THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

کهربا (فصل دوم) پارت 54

 

دانای کل

جی بی کش و قوسی به بدنش داد و همزمان که خمیازه میکشید گفت:

-هیونگ خوب شد شرط نبستیم!

فرید کاملا جدی گفت:

-بوی غصه نخور...خیلیا توی زندگیشون شکست میخورن ولی بدون که هر شکستی مقدمه ی یه پیروزیه!!!!

جونگیون بدون اینکه جوابشونو بده شروع کرد به بالا و پایین پریدن و گفت:

-شام مهمون منید!

جی بی-دیدی گفتم خیلی مرده؟!

فرید نگاهشو از جی بی گرفت و رو به جونگیون گفت:

-بیا ببینم...چی شد؟!

جونگیون-گفت اونم چند وقت بوده که میخواسته در مورد احساساتش بهم بگه ولی شرایطش پیش نمیومده!!!

جی بی-چی؟! دروغ نگو...جه همچین آدمی نبود!!!

جونگیون نگاه بی تفاوتی به جی بی انداخت و گفت:

-نمیدونید چقدر مهربون نگاهم میکرد...وایییی چقد هوا گرمه!!!!

جونگیون فریدو بغل کرد و گفت:

-مرسی که گفتی برم بهش اعتراف کنم...حس میکنم هیچوقت تا حالا اینقدر خوشحال نبودم!!!

فرید سریع ازش فاصله گرفت و گفت:

-من دو تا پیتزا میخوام!!!

جونگیون-چی؟! دو تا؟!

فرید-یه دونه هم برای صبحونه ی فردام میخوام!

جونگیون دوباره شروع کرد به ذوق کردن و گفت:

-چون حالم خوبه میگیرم!!!

جی بی-پس منم دو تا همبرگر میخوام!

جونگیون-متاسفم سونبه...تو این چند وقته به خاطر کمرت خیلی کم تحرک شدی، هیکلت داره از ریخت میفته!!!!

جی بی چشم غره ای رفت و زیر لب گفت:

-جه میدونه سیگاری هستی؟!

جونگیون-من به فکر سلامتیتم وگرنه اونقدری پول دارم که دو تا همبرگر بگیرم!!!!

فرید-چرا میخوای مهمونمون کنی؟!

جونگیون-خب شماها دوستامید...تازه کمکم کردید!!!

فرید سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:

-اگه بازم کمکت کنیم، شبای بعدی هم شام میخری برامون؟!

جونگیون-حالا ببینم چی میشه...راستی گفتی کمک، من باهاش قرار گذاشتما!!!

جی بی-چه سرعتی...انگار خیلی منتظر هم بودید!!!

جونگیون-سونبه گوش بده ببین چی میگم دیگه!

جی بی-بگو!

جونگیون-همین دیگه...اگه کمک خواستم کمکم کنید!

فرید-گشنمه...ایندفعه من نمیرما...سفارش بدیم بیارن!

.

.

همه یواشکی جونیورو زیر نظر گرفته بودن که با چهره ی خنثی به صفحه ی گوشیش نگاه میکرد...

عکسای نارین و سهون خیلی زودتر ازون چیزی که به نظر میومد پخش شده بود...انگار که همه چیز هماهنگ شده بود!

بالاخره مارک سکوتو شکست و گفت:

-جالبه...چه تیتر و تصاویر آماده ای!!

یونگجه با چشم و ابرو اشاره میکرد که مارک چیزی نگه اما مارک ادامه داد:

-طبق تصاویر بدست آمده به نظر میاد که ناتالی گرافیست کمپانی جی وای پی و سهون از اکسو واقعا با هم قرار میذارن!

بم بم-جی وای پی سریعا تکذیبش میکنه!!!!

جونیور-نه چرا تکذیب کنه؟! شاید واقعی باشه!

یوگیوم-ینی چی هیونگ؟! مگه شما دو تا با هم نیستید؟!

جونیور-نمیدونم!

یونگجه-پس کی میدونه؟!

جی بی-ما باید بیشتر حواسمون به نارین باشه!!!

جونیور-همونجوری که اون حواسش به ما هست؟!

جی بی-خیلی خب تو هم جو نگیرتت...نارین فقط یکمی زیادی از حد هر چیزی رو تلافی میکنه!

مارک-یکمی؟! مگه نمیبینی پرید هنوزم داره با موهای قرمز سر میکنه؟!

جی بی-خب وقتی چنین خصلتی داره چیکار میتونیم بکنیم؟! در هر حال این برای هممون روشنه که نارین واقعا با سهون نیست...باید با سهونم صحبت کنیم ببینیم قضیه از چه قراره!

مارک-جین یانگ آدرس خونه ی نارینو بده...امروز میرم پیشش ببینم چه مرگشه!

جونیورم-ندارم!!!!

مارک-ینی چی؟! مگه تو دوست پسرش نیستی؟! منم اگه بودم میرفتم با یکی دیگه...اون هرچقدم که داره ناز میکنه تو باید بری دنبالش و حواست بهش باشه!!!!

جونیور-به من میگه به فکر جفتمونه!

یونگجه-همین؟! به خاطر همین دیگه همه چیو سپردی به خودش؟! توقع داری چی بگه؟!

جونیور که حسابی کلافه شده بود، دستشو برد بین موهاشو گفت:

-چیکار کنم؟!

جی بی-بلند شو برو پیشش...یکمی غیرتی شو!!!

جونیور-هیونگ میخوای برم روش دستم بلند کنم؟!

مارک-تو که ازین کارا بلد نیستی...رفتی پیشش مراقب باش یه وقت اون با کمربندی چیزی نیفته به جونت!

جونیور از جاش بلند شد و رفت سمت اتاق نارین!

مثل همیشه بدون در زدن رفت توی اتاق نارین ولی نارین نبود...چند دقیقه ای نشست تا اینکه نارین خیلی ریلکس اومد و با دیدن جونیور هیچ واکنشی نشون نداد و گفت:

-صبح بخیر!

جونیور بلند شد و گفت:

-صبح بخیر ناتالی شی!

نارین شروع کرد به خنده های همراه با حرص و گفت:

-پس اخبارو شنیدی؟!

جونیور رفت نزدیک نارین و گفت:

-اوهوم...توی یکی از عکسا خیلی قشنگ فیگور گرفته بودی...عکاسای اس ام واقعا حرفه این!!!

نارین-اینا همش به خاطر مدل خوبشونه!

جونیور موهای نارینو داد پشت گوششو با همون لبخند عصبی ای که روی لبش بود گفت:

-دیگه موقعیت شغلی و این حرفا برام مهم نیست!

نارین-هه...مثل خیلی وقتای دیگه؟!

جونیور دستاشو دور صورت نارین قاب کرد و گفت:

-تو واقعا بی معرفتی...من اشتباهاتمو قبول کردم ولی تو نمیخوای این بازی رو تموم کنی؟!

بعد ازین حرفش رفت سمت در که نارین دستشو گرفت و با جیغ گفت:

-کی قبول کردی؟!

جونیور از صداش شوکه شده بود و با تعجب نگاهش میکرد!

نارین هولش داد و گفت:

-چرا حرف نمیزنی؟! من بی معرفتم؟! صبر کن...جین یانگ شی ازین به بعد بی معرفت بودنو میکنم تو اون چشمات! دیگه هم نبینم بیای اینجا!!!!!

جونیور دستای نارینو که هنوزم روی سینه اش بودن، از خودش جدا کرد و از اتاق زد بیرون!!!!

تا پاشو گذاشت توی اتاق تمرین، جی بی گفت:

-پدر غیرت کره اومد...چیکار کردی؟!

جونیور داد زد:

-بسه هیونگ...من لیاقتم شنیدن این طعنه ها نیست!

مارک-وایسا ببینم...کتکت که نزد؟!

جونیور-من دارم داغون میشم میشه یکم جدی باشید؟!

مارک-از کمپانی که بیرون زد میری دنبالش...به زور برو توی خونش و جنتلمنانه کارتو شروع کن!

جونیور-چرا شما فکر میکنید که نارین به خاطر اینکه خیلی به هم نزدیک نیستیم داره اینکارو میکنه؟! 

مارک-خب چون نارین فقط به این چیزا فکر میکنه...تازشم به این فکر نکردی که چرا رفته سراغ سهون؟!

جونیور-نارین اصلنم این آدمی که فکر میکنید نیست...اون واقعا دختر خوبیه! با سهونم فقط دوسته!

مارک-خب الان با ما هم دوسته...مثلا با خودت نمیگی که چرا نیومد سراغ جه بوم خودمون و باهاش بره بیرون؟!

بم بم-به خاطر کاریزما و مردونگی!!!!

جی بی با بهت بهشون نگاه میکرد!!!

مارک-دقیقا...

جی بی-بم بم من تو رو درستت میکنم...مارک هیونگ تو هم دیگه تمومش کن!

مارک بی توجه به جی بی به حرفاش ادامه داد:

-ببین جین یانگ من یه نقشه ی عالی دارم...تو میری دنبال نارین تا دم خونش و به زور وارد خونه میشی! دستتو میزنی به دیوار پشت سرش...

یوگیوم-با دست راستت!

مارک-نه دست چپ...اونجوری فرار میکنه!

یوگیوم-آره راست میگه!

مارک-چی چیو راست میگم؟! با چه استدلالی به این نتیجه رسیدی که راست میگم؟!

یوگیوم-خب هیونگ تو بزرگتری...تجربتم که بیشتره و...

مارک-همینه که همیشه میشی سوژه ی دوربین مخفی دیگه!!!

یونگجه-خب هیونگ ادامه بده!!!

مارک-کجا بودیم؟! آها بعدش چشماتو تنگ میکنی و...

فرید-نه چشمات همینجوریشم تنگه نمیخواد تنگش کنی!!!

همه از اومدن فرید جا خوردن!

جی بی سرفه ای کرد و گفت:

-پرید شی اگه میشه چند لحظه بیرون باش، بحثای ما خیلی...

فرید-نه اتفاقا خوشم اومد...نارین دست راسته پس تو باید دست چپتو به دیوار تکیه بدی که اگه خواست فرار کنه خیلی برای هل دادنت تسلط نداشته باشه!(وقتی که جونیور روبروی نارین وایسه، دست چپش روبروی دست راست نارین قرار میگیره!)

پسرا با بهت نگاهش میکردن!

فرید-البته باید وقتی که اینکارو میکنی، حتما پاهاتو جفت کنی!

جونیور-من واقعا نمیفهمم...

فرید-خب نفهم بودنت که چیز تازه ای نیست...بلند شو وایسا!!!!

جونیور با اینکه برای بلند شدن تردید میکرد ولی بالاخره بلند شد!

فرید با قدمای سنگین رفت سمتش و جونیور هرچی اون نزدیکتر میشد به سمت عقب قدم برمیداشت!!!

فرید وقتی که جونیور نزدیک دیوار بود اونو چسبوند به دیوار و دست چپشو به دیوار تکیه داد و سرشو نزدیک جونیور برد!!

هیچ کسی حرف نمیزد...فقط منتظر بودن ببین ادامه اش میخواد چی بشه!

جونیور با زانوش کوبید وسط پای فرید و فرید که از درد لبشو گاز میگرفت سعی کرد ظاهر خودشو حفظ کنه و گفت:

-برای همین گفتم پاهات جفت باشه...چون عشقتم دقیقا مثل خودت وحشیه!

جونیور-درست صحبت کن...هیچ لزومی نداشت که الان بخوای اینکارو بکنی!

فرید-چی میگی کدو حلوایی؟! نکنه فکر کردی به منظوری اینکارو کردم؟! توی این جمع کلی آدم هست که بخوام به جای تو باهاش اینکارو بکنم!

با این حرفش همه متوجه ی لبخند مارک شدن!!!

جونیورم با چشماش اشاره ای به مارک کرد و گفت:

-متوجهم!!!!

فرید-خب دیگه...برو ببینم چه میکنی!

.

.

طبق قرار، جونیور نارینو تا دم خونه اش تعقیب کرد و هیچ اصراری برای یواشکی انجام دادن این کار نداشت و نارینم یه جورایی متوجهش شده بود!!!

برعکس اینکه پسرا و فرید فکر میکردن انجام دادن چنین کاری برای جونیور خیلی سخته اما جونیور خیالش راحت بود...

در خونه ی نارینو زد و نارین که دیگه تقریبا مطمئن بود که جونیور اومده، درو باز کرد و بی هیچ حرفی نگاهش کرد!

جونیورم مو به مو مثل فرید رفتار کرد و نارین چند ثانیه اول چهره اش متعجب شد ولی دوباره نگاهش مثل چند وقت اخیرش که پر از بی تفاوتی بود، شد و گفت:

-بیل بیلم!

با این حرفش جونیور ازش فاصله گرفت و گفت:

-چی؟! من که نمیخواستم کاری کنم!

نارین-گفتم شاید با خودت فکر کرده باشی که الان اینجا یه خونه ی خالیه و بالاخره شیطونو این حرفا....

جونیور-من فقط میخواستم بوست کنم!

نارین با چشمایی که پر از شیطنت بود گفت:

-خب بوس اشکالی نداره!

جونیور حس کرد کسی که جلوی روشه همون نارین قدیماست...نمیتونست جلوی خوشحالیشو بگیره!!!

به قدری محکم نارینو بغل کرد که انگار یه فراری رو گرفته بود!!!!

وقتی که حس کرد یه دل سیر بغلش کرده، بوسیدش...

جونیور-نارینا امروز صبح خیلی ازت ترسیده بودم...با خودم میگفتم اگه واقعا سهون دلتو ببره چی؟!

نارین همونطور که میرفت سمت آشپزخونه گفت:

-نترس...هنوز عین احمقا خودتو دوست دارم!

جونیور از شوق و ذوق دستاش که خیس عرق بود رو به شلوارش مالید و روی کاناپه نشست!

جونیور-جای قشنگیه...کوچیک و صمیمی!

نارین-آره...سهونم همینو میگفت!

جونیور-چی؟! مگه اینجا اومده؟!

نارین-دیشب منو رسوند خونه و چند دقیقه ای اینجا موند!

دوباره چهره ی جونیور پر از نگرانی شد!

نارین-شام چی درست کنم؟!

جونیور-شام نمیمونم!

نارین رفت پیشش نشست و گفت:

-سهون نگرانت کرده؟!

جونیور-چرا گذاشتی اخبار اینجوری پخش بشه؟!

نارین-من که نخواستم اینجوری بشه...وقتی که با سهون حرف میزدم لی سومانم از قضیه بو برد و اینجوری شایعه پخش کرد!

جونیور-آها...اونوقت چرا از خونه رفتی؟!

نارین-لازمه...

جونیور-خب میشه بگی چرا لازمه؟!

نارین-نخیر!

جونیور حس کرد نارین یکمی داره لحنش تند میشه و عصبانیه...نخواست چند دقیقه قبلشون خراب بشه و زودتر زد بیرون!!!!

خیالش راحت شده بود...با اینکه هنوز دلیل خیلی از رفتارا و دلخوریای نارینو نمیفهمید ولی بازم شنیدن یه سری چیزا از طرف خود نارین دلشو قرص میکرد!

.

.

سهون از آدرسی که نارین گفته بود بره دنبالش خیلی متعجب بود...با خودش میگفت نارین بازم میخواد یه شیرین کاری جدید بکنه!

وارد آسایشگاه معلولین شد و سراغ ناتالی رو از پرستارا گرفت...نارین توی بخش معلولین ذهنی بود!

همه اونجا شناخته بودنش و دنبالش راه افتاده بودن!!!!

یکی از پرستارا که دختر جوونی بود به سهون گفت:

-پس اخبارا واقعین؟! شما واقعا باهمید؟!

سهون لبخندی زد و ترجیح داد جوابی نده!

بالاخره رسید به اتاق بزرگی که نارین با گریم ناتالی اونجا بود و سرگرم نقاشی کردن با دخترا و پسرای معلول با سنای مختلف بود...نارین هنوز متوجه اومدنش نشده بود و سهون آروم رفت پشت سرش!

سهون-تو ازین کارا هم بلدی؟!

نارین-ترسیدم دیوونه...کدوم کارا؟!

سهون-کار خیر...یا شایدم به خاطر اینه که توی مطبوعات چهره ی تاثیرگذاری از خودت نشون بدی؟!

نارین-نخیر...من مثل شماها نیستم! اگرم میبینی گفتم بیای اینجا چون فهمیدم که یه سری از دخترای اینجا میشناسنت و حس کردم با دیدنت خوشحال میشن!

سهون برگشت سمت کسایی که مشغول نقاشی کردن بودن...!

نارین-همگی ببینید کی اومده...اوه سهون!

سهون ازین کارش شوکه شده بود ولی انگار که اینجا یکی از فن میتینگاشه، لبخند زد و عادی برخورد کرد!

نارین-بیینم میتونی یه رقص آب اینجا بری؟!

سهون از تعجب زبونش بند اومده بود!

نارین برگشت سمت در و به پرستارا هم اشاره کرد که راحت باشن و بیان تو!

یکی از دخترا گفت:

-پس واقعا دوست پسرت بود؟!

نارین-من که گفته بودم...تو باور نمیکردی!

یکی از پسرا هم گفت:

-ولی اون نمیتونه دوست پسرت باشه!

نارین لبخند شیطنت آمیزی زد و چیزی نگفت!

بعد از چند دقیقه همه با سهون خوش و بش کردن و یه سریاشونم که حسابی احساسی بودن و پریدن بغلش کردن، نارین همونطور که دست میزد گفت:

-حالا بیایید اوپا رو تشویق کنیم که برامون بخونه و برقصه!

سهون با چشم و ابرو اشاره میکرد که نارین تمومش کنه اما همه تشویقش میکردن و سهون دوباره سعی کرد فکر کنه که اینجا فن میتینگه!

بعد از همه ی اینا نارین بلند شد که حاضر بشه و با سهون بره که همون پسری که ادعا میکرد سهون نمیتونه دوست پسر نارین باشه اومد پیش نارین و گفت:

-ببین چی کشیدم!!!

نارین نگاهی به نقاشیش کرد و گفت:

-چقدر قشنگه...زرافس؟!

پسره-نه...این تویی!

سهون که توجهش به حرفاشون جلب شده بود اومد پیششون و گفت:

-این چطوری میتونه ناتالی باشه؟! 

پسره-خب...اون لاغر و قد بلند و خوشگله!

سهون نگاهی به سر تا پای نارین کرد و گفت:

-کجاش؟! این بلنده؟! لاغره؟! خوشگل؟!

پسر نگاه پر از خشمی به سهون کرد و سهون دیگه ادامه نداد!

نارین-ممنونم فرد...این نقاشی رو با خودم میبرم!

نارین که رفت آماده بشه سهون نشست کنار فرد و گفت:

-نقاشی قشنگی بود رفیق...از دستم که ناراحت نشدی؟!

فرد-ازش فاصله بگیر!

سهون-چی؟!

فرد-تو کی هستی که به خاطر اون اومدی اینجا؟!

سهون نگاه پیروزمندانه ای بهش کرد و گفت:

-دوست پسرشم...اخبارو دنبال نمیکنی؟!

فرد-اون قراره با من ازدواج کنه...خوشم نمیاد پسرای غریبه دور و برش باشن!

سهون با چهره ی متعجب داد زد:

-چی؟! اما اون دوست دختر منه!

فرد-میتونی از خودش بپرسی!!!

سهون که حرصش گرفته بود از اتاق اومد بیرون و همون لحظه نارینو دید!

نارین-کجا داری میری؟!

سهون-شوهرت گفته خوشش نمیاد من دور و برت بپلکم!

نارین خنده ی بلندی کرد و گفت:

-فرد از من خوشش میاد...منم به خاطر شرایطش اونجوری حرف میزنم دیگه...حالا مگه چیه سهون شی؟! خیلی تو نقشت فرو رفتیا!!!!

سهون بعد از یه لحظه مکث آروم گفت:

-دیدم یه سری از پرستارا هنوز این دور و بر هستن...خب میدونی اونا همه ی اتفاقای اینجارو ثبت میکنن و اینجوری به نظر میاد ما خیلی زوج محبوبی هستیم!

نارین-تو مرد فرصت هایی!!!! از هر لحظه نهایت استفاده رو میکنیا!!!!

سهون لبخند کجی زد و گفت:

-برنامه ی بعدی چیه؟!

نارین-یه سر بریم کمپانیتون!

سهون-چی؟!

نارین-همین دیگه!

دم در ساختمون آسایشگاه که رسیدن، سهون رفت سمت موتوری که اونجا بود و روشنش کرد!

نارین-موتور؟!

سهون-بده؟!

نارین-نه...خیلی وقته سوار نشدم!

رفت پشت سر سهون نشست و راه افتادن!!

نارین-میدونی سهون یاد فیلم ممل آمریکایی افتادم!

سهون-چه فیلمیه؟!

نارین-سهون فکرشو بکن زندگی من اونجوری بشه...تو داری منو با موتور میبری به شوهرم برسونی اونوقت توی این مسیر من و تو عاشق هم میشیم!

سهون-ینی ببرمت پیش پرید؟!

نارین با بی تفاوتی گفت:

-اون داداشمه!

سهون-همونقدر که من دوست پسرتم، اونم داداشته! حالا بگذریم...میخوام یه حقیقتی رو بهت بگم!

نارین-نکنه واقعا به من حس پیدا کردی؟!

سهون-نه...من گییم! رو من حساب نکن!

نارین-این چیزا برای من عجیب نیست...بخت من با گیا بسته شده!

سهون-خب به خاطر سرشتت خدا سرنوشتتو اینجوری تعیین کرده...فرض کن گییا گیر تو نمیفتادن...یه ملتو بیچاره میکردی!

نارین-داری زیادی حرف میزنیا...اصلنم اگه اون رئیس لی سومانت اون عکسارو ازمون پخش نکرده بود عمرا باهات قرار میذاشتم...من یه تار گندیده ی جونیورمو به تو ترجیح نمیدم پسره ی پوکر فیس گی!

سهون-خیلی خب کر شدم...اینقدرم حواسمو پرت نکن تصادف میکنیما!!!!

نارین-من کی حواستو پرت کردم؟! فقط داریم حرف میزنیم دیگه!

سهون-مطمئنی فقط داریم حرف میزنیم؟! اصلا خوشم نمیاد اینقدر داری بدنمو لمس میکنی!

نارین-آها...داشتم امتحان میکردم...عکس سیکس پکاتو دیده بودم میخواستم ببینم واقعین یا نه؟!

سهون-الان فهمیدی؟!

نارین-بله!

نارین

وارد کمپانیشون که شدم یکمی حس غریبی میکردم...اگه با پسرای اکسو روبرو بشم نمیدونم چه واکنشی باید داشته باشم...احتمالا همشون کم و بیش در موردم میدونن!

نمیدونم این مسیری که دارم طی میکنم به کجا ختم میشه...اگه جونیور خسته بشه و بیخیالم شه احتمالا دیگه نتونم هیچوقت عاشق بشم!

کلی احتمال توی ذهنم هست...احتمالات خوب و بد!

سهون در اتاقی که از توش صدای آهنگ میومدو باز کرد...اولش بی تفاوت وارد اتاق شدم اما با دیدن پسرای اکسو در حال ورزش کردن چشمام هر لحظه بیشتر باز میشد و حس میکردم هوا داره گرمتر میشه!

سهون-نارین نفس بکش!

بکهیون-ببینید کی اومده...ملکه ی شایعات! چطوری ناتالی شی؟!

نگاهمو از سیکس پکای شیومین به سمت بکهیون بردم و گفت:

-الان خیلی خوبم!

آروم به سهون گفتم:

-اگه میگفتی اینجا چه خبره شلاقمو با خودم میاوردم!

سهون-عب نداره شلاقو بذار برای وقتی که خودم و خودتیم!

بعد ازین حرفش با تعجب سرمو آوردم بالا و به سهون که موذیانه میخندید و شونه هاشو بالا انداخت نگاه کردم!

از منم بی شرف تره!

رفتم سمت شیومین و با لبخند گفتم:

-خوبی اوپا؟!

نگاهش یه جوری بود...نمیفهمم موجودی به مهربونی من مگه ترس داره که همشون شبیه سوسک پیف پاف خورده شدن؟!

شیومین-خوبم...شما خوبی؟!

چانیول-هیونگ چرا زودتر فرار نمیکنی؟!

برگشتم به چانیول نگاه کرد و گفتم:

-چیه؟! نهایتا میخواستم به سیکس پکاش دست بزنم دیگه...شماها چقد گدایید! حالا اگه جکسون بودا...

چانیول-خب منم همینو میگم دیگه...چرا اومدی سراغ ما؟!

-به نظرم اصلا با دوست دختر دوستتون خوب رفتار نمیکنید!

سوهو-آسایشگاه خوش گذشت؟!

سهون-از کجا خبر رسیده؟!

کای-عکساتون از عکسای من و کریستالم زودتر پخش میشن! اگه کامنتای زیر پستای مربوط بهتونو فاکتور بگیریم که به لطف اکسوالا کل خونواده ی ناتالی رو مورد عنایت قرار دادن، خیلی زود معروف شدید!

سهون-آره دیگه لی سومان سرم غر نمیزنه...حسابی ازم راضیه!

-ولی فکر کنم آگاسه ها خوشحال باشن...دیگه الان خطری اوپاهاشونو تهدید نمیکنه! در مورد اکسوالا هم به زودی خودم مورد عنایت قرارشون میدم!

همشون از حرفم کپ کرده بودن...با حرف سهون سکوت شکسته شد!

سهون-ولی دلم خیلی برای جین یانگ میسوزه...

بکهیون-بحث داره داغ میشه...جین یانگ برای چی؟!

این سهون آلو تو دهنش خیس نمیخوره...

جوابی ندادم و چانیول سریع اومد کنارم نشست و گفت:

-کلک چرا هیچی نمیگی؟!

-احتمالا گفتنیا رو سهون گفته...دیگه حرفی نمیمونه!

سهون-من که مثل تو نیستم...خیلیم راز دارم ولی به جاش الان میگم! پسرا نارین و جین یانگ باهمن!

کای-نارین؟!

سهون-اسم واقعی ایشون نارینه!

چن-پس ما خیلی چیزا رو نمیدونیم!

برگشتم سمت چن و گفتم:

-عه...من چرا ندیدمت؟!

سهون-بهتر که ندیدی...کم شیومین هیونگو با چشمات قورت دادی؟!

اداشو در آوردم و به چن لبخند زدم!

.

.

فرید

هر سه مون به غداهای دیشب زل زده بودیم که بدجوری خراب شده بودن و بوی گندش همه جای پشت بوم بود!

-اینجوری نمیشه...این پشت بوم باید مجهز تر بشه!

جی بی-ینی چی؟!

-یه سایه بون و صندلی و...یخچالم لازمه!

بوی-اینهمه خرج کنیم؟!

واقعا این حسابگر بودنشون رو مخم بود...آدم حس میکنه کل عمرشون دارن توی بدبختی زندگی میکنن!

-خرجی نیست که...فردا بریم خرید کنیم!

بوی شروع کرد به ور رفتن با انگشتاشو لبخند پر از خجالتی زد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد