THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

کهربا (فصل دوم) پارت 63

  ابی-آره...وقتی برسم باید باهات حرف بزنم...

نارین درک نمیکرد...مگه چی شده که ابی به خاطرش میخواد بلند شه بیاد کره؟!

ابی-چرا حرف نمیزنی؟!

نارین-ها؟! هیچی داشتم فکر میکردم...دقیقا کی میای؟!

ابی-نمیدونم...امروز میرم دنبال بلیط!!! ویزامم داره اوکی میشه!

نارین-داره اوکی میشه؟! انگار قبل از حرفای منم تصمیم داشتی بیای!

ابی-بعدا حرف میزنیم!!! فعلا!!!

.

.

فرید بعد از آماده کردن حرفاش شماره ی حاج صولتو گرفت و منتظر موند تا جواب بده!

حاج صولت-به به...آقازاده چی شده یاد ما افتادن؟!

فرید-سلام حاجی...تیکه ننداز...من که هروقت سرم خلوت میشه زنگ میزنم!

حاج صولت-پس سرت خیلی شلوغه...چه خبر؟! خوبی؟!

فرید متوجه صدای نگران حاجی وقتی که حالشو پرسید شد...ازین حس ترحم که همه بهش داشتن متنفر بود!

فرید-اوهوم خوبم!

حاج صولت-خوبه...عروسم چطوره؟!

فرید با بی تفاوتی گفت:

-مگه میتونه بد باشه؟!

حاج صولت-خب چه میکنی؟! چرا عین آدم حرف نمیزنی؟! باید حرفو به زور از دهنت بکشم بیرون؟!

فرید-چیزه...حاجی بهم پیشنهاد کار دادن...هم تایلند و هم ژاپن!

حاج صولت-چی میگی؟! پدر سوخته رفتی اونجا دل همه رو بردیا!!!!

فرید لبخند رضایت بخشی روی لباش نقش بست و گفت:

-پسر توام دیگه...دلبری تو خونمه...تو که برگشتی اون بوی بدجوری مونده بود تو کفت!!!

حاج صولت-پدر سوخته تو هم انگار رفتی تو کف...از یه طرف اونجا جار میزنی همجنسبازی و از طرفی اسم "بوی" روی دختر مردم میذاری؟!

فرید سرفه ای کرد و گفت:

-چی میگی حاجی؟! اون اصلا برجستگیای لازمو نداره...به درد نمیخوره!

حاج صولت-روتو کم کن پدرسگ!

فرید-اصلا خودت وقتی رفتی سراغ فتانه به این چیزا فکر نکردی؟!

حاج صولت-بی شرف اون مادرته...خجالت بکش!

فرید-خب مامانمه که راحت در موردش حرف میزنم!

حاج صولت-اصلا چیه الان زنگ زدی پز کارتو بدی؟! برو بینم حوصلتو ندارم!

فرید-د نه دیگه حاجی...پول داری بهم بدی؟! واسه شعبه ی جدید پول ندارم!

حاج صولت-زر زر نکن...شدی پسر حاج رسول؟! یه هفته پیش دویستا از حاجی گرفت!

فرید زد زیر خنده و گفت:

-واسه سقط میخواد...رعنا رو حامله کرده!

حاج صولت-ببند بابا...سقط 20-30 میلیون بیشتر نمیشه!!!

فرید-جوووون حاجی...میبینم که مزنه هم دستته! دیگه چه خبر؟! من خیلی وقته آمار وطنی دستم نیست!

حاج صولت-روتو کم کن...من دیگه ناتوان شدم!

فرید-نه بابا؟! مگه بهرامو ندیدی؟! حاجی مراقب باش من حوصله ی زنگوله پا تابوت ندارما!!!

حاج صولت-من تا تو رو توی تابوت نذارم نمیمیرم!

فرید-ایشالا سایه ات هزار سال بالا سرمونه...حالا پولو بفرست!

حاج صولت-من پول ندارم!

فرید-به فتانه بانو میگم آمار خرج سقط جنین دستته ها!!!

حاج صولت-چقد میخوای پدر سوخته؟!

فرید-یه تومن!

حاج صولت-هه...واس خاطر یه تومن اینجوری داری جون میدی؟!

فرید-حاجی میلیارد...تو که میدونی تایلند خرج داره!!!

حاج صولت-میدونم...خودم جوون که بودم رفتم!!!

فرید-نزن این حرفو...خودم آمارتو دارم، پارسالم اونجا بودی!!!

حاج صولت-اصلا مگه نمیگی من اختلاسگرم و پولم حلال نیست؟! آقا نمیدم!

فرید-حاجی جیب من و تو نداره که...منم اون موقع ساده بودم یه چیزی میگفتم! تو که نمیدونی پول ما اینجا اندازه سرگین الاغم ارزش نداره! منم اگه تا الان دووم آوردم نمیدونی تن به چه کارایی دادم...دختره اومد غذا تو دهنم بود...اه ولش کن!

حاج صولت-معلوم نیست پدرسگ اونجا چیکارا میکنه!!!

فرید-حاجی شماره کارتمو داری دیگه...منتظرم...بوس بوس!

حاج صولت-کوفت...برو مفت خور!

فرید بلافاصله بعد از قطع تماس، دوباره رفت تو اون حال و هوایی که این چند وقت توش بود...بی حوصله هندزفریشو گذاشت توی گوشش و به صداهایی که به اندازه ی جونش براش مهم بودن گوش داد!

.

.

نارین

با شوق و ذوق به عکسای پسرا که برای تیزر کامبکشون آماده کرده بودن نگاه میکردم!!!

-وایییی خدا جین منو ببینید آخه!

جی بی-خیلی خب حالا...ما شیش تا هم هستیما!!!

-جه بومی تو که حسود نبودی!!! کامبکتون کیه؟! من میخوام برای جین یانگم تولد بگیرما...یه وقت این کامبکتون مزاحم نشه!

یونگجه-گاهی وقتا دلم میخواد جین یانگ هیونگو خفه کنم!

-وا چرا؟!

یونگجه-تو حتی تولدمو بهم تبریک نگفتی!!!

-مگه تولدته؟!

یونگجه-نه هنوز مونده!

-خب ببین من نامرد نیستم...وقتی تولدت بشه تبریک میگم دیگه!

مارک-هستی...مگه تولد منو تبریک گفتی؟!

-پسردایی بیا بغلم الان بهت میگم!

مارک با جدیت اومد پیشم تا بغلش کنم!!!

جین یانگ با حرص نگاهمون میکرد!!

مارک-چیه؟! چشات درنیاد...قبل ازینکه دوست دختر تو بشه فامیل من بوده!!

بم بم-یادتونه؟! روز اولی که نارینو توی خوابگاه دیدیم؟! جی وای پی چجوری اون روز پیداش شد؟! جین یانگ هیونگ چه دروغی گفتا!!!!

یوگیوم-من که فکر میکنم حتی اومدن جی وای پیم کار کهربا بود!

جین یانگ-و سرنوشت...شاید هیچوقت ملاقات من و نارین که هر کدوم یه طرف دنیا بودیم ممکن نمیشد!!!!

لبخندی روی لبام نشست...انگار همه ی روزایی که با هم گذروندیم جلوی چشمام اومده بودن! 

چند وقت دیگه یک سال از اولین باری که دیده بودمشون میگذشت...یک سالی که اندازه ی چندین سال اتفاق خوب و بد توش افتاد!!!

دست جینو روی دستم حس کردم؛ با لبخند به چشماش نگاه کردم!!!

جین یانگ-چیه؟! تو فکری!!

-حس عجیبی بهم دست داده...جین خیلی اتفاقا افتاده ولی چون سرنوشت من و تو، پیش هم بودنه ما بازم کنار همیم!!!

جکسون-خیلی خب حالم بهم خورد!

همه برگشتیم سمت در!

جین یانگ-کی رسیدی؟!

جکسون-معلوم نیست؟! الان دیگه!

با صدای زنگ گوشیم دستمو بردم سمتش و با دیدن اسم فرید هنگ کردم!

جین یانگ-چرا جواب نمیدی؟!

-فریده!

جی بی-خب جواب بده دیگه!

تماسو وصل کردم و بی مقدمه گفتم:

-خیلی روت زیاده...واقعا روت میشه بهم زنگ بزنی؟!

فرید-پاشو برو فرودگاه!

-هان؟!

فرید-من تو جلسه ام...ابی تا یه ساعت دیگه میرسه برو دنبالش!

-ینی چی؟! اون که قرار نبود امروز بیاد!

فرید-حالا اومده دیگه...برو دنبالش من کار دارم!

-الان داری خواهش میکنی دیگه؟!

فرید-قطع میکنم!

بلافاصله بعد از حرفش تماسو قطع کرد!

اینقدر حرصم گرفته بود که دلم میخواست برم پیداش کنم و خفه ش کنم!

-پسرا من باید برم دنبال ابی!

جین یانگ-چرا تو بری؟!

-فرید نمیتونه بره...

جین یانگ-فرید واقعا پرروئه!

جی بی-خب حالا عیبی نداره...نارین تو برو! اون دوست تو هم هست دیگه!

بم بم-هیونگ هنوز از پرید خوشت میاد؟! چرا اینقدر ازش دفاع میکنی؟!

جی بی-تو حرف نزن!

.

.

پسرا با بهت به ابی زل زده بودن...با یه سینی شربت اومدم نشستم و گفتم:

-خب ابی چه خبر؟!

جین یانگ-نارینا مگه قرار نبود انگلیسی صحبت کنیم که همه حرف همو بفهمیم!

ابی-میگه چه خبر؟! الان میگم چه خبره...دویست میلیون جور کردم گذاشتم تو حسابم که بهم ویزا بدن بیام شماها رو ببینم!

بم بم-خب مگه ما چمونه؟! خیلیا بیشتر ازین برای دیدن ما خرج میکنن!!

ابی به جین یانگ اشاره کرد و گفت:

-تو اینو میخوای نارین، آره؟!

با لبخند سرمو تکون دادم و حرفشو تایید کردم!

به مارک اشاره کرد و گفت:

-تو هم همونی که توی همه ویدئو کالا هستی! فقط وایسا ببینم...رنگ موهات عوض شده؟!

مارک-آره همونم...تو با این ریش و سیبیلا اذیت نمیشی؟!

جکسون-اگه همینجوری توی خیابون میدیدمت فکر میکردم عیسی مسیح ظهور کرده!

ابی جوابی نداد و شربتشو سر کشید!

ابی-نارین شنیدم داری آبجی میشی!

-خدا رو شکر که عالم و آدمم خبر دار شدن!

ابی-آره حاج بهرام یه ضیافت ترتیب داد و خبر پسر دار شدنشو با غرور اعلام کرد!

این دیگه خیلی زیاده روی بود...نفسمو صدادار بیرون دادم و گفتم:

-چشمم روشن...جین یانگو میبینی؟! خواهزاده هاش از داداش من بزرگترن!

ابی-چقدر زود به داداشت عادت کردی...وایسا به دنیا بیاد!!

یونگجه-شما ریشاتو شونه هم میکنی؟!

ابی نگاه ناامیدانه ای به من کرد و رو به یونگجه گفت:

-بله...سشوار و اتو هم میکنم...برای مهمونی تاب میدمش و تافت هم میزنم!

-واقعا؟!

ابی-آره والا...الان ریشام از موهای سرم بلندتره!

نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم...زدن این حرفا با اون چهره ی پر از آرامش واقعا منظره ی خنده داری رو درست میکرد!

چند لحظه ای بین جمع سکوتی برپا شده بود!

ابی-یادم بندازید یه عکس باهاتون بگیرم...میخوام به یکی نشون بدم!

پسرا لبخندی زدن و تایید کردن!

-ابی؟!

ابی-هوم؟!

-هفته ی پیش که باهم حرف زدیم گفتی وقتی که همو ببینیم همه چیو میگی! فرید چرا اینجوری شد! اصلا تو چرا اومدی؟!

ابی دستی به سر و ریشش کشید و عینکشو روی بینیش تنظیم کرد!

ابی-اینا رو هم انگلیسی بگم؟!

-آره اونا در جریان همه چین!

به دور و برش نگاه میکرد...انگار داشت ذهنشو مرتب میکرد که از کجا شروع کنه!

ابی-خب در جریان مشکلاتی که فرید پشت سر گذاشته هستید دیگه؟!

هممون سرمونو تکون دادم و تاییدش کردیم!

به نظر میومد حرف زدن براش خیلی سخته!

ابی-فردا سالگرد فریماهه!

با شنیدن این حرف مثل یخ وا رفتم...به هرچیزی جز این فکر کرده بودم! منتظر موندم بقیه ی حرفاشو بزنه!

ابی-فرید و فریماه مثل همه ی دوقلوها خیلی بهم وابسته بودن...شاید بیشتر از بقیه! فرید جونشو برای فریماه میداد!

مکثی کرد و سرشو آورد بالا...همه منتظر بهش نگاه میکردیم! ادامه داد:

-حتی سالی که کنکور داشتیم کلاسای کنکور مدرسه رو ول میکرد و میرفت دنبال فریماه و میبردش خونه و دوباره میومد مدرسه! اون موقع ها خونواده ی ما و فرید اینا خیلی با هم رفت و آمد داشتن...هم باباهامون با هم کار میکردن و هم من و فرید و فریماه دوست بودیم...فرید جلوی معاشرت فریماه با پسرا رو نمیگرفت ولی چنان جذبه ای داشت که هیچ پسری به خودش اجازه ی راحت بودن با فریماهو نمیداد و همیشه یه حد و مرزی باهاش حفظ میکردن...حتی من و یه سری از دوستای فریدم حواسمون به رفتارمون باهاش بود!

صدای ابی یکمی غمگین و بغض آلود شده بود...نمیدونم چیزی که توی ذهنم اومده بود درست بود یا نه!!!

ابی-فریماه خیلی خوشگل و مهربون بود...هروقت به چشماش نگاه میکردم میترسیدم...میترسیدم غرق بشم...من همیشه نگران بودم!

کم کم چشمام پر از اشک شده بود...انگار چیزایی که توی سرم میگذشتن درست بودن!

ابی نفس عمیقی کشید...سعی میکرد اون بغضی که هر لحظه تن صداشو آرومتر میکرد قورت بده!

ابی-خلاصه بزرگتر شدیم...من ترسو تر از قبل! هممون دانشجو بودیم و هر کدوممون یه چیزی  دنبال میکردیم...من از همون اول دنبال پول جمع کردن و کلاسای کافی شاپ داری بودم...یه دانشگاهم کنارش میرفتم که نگن پسر حاج آقا خواجه نصیر بی عرضس! اولین چیزایی که درست میکردمو فرید و فریماه توی خونمون میخوردن! فریماه عاشق شیک شکلات بود...منم روزی چندبار تمرین میکردم که شیک شکلات درست کنم...میخواستم بهترین شیک شکلاتو درست کنم چون فریماه دوست داشت! اونم تشویقم میکرد...خوشحال بودم با اینکه از ابراز خودم و واکنش فرید میترسیدم ولی فریماه متوجه من شده بود...میدونست چه حسی دارم!

دوباره سرشو آورد بالا و با لبخند زورکی گفت:

-فکر کنم از بحث اصلی منحرف شدم...اولین باره که این حرفارو به زبون میارم اونم برای کسایی که بار اوله میبینم!

عینکشو در آورد و گفت:

-آخه میدونید بعضی از حرفا رو نمیشه به آشنا گفت! 

پسرا حسابی تحت تاثیرش بودن...به خصوص جکسون که موج اشکو توی چشماش میدیدم!

خودمم توی شوک بودم...من چرا هیچی نمیدونستم؟!

ابی-یه روز فرید بهم زنگ زد...تن صداش عوض شده بود...اون پسر با جذبه مثل یه مرغ پر کنده شده بود! وقتی که باهام حرف میزد دستام میلرزید...فریماه سرطان خون داشت...وقتی که نوزده سالش بود متوجه شدن!

بعد ازین حرفش جکسون که بغضش شکسته بود گفت:

-آخه چرا؟!

جی بی انگشتشو گذاشت جلوی بینیش و خواست ساکت بشه!

ابی-نمیدونم...اون روزا فرید که باهام حرف میزد همینو میپرسید! میگفت چرا فریماه من؟! اون که اینقدر آدم خوبیه! چرا خدا باید این بلا رو سر اون بیاره؟! 

یاد حرف فرید افتادم که میگفت چرا باید دخترایی مثل تو به این راحتی زندگی کنن؟! الان دلیل همه ی کاراشو فهمیده بودم...به خاطر فریماه دوست نداشت موهای بلند منو ببینه!

ابی-هروقت این حرفا رو میزد نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم...دیگه اهمیت نمیدادم فرید چیزی بفهمه! شده بودم یه دیوونه که هر موقعیتی پیدا میکرد میرفت که فریماهو ببینه...فریماه وانمود میکرد خیلی قویه ولی هرروز ضعیفتر میشد...جلوی چشمامون هرروز تکیده تر میشد! بالاخره توی بیمارستان بستریش کردن! فرید دیگه خونه نمیرفت...شب و روز کنارش بود! فریماه هنوزم میخندید و برای آینده نقشه میکشید! فرید کم کم متوجه حس بین ما دو تا شده بود...بعضی روزا که میومدم به فریماه سر بزنم توی اتاق تنهامون میذاشت!!! هنوزم میترسیدم...با ترس دستشو میگرفتم!

چند لحظه چیزی نگفت...سرشم بالا نیاورد!!!

نمیدونستم الان دارم به حال کدومشون گریه میکنم...موقعیت خیلی بدی بود!

ابی-دیگه کم کم متوجه شده بودیم روزای آخرشه...حاج صولت و خاله فتانه توی این مدت پیر شده بودن ولی هنوز امیدوار بودن اما من و فرید...یه روز فرید منو برد پیش فریماه و گفت که میخواد موهای فریماهو رنگ کنه!!! رفتاراش نگرانم میکرد...تقریبا چند وقتی بود که همه ی کاراش غیر عادی شده بود ولی با این حال قبول کردم...فریماه موهاش روشن بود ولی همیشه دوست داشت موهاشو مشکی کنه اما فرید نمیذاشت! حالا خود فرید میخواست موهاشو براش مشکی کنه!!! بعد ازینکه موهاشو رنگ کرد با هم اومدیم توی حیاط بیمارستان...هیچوقت اون شبو یادم نمیره...گریه میکرد و میگفت ببخشمش! میگفت روش نمیشه تو چشمای منو فریماه نگاه کنه...یکسره سرزنش و عذاب وجدان داشت چون فکر میکرد اون باعث بهم نرسیدن ما دو تا به هم بوده! بعد از اون شب فرید کمتر پیش فریماه میموند و میگفت من برم پیش فریماه...هشت روز همینطوری بود...دکترا میگفتن با اینکه بدنش خیلی ضعیفه ولی داره دووم میاره! شروع کردم به رویا بافی...فریماه همچنان میخندید و مهربون بود!!! با خودم میگفتم خوب میشه و تا آخر عمر این خنده ها رو برای خودم دارم...روز نهم که رفتم پیشش، منو راه ندادن و گفتن به یه بخش دیگه ای منتقلش کردن...خیلی ترسیدم ولی به کسی خبر ندادم که نگران نشن...تقریبا دو ساعت که گذشت گفتن تموم کرده!

هیچکس نمیتونست جلوی گریشو بگیره...یکسره به این فکر میکردم که ازین به بعد که فریدو ببینم باید چجوری باهاش رفتار کنم؟! تازه فهمیده بودم که هیچی از سختیای زندگیش نمیدونستم!

ابی-به همین سادگی...شاید فقط دو ماه طول کشید!!!

جین یانگ-ما واقعا متاسفیم!

ابی-من همش از خودم و فریماه گفتم...مثلا قرار بود از فرید بگما...قضیه ی جدی برای فرید بعد از مرگ فریماه بود...فرید عادت داشت صدای کسایی که توی زندگیش هستنو ضبط کنه...حالا اگه اون آدمو دوست داشت، بیشترم ضبط میکرد...فرید بعد از مرگ فریماه خودشو توی اتاقش زندانی میکرد و فقط صداهایی که از فریماه داشت رو گوش میداد...پدر و مادرش خیلی نگرانش بودن...از ترس اینکه فکر خودکشی و این حرفا به سرفرید بزنه، یه شب نتونستن چشم روی هم بذارن...فرید همه جا با فریماه حرف میزد...هنوز باهاش زندگی میکرد! همه فکر میکردن شوکه شده و گذر زمان بهترش میکنه ولی نشد...شاید بدترم شد! کار به دکتر و بستری شدن کشید...از من خواسته بودن خیلی باهاش در ارتباط نباشم که یاد فریماه نیفته...دورادور خبرشو بهم میرسوندن...به زور داروهای اعصاب و آرامبخش نگهش داشته بودن! دانشگاهم ول کرد...تا شیش ماه بعد از مرگ فریماه اوضاع همین بود...بعد این شیش ماه فرستادنش آمریکا درس بخونه! منم اینقدر نگرانم شده بودن که توی اون سن کم میخواستن برام زن بگیرن!! برای اینکه دست از سرم بردارن از خونه بیرون زدم و با کلی وام و این حرفا کافه ای که میخواستمو باز کردم...سه سال گذشت...هیچ خبری از هم نداشتیم...یه روز اومد توی کافم...همین موقع ها بود! سالگرد فریماه بود!! هرسال توی سالگرد فریماه شیک شکلات کافمو با تخفیف میفروختم! توی همون روز اومد و مثل غریبه ها رفتار میکرد...یه چای سبز و یه شیک شکلات سفارش داد! سفارشاشو آماده کردم و براش بردم...اشاره کرد که شیکو بذارم جلوی صندلی روبروش! رفتم پشت پیشخوون و زیر نظر گرفتمش...هنوزم همونجوری بود...با فریماه زندگی میکرد! بلند شد رفت دم در و با قفل فرمون برگشت...شیشه های کافه رو آورد پایین و میز  صندلیا رو پرت کرد اینور و اونور! توی تمام این مدت نگاهش کردم و هیچی نگفتم...مشتریا همه رفتن و من فقط نگاهش کردم! فکر کنم اگه اون روز جواب اینکارشو میدادم دوستیمون تموم میشد!

یوگیوم-واقعا چیزی نگفتی؟!

ابی-چی میگفتم؟! اون دوستمه...ازون به بعد دوباره با هم رفیق شدیم البته شاید مثل قدیما نه...توی سالگرد بعدیم اومد همینجوری کافمو ترکوند! دیگه عادت کرده بودم!!! خودش خرابکاری میکرد و خودش خسارتشو میداد و همه چیو مثل اولش میکرد! گذشت تا اینکه...

با صدای باز شدن در خونه حرفشو قطع کرد!

اشکامو پاک کردم و بلند شدم وایسادم!

ابی زیر لب گفت:

-تا اینکه سالگرد امسال اومدم اینجا!!!

فرید-چطوری پسر؟!

چهره ی ابی دوباره پر از آرامش شد و رفت فریدو بغل کرد!

ابی-خوبم داداش...تو خوبی؟!

فرید-همه اینجان؟!

جی بی-نه دیگه داشتیم میرفتیم!!!

فرید-قیافه ها چرا این شکلیه؟! ابی فکر کنم ابهتت گرفتشون...الان فکر کردن مسیح ظهور کرده!!!

ابی-آره دقیقا!!!

فرید-خب اون ریشا رو میزدی...بیا الان بریم خودم برات بزنمشون!!

ابی-نه داداش نمیدونی چند ساله صورتم آفتاب نخورده الان اگه بزنمشون شبیه کله پاچه میشم!

-اوی بچه پررو نمیخوای تشکر کنی رفتم دوستتو آوردم؟!

جوری رفتار میکرد که انگار منو ندیده...واقعا روش زیاده!

-وایسا ببینم تو موهامو این شکلی کردیا...به جای اینکه من طلبکار باشم تو قیافه گرفتی؟!

مارک-ما دیگه میریم!

پسرا که رفتن دوباره به فرید گفتم:

-با تواما!!!

فرید-مرسی...خوبه؟!

-آره!

فرید-ابی نمیدونی چقد دلم میخواست با یکی که زبونمو بفهمه از نزدیک حرف بزنم...اصن دلم لک زده بود!

-فرید روتو کم کن...پس من چیم؟!

فرید-تو کلا زبون نفهمی!!! به تو چی بگم؟!

ابی-هنوز پاچه ی همو میگیرید؟!

-اووووو تازه کجاشو دیدی!!!

ابی-من هم گشنمه و هم میخوام بگردم...امشب دعوا و اینا تعطیله! منو میبرید بیرون میچرخونید و یه غذای خوب بهم میدید!

فرید-تو جون بخواه!

.

.

از دیشب تا حالا نتونستم چشم روی هم بذارم...یکسره به امروز فکر میکردم که سالگردو چجوری بگیریم؟! واقعا الان توی برخورد با فرید سردرگمم...چجوری رفتار کنم باهاش؟!

با سر و صدایی که از بیرون اتاقم میومد بلند شدم رفتم بیرون...فرید و ابی هردو سرگردم بودن...تازه از بیرون اومده بودن!!!

فرید بالاخره در اتاق فریماهو باز گذاشته بود و ابی توی آشپزخونه سرگرم بود!!!

-وایییی این رزا چقد خوبن...چه بویی دارن!

فرید کاملا عادی بود و با لبخند گفت:

-فریماه عاشق گل رز بود! ابی چیز دیگه ای لازم نداری؟!

ابی-نه همه چی گرفتم!

رفتم توی آشپزخونه سرک بکشم!

-ابی همه چی روبراهه؟! فرید حالش خوبه...باهاش حرف زدی؟!

ابی-نه...خودش اینجوریه! صبح میخواستم خودم برم خرید کنم ولی بلند شد اومد!

-میخوای شیک درست کنی؟!

ابی-آره!

توقع مراسم غمگینتری داشتم! از کارای این دوتا سر در نمیاوردم!!!!

رفتم سمت اتاق فریماه...کنجکاو بودم ولی تا فریدو دیدم برگشتم توی پذیرایی...چیزایی که لازم بود رو فهمیده بودم! ابی همه چیزو گفته بود!!!

فرید-میخوای بگو دوستات بیان!!!

-ها؟! الان میگم!

خوشحال بودم که دوباره آروم شده بود!!! البته امیدوارم دوباره عوض نشه...این چند وقت واقعا ترسناک شده بود!

پسرا خیلی زود اومدن!!! همشون کنجکاو بودن!!!

چشمشون که به عکس فریماه افتاد که کنار گلای رز بود، خیره موندن بهش!

دوباره مثل دیروز جکسون شروع کرد به گریه کردن و میگفت:

-چرا این دختر به این خوشگلی باید این اتفاق براش بیفته؟!

فرید-اه گریه نکن ببینم...خدایا ببین چه جونوری واس آبجی ما گریه میکنه!!!

ابی با لیوانای شیک اومد توی پذیرایی به همه تعارف زد!!! مراسم جالبی بود...خیلی خیلی متفاوت و صمیمی!

ابی بی مقدمه گفت:

-یه دختر خوب نتونستید برای این رفیق ما جور کنید؟! اینهمه زحمت کشید این نارین تحفه رو براتون آورد خب شما هم یه حرکتی بزنید براش!

جی بی-یه پسر خوب منظورته دیگه؟! ما از قضیه ی گی بودنش خبر داریم!

ابی-هه داداش داری تجربه های جدید کسب میکنی؟! والا تو ایران که بود اسمش تو زمینه ی دختر بازی زبانزد پسرای ایران بود!!!

فرید-تجربه ی جدید کیلو چنده؟! من به گور هفت جد و آبادم خندیدم...اصلا شین چیکیونگو برام جور کنید این نارینتونو ول میکنم میرم پی کارم!

جین یانگ-کدوم چیکیونگ؟!

-فرید تو روزگار شاهزاده میدیدی؟!

فرید-فریماه میدید...منم باهاش میدیدم! فکر کنم پونزده بار این سریالو دید!!! عاشق شینگون بود!

نگاهی به سر تا پای ابی انداخت و گفت:

-کلا توی انتخاب عشق ضعیف بود!

ابی کمی دستپاچه شد و گفت:

-خلاصه که هواشو داشته باشید نذارید عزب بمونه!

بم بم-ینی چی؟! الان دارید میگید پرید گی نیست؟!

ابی-نه بابا ایسگاتونو گرفته!

جین یانگ-ینی چی؟! ینی من نارینمو به یه آدم ناجور دخترباز سپرده بودم؟!

فرید-حرف دهنتو بفهم...من سلیقم این تحفه خانم نبوده و نیست!

با اینکه یکمی توی بهت بودم و خودمم کلی سوال توی ذهنم بود گفتم:

-بس کنید...باز شما دو تا شروع کردید؟! مراسمو خراب نکنید!

جین یانگ-نارین از امشب میای بالا میخوابی!

فرید-نخیر نارین پایین میمونه!!!

جین یانگ-پس منم میام پایین!!!!

فرید-هه اگه بذارم!

-نمیبندید دهناتونو؟!

بالاخره جفتشون ساکت شدن!!!

یه ذره گذشت هممون نشستیم برای فریماه دعا کردیم...هر کدوم با دعاهای مخصوص دین خودمون!

.

.

دانای کل

فرید و ابی بالای پشت بوم نشسته بودن...جونگیون و جی بی هنوز نیومده بودن!

فرید پشت هم سیگار میکشید...نمیشد گفت کاملا خوب شده! این چند روز به زور داروهاش یکمی آروم شده بود!!!

بدون اینکه به ابی نگاه کنه گفت:

-ابی؟!

ابی-هوم؟!

فرید-دیگه بسه!

ابی-چی؟!

فرید-اگه به خاطر من تا الان صبر کردی بسه...رعنا هم دختر خوبیه فقط یکم مثل نارین خل و چله!

ابی جوابی نداد...شاید درخواست کنار گذاشتن کلی خاطره براش سخت بود!

فرید-الو گوش میدی؟!

ابی-آره گوش میدم!

فرید-من خیلی عذاب میکشم...شاید اگه من نبودم تو و فریماه خاطرات بیشتری با هم داشتید...شاید تو بعد از فریماه بدون هیچ خجالتی با کس دیگه آشنا میشدی و به خودت اجازه ی دوباره عاشق شدن میدادی!

ابی-هیچی به تو ربط نداره...فرید همیشه زیادی از حد به هرچیزی فکر میکنی! 

فرید بی هیچ حرفی به سیگارش پک زد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد