THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

کهربا (فصل دوم) پارت 57

 

جونگیون با دیدن حاج صولت روی دو تا زانوهاش نشست و پشت سر هم معذرت خواهی میکرد!

حاج صولت بلند شد رفت سمتش بلندش کرد و با لبخند گفت:

-یه خانم هیچوقت نباید زانو بزنه!

جونگیون خیره به حاج صولت مونده بود و با بشکنی که فرید جلوی چشماش زد، خودشو جمع و جور کرد!

حاج صولت نشست سر جاش و گفت:

-خب حالا در مورد کی حرف میزدی؟!

جونگیون-هوم؟! هیچی...من یه فیلمی میبینم که...

فرید-بوی بیا برو نمیخواد با این انگلیسی حرف زدنت جواب بدی!!!!

حاج صولت-شام پیشمون باش! اسمت چیه؟!

جونگیون که تا حاج صولت باهاش حرف میزد نیشش باز میشد، با ذوق جواب داد:

-جونگیون!

حاج صولت دستشو کرد توی جیبشو یه شکلات گرفت سمتش!!

جونگیون از خجالت سرخ شده بود و شکلاتو ازش گرفت!

فرید بی تفاوت رفت سمت آشپزخونه و جونیور همچنان پیش نارین بود و مثلا سعی میکرد کمکش کنه!

فرید-هی پسر...برو بشین...چی شده جلوی بابام دلیر شدی؟!

جونیور-من که کاری نکردم!

فرید-خب میخوای یه کاریم بکن!

جونگیون-فرید؟!

فرید-هان؟!

جونگیون-بابات خیلی جذابه! دیدی چقد جنتلمنانه حرف زد؟!

فرید-عه خب دیگه چی؟!

نارین-جونگیون نکنه عاشق بابامون شدی؟!

جی بی-نه این خودش...

جونگیون-عه هیس! تو کی اومدی؟!

نارین-بذار بگه...جی بی چه خبره؟!

فرید-نه الان وقتش نیست...نارین تو هم نمیخواد کاری کنی...من خودم غذا میگیرم!

.

.

فرید

صبح با تماس نارین رفتم کمپانی...میگفت حاج صولت دوباره رفته اونجا!!!!

هنوزم برام عجیبه که به خاطر خودنمایی و اینکه نشون بده پشت ماست، داره اینقدر ریخت و پاش میکنه...هرچند اون برای رو کم کنی هر ریسکی میکنه!

بالاخره توی یکی از راهروهای کمپانی پیداش کردم...جوری با غرور و اقتدار قدم برمیداشت که انگار داره توی کمپانی خودش راه میره!

-حاج آقا سلام علیکم!

حاجی-کوفت...کلاغا چه زود خبرت کردن!

-همینه دیگه...منم مثل خودت همه جا گوش و چشم دارم!

حاجی-هه فکر کن یه درصد بتونی مثل من باشی!

-لا اله الا اله...نفرمایید حاجی! اینجا چیکار داری؟!

حاجی-به رئیسشون گفتم که هروقت بخوام میام اینجا تا ببینم روند کاراشون چجوریاس!!!

-حاجی خدایی خیلی خفنی!

حاجی-دلبری نکن!!!

-حاجی این تیکه مال منه ها...خوش نمیاد تیکه کلاممو برداری!

لبخند کجی زد و همونطور که نگاهش به پنجره بود گفت:

-پدر سوخته!

-ولی خدایی دلم تنگ شده بود!

جوابی نداد اما لبخند مهربونانش رو هم نمیتونست بپوشونه...شاید این چند ماه فقط با صداهایی که ازشون داشتم، تونسته بودم دووم بیارم! بعد از فریماه، حاجی و فتانه بانو تنها کسایی بودن که توی زندگیم داشتمشون!

بوی-سلام آقای راد!

برگشتم سمتش و دیدم که دستاشو کنار هم مشت کرده بود و با ذوق به حاجی زل زده بود!

حاجی-سلام...اوم اسمت سخته...دوباره اسمتو میگی؟!

-حاجی بوی صداش کن!

مثل همیشه اخماش رفت توی هم و با اون چهره ی خنده دارش گفت:

-من دخترم!

حاجی مثل دیشب شکلاتی از توی جیبش در آورد و گرفت سمت بوی!

بوی-ممنونم هنوز اون دوتا شکلاتی که صبح بهم دادید رو یه دونشو دارم!

حاجی-اینم بگیر!

بوی-شما تا کی اینجا هستید؟!

حاجی-خیلی نیستم...شاید سه روز دیگه!

بوی به قدری رفت توی خودش که انگار جه میخواد بره!

-خیلی خب دیگه...با اون چشمات بابامو خوردی!!! نمیخوای بری به کار و زندگیت برسی؟!

با این حرفم احترام گذاشت و گفت:

-من دیگه مزاحمتون نمیشم!

-دختر رو مخیه!

حاجی-خیلی شبیه فریماهه، نه؟!

اصلا این حرفش برام دلنشین نبود اما خونسردیمو حفط کردمو بی تفاوت گفتم:

-اصلا...فریماه کجا این شکلی بود؟! ای دختره ی لاغر مردنیه...

حاجی-فریماهم وقتی توی بیمارستان بود همینقدر لاغر شده بود...شیطنتاشم مثل فریماهه!

علاقه ای به ادامه ی بحث نداشتم و حاجیم انگار دست بردار نبود!!!

-همشم که بهش شکلات میدادی!!

حاجی-آره...یه بسته شکلات سوئیسی با خودم داشتم فکر کنم تا وقتی که برگردم همشو بدم بهش!

-بهش رو نده!!!

حاجی-چرا؟! چیه اینقدر روش حساسی؟!

-حاجی داشتیم؟! من زن دارم...زنمو دوست دارم!!! تو که در جریانی!

حاجی-پدر سوخته...زندگی درست کرده برای خودش! تهش میخوای خاندان رادو منقرض کنی؟!

-ای بابا...چه فرقی داره مال و اموال این خاندان به کسی از خودمون برسه یا نه؟!

حاجی-اووووی تا کجا پیش میری؟! الان منو کردی زیر خاک؟!

-نه حاجی داشتم آروغ فلسفی میزدم...من خودمو کفن میکنم ولی نمیذارم یه تار موی تو و فتانه بانو به خطر بیفته!

حاجی-باشه باشه باز دلبری کرد!

-حاجی باز تیکه ی منو گفتی؟!

حاجی-برو گمشو بابا...رو مخی!

سریع لپشو بوسیدم...تا خواست حرفی بزنه با صدای زنگ گوشیم ساکت شد!

حاجی-کیه؟!

-همین پسره که توی شعبه ام وایمیسه!

حاجی-خب جواب بده دیگه!

-حالا بعدا بهش زنگ میزنم...داریم بحث پدر و پسری میکنیم بهم کیف میده!!!

حاجی-یه بیزینس من همیشه باید در دسترس باشه...حالا من که فرار نکردم!

-جووون حاجی چه دلبری هستیا...الان جواب میدم!

تماسو برقرار کردم و گفتم:

-بله مین هیوک؟!

مین هیوک-سلام پرید شی...یه خانمی اومدن اینجا و میخوان شما رو ببینن!!!

-ینی چی؟! مشتریه؟!

مین هیوک-خیلی جوابی نمیدن و میخوان مستقیما با خودتون صحبت کنن اما گویا پیشنهاد همکاری دارن!!!

-خب بگو فردا با هم قرار بذاریم...شماره تماسشو بگیر من بعدا بهش زنگ میزنم!

مین هیوک-من بهشون گفتم که این چند روز میخوایید پیش پدرتون باشید ممکنه اصلا اینجا سر نزنید اما خیلی مصر هستن!

-باشه میام...ازش پذیرایی کن تا برسم!

مین هیوک-بله چشم!

-حاجی چیزه...باید یه سر برم شعبه!!!

حاجی-خب برو...راستی دیروز رفتم دیدمش...چیکار کردیا پسر! خوشم اومد!

-جون من باحاله؟! حاجی تو که این حرفو بزنی ینی دیگه خیلی شاخ شدم!

حاجی-آره کارت درسته...به خودم رفتی!

-حاجی به فتانه بانو میگم که هر چی ویژگی خوب توی من میبینی رو به خودت نسبت میدیا!!!!

حاجی-تو غلط کردی پدر سگ...منم دهنمو وا میکنما!!!!

-غلط کردم...بیا بوست کنم!

حاجی-برو خوشم نمیاد ازین لوس بازیات!!! مراقب باش!

-حتما قند عسل...تو هم هروقت کارم داشتی یه زنگ کوچیک بزن! نوکرتم هستم!

دانای کل

بعد از رفتن فرید، حاج صولت هم تصمیم گرفت بره اما قبلش رفت سمت اتاق نارین!

بعد از در زدن وارد اتاقش شد!!!

نارین-تویی بابا؟!

حاج صولت-آره...میبینم که سرحالی!

نارین لبخند کوچیکی زد و گفت:

-خب یه جورایی کارای درستی برامون کردی!

حاج صولت-کدوم کارا؟!

نارین-خب من از خونه اومده بودم بیرون و یه جورایی داشتم آزمایشای مسخره ای انجام میدادم...یه بار که با فرید حرف زدم، واقعا به هدف کارام شک کردم و خیلی ذهنم درگیر این بود که چجوری کارامو تموم کنم و همین دیگه!

حاج صولت-بله میدونم...فرید خیلی چیزا رو برام میگفت...منم که هر دوتونو عین کف دستم میشناسم!!!

نارین حواسش به حرفای حاج صولت نبود اما یکسره با سرش تایید میکرد!

حاج صولت-گوش میدی؟!

نارین گوشیشو کنار گذاشت و گفت:

-ها؟! آره آره!

حاج صولت-نارین من کاری ندارم که فرید تصمیم گرفته این لطفو در حقت بکنه...بزرگ شده و اختیار زندگیشو داره...نهایتا میتونم مراقبش باشم...تو هم...

با باز شدن در اتاق حرف حاج صولت قطع شد و جونیور که هنوز حاج صولتو ندیده بود، داشت آهنگ میخوند و با قهوه های توی دستش میرقصید!

جونیور-واااااه حاج صولت!

حاج صولت-بر خرمگس معرکه لعنت!!!

جونیور قهوه ها رو گذاشت جلوی نارین و حاج صولت و گفت:

-اینم قهوتون که سفارش داده بودید...نوش جان!

حاج صولت-نمیخواد بری قهوه چی...من دارم میرم!

نگاه جونیور پر از تردید بود و نمیدونست باید چیکار کنه!!!

نارین-بیا بشین! بابا تو هم بشین!

حاج صولت-نه دیگه...منم کلی کار دارم!!! هی پارک جین یانگ حواست باشه ها...من همه جا چشم دارم!

جونیور-بله میدونم...چشم!

حاج صولت سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و با همون اخم کوچیکش که پر از اقتدار بود، از اتاق رفت بیرون!

جونیور-جذبه ی این مرد واقعا آدمو میترسونه، نه؟! چیه چرا اینجوری نگاهم میکنی؟!

نارین-جین یانگ تو هیچوقت اینطوری وارد اتاقم نمیشدی، ایندفعه چت بود؟! آنجل میخوندی؟!

جونیور دستشو گرفت جلوی دهنش و ازون خنده های پر از خجالتش تحویل نارین داد!!!

نارین-با تواما...باز داری با اون ستاره هات دل میبری؟!

جونیور-منو جین یانگ صدا زدی!!!

نارین نتونست جلوی خندشو بگیره و سریع جونیورو بغلش کرد!

جونیور-بازم صدام میکنی؟!

نارین-جین یانگاااااا؟! جین یانگ شی؟! جین یانگ اوپا؟!

جونیور دست نارینو گذاشت روی سینه ی خودش گفت:

-ببین دوباره قلبم نمیزنه!!

نارین-کوفت...پس چجوری قفسه سینه ات تکون میخوره؟!

جونیور-هیسس!

نارین-هان؟!

جونیور-میخوام بوست کنم!

نارین از خجالت لپاش گل انداخت!

جونیور-چرا این چند وقته اینقدر خجالت میکشی؟!

نارین-آخه چرا از قبل خبر میدی؟! خب اینجوری روم نمیشه!

جونیور انگشتشو کشید روی لبای نارین و گفت:

-خب پس یه دفعه ی دیگه میبوسمت که یهویی باشه!!!

معلوم بود که نارین اینجوریم موافق نیست اما چیزی نگفت!

نارین رفت پشت میزش نشست و گفت:

-نمیدونی از وقتی که خبر بهم زدنم با سهون پخش شده چه خبره!!!

جونیور-خوب شدا...حس میکردم توی این چند وقت دارم پیر میشم...نارین باورت نمیشه ولی یه موی سفید توی سرم پیدا کرده بودم!

نارین نمیدونست چی بگه...هنوزم نتونسته بود برای خودش معلوم کنه که رفتارای این چند وقتش درست بودن یا نه؟! اصلا لازم بود که اینکارا رو بکنه؟!

ترجیحا خودشو مشغول کامپیوتر نشون داد تا شاید موضوع بحثشون عوض بشه!

جونیور-من دیگه برم!

نارین از جاش بلند شد و رفت سمتش!

جونیور-چیه؟!

نارین-هیچی میخوام یکمی موهاتو مرتب کنم!

همونطور که مثلا نارین داشت موهای جونیورو مرتب میکرد، جونیور بوسیدش!!!

بعد از چند ثانیه نارین سرشو کشید عقب و گفت:

-فکر کنم اینکه دوست پسرم خوانندس خیلی به ضررم باشه!

جونیور-چرا؟!

نارین-خب من زودتر از تو نفس کم میارم...میشه اینقدر طولانیش نکنی؟!

جونیور لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:

-به تو چه؟! دوست دختر خودمه...هرجور که بخوام میبوسمش!

نارین-پررو!

جونیور همونطور که موذیانه میخندید از اتاق اومد بیرون!

فرید

به دختری که توی اتاقم راه میرفت و همه چیزو با نگاهش تجزیه و تحلیل میکرد نگاه میکردم و منتظر بودم حرف بزنه!

لباسای فاخری تنش بود و خیلی راحت میتونستم بفهمم که هر کدوم از چیزایی که تنش بود، برای برندای جهانی خیلی معروفی بودن!!!

سرفه ای کردم تا شاید متوجه بشه که من منتظرم حرف بزنه اما بازم چیزی نمیگفت!

-من منتظر حرفاتون هستم...همونطور که منشیم میگفت، انگار کار مهمی دارید!

همچنان رژه میرفت و بعد از چند لحظه دهنشو باز کرد:

-من پارک سه را هستم!

-خوشبختم خانم سه را!!!!

بالاخره نشست روی صندلی و گفت:

-کاراتونو از توی مجله های مد و سایتای فشن دنبال کردم!

لبخندی زدم و با سر تایید کردم!

سه را-بی مقدمه صحبت میکنم...نظرتون درباره ی همکاری چیه؟! من میتونم اسپانسر فشن شوهای شما باشم!

چه مسخره...آسمون باز شده و یه سرمایه گذار انداخته جلوی پام!!!

-فکر میکنید به اندازه ی کافی از برند من اطلاع دارید که میخوایید سرمایه گذاری کنید؟! مطمئنید سود خوبی بدست میارید؟!

لبخند فروتنانه ای زد و گفت:

-سود خیلیم مهم نیست...!

دستشو کرد توی کیفشو کارت کوچیکی در آورد گذاشت روی میزم و گفت:

-فکراتونو بکنید...باهام تماس بگیرید!

بعد ازین حرفش بلند شد و منم بلند شدم تا بدرقه اش کنم!

دوباره که برگشتم توی اتاقم فکرم حسابی مشغول شد...آخه چطوری؟! ینی برندم اینقدر تا الان دیده شده؟!

به کارت ویزیتش نگاه کردم...کارت ساده ای بود...فقط یه شماره و اسم و فامیلش و لوگوی کوچیکی که حرف H توش نمایان بود!

با صدای در اتاقم از فکر بیرون اومدم!

-بیا تو!

مین هیوک درو باز کرد و با ذوق گفت:

-هیونگ میدونی کی بود؟!

-پارک سه را!!!!

مین هیوک-نه نه...منظورم اینه میدونی چیکاره بود؟!

-نه!

-وارث امپراطوری H park

-این که میگی چیه دقیقا؟!

اومد سمت میزم و گفت:

-من توی اینترنت در موردش سرچ کردم...ببین این عکس همون دخترست! دختر پارک هیون ووئه! ینی دختر رئیس گروه تجاری H park...این شرکت توی کره خیلی معروفه!!! همه چی دارن...

-وایسا ببینم...اونوقت...

مین هیوک-هیونگ چیکارت داشت؟! میخواست طراح لباساش بشی؟! هان؟! نمیدونی وقتی که هنوز نیومده بودی، هر لحظه که چهرشو میدیدم قلبم تند تند میزد! هیکلشم که...

-اه اه بسه...پسره ی چندش داره جلوی من میزنه!

سرفه ای کرد و گفت:

-میشه بگی چیکار داشت؟! بازم میاد اینجا؟!

-مین هیوک نظرت چیه بری بیرون؟! الان یه مشتری بیاد نمیگه این بی صاحب مونده یه فروشنده نداره؟!

مین هیوک-چشم هیونگ! اوه هیونگ اون شماره ی خودشه؟!

-برو بیرون دیگه!

خنده ی موذیانه ای کرد و رفت!

واقعا عجیبه...آدمی با این همه اسم و رسم اومده سرمایه گذار برند تازه وارد من بشه!!!!

.

.

ماشینو پارک کردم و با نارین رفتیم پیش حاجی و منشیش که توی فرودگاه بودن!

نارین-بابا دلم برات تنگ میشه!

حاجی-دروغ نگو چشم سفید...من میشناسمت! من که میدونم از الان داری برای نیم ساعت دیگه که من نیستم نقشه های شوم میکشی ولی حواست باشه حاجی همه جا چشم داره!

نارین-نه واقعا دلم تنگ میشه...برای شما و فتانه خانم...مامان و بابام...

بغض کرد و دیگه حرفشو ادامه نداد!!!!

دستمو زدم رو شونش و رو به حاجی گفتم:

-حاجی مراقب باشید...

حاج صولت-خوب شد گفتی وگرنه تو راه سقوط میکردم!

-حاجی باز داری دلبری میکنیا!!!!

حاجی-اون موهاتم درست کن!!! فردا که بهت زنگ میزنم باید درست باشه، فهمیدی؟!

-بله چشم!!!

حاجی-در مورد اون دختره هم همون کارایی که گفتمو میکنی...نشنوم خنگ بازی درآوردیا!!!!

-چشم خیالت راحت!

نارین-کدوم دختره؟!

حاجی-بهش نگفتی؟! خجالت نمیکشی با زنت صادق نیستی؟!

نارین-البته بابا جان مهم نیست...دخترا برای زندگی من و فرید خطرناک نیستن!

لبخند حرصی ای زدم و دستمو چندبار زدم روی شونه ی نارین!

نارین-چته؟! شونه ام افتاد!!!

حاجی-نگاشون کن تو رو خدا...دو تا خل و چل با هم افتادن!!!!

منشی حاجی-حاج آقا پروازمونو اعلام کردن!

حاجی-خب دیگه ما رفتیم!!!

لحظه ی غریبی بود...بغلش کردم و گفتم:

-بابا لازم بود که بیای!!!

حاجی-عوضی سالی یه بار بابا صدام میزنی ولی همون یه بار اندازه ی یه سال حال و هوام عوض میشه!!! وایسا ببینم داری گریه میکنی؟!

-نه حاجی فقط آبریزش بینی دارم!!!

منو از خودش جدا کرد و گفت:

-عه عه با اون چشات گریه نکن اینجوری نمیتونم با این دیو تنهات بذارم!!!

برگشتم به نارین نگاه کردم...انگار اصلا حواسش به اینجا نبود!!! خیلی توی خودش بود!

حاج صولت-اوی دختره...پسرمو خیلی اذیت نکنیا!!!!

سریع ظاهرمو حفظ کردم تا نارین متوجه نشه ناراحتم...اینکه تا الان تونسته اینجا قوی باشه، به خاطر این بوده که میدونسته من پشتشم حالا اگه منو این شکلی ببینه چی فکر میکنه!

نارین-حاجی به مامان و بابام بگو دلم خیلی براشون تنگ شده!

حاجی-خودت بگو! بهشون بیشتر زنگ بزن!

نارین-من واقعا به یادشونم ولی وقتی صداشونو میشنوم یا میبینمشون، گریه ام میگیره...صد برابر احساس دل تنگی میکنم!

حاجی-همینه دیگه...اومدی اینور دنیا عاشق شدی، موندی وسط زمین و زمان!!!

منشی حاجی-حاج آقا داره دیر میشه...

حاجی-خیلی خب بریم...مراقب هم باشید!

یکی دو دقیقه بعد از رفتنشون، برگشتیم سمت پارکینگ و هیچ حرفی نزدیم تا رسیدیم به ماشین!

نارین-من میشینم پشت رول!

-هه از کی تا حالا گواهینامه داری؟!

نارین-در هر حال رانندگی که بلدم...مگه یادت نیست پسر بلند میکردم؟! تو هم الان حالت گرفتس، استراحت کن!

فرید-اولا کی گفته حالم گرفتست؟! دوما آدم کنار تو بشینه و تو رانندگی کنی، میتونه استراحت کنه؟!

نارین-خودم دیدم گریه کردی...میدونی راستش امروز که با موهای قرمز و چشمای گریون دیدمت، به نظرم اومد میتونی توی رابطه باتم باشی!

باز شروع کرد...نفسمو صدا دار بیرون دادم و گفتم:

-به یه شرط سوئیچو میدم دستت!

نارین-چی؟!

-که دهنتو ببندی...هیچ حرفی نمیزنی و فقط رانندگی میکنی!

نارین-قول نمیدم!

سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم رفتم توی ماشین نشستم!

دانای کل

ساعت نزدیک 10 شب بود و فرید تازه رفته بود پشت بوم و طولی نکشید که جونیور رسید به طبقه ی نارین اینا و وقتی که در زد، مارک اومد دم در و گفت:

-چیکار داری؟!

جونیور-هیچی هیونگ داشتم رد میشدم گفتم یه سر بیام اینجا...نارین کوش؟!

نارین-من اینجام!!!

جونیور خواست بیاد تو که مارک جلوشو گرفت و گفت:

-کجا؟! پرید گفته نذارم بیای تو!

جونیور-هیونگ تو با منی یا اون؟!

مارک-خب معلومه...من الان دارم تو خونه ی اون میخورم و میخوابم!

نارین-عه مارک ولش کن...امشب گیرین کوکو میخوام بذارما!!!!

مارک بعد از یه لحظه مکث از جلوی در رفت کنار!

جونیور با لبخند پیروزمندانه ای اومد توی خونه!

مارک-بقیه رو هم میاوردی!

جونیور-کدوم بقیه؟! یونگجه که کوکو رو برده بود حموم، یوگیوم و بم بمم داشتن فیلم میدیدن، جه بوم هیونگم که پشت بومه! بهش سپردم وقتی که فرید خواست بیاد پایین به من خبر بده!!!

نارین-فرید کاری نداره که...فقط اینجوری سخت میگیره که ما پررو نشیم!

مارک-جکسون کی برمیگرده؟! حس میکنم یکی از شورتامو اشتباهی با خودش برده!

جونیور-عه هیونگ جلوی نارین اینجوری حرف نزن!

مارک-ینی الان اگه من از شورتام جلوی نارین نگم، نارین به این که من شورت پام میکنم، فکر نمیکنه؟! نارین به نظرت مارک توان نمیتونه مثل بقیه باشه و شورت پاش کنه؟!

جونیور-باشه هیونگ...باشه دیگه ول کن!

نارین ریز ریز میخندید!

فرید به جونگیون نگاه میکرد که سیگارو با سیگار روشن میکرد و حرفی نمیزد!

با چشم و ابرو از جی بی پرسید که چشه و جی بی با بالا انداختن شونه اش متوجهش کرد که نمیدونه!

در کل جو سنگینی شده بود!

بالاخره فرید سیگار جونگیونو از دستش کشید و گفت:

-چی شده بوی؟! کشتیات غرق شدن؟!

جونگیون-چیزی نیست!!!

جی بی-کاملا مشخصه، ولت کنن میشینی اینجا زار میزنی! نگاه کن...همین الانشم اشک توی چشمات حلقه زده!

جونگیون-خب...خب میدونید من حس میکنم من و جه باید بهم بیشتر نزدیک بشیم!!!

جی بی دستاشو گذاشت زیر چونشو گفت:

-موضوع جذاب شد...خب بگو!

فرید زد پس کله ی جی بی و گفت:

-بوی شما فقط دو سه هفتس که باهمید توقع داری طرف ببرتت توی خوابگاهش؟!

جونگیون-نه من کی اینو خواستم...توی این ساختمون هر اتفاقی بیفته به گوش همه میرسه! مثلا با هم که رفتیم سینما، چهار چشمی فیلمو نگاه میکرد! خب من یه آدمم با کلی غریزه...مگه خودت اینجوری نیستی؟! فقط مدلت یکم فرق داره ولی همون غرایضو داری!

فرید-خیلی خب دیگه نمیخواد ادامه بدی...اصلا دوست ندارم در مورد تک تک اون غرایض هم بشنوم!

بوی-خب حالا من چیکار کنم؟!

جی بی-خب میدونی جونگیون شی به عنوان یه پسر، به نظرم خیلی چیزا باید باشه که نیست!!!!

جونگیون-چیا؟!

جی بی-خب یه سری چیزای دخترونه و...اصلا پرید تو بگو!

فرید نگاهی به جونگیون کرد و گفت:

-اینجوری نمیشه...بذار بعدا در موردش حرف میزنیم! الان میخوام برم بخوابم!

.

.

جی بی و جونگیون به کیسه های توی دست فرید که پر بودن و اینقدر بزرگ بودن که فاصله ی کمی با زمین داشتن نگاه میکردن!

فرید-چشماتون درنیاد یه وقت...خب کمک کنید دیگه!

جی بی-اینا چین؟!

فرید-میخوام به طور عملی به بوی نشون بدم که مشکل چیه؟!

کیسه ها رو گذاشت جلوی جونگیون و گفت:

-ازین لباسا بپوش برو...عطرم بزن! یه خانم همیشه باید خوشبو باشه!

جونگیون با تعجب لباسارو نگاه میکرد!

جونگیون-لوازم آرایشم گرفتی؟! من پول ندارما!!!

فرید-من الان حرفی از پول زدم؟!

جونگیون-من میدونم خیلی حسابگری برای همین از الان گفتم!

فرید-هه ببین چی میگه؟! من اگه حسابگر میبودم الان که دو ماهه مارک داره توی خونم میخوره و میخوابه رو پوستشو میکندم! این شماهایید که حسابگرید! اصلا همشونو پس بده...تا پولشو ندی نمیذارم بهشون دست بزنی!

جونگیون همشونو گرفت توی بغلش و گفت:

-نه پس میدم نه پولشونو میدم!

فرید-به جهنم...!

جونگیون-چقد این لباسه خوبه...الان میپوشمش!

جی بی-چی؟! اینجا؟!

جونگیون-مشکلی نیست که...ما هر سه تامون پسریم!

جی بی-چیزه...ببین اینکه ما سه تا پسریم درسته ولی من نگرانم یه وقت کسی ازینجا رد بشه که نباید یه سری چیزا رو ببینه!

فرید-آره دیگه...توی این ساختمون هر اتفاقی بیقته به گوش همه ی اهالیش میرسه!

جونگیون لبخند موذیانه ای زد و رفت پشت دیوار خرپشته و بعد از یکی دو دقیقه برگشت!

جونگیون-ببینید چقد خوبه!

از بین لوازم آرایشا رژ قرمزی رو هم برداشت و به لباش زد!

جونگیون-نظرتون چیه؟!

فرید-اصل کاری رو یادت رفت...اون جعبه ای که ته کیسه س خیلی مهمه!

جونگیون سریع جعبه رو باز کرد و گفت:

-اوه ازین جک داراس...چقد خوش رنگه!

داشت دوباره میرفت پشت دیوار خرپشته که جی بی داد زد:

-این پشت بوم دید داره...اگه توی ساختمونای اطراف کسی بالای پشت بوم باشه چی؟!

فرید-این اگه عقلش به این چیزا میرسید که الان من و تو رفیقاش نبودیم!

جی بی-جمع نبند...مگه من چمه؟!

فرید-عزیزم جدیدا بی ادب شدیا!!!!

جی بی-عه هیونگ رفیقا که به هم نمیگن عزیزم...منو همون جه بوم صدا کن دیگه!

فرید-جه بوم...با من راحت باش!

جونگیون-اهم...من اینجاما...ببینید خوب شد؟!

هردوشون سر تا پاشو نگاه کردن و فرید گفت:

-اگه گی نبودم شاید...نه نه بازم نمیبوسیدمت! البته جه حتما خوشش میاد...جی بی به نظرت نباید براش ازین شورتایی که باسن مصنوعی دارن میگرفتیم؟!

جی بی-من نمیدونم اینی که میگی چیه!

فرید-همونایی که بم بم میپوشه!

جی بی-نه دیگه هیونگ...دیگه کاری نکنیم که پسر مردم بعدا که بازش کرد بفهمه همش پوچ بوده!

فرید خنده ی موذیانه ای کرد و گفت:

-بی شرف!

جونگیون-یاااااا دارید چی پچ پچ میکنید؟!

فرید-هیچی برو!!!

جونگیون چند قدمی ازشون دور شد اما دوباره برگشت و کیسه هارو برداشت و رفت!

فرید-وحشی همه رو برد...میخواستم یکی از لباسا رو بهت نشون بدم!

جی بی-آخه چرا باید لباس دخترونه به من نشون بدی؟!

فرید-خب با خودم گفتم شاید لازم باشه...بالاخره...

جی بی-نه من ازونایی نیستم که از لباس زنونه لذت ببرم!

فرید-پس چی؟! آها تو یونگجه رو داری!

جی بی-چی میگی؟! اون رفیق منه...چرا باید...

فرید-حرف نزن همش بغلش میکنی دیگه...اصلا ینی چی؟! مگه میشه نه با کسی باشی و خودت...ای بابا هی میخوام این دهن باز نشه!

جی بی بی هچ حرفی بهش زل زده بود!

فرید-فهمیدم لعنتی...کافور!

جی بی-چی؟!

فرید-همونی که اون اولا دادم بهت که توی غذای یوگیوم و بم بم بریزی...همتونو کافور خور کردن حواستون نیست! اصلا فکر کنم مشکل نارین با جونور همین باشه!

جی بی-هیونگ میخوای بریم بخوابیم؟!

فرید-نظری ندارم!

جی بی-پس من میرم بخوابم!

فرید-برو یونگجه منتظرته ولی این چیزا خجالت نداره ها...الان منم مثل توام ولی نه انکار میکنم و نه پنهانش میکنم!

جی بی-من گی نیستم!

فرید بهش چشمک زد و گفت:

-شب بخیر!

.

.

با صدای کوبیده شدن در مارک توی تاریکی از خواب بیدار شد و رفت دم در!

توی اون تاریکی فقط کلاه و ماسک اون طرفو دید و گفت:

-جکسون اومدی؟!

اون فرد برگشت پشت سرشو نگاه کنه که مارک داد زد:

-یا مسیح...جکسون سینه در آوردی؟!

صدای نارین از پشت مارک اومد که گفت:

-جکسون چی؟! سینه در آورده؟!

با روشن شدن لامپ مارک با تعجب داد زد:

-تو که جکسون نیستی...نکنه سسانگ فنی؟!

اون فرد سریع ماسک و کلاهشو برداشت...مارک و نارین فقط بهش خیره شدن!

نارین-هیییییییییی!

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 4 شهریور 1396 ساعت 01:12

آخ جون پارت جدید
بوخودا همیشه چشمم به وبلاگ خشکه ببینم قسمت بعدى کى میاد

آخی عزیزم...الان قسمت جدیدو میذادم! :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد