرو داشت میومد و هر لحظه بهمون نزدیکتر میشد، خشکمون زده بود...داشتن با ریتم دست میزدن و خطاب به گات سون تبریک میگفتن!!!

طولی نکشید که همه ی دی سیکسیا و توایسیا رسیدن...فکر کنم دوباره باید برای همشون توضیح بدیم...خدایا خودت صبر بده!

جی بی بلند شد رفت دم در و قبل  ازینکه سوال پیچ بشیم همه چیو توضیح داد!!!

دانای کل

فرید در خونه رو باز کرد با دیدن حاج صولت و اون مترجمه وا رفت!!!!

فرید-حاجی کلید داشتی؟!

حاج صولت-هه بچه من که کلید لازم ندارم!

فرید-بله حواسم نبود!!!

فرید نشست کنار حاج صولت و گفت:

-حاجی این دختره چیه هی با خودت میاریش؟! به فتانه بانو میگما!!!!

حاج صولت-خیلی گوگولیه! در ضمن اگه بخوای دهنتو باز کنی، منم دهنمو باز میکنم...کاری میکنم مادرت عاقت کنه!

فرید-ما نوکر حاج صولتم هستیم...عمرا اگه این دهن باز بشه! ولی خدایی توی سفارت ایران چیکار میکردی؟!

حاج صولت-تو از کجا میدونی؟!

فرید-حاجی با پلاک سیاسی بلند شدی اومدی دم کمپانی خب تابلوئه دیگه...هنوز نصف اون کمپانی فکر میکنن سفیر ایرانی!

حاج صولت-بالاخره آدم باید هر جای دنیا یه آشنایی داشته باشه...به درد میخوره!

با صدای در برگشتم سمت در و مارک خیلی ریلکس اومد تو...همون اول کار نوای نه چندان خوش نوازی سر داد...تا چشمش افتاد به حاج صولت، دستش رفت سمت دستگیره ی در و گفت:

-فکر کنم طبقه رو اشتباه اومدم!

حاج صولت-مگه نگفته بودم هر نوع باد معده ی با صدا و بی صدا ممنوعه؟! معلومه که اون نکاتو مطالعه نکردیا...

مارک-من یه دقیقه برم بالا برمیگردم!

حاجی تایمر گوشیشو راه انداخت و گفت:

-سر 60 ثانیه برمیگردی! به اونا هم میگی بیان اینجا!!!!

حاج صولت برگشت سمت فرید و گفت:

-زنت کجاست؟! 

فرید-زنم...دیگه کم کم میرسه!

حاج صولت-بی عرضه!

مارک تا رسید به خوابگاه خودشون گفت:

-میپرسه...از اون دفترچه هامون میپرسه! بدویید بخونید!!! 

پسرا همونجور که درگیر دفتراشون بودن راه افتادن سمت طبقه ی پایین...فریدم به نارین خبر داده بود که زودتر بیاد اینجا!!!!

حاج صولت خیلی جدی به پسرا نگاه میکرد و پسرا منتظر هر رفتار ترسناکی بودن اما حاج صولت بیشتر منتظر نارین بود...طولی نکشید که بالاخره نارینم رسید!

نارین-سلام بابا!!!!

حاج صولت-سلام چشم سفید! دوستت چرا نیومد بالا؟!

نارین-چی؟!

حاج صولت-هیچی الان میارنش! از امشب همین جا میمونی!

نارین-ینی چی؟! من کل زندگیم اونطرفه اونوقت اینجا زندگی کنم؟!

جونیور به نارین اشاره میکرد که صداشو نبره بالا و نذاره حاج صولت عصبانی بشه!

حاج صولت-نگران نباش...وسایلات همشون تو اتاقتن!

هیچکسی دقیقا از حرفای حاج صولت سر در نمیاورد!

نارین با این حرفش سریع رفت سمت اتاقش و هرچیزی که با خودش به خونه جدید برده بود، حالا توی اتاقش بود!

نارین از اتاق اومد بیرون و گفت:

-پدر و پسر خوب با هم نقشه کشیدید...فرید تو که میدونستی من چرا اون کارو کردم اونوقت بازم به بابات کمک کردی؟!

فرید-من که اومدم خونه، حاجی و این جوجه مترجم اینجا بودن...چجوری من بهش کمک کردم؟!

حاج صولت-شماها چرا نمیشینید؟!

پسرا که از وقتی که اومده بودن سرپا وایساده بودن با این حرف حاج صولت توی یه ردیف و خیلی منظم روبروش نشستن!

با باز شدن در خونه همه برگشتن سمت در و سهون و بادیگاردای حاج صولت اومدن تو!

سهون خیلی عصبانی بود و بازوهاشو از بین دستای بادیگاردا کشید و داد زد:

-اینکارا ینی چی؟!

حاج صولت-آروم باش!

نارین بال بال میزد و به سهون اشاره میکرد که چیزی نگه!

سهونم دیگه چیزی نگفت و دست به سینه وایساد!

حاج صولت-اوووه سهون...چه فامیلی ای...فرید فکرشو بکن فامیلی ما هم اوه بود! مثلا توی شرکت صدات میزدن آقای اوه!

فرید-آره حاجی اصلا دیگه وقتی منشی با اون ناز و عشوه میومد صدامون میکرد...

حاج صولت-کوفت...باز روت زیاد شد؟!

فرید-غلط کردم...چاکرتم!

سهون-نمیخوایید بگید چرا منو تا اینجا کشوندین؟!

حاج صولت-اوووه اینقدر عصبانی نباش!!!!

جی بی از جاش بلند شد و صورتش از درد مچاله شده بود!

حاج صولت-کی به تو گفت بلند شی؟!

جکسون-اون کمرش درد میکنه نباید خیلی توی یه حالت بشینه!

حاج صولت-باز تو حرف زدی؟!

جی بی بدون هیچ حرفی خواست دوباره بشینه که حاج صولت اشاره کرد روی مبل بشینه!

حاج صولت-ببین اوووه سهون فردا اول صبح یه خبر در مورد تو و ناتالی پخش میشه!

سهون-ینی چی؟!

حاج صولت-چقدر پر حرفی...صبر کن دارم میگم دیگه! توی این خبر از جدا شدن تو و ناتالی گفته میشه و به خاطر کار و مشغله ی زیاد میخوایید دیگه با هم نباشید!

سهون نیشخندی زد و گفت:

-فکر کنم شما با رئیس کمپانی من آشنایی ندارید...

حاج صولت-چرا چرا کاملا آشنام! بهش سلام میرسونی و میگی یه سری مدارک ازش دارم که خیلی خوب نیست دیگران چیزی ازش بدونن!

همه متوجه جونیور شده بودن که از خوشحالی نمیتونست لبخندشو جمع کنه و سرشو پایین انداخته بود!!!

حاج صولت-به این بچه انگار تیتاپ دادن!

فرید-اینا همینجورین!

سهون-من هنوزم نمیفهمم این کارا برای چیه؟!

حاج صولت-اوووه داد نزن! لازم نیست بفهمی!

سهون-چرا اسم منو اینجوری تلفظ میکنی؟!

حاج صولت-خب دیگه دیگه میتونی بری...آها راستی شنیدم رقص آبای جذابی میری اوووه...میخوای برامون برقصی؟!

سهون-واقعا که!!!!

بعد ازین حرفش رفت سمت در و به قدری محکم بستش که همه جا خوردن!

فرید-اووووه یس...حاجی نفوذت تو حلقم! تو مدرک از لی سومان چجوری پیدا کردی؟!

حاج صولت لبخند کجی زد و گفت:

-با پول همه چیز پیدا میشه!

نارین-بابا دیگه قراره چیکارا بکنی؟!

حاج صولت-چرا از مامانت اینا خبر نمیگیری؟! هر چند اونا الان به پدر سوخته ی جدید سرشون گرمه! اگه خبر نگیری هم مهم نیست!

نارین-بابا جواب منو بده!

حاج صولت-خیلی عجیبه که اینقدر راحت با قضیه کنار اومدی...فکر میکردم بیچارشون میکنی!

نارین-چیو میگی؟! من مگه زورم به شما و کاراتون میرسه که بخوام کاری کنم!

حاج صولت-انگار کلا از مرحله پرتی!

فرید-بابا شام بمونیا!!!

حاج صولت-مگه من الان میخواستم ازینجا برم؟!

فرید-نه گفتم برای محکم کاری بگم!

حاج صولت-خودم شام میگیرم!

نارین-بابا شبم بمون...میتونی بری تو اتاق فریماه بخوابی!

با این حرفش فرید با نگاه تندی بهش نگاه کرد و نارین یجورایی از حرفش پشیمون شد...فکر نمیکرد که فرید حتی روی اینکه کسی مثل باباشم بخواد بره به اتاق فریماه حساس باشه!

حاج صولت-فرید هنوزم اینکارو میکنی؟!

چشمای حاج صولت برعکس اون جذبه ی همیشگیش پر از غم و ضعف شد!

نارین به محض عوض کردن لباسش، رفت توی آشپزخونه و جونیور بدون اینه خجالت بکشه بلند شد رفت پیشش با اینکه میدونست الان همه نگاها سمتشه!

جونیور-نارینا؟!

نارین-هوم؟!

جونیور-خیلی خوب شد!

نارین جوابی نداد اما به نظر نمیومد ازینکه برگشته ناراحت باشه!

حاج صولت-چشم سفید نمیخواد شام بذاری...خودم الان یه چیزی سفارش میدم!

مارک-نه بذارید گیرین کوکو درست کنه!!!

حاج صولت تا خواست حرفی بزنه همزمان صدای کوبیده شدن در و جونگیون اومد!

جونگیون-فرید تا دم دم لبش پیش رفتم...کجایی؟!

فرید به قدری هول کرد که سریع رفت دم در و جونگیون همونجور که خیلی هیجانزده بود به حرفاش ادامه داد و اومد تو!

جونگیون-باورت میشه...دیگه چیزی نمونده بود...اوه یا مسیح!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد