THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

کهربا (فصل دوم) پارت 60

  سه را به چشمای فرید خیره شد و گفت:

-من مشکلی ندارم فقط الان پریودم!

فرید چهره اش مچاله شد و گفت:

-خانم ینی چی؟! این چه وضعشه؟!

سه را-دیگه تایمش که دست خودم نیست!

فرید-شاید من فقط میخواستم یه بوس بکنم همین!

فرید صندلیشو برد سر جای قبلیو تا چشمش به میز افتاد گفت:

-اه باید بگم بیام این سس کچاپو ببرن! چرا سر میز اینقدر رک حرف زدی؟! حالم بهم خورد!

سه را-بس نمیکنی؟!

فرید-نه...اصلا روحم خدشه دار شد!

سه را نفسشو صدادار بیرون داد و مشغول غذا خوردن شد!

بعد از حدود ده دقیقه سه را سکوت بینشونو شکست و گفت:

-هفته ی دیگه اولین شو رو برگزار میکنیم...آماده ای دیگه؟!

فرید-کاملا...یه ایده ی خوبم دارم!

سه را لبخند کجی زد و گفت:

-خوبه!

.

.

ساعت یک و نیم شب بود...جی بی و جونگیون خیلی خسته بودن اما تا میخواستن بلند شن برن، فرید مانعشون میشد!

جی بی-خب هیونگ میخوای حرفی بزنی؟! یکسره مجبورمون میکنی بشینیم پیشت ولی به شهر خیره میشی، پشت هم سیگار میکشی!

جونگیون با تردید گفت:

-میخوای امشبو تعریف کنی ولی روت نمیشه؟! واقعا عاشقش شدی؟!

فرید یه پوک به سیگارش زد و بعد از چند لحظه مکث گفت:

-نشد!

جی بی-ینی بهش تمایل نداری؟!

فرید-نه!

جونگیون-روت نشد؟!

فرید-نه!

جونگیون-خب خودت بگو دیگه!

فرید-ای بابا...بیل...ینی...پریود بود!

جی بی زد زیر خنده و گفت:

-چه شانسی!

فرید-من نمیفهمم چرا این دختر اینقدر راحته...

جی بی-هیونگ مگه چقد میخواستی باهاش پیش بری که اینو گفت؟! من اون حرفایی که بهت زدم فقط منظورم این بود که باهاش صمیمی تر معاشرت کنی!

فرید-من اصلا قصد نداشتم تا جایی پیش برم...خودش این حرفو زد! نه خجالتی نه چیزی! مم فقط صندلیمو بهش نزدیک کردم!

جونگیون-چرا ما دخترا باید ازین قضیه خجالت بکشیم؟! خب یه اتفاق طبیعیه دیگه...اصلا توی دنیا یه روزم بهش اختصاص دادن! مثلا اگه به جای ما، شما پسرا این اتفاق براتون میفتاد باید خجالت میکشیدید و مخفیش میکردید؟!

فرید-آره...من که اگه بودم مخفیش میکردم!!!

جونگیون دست به سینه وایساد و گفت:

-خیلی خب...حالا بریم بخوابیم؟!

فرید-نه صبر کن...امشب بچه ی خوبی بودی میخوام اون چیزی که برات گرفتمو بدم بهت!

جونگیون سعی کرد بی تفاوت باشه اما از برق توی چشماش معلوم بود که خیلی خوشحاله!

فرید بلند شد و گفت:

-جه بوم پاشو بیا کمک!

جی بی-مگه چی گرفتی؟!

فرید-بیا میبینی!

رفتن و نزدیک هفت هشت دقیقه گذشت و نیومدن...جونگیون کم کم داشت ناامید میشد و میخواست بره بخوابه که توی راه پله دیدشون!!!

فرید-بوی برو کنار!!!!

با هم برگشتن توی پشت بوم!

فرید-برات دمبل و هالتر گرفتم...اینا باعث میشه هیکلت بهتر شه...شاید جه خوشش بیاد!

جونگیون بی هیچ حرفی پرید بغلش کرد و گونشو بوسید!

فرید-آرومتر نمیتونی؟!

جونگیون-نه من محکم دوست دارم!

جی بی-بله از همون مهمونی چند شب پیشم فهمیدیم!

فرید دونه دونه تمرینا رو برای جونگیون انجام میداد و براش توضیح میداد که هرکدوم برای چی مفیدن!!!

فرید-ببین پسرا هرچقدم مثل توی فیلماتون بگن دختر لاغر دوست دارن، بازم سلیقشون کیم کارداشیانه...پس باید برجستگیاتو درست کنی!

نگاهی به سر تا پای جونگیون انداخت و گفت:

-البته در مورد تو باید گفت که باید تازه بسازیشون چون اصلا وجود نداره!!!!

جونگیون-چرا دروغ میگی؟! توی گروهمون من جز کساییم که سینه هاش بزرگه!

جی بی-جونگیون جلوی پسرا که اینجوری صحبت نمیکنن!

جونگیون-شما هم خیلی وقتا جوری صحبت میکنید که جلوی دخترا نباید صحبت کرد!

فرید-ما که خوب حرف میزنیم...تو نمیدونی وقتی تنهاییم چیا میگیم!

جونگیون-اه اه علاقه ایم ندارم بدونم!

جونگیون بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه پشتی صندلیشو تا آخر خوابوند و دراز کشیدن و حرکتایی که فرید با دمبل بهش گفته بود رو انجام داد!

فرید و جی بی خیره مونده بودن بهش و بعد از چند لحظه جی بی سرفه ای کرد و گفت:

-بهتره بریم بخوابیم!

جونگیون-نه دیگه...حالا که من میخوام ورزش کنم میخوایید برید؟!

جی بی با تردید گفت:

-پس یه ذره دیگه بشینیم!

سعی کردن حواسشونو پرت کنن و نگاهشون به جونگیون نیفته اما نمیشد!!!!

بالاخره فرید گفت:

-ببینم کی گفته این ورزشا رو جلوی دو تا پسر انجام بدی؟! اصلا حواست هست الان توی چه وضعیتی هستی؟! حداقل بلند شو برو اونور! چرا وسط ما دوتا اینکارو میکنی؟!

جونگیون که معذب شده بود آروم از جاش بلند شد و همونطور که دمبلاش دستش بود سعی میکرد صندلیشو هل بده و غر غر میکرد!

فرید بلند شد و صندلیشو براش جابجا کرد!

.

.

جونیور

از صبح بحث عکسایی بود که از فرید و وارث شرکت اچ پارک پخش شده...چه مسخره و از پیش تعیین شده!

اینجور مهمونیا مگه خصوصی نیستن؟! پس خبرنگارا و عکاسا چجوری اونجا بودن؟! معلومه هدف فقط پخش خبر توی رسانه ها بوده!

بلند شدم از اتاق برم بیرون که با صدای جی بی وایسادم!

جی بی-کجا؟! چیزی به فیلم برداری موزیک ویدئومون نمونده...باید تمرین کنیم!

-نمیتونم بمونم هیونگ...حالم خوب نیست!

نگاهی به سر تا پام کرد...معلوم بود که اصلا باور نکرده حالم بد باشه اما چیزی نگفت!

از اتاق بیرون زدم و یه راست رفتم سمت اتاق نارین!

-نارینااااا

نارین-بله؟! من اینجام!

برگشتم سمتش و دیدم داره میاد سمت اتاقش!

-اینجایی؟!

نارین-اوهوم!

-بیا ناهار بریم بیرون!

نارین-من نمیتونم ناهار بخورم!

-چرا؟!

در اتاقشو باز کرد و رفتیم توی اتاقش...در اتاقو که بست گفت:

-رژیمم!

-چی؟! این دیوونه بازیا چیه؟!

نارین-خب فرید میخواد یه شوی لباس بذاره و میخوام هیکلم اونجا خوب باشه!

-نارینا نمیخواد ازین کارا کنی!!!

نارین-چرا اوپا لازمه!

-واااااه من دوست پسرتم میشه یه بار به حرفم گوش بدی؟! من از دخترای لاغر مردنی خوشم نمیاد...رژیم که بگیری زیر چشمات سیاه میشه، شبیه پاندا میشی!

نارین-میترسی زشت بشم؟!

-واااااه واقعا اینجوری به نظر میاد؟!

نارین-آره از حرفات چنین برداشتی میشه کرد!

لبخند زورکی ای زدم و گفتم:

-خوبه نارینا...رژیم بگیر! حواست باشه که چاق نشی!

نارین-باشه اوپا!!!!!

-الان رژیمت چجوریه؟! هیچی نباید بخوری؟!

نارین-فقط شیر و موز!

-تا کی؟!

نارین-سه روز!

-از کی این رژیمو گرفتی؟!

نارین-چهار ساعت پیش!

با سر تاییدش کردم و گفتم:

-پس برم با نایون ناهار بخورم!

از جاش بلند شد و با هول گفت:

-چرا نایون؟! خودم باهات میام ولی شیر و موز میخورم!

هیچوقت فکر نمیکردم نایون بتونه تاثیر مثبتی توی زندگیم داشته باشه!!!

-پس بریم!

خیلی سریع و یواشکی از ساختمون کمپانی بیرون زدیم...

به نظرم همین امروز رژیمشو ول میکنه...از الان رنگش پریده بود!

-امروز میخواستم برات یه غذای خیلی خوب بگیرم...

نارین-سه روز دیگه باید بگیری...اصلا به عنوان جایزه ی رژیمم باید حسابی سورپرایزم کنی!

-نه دیگه فقط امروز میخواستم اینکارو کنم!

نارین-حالا میبینیم...اون موقع هم میگیری!

-باشه حالا بیا سوار اتوبوس بشیم!

نارین-کجا میخواییم بریم؟!

-نمیدونم!

نارین-اوپا تو که بی برنامه نبودی!!!

-هر جا که تو بگی!

نارین-هر جا که من بگم؟! مثلا الان بگم بریم بوسان میای؟!

-بد فکری نیست!

نارین-خدایا این دوست پسر منو شفا بده...جین یانگ من مثال زدم!

-منم جدی میگم...بالاخره باید تو رو بهشون معرفی کنم! بریم!

نارین-من رژیمم...الان بیام اونجا؟! تازه تیپمم خیلی سادس!

دو تا لپاشو کشیدم و گفتم:

-ولی به نظر من خوبی...الان یه دختر معصوم چشم درشتی که موهاشو بافته...تازه میبرمت اتاقمو بهت نشون میدم!

نارین-فکر کنم عشق کورت کرده...نمیبینی حتی ابروهامم در اومده؟!

-تو چقد رو حرف دوست پسرت حرف میزنی؟! اصلا اجازه نمیدم رژیم بگیری! همین الانم میریم بوسان!

بهم خیره موند و بعد سعی میکرد لبخندشو جمع کنه!

-ناراحت شدی؟!

یه مشت کوبوند توی سینم و گفت:

-وقتی خشن میشی خیلی جذاب میشی!

-ها؟!

نارین-دوست دارم!

نمیدونستم چی جواب بدم...گاهی وقتا شرایط بینمون جوری میشد که پر از حس خجالت میشدم!

حتی نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم!

نارین-نیشتو ببند دیگه...الان باید میگفتی منم دوست دارم!

-لازمه بگم؟!

پوزخندی زدم و دستشو گرفتم...راه افتادیم سمت ایستگاه مترو که بریم بوسان!

نارین-من هنوز منتظرما!!

-منم همینطور!

نارین-قبول نیست باید جمله رو کامل بگی وگرنه من بوسان نمیام!

-دوست دارم! هر چقدر که تو دوستم داشته باشی، من بی نهایت تا بیشتر دوست دارم!

با چشمای پر از شیطنش بهم زل زد و گفت:

-میام!

دستاشو محکم دور بازوم پیچیده بود و با هم راه میرفتیم!

به خواهرم گفتم که داریم میاییم خونه ی مامان و بابا...گفتم که با دوستمم! فکر کنم وقتی ببینه دوستم دختره، غیر مستقیم متوجه بشه که دوست دخترمه!

نارین-فکر کنم به محض اینکه برسیم اونجا همه ی دوستات جمع میشن میان پیشت!

-چطور؟!

نارین-خب اونجا کوچیکه دیگه همه سریع با خبر میشن!

فکری که همه همیشه میکنن...همشون فکر میکنن بوسان یه روستای 200-330 نفریه!

-واااااه چرا فکر میکنی بوسان یه روستای کوچیکه؟!

نارین-نه نه ببین جین یانگ نمیخوام ناراحتت کنم خب خودم شنیدم که یکی از شهرستانای کره اس! فکرشو بکن از مامانت لباس خونگی گل گلی میگیرم میپوشم!

-مامان من لباس گل گلی نمیپوشه!

نگاهش جوری بود که انگار هنوزم معتقده بوسان یه روستاست و خونواده ی منم با تیپ روستایی زندگی میکنن!

نارین-خونتون چه شکلیه؟!

-خودت میبینی دیگه!

سرشو گذاشت روی شونم از پنجره به بیرون زل زد!

چند دقیقه ای ساکت بود اما با صدایی که انگار یکمی تردید داشت گفت:

-اوپا فرید چند وقته عوض شده!

یه لحظه وجودم پر از استرس شد...ینی چی که عوض شده؟! نکنه از نارین خوشش اومده؟!

-ینی چی؟!

نارین-چند شبه تو اتاق فریماه میخوابه...اصلا وقتی که میاد خونه میره اونجا و بعدش میره پشت بوم و دوباره برمیگرده همونجا...وقتیم که اونجاست هیچ صدایی نمیاد!!! 

-هیچ صدایی؟!

نارین-آره...به نظرت چشه؟!

-نمیدونم!!!

نارین-حالا ولش کن...به نظرت چی بخریم ببریم خونتون؟!

-نمیدونم...چیزی باید بگیریم؟!

سرشو از روی شونم برداشت و گفت:

-خب راستش همیشه فکر میکردم اولین بار که بخوام بیام خونتون، خودم یه شیرینی یا غذای ایرانی درست کنم براشون بیارم!

-واقعا فکر کرده بودی؟!

نارین-نه اینکه همه فکرم این باشه که چجوری خودمو توی دل مادرشوهرم جا کنم ولی خب آره! برخورد اول مهمه!!! چرا میخندی؟!

-هیچی دارم ذوق میکنم!!! فکرشو بکن مامان من میشه مادر شوهرت!

دستاشو گرفت جلوی صورتش و گفت:

-تو هم میشی شوهرم؟! بابای بچه هام؟!

-واااااه من بابا میشم...چه ترسناک اولین باره دارم بهش فکر میکنم!

دوباره اون حس خجالت اومد سراغم...البته ایندفعه ترس و استرسم بهش اضافه شده بود!

.

.

متوجه نگاه متعجبش به دور و برش شدم...انگار توقع نداشت بوسان این شکلی باشه!

-نارین شی؟!

نارین-هوم؟!

-خوبی؟!

نارین-آره آره...چقدر دیگه به بوسان مونده؟!

-اینجا بوسانه!

نارین-چی؟!

-نه پس یه جای الکی آوردمت!

نارین-خیلی قشنگه...واسه خودش شهریه ها!!!!

-من که گفته بودم...!

نارین-خب چی بخریم ببریم براشون؟!

-نون کپور خوبه؟!

نارین-چی هست؟!

-چیز جالبیه...بابام خیلی دوست داره!

نارین-خب پس بگیریم!

نارین

به محض اینکه وارد مغازه شدیم، جین با لهجه ی بوسانی با فروشنده صحبت کرد و رفتارش خیلی صمیمانه بود!

چند لحظه بعد اومد بیرون و گفت:

-منو شناخت!!! دوست بابامه!

-خب معلومه میشناستت!!! مثلا آیدلیا!!!

جونیور-نه...افراد مسن اکثرا آیدلا رو نمیشناسن...این آقا هم به خاطر اینکه بابامو میشناسه منو شناخت!

-نکنه معتقده تو شبیه باباتی؟!

جونیور-بی شباهتم نیستیم!

-نه...خدا نکنه تو شبیه بابات باشی! 

جونیور-نارینا بابامه ها...خوبه منم به حاج صولت بگم؟!

-صولت بابای فریده...بابای من بهرامه!

جونیور-حالا هر چی...بابای من فقط چهره اش غلط اندازه!

بعد ازین جمله اش وایساد!

-چرا وایسادی؟!

جونیور-رسیدیم!

یه خونه ی دو طبقه که ظاهر مرتبی داشت!

جونیور-ممکنه سویونگ هنوز بهشون خبر نداده باشه که اومدیم بوسان!

زنگ خونه رو زد و بعد از چند ثانیه صدای پر از ذوقی جواب داد:

-تویی پسرم؟! اومو جین یانگمون اومده!!!

جونیور لبخندی زد و با لهجه گفت:

-مامان درو باز کن...وقتی که اومدم تو ذوق کن!!!

دوباره استرس داشت خفه ام میکرد...الان باید چیکار کنم؟!

وارد خونه که شدیم، یه حیاط کوچیک داشت که یه ماشین و چندتا گلدون توش بود!

مامانش با سرعت اومد توی حیاط...قیافش با دیدن من وا رفت، معلوم بود که توقع داشته جین تنها باشه!

احترام گذاشتم و گفت:

-سلام!

سعی میکرد به زور خندشو حفظ کنه و گفت:

-سلام دخترم...خوش اومدید! 

برای دیدن توی خونشون هیجان زده بودم...احتمالا مثل شهرشون قراره غافلگیر بشم...

وارد خونه که شدیم یه جای ساده و مرتب بود همراه با بوی غذا!!!!

جونیور-بابا کجاست؟!

مامانش-نمیدونم...یه سر رفت بیرون...نمیدونستیم داری میای! جکسونم داره میاد؟!

جونیور-نه چطور؟!

مامانش-آخه دوست دخترش باهات اومده!!!

-اگه بتونه میاد!

جونیور با تعجب نگاهم کرد...آروم گفتم:

-میدونم دری وری گفتم!

مامانش از توی آشپزخونه پشت سر هم حرف میزد!!!!

مامانش-چقدر نون کپور گرفتی...بابات ببینه خیلی ذوق میکنه!

جونیور-مامان بیا بشین حالا!!!!

مامانش-میام...ناهار خوردید؟!

جونیور-راستش نه! توی راه بودیم!!

بهش اخم کردم و گفتم:

-چرا گفتی؟! الان میخواد وایسه غذا بذاره!!! عقل نداری؟!

جونیور-خب درست کنه...میدونی چند وقته دست پختشو نخوردم؟! بلند شو بریم اتاقمو نشونت بدم!

رفت سمت دری که حدس میزدم...درو باز کرد و رفتیم تو!!!!

همون چیزی که حدس میزدم...یه قفسه ی پر از کتاب اونجا بود و نصف اتاقشم پر از کارتن بود!

جونیور-میدونی اینجا یه جورایی شده انباری خونه! هر چی رو که جمع میکنن میندازن اینجا!!!!

-ولی هنوزم همه چیزشو حفظ کردن...میبینی چقدر تمیزه؟! وسایلات یه ذره هم گرد و غبار نداره!

لبخندی زد و بهم نگاه کرد!

-چیه؟!

جونیور-امروز یکی از کارایی که دوست داشتم انجام بدمو انجام دادم!

-چی؟!

جونیور-دوست دخترمو بیارم خونمون!

-هر چند که اونا فکر میکنن من دوست دختر جکسونم!

جونیور-کلا هر کاری که کنیم دورمون پر از سو تفاهمه!!

-بیا بریم بیرون...اگه یه وقت مامانت کمک خواست کمکش کنم!

برگشتیم توی پذیرایی و مامانش همچنان توی آشپزخونه سرگردم بود!

رفتم سمت آشپزخونه و گفتم:

-مامان جان کمک لازم ندارید؟!

متعجب برگشت سمتم...فکر کنم نباید مامان صداش میزدم!

مامانش-چقدر خوب بوسانی حرف میزنی!

-خب من یه رگم بوسانیه!

مامانش-واقعا؟! 

جونیور-نه مامان...ولی بلده بوسانی حرف بزنه...نارین ایرانیه!

با کلافگی بهش نگاهی انداختم و چیزی نگفتم!

جونیور برگشت سمت پذیرایی و منم همچنان توی آشپزخونه منتظر بودم تا یه کاری بهم بده!

مامانش-نارین جان، میتونی نایونو برای جین یانگ من جور کنی؟! به نظرم دختر خوشگل و با اصالتیه...نگرانم پسرم آخر سر تنها بمونه!

حس میکردم از گوشام دود قرمز داره میزنه بیرون...آخه اینقدر بی مقدمه؟!

-فکر کنم نایون با کسی باشه...ولی حتما باهاش صحبت میکنم!

مامانش-امیدوارم که اینطوری نباشه...من واقعا ازش خوشم میاد...کره ای و با اصالته!

با این حرفش سرمو آوردم بالا و با بهت بهش زل زدم!

مامانش-اومو البته منظورم این نیست که غیر کره ایا با اصالت نیستن...خب جکسون خودشم کره ای نیست و تو رو انتخاب کرده ولی من برام مهمه که جین یانگم با یه دختر کره ای ازدواج کنه!

-بله متوجهم!

با صدای زنگ خونه، جونیور گفت:

-فکر کنم باباست!

سریع رفت سمت آیفون و گفت:

-نونا تویی؟! آره رسیدیم!

درو باز کرد و منم رفتم پیشش...شاید حداقل خواهرش مثل مامانش نباشه! فکر کنم حتی اگه حاج بهرام و شیرین بانو قبول کنن من با جین ازدواج کنم این مادر فولاد زره نذاره!

آبجیش همونطور که توی عکسا دیده بودمش، خوشگل بود!!!

حواسم رفت سمت پسر بچه 4-5 ساله ای که پرید بغل جین و با لحن بچگونه "دایی جین یانگ" صداش میزد...اولین باری بود که جونیور یه بچه رو بغل کرده بود و با محبت باهاش بازی میکرد...اصلا از دیدن این صحنه قلبم به تپش افتاده بود!

به خواهرش سلام کردم و جونیور همونجور که داشت اون موجود بانمکو میذاشت زمین گفت:

-نونا این نارینه!

سویونگ-خوشبختم!

دستشو که آورده بود جلو، گرفتم و گفتم:

-منم...شما مثل عکساتون زیبایید!

با لبخندش ازم تشکر کرد!

سویونگ-چهرتون خیلی برام آشناس!

عه واقعا؟! دیگه چه خبر؟! چطوری منو نمیشناسن؟!

خواهر زاده اش سرشو گرفته بود بالا و بهم خیره مونده بود...با اینکه یه بچه بود ولی بازم معذب شده بودم!

با لحن با نمکش گفت:

-دایی این زنداییه؟! چقدر چشماش گندس!

توقع هر چیزی داشتم به جز این حرف...فکر کنم الان صورتم از خجالت همرنگ لبو شده!

جونیور تا خواست حرف بزنه مامانش که نمیدونم کی از آشپزخونه اومد بیرون گفت:

-نه...نارین دوست دختر عمو جکسونه!

وایییی خدا...فکر کنم تهش از دست مامانش خودمو بکشم!

همگی پیش هم نشستیم و بیشتر جین باهاشون حرف میزد...نگران بودم تا بخوام حرفی بزنم دوباره بحث جکسون پیش بیاد یا اینکه مامانشون دوباره دستور بدن نایونو واسه پسرش جور کنم!!! من نمیفهمم اون گروه مگه 9 نفر نیست؟! چرا همیشه باید بحث نایون باشه؟!

با صدای در حیاط متوجه شدیم باباش بالاخره رسیده!

منتظر بودیم بیاد تو ولی نیومد...جونیور بلند شد رفت بیرون...منم پشت سرش رفتم!

جونیور-بابا دوباره گلدون خریدی؟!

برگشت سمتم و گفت:

-بابا عاشق گل و گیاهه!

باباش نگاهشو از گلدون توی دستش گرفت و سرشو آورد بالا...تا چشم تو چشم شدیم لبخند زدم!

باباش-آیگو اون همکارته که خیلی خوشگل بود!

جونیور دوباره غیرتی شده بود...اینو از گوشش که قرمز شده بود فهمیدم...همیشه این شکلی میشد!

باباش-خب چی شده که جین یانگ ما یادی از ما کرده؟!

جونیور-دلم براتون تنگ شده بود!

باباش-تو چی دخترم؟! اگه پسر من یکمی حواس جمع بود الان جای جکسونو برات میگرفت! آیش جین یانگا توی اون مغزت پر از کاهه...

جونیور-واااااه بابا بعد این همه مدت منو دیدی اینجوری حرف میزنی؟!

باباش انگار که اصلا جونیور اونجا نیست رو به من گفت:

-اسمت چی بود؟!

-نارین!

باباش-اسم گل جدیدمونو میذارم نارین!

-ممنونم!

باباش-بریم تو که میخوام تا صبح گپ بزنیم!

یه لحظه به برگشتنمون فکر کردم...کی برگردیم؟! هیچکسی نمیدونه ما الان کجاییم!

تا نشستیم مامانش شروع کرد!

مامانش-جکسون کی میرسه؟!

-نمیدونم...ازش خبر میگیرم!

سویونگ-احتمالا رسیده باشه...من صبح خبرشو خوندم!

-خبر چیو؟!

سویونگ-امروز رفت چین دیگه!

خدایا باورم نمیشه...الان مامانش میخواد گیر بده که تو چه دوست دختری هستی که خبر نداری امروز رفته چین؟!

-آها آره رسیده!

مامانش-من فکر میکردم داره میاد اینجا!!!!

جونیور-نه مامان باید برای ضبط برنامه اش میرفت چین!

مامانش نگاهی به من کرد و بلافاصله روشو برگردوند...واااا انگار من خواستم اینجوری سوتفاهم درست شه!

سویونگ-چجوری با جکسون آشنا شدی؟! توی کمپانی از هم خوشتون اومد؟!

خدایا...به خواهرش نمیومد اینقدر خنگ باشه!

باباش-جکسون خوب بلده چیکار کنه...فقط جین یانگ ماست که عرضه ی هیچ کاری نداره!

مامانش-اینجوری در مورد پسرم نگو!

سویونگ لبخند ریزی زد و گفت:

-جکسون خیلی بانمکه...فکر کنم خیلی با هم خوشید!

کلافگی توی تک تک سلولای جین موج میزد...هرچند منم کم ازش نداشتم! 

حس میکردم ماهیچه های صورتم از بس زورکی سعی به لبخند زدن داشتن که کم کم داشتن از استخوونام جدا میشدن!

جونیور-نونا نمیاد؟!

مامانش-رفته خونه ی مادر شوهرش...شاید فردا بیاد!

باباش-پیش مامان و بابای جکسونم رفتی؟!

-بله؟!

باباش برگشت سمت مامانش و گفت:

-فکرشو بکن...جین یانگ ما هم یه روز دست دوست دخترشو بگیره بیاد خونمون!

جونیور دستاشو به هم قفل کرد و خیلی ریلکس گفت:

-نارین دوست دخترمه!

تا این حرفو شنیدم سرمو آوردم بالا...چنان سکوتی شد که توهم صدای سوت بلندی رو توی گوشم حس میکردم...

نارین آماده باش که الاناس مادر فولاد زره تک تک موهاتو بکنه!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد