THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

کهربا (فصل دوم) پارت 61

  لبخند زورکی ای زدم و سرمو انداختم پایین!

مامانش-ینی چی جین یانگ؟! تو با دوست دختر دوستت دوست شدی؟!

جونیور-نارین و جکسون هیچوقت با هم نبودن...همش سو تفاهم بود!! نارین همون دخترعمه ی مارکه...ناتالیم همینطور، اونم نارینه!

سویونگ-خب در این صورت که نارین الان باید با اون طراح لباسه باشه که توی فن میتینگ آمریکاتون اومد حرف زد!

جونیور-نه اون شوهرشه!!! نارین تا حالا با کسی جز من نبوده!

مامانش-اومو ینی چی که شوهرشه؟! من نمیخوام پسرم به یه غیر کره ای که شوهرم داره برسه!

جونیور-نه مامان نارین فقط برای اینکه بتونه بیاد پیش من مجبور به این ازدواج سوری شده!

باباش-کم کم داره خوشم میاد...خب نارین از خودت بگو!!!

خدایا چی بگم آخه؟!

-خب همونجور که خودم خیلی هفت خطم و چندین شخصیت دارم، خونوادمم همینجورین! ولی پول به اندازه کافی داریم! بابام یه حاجیه...یه چیزی تو مایه های یاکوزاهای ژاپنی!

جونیور برام چشم و ابرو میومد که ازین حرفا نزنم!

آروم بهش گفتم:

-مگه خونواده های کره ای ازین چیزا دوست ندارن؟! داشتم میگفتم...بابای من میتونه وامای بی بهره و کم بهره براتون جور کنه!!!

باباش-میتونه بعدا برای جین یانگ ما هم یه کاری جور کنه؟!

جونیور-وااااه بابا چی میگی؟!

-چیکارشون داری؟! بذار بپرسن! آره بابا جان میتونه!!!

مامانش-من هنوزم نمیفهمم...جین یانگ تو که اینقدر سرکش نبودی...چرا اینقدر بی خبر؟!

جونیور-مامان آدما یهویی عاشق میشن...من خودم تا چند وقت خبر نداشتم که عاشقش شدم!!!

باباش-خانم اینقدر غر نزن...از اون شین هه که وقتی بچه بود هی دنبالش بود بهتره!

با شنیدن این جمله برگشتم به جین نگاه کردم...رنگ از چهره اش پریده بود!

-شین هه کیه؟!

باباش-جین یانگا بهش نگفتی؟!

جونیور شروع کرد به خندیدن و گفت:

-اون فقط یه علاقه ی کودکانه بود!

نایون کم بود، شین هه هم بهش اضافه شد!

حواسم رفت به مامانش که چهره اش برعکس یه دقیقه پیش پر از آرامش شد و بلند شد اومد سمتم و دستمو گرفت و با خودش برد سمت اتاقشون!

بدون هیچ فکری دنبالش رفتم...خدایا این زن چرا اینجوریه؟! الان میخواد چیکار کنه؟!

رفتیم توی اتاقشون و منو نشوند جلوی آینه ی قدی ای که گوشه اتاق بود و خودشم بدون هیچ حرفی نشست پشت سرم و گفت:

-باید موهاتو دوباره ببافم...یکمی بهم ریخته شده!

این کار ینی الان منو قبول کرده؟!

ترجیح دادم چیزی نگم...حدودا دو دقیقه ای توی سکوت گذشت...هیچ کسیم نیومد سراغی ازمون بگیره!

بالاخره مامانش سکوت بینمونو شکست!

مامانش-جین یانگ خیلی مهربونه...اون هیچوقت دوست نداره دل دخترا رو بشکنه و ناراحتیشونو ببینه!

خدایا این حرفا ینی چی؟!

مامانش-اون دیده که تو از جکسون ضربه ی بزرگی خوردی، فقط میخواسته حالت بهتر بشه!

-نه اشتباه میکنید!

مامانش-من خودم بزرگش کردم!!!

-نه منظورم اینه که...

مامانش-یه لحظه صبر کن!

از توی آینه دیدمش که سرش توی گوشیش بود!!!

دانای کل

مامان جین با خونسردی شماره ی جکسونو گرفت!!

جکسون-الو...بفرمایید!

مامان جین-سلام جکسونا....من مادر جین یانگم!

جکسون معلوم بود که انتظار نداشت همچین کسی پشت خط باشه!

جکسون-آیگو...خوبید خاله؟!

مامان جین-ممنونم پسرم...اوضاع روبراهه؟!

جکسون-ممنونم...خاله من الان کره نیستم...با جین یانگ کار دارید؟!

مامان جین-نه جین الان پیش خودمونه...میخواستم با خودت حرف بزنم!

جکسون با تردید جواب داد:

-من؟! بفرمایید!

نارین بهت زده به صحنه ی جلوش زل زده بود...این زن خنگه یا خودشو زده به خنگی؟!

مامان جین-شنیدم با دوست دخترت به مشکل خوردی...

جکسون-چی؟! دوست دخترم؟!

مامان جین-نارینو میگم...جین برای اینکه حال و هواش عوض بشه آوردش خونه ی ما...بیا دستشو بگیر و ببر...پسر منو که میشناسی؟! اون خیلی دلسوزه و الان توی بد مخمصه ای افتاده!

کارد میزدی خون جکسون در نمیومد!!!

نفسشو صدادار بیرون داد و گفت:

-خاله این پسر توئه که منو توی مخمصه انداخته!

مامان جین-ینی چی؟!

جکسون-هیچی خاله...من میام دوست دخترمو میبرم!

نارین به لبخند رضایتمند مامان جین نگاه کرد...نمیدونست جکسون داره ازونطرف دوباره چه گندی میزنه!!!

مامان جین-باشه پسرم...مراقب خودش باش!

جکسون از حرص دندوناشو بهم میسابید...با همون حرص گفت:

-حتما خاله...شما هم تا من میام مراقب دوست دخترم و پسرتون باشید!

نارین با درموندگی گفت:

-خاله حالا فهمیدید قضیه رو؟!

مامان جین-همه چیز حل شد دخترم...دیگه غصه نخور! بافت موهات باز شد، بشین دوباره ببافم!

بعد ازینکه موهاشو بافت از اتاق بیرون رفتن!

خونه تقریبا توی آرامش بود!

جین یانگ به نارین خیره شده بود چشماش برق میزد!

نارین نشست کنارش و گفت:

-چیه؟!

جین یانگ-ها؟!

نارین-جلوی بابات اینا زشته...چرا اینجوری زل زدی بهم؟!

جین یانگ-مامانم موهاتو بافت؟!

نارین نگاهی به مامان جین یانگ کرد و گفت:

-آره...با جکسونم حرف زد...فکر کنم جکسون بهش گفت که اصلا با هم نبودیم...دیگه الان مهربون شده!

جین یانگ دستشو گذاشت روی دست نارین و گفت:

-من نارینو میبرم اتاقمو بهش نشون بدم!

باباش که محو تلویزیون بود...شایدم کلا خوابش برده بود اما سویونگ لبخند زد و با سرش تایید کرد و سریع رفت سمت آشپزخونه پیش مامانش!

تا رسیدن توی اتاق جین نارینو محکم بغل کرد!!!

نارین-اوپا نکن یهو کسی میاد!!!

اما جین انگار هیچی نمیشنید...لباشو گذاشت روی لبای نارین...

نارین

اولین باری بود که هیچ ترسی توی بوسه اش حس نمیکردم...

دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و همراهیش کردم!

سرشو برد سمت موهام و بو میکشید!!!

جونیور-میدونی بعد از چشمات چیه که خیلی منو تحت تاثیر قرار میده؟!

چیزی نگفتم و منتظر بودم ادامه ی حرفشو بزنه!!!

جین یانگ-موهات...عاشقشونم!!!

-آرومتر بگو...میشنون!

جین یانگ-فکر نکنم...اونا حواسشون نیست!

اما من همش نگران بودم...همیشه توی لحظات عاشقانمون دستگیرمون میکردن...مطمئنم دوباره اینجوری میشه!!!

با صدای باز شدن در یه لحظه خشکمون زد!

خواهرزادش بهمون خیره مونده بود!!!

جونیور سریع رفت سمتش و جلوی پاش نشست و گفت:

-دایی جان اون در برای چیه؟!

خواهر زادش-نگران نباش دایی...اگه برام پاستیل بخری به کسی نمیگم!

جونیور برگشت رو به من و گفت:

-این بچه دوستاش بدن وگرنه خواهر من تربیتش اینجوری نیست!

-میخوای بریم توی شهرتون بچرخیم؟! پاستیلم میخریم!

جینم که انگار از پیشنهادم بدش نیومده بود گفت:

-بریم!

خیلی معذب بودم...اون بچه همه چیو میذاره کف دستشون...چه پاستیل بخریم و چه نخریم!

.

.

صبح با صدای زنگ خونه بیدار شدم...از اتاق رفتم بیرون!!!

مامان جین یانگ بیدار بود ولی جین و باباش هنوز خواب بودن...دیشب منو فرستادن تو اتاق جین...جینم پیش خودشون نگه داشتن!

مامانش-جکسون اومده!

-چی؟! اون که چینه؟!

مامانش بی توجه به حرفم درو باز کرد و با دیدن جکسون حس کردم توهم زدم...نکنه دارم خواب میبینم؟!

-جین یانگ؟! جین بلند شو!

جکسون با لبخند با مامان جین احوالپرسی کرد و تا نگاهش به من افتاد جدی شد و گفت:

-عزیزم بریم!

جونیور تازه بیدار شده بود و هنوز گیج بود!!!

نارین-جکسون...تو کی اومدی؟!

جکسون-من دیروز به خاله گفتم...زود باش کلی کار داریم!

جین سریع از جاش بلند شد و گفت:

-جکسونا خوبی؟!

جکسون-عالیم...اومدم که دیگه شرایطو برات سختتر نکنم...

خدایا...این چه وضعیه؟! تا حالا تو عمرم اینقدر جکسونو جدی ندیدم!!! خیلی جو گرفتش!

مامانش-جکسون حالا بیا تو استراحت کن...چه عجله ایه؟!

جکسون-نه خاله خیلی کار داریم...نارینا بدو بریم!

کیفمو برداشتم و رفتم سمت در!

جین یانگ-یااااا نارینا واقعا داری میری؟!

-خب چیکار کنم؟!

جکسون-منتظرما نارین!!!

یه نگاه به جین کردم و برگشتم سمت جکسون...آخه این چه وضعشه؟!

به خودم اومدم و دیدم که جکسون دستمو گرفته و داره با خودش میبره!!!

-اویییی چیکار میکنی؟! جکسون با توام...میشه جواب بدی؟! لازم نیست اینقدر تند بریا...وایسا جینم میخواد بیاد!!!

جکسون-نارین میشه حرف نزنی؟! حس میکنم آخرش قراره از دست شما دو تا دیوونه بشم!

طولی نکشید که رسیدیم به ایستگاه مترو!

دستمو از توی دستش کشیدم و گفتم:

-صبر کن ببینم...نکنه فکر کردی واقعا دوست پسرمی؟! چرا صبر نمیکنی اونم بیاد؟!

جکسون-کوش؟! مطمئنی اونم میخواد با ما بیاد؟!

-خب عین گاو سرتو میندازی پایین راه میفتی میری...صبر میکردی معلوم بود که اونم میخواد بیاد! مگه کله پزیه این وقت صبح؟!

جکسون-ساعت ده و نیمه!!!

-واقعا؟!

جکسون-فعلا میریم میشینیم تو قطار...اگه رسید که هیچی، اگه نرسیدم باز هیچی!

-خیلی ممنون! 

توی قطار که نشستیم یکسره دور و برمو نظارت میکردم که شاید جینو ببینم!

دیگه کم کم ناامید شده بودم!

-چی شد که برگشتی؟!

به پنجره زل زده بود و بدون اینکه برگرده سمتم گفت:

-اومدم دوست دخترمو ببرم!

-نه جدی؟!

جکسون-هیچی...باید امشب برمیگشتم به جاش صبح اومدم تا تو رو هم ببرم!

-چرا اینکارو کردی؟! من و جین واقعیتو بهشون گفته بودیم و میخواستیم...

جین یانگ-جکسونا...دوست دخترتو میخوای ببری یه اجازه هم بگیر!

برگشتم سمت جین یانگ دیدم همونطور که نفس نفس میزنه، با عصبانیت به جکسون زل زده!

جکسون-خیلی روت زیاده!

جین یانگ ظرف نسبتا بزرگی که دستش بودو گذاشت رو پای من و گفت:

-من روم زیاده؟! اومدی گند زدی اونوقت روی من زیاده؟!

-میشه دهنتونو ببندید؟! با جفتتونم! حالا گندیه که زده شده!!!

جفتشون بهت زده نگاهم میکردن!

جکسون-به دوست دخترت یاد بده به بزرگترش احترام بذاره!!!

جین یانگ-فعلا که بیشتر دوست دخترتوئه!

-اصلا من دوست دختر هیچکی نیستم...جین توی این ظرفه چیه؟!

جین یانگ-مامانم رولت تخم مرغ درست کرده بود، داد که توی راه بخوریم!

-میگفتی به جای اینکارا یاد بگیره با دختری که پسرش میبره خونش درست رفتار کنه!

جین یانگ-خب تو نخور!

بی توجه بهش هندزفریمو گذاشتم توی گوشم و ظرفو باز کردم و شروع کردم به خوردن!

-دفعه ی بعدی براشون قورمه سبزی میبرم قبولم میکنن!

.

.

فکر نمیکردم قراره یه راست بریم کمپانی...کامبکشون نزدیک بود و کاراشون زیاد...نمیفهمم واقعا این وسط لازم بود بریم بوسان؟!

تا همین صبح قبل ازینکه بیدار بشم، فکر میکردم ننش راضی شده نگو میخواسته خیر سرش من و جکسونو آشتی بده!

توی راهرو جی بی رو دیدم که با همون حال همیشه ریلکسش راه میرفت!

جی بی-برگشتید؟!

-اوهوم...راستی از فرید خبر نداری؟!

جی بی-چرا دیشب دیدمش...تو بهش نگفتی که رفتید بوسان؟!

واییی...من چرا بهش نگفتم؟! فکر کنم پوستمو بکنه!

-نه...یادم رفت!!! وقتی فهمید خیلی عصبانی شد؟!

با کمی فکر جواب داد:

-فکر نکنم...دیشب آروم بود!!!

خدایا شکرت...واقعا دیگه حوصله ی بحث با اونم ندارم!!!!

کل روز توی اتاقم خوابیدم...فکر کنم اگه جین نمیومد سراغم همینطور میخوابیدم!!!

از توی آینه به خودم نگاه کردم...هنوزم موهام بافته بود!!! چقدر خوشحال بودم...فکر کردم مامانش با این کارش منو قبول کرده!

جین یانگ-بریم؟!

-به نظرت کار خوبی کردیم رفتیم بوسان؟!

جین یانگ-نمیدونم...بالاخره مامانمو متقاعد میکنم...بهش فکر نکن!

با حرکت سرم تاییدش کردم و راه افتادیم سمت خوابگاه!

دستشو محکم گرفته بودم...بااینکه الان کنارش بودم ولی گاهی وقتا میترسیدم...هنوز خیلی کارا مونده بود که باید انجام میشد تا خیالم راحتتر بشه!

گاهی وقتا فکر به اینکه پدر و مادرم هنوز هیچی نمیدونن چهار ستون بدنمو میلرزوند...شاید حواسشون که به بچه ی جدید باشه، کمتر بهم گیر بدن!!!

جین یانگ-نارینا خوبی؟!

لبخند بی حالی زدم و گفتم:

-اوهوم...فقط دارم فکرایی میکنم که الان وقت فکر کردن بهشون نیست...الان فقط باید به دستای تو که تو دستمه فکر کنم!

دستمو که تو دستش بود آورد بالا و بوسه ای روش زد...با همون چشماش که ستاره های کنارش منو به آسمون وجودش میبرد، نگاه کرد!

-من نمیذارم مامانت نایونو برات بگیره!

جین یانگ-صبر کن ببینم...الان بغض کردی؟! نارینا؟! سرتو بالا بگیر ببینمت!

به چشماش نگاه کردم...حال غریبی داشتم...گاهی وقتا نگرانیام بدجوری خودشونو بروز میدن و نمیتونم جلوشو بگیرم...حقیقتشم همینه...من اون دختری نبودم که عین چی محکمه و تحمل همه چیز براش آسونه...هنوزم نیستم! من همون نارینیم که گریه های کل روزشو نگه میداشت و شبا که مطمئن میشد کسی متوجه نمیشه بغضشو میشکست!

سعی کردم همه ی افکارمو کنار بذارم...لبخند زدم و گفتم:

-شوخی کردم اوپا...مامانت فقط چون فکر میکنه من یه زمان با جکسون دوست بودم، ناراضیه!

یه دفعه وسط خیابون بغلم کرد و گفت:

-تو خیلی بزرگ شدی...شاید همه فقط یه سری رفتارای بچگونه و لجبازیاتو ببینن ولی توی دید من فهمیده ترین دختر دنیایی...نارینا خیلی چیزی نمونده...تحمل کن!

نفس عمیقی کشیدم و با لبخندم تاییدش کردم!

انگار جفتمون نمیخواستیم برسیم خونه...آروم آروم راه میرفتیم...به هر ایستگاه اتوبوسی که میرسیدیم میگفتیم بریم ایستگاه بعدی سوار اتوبوس بشیم ولی بالاخره رسیدیم!!

دانای کل

نارین وارد خونه که شد مارکو دید که روی کاناپه دراز کشیده بود!

نارین-امروز کمپانی نبودی؟!

مارک-چرا بودم ولی ندیدیم همو!

نارین با صدای آروم گفت:

-فرید کجاست؟!

بلافاصله بعد ازین حرفش، فرید در اتاقشو باز کرد و نارین صاف سر جاش وایساد و گفت:

-سلام

فرید با نگاه یخی و جدی ای بهش زل زد!

نارین-خوبی پسر حاج صولت؟! ببین مامان جین موهامو بافته!

فرید رفت سمتش...شایدم داشت میرفت سمت در!

نارین-با تواما!!!!

فرید نگاه بی تفاوتی به دور و برش کرد و کشیده ی محکمی تو صورت نارین زد!

نارین به قدری شوکه شده بود که فقط تو چشمای فرید نگاه میکرد و قطره اشکش از روی گونه ش راه گرفت!

مارک سریع بلند شد اومد سمتشون و گفت:

-هی پسر دست روی دختر بلند کردن دیگه خیلی زیاده رویه!

فرید با همون جدیت نگاه تحقیر آمیزی به مارک کرد و بعدش رفت بیرون!!!

مارک-نارینا خوبی؟!

نارین اینقدر خجالت زده بود که به مارک نگاه نمیکرد و به روبروش خیره شده بود!!!

مارک خواست بغلش کنه اما نارین سریع رفت سمت اتاقش و صدای قفل شدن درش باعث شد که مارک نره پیگیری کنه اما چند لحظه که گذشت رفت پشت در و گفت:

-نارینا...بهتره این قضیه همینجا بمونه...به هر حال اون شوهرته...شاید زندگی مشترکی در کار نباشه اما یه چیزایی هست که بهتره دیگران ندوننش!!!

نارین از زور گریه نمیتونست حتی دور و برشو واضح ببینه!

بدون اینکه لباسشو عوض کنه پشت در اتاقش نشسته بود و گریه میکرد!

شرایط سخت شده بود...توی اون لحظه بدجوری احساس تنهایی میکرد...هیچکسی نبود که همه چیز زندگیشو به طور کامل بدونه که بخواد باهاش درد دل کنه...

صدای مارکو میشنید:

-نارینا بیا میخوام غذا بخرم...چی میخوری؟!

بلند شد لباساشو عوض کرد و از اتاق رفت بیرون!

نارین-اوپا...میدونم الان شاید یکمی حس معذب بودن بکنی!

مارک-نه...چرا؟!

نارین-بالاخره حس میکنی چیزی رو دیدی که نباید میدیدی...امشب برو بالا...نمیخوام تو هم اذیت بشی!

مارک-نارینا اینجوری نیست!!!

نارین-اصلا فکر کن من معذبم...برو راحت بخواب! فرید حق داشت عصبانی بشه...نباید بی خبر میذاشتمش!

مارک-در هر حال اشتباه اون بزرگتر بود!

نارین لبخند بی جونی زد و جوابی نداد...از توی آشپزخونه قرص آرامبخش برداشت خورد تا بتونه راحت بخوابه...تو این لحظه فقط میخواست بخوابه...شاید از افکاری که ذهنشو احاطه کرده بودن فراری بود! شاید توی این شرایط خجالت زده بود و میخواست زمان زودتر بگذره!

برگشت تو اتاقش و از توی آینه به موهاش نگاه کرد...هنوزم دلش نمیومد بافت موهاشو باز کنه...تو دلش به روزی فکر میکرد که مامان جین یانگ اینکارو از ته دل براش انجام بده...!

آرامبخشی که خورده بود، زودتر از چیزی که فکرشو میکرد کار خودشو کرد...با اینکه کل روز خواب بود، ولی به نیم ساعت نکشید که خوابش برد!

توی پشت بوم فرید پشت هم سیگار میکشید و آبجو میخورد...توی نیم ساعت 4 تا قوطی آبجو و 5 نخ سیگار کشیده بود!!!

جونگیون-چه خبره فرید؟!

فرید نگاهی بهش کرد و دوباره روشو برگردوند سمت آسمون...انگار فقط جسمش اونجا بود...بود ولی نبود!

جی بی دستشو گذاشت رو شونه ی فرید و گفت:

-از سه را چه خبر؟! اتفاق تازه ای افتاده؟! به نظر ناخوشی!

فرید توی سکوت آهنگ لالایی علی زند وکیلی(همون که قبلا برای نارینم خونده بودش) رو گذاشت و سرشو با ریتم ملایم آهنگ تکون میداد...چشماش پر اشک شده بود ولی نذاشت جونگیون و جی بی متوجه بشن...آهنگ که تموم شد، انگار حالش بهتر شده بود...شروع کرد به حرف زدن!

فرید-آخر این هفته، شوی لباسم برگزار میشه!

جی بی-چه عجب حرف زدی...نگرانت شده بودما!!!!

فرید-خوبم...!

قوطی آبجوی دیگه ای برداشت تا باز کنه که جونگیون از دستش کشید و گفت:

-کافیه!!!

فرید به جونگیون خیره موند و لبخند کجی زد...معلوم نبود این لبخند از روی تمسخره یا شاید چیز دیگه ای!

جونگیون بعد ازین لبخند نمیدونست چه جوابی باید بده و رفت سراغ دمبلاش و ورزشاشو شروع کرد!

جی بی-سه را چی شد؟!

فرید با لحن گنگی گفت:

-اونم خوبه!

فرید-شماها چی؟! چه خبر؟!

جی بی-من که مثل شما دو تا کسیو ندارم...اگه منظورت کاره باید بگم که یه کامبک داریم، همین!

جونگیون-منم چند روزه از جه بی خبرم...میخوام این ورزشا که یکمی روم تاثیر گذاشت برم ببینمش!

فرید جوری رفتار کرد که انگار به حرف جونگیون اهمیتی نمیده!!

جی بی-ببینم توی این چند روز جه هم ازت خبری نگرفته؟!

جونگیون-چرا ولی کم...خب سرش شلوغه! منم میخوام حسابی خوشگل و جذاب بشم تا وقتی بعد از این همه مشغله منو دید سرحال بشه!

فرید زیر لب گفت:

-حال بهم زنه!

جونگیون-چیزی گفتی فرید؟!

فرید-آره...گفتم حال بهم زن! دخترای احمقی مثل تو که مغزشون پر از کاهه باید به راحتی توی این دنیا ول بچرخن و زندگی کنن اونوقت...

جونگیون مات و مبهوت به فرید نگاه میکرد...لباشو از تو گاز میگرفت تا بغضش نترکه!

جی بی-هیونگ ما خودمون بهش یاد دادیم که چطوری باشه...حالا چرا بهش اینطوری میگی؟!

فرید-این مدل دخترا حال منو بهم میزنن!!!

جونگیون دیگه نتونست جلوی گریشو بگیره...دمبلاشو گذاشت زمین و بلند شد که بره!

فرید-کجا؟! تو بشین ورزش کن تا خوشگل شی...من میرم!

جونگیون-فرید من مگه چیکارت کردم که اینطوری حرف میزنی؟!

فرید-اینو تو مغزت فرو کن...هیچ پسری دلش نمیخواد دخترایی مثل تو حتی روی این زمین نفس بکشن چه برسه بخوان عاشقت بشن!!!

جی بی-فرید دست بردار...این چه وضع حرف زدنه؟! مگه جونگیون چجوریه؟!

فرید دستی به موهاش کشید و بدون حرف دیگه رفت سمت راه پله!!

جونگیون نشست روی زمین و بلند بلند گریه میکرد!!!

جی بی-جونگیون جدیش نگیر...مطمئنم اعصابش از چیزی خرده...اون اتفاقا دوستت داره! مگه نمیبینی حواسش بهت هست و همیشه میخواد کمکت کنه؟!

جونگیون-نه راست میگه...هیچکی از من خوشش نمیاد!!!!

جی بی نفسشو صدادار بیرون داد و با کلافگی گفت:

-برو بخواب...اون فقط عصبانی بود!!! شاید سرکارش یه مشکلی پیش اومده براش!

رفت کنار جونگیون و به زور بلندش کرد!!!

جی بی-گریه نداره...تو که میدونی اون دوستته...دوستا موقع عصبانیت یه حرفایی میزنن که هیچ منظوری ازش ندارن!

.

.

نارین

صبح با سر درد بدی از خواب بیدار شدم...انگار که دیشب کلی مشروب خورده باشم!!!!

بلند شدم نشستم سرجام...

با دیدن میز توالتم حس کردم سرم داغ کرد...اصلا نمیفهمیدم چی شده!!!

جیغ بلندی کشیدم و بلند بلند گریه میکردم!

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 20 مهر 1396 ساعت 20:12

الهى بشکنه دستاى فرید
الهى ننه ى جین یانگ بره زیر تریلى
ایشالا این جکسونم لال بشه :/
اون مارکم همیشه دلم میخواست خفش کنم ولى الان نظرم عوض شد

وایییییی چه نفرینایی کردی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد