THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

کهربا (فصل دوم) پارت 48

 

دانای کل

همه توی سکوت به فرید زل زدن تا ببینن چی میخواد بگه!!!

بم بم-نکنه میخوایید باهامون بیایید آمریکا!!!

جکسون-واقعا؟!

فرید-نه!!!

جونیور-اونجوری که اطلاع دارم، ایرانیا رفتنشون به آمریکا خیلی سخته!!!

فرید-برای من نه!!!

جی بی-آره دیگه...پسر یه گانگستر که باشی همین میشه!!!!

فرید با یه لبخند مغرورانه گفت:

-من یه شهروند آمریکاییم...گیرین کارت دارم!!!

نارین-راس میگی فرید؟!

فرید-حالا میشه از بحث منحرف نشیم؟! میخواستم جونورو خوشحال بکنما!!!!!

چهره ی جونیور هم نگران بود و هم خوشحال و منتظر!! این پسر اگه چشماش نبودن، چجوری میخواست احساساتشو بروز بده؟!

فرید-خب خودتونم خوب میدونید که کارای شعبه ی من داره تقریبا تموم میشه و این ینی اینکه فقط لازمه که یه نفرو بذارم بالای سر شعبمو خودم برگردم ایران!

جکسون-واقعا میخوای بری؟!

فرید-الان که نه ولی بالاخره یه روزی میرم...همین روزا نارینو طلاق میدم! فقط نارین تا سه ماه نمیتونه به عقد جونور دربیاد و من این سه ماهو صبر میکنم و وقتی که جونور عقدش کرد...

جونیور-عقدش کنم؟!

فرید-آره دیگه...پس چی؟!

جونیور-من فعلا به خاطر شرایط کاریم و قراردادم نمیتونم این کارو بکنم!!!

فرید-که اینطور!!!

فرید تا این حرفو زد بلند شد رفت سمت پنجره و بعد از چند لحظه برگشت سمت جونیور و یقشو گرفت کشیدش بالا و جونیور مجبور شد از جاش بلند شه!

جونیور با چشمای گرد شده نگاهش میکرد!!!

فرید-پس نمیشه؟!

همزمان با این حرفش یه مشت کوبوند تو صورت جونیور!

همه پسرا بلند شدن تا جلوشو بگیرن!

فرید داد زد:

-این بود نارین؟! به خاطر این عوضی حرومزاده بلند شدی اومدی تا اینجا؟! 

جونیور-حواست باشه ها...حق نداری به پدر و ماردم توهین کنی!!!

جی بی-پرید ولش کن...زود برداشت نکن!!

بم بم-پرید چند روز دیگه تور ما شروع میشه بلایی سر صورتش نیار!!!

مارک رفت کنار نارین که به جونیور زل زده بود و بی صدا اشک میریخت!!!

فرید-فکر کردید اونقدر بی غیرتم که بدون هیچ سندی ولش کنم برم؟! مگه احمقم پیش شما بی عرضه ها بذارمش؟! این احمق به خاطر تو و این دوستات هر چیزی رو به جون خرید...فقط من دیدم که هر شبو چجوری صبح میکرد!

جکسون که سعی داشت جداشون کنه، فریدو هل داد عقب و با بغض داد زد:

-فکر میکنی جین یانگ اینجا خیلی خوب بهش میگذشت؟! پرید تو ازون موقع های ما چی ما میدونی؟!

فرید-جکسون من نمیخوام با تو درگیر شم...پس برو اونور!

جکسون هلش داد عقب و فریدم با مشت کوبوند توی بینیش!

مارک-نارین یه چیزی بگو...میخوای همینطوری دونه دونه همرو بزنه؟!

نارین سرشو تکون داد و هیچی نگفت!!!

فرید-عوضی فقط وایسا ببین باهات چیکار میکنم...یه کاری میکنم عین سگ ازین کمپانی بندازنت بیرون!!! نمیذارم نارینم اینجا بمونه!!! مگه این دختر بی کس و کاره؟!

بعد ازین حرفش یقه ی جونیورو ول کرد و هلش داد و از خوابگاه رفت بیرون...!!!

جونیور-پسره ی احمق هرجوری که دلش میخواد رفتار میکنه...اون نمیتونه برای ما تعیین تکلیف کنه!!!

نارین با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت:

-واقعا برای خودم متاسفم!

جونیور با چشمایی که اشک توشون حلقه زده بود به نارین نگاه کرد و گفت:

-چرا؟! همیشه آدم بده ی این داستان منم، نه؟!

نارین-اینجوری باید جلوی اون پشت منو خالی میکردی؟!

جونیور-چی میگفتم؟! تو مگه از شرایط من خبر نداری نارین؟! تو میدونی بیشتر ازین که من بخوام از ازدواج کردن با تو اذیت بشم، تو اذیت میشی!! شاید بلاهایی سرت بیارن که دیگه نتونم مراقبت باشم!

نارین-من شرایطتو میدونم ولی فرید که نمیدونه!!

جونیور-من نمیتونم قولی بدم که بعدا نتونم از پسش بربیام!

نارین-پس فکر کنم بهتر باشه قید همه چی رو بزنیم!

جکسون-بس کنید...شما دو تا هم گندشو در آوردید!!!

نارین-بس نمیکنم...نمیدونم چرا این منم که همیشه داره زور میزنه برای همه چی! فکر کنم بهتر باشه برگردم برم سر زندگی قبلیم!!!

نارین بلند شد رفت!

جونیور دستاشو که از حرص میلرزیدن، مشت کرده بود...شاید هیچکس فکرشو نمیکرد این اتفاقی که اسمش، خبر خوب بود، به یه جنجال تبدیل شه!

یوگیوم-هیونگ صبر کن بذار روی گونه ات یخ بذاریم...برای آمریکا جای کبودیش میمونه ها!!!

یونگجه-زخم کنار لبشو چیکار کنیم؟!

جکسون از دستشویی اومد بیرون با دو تا دستمال گوله شده توی بینیش!

بم بم-خوبی؟!

جکسون-بهتر ازین نمیشم...نمیدونم بعد چند ساله که کسی جرئت کرده اینطوری بخوابونه تو بینیم!!!

جونیور بدون توجه به حرف کسی رفت توی اتاقش و صدای قفل کردن در، باعث شد همه یکمی نگران بشن...در ظاهر آدم عاقلی به نظر میومد ولی از وقتی که نارین توی زندگیش بود، انتظار هر کاری ازش میرفت!

جی بی-من برم با پرید حرف بزنم...اونم زود عصبانی شد!!!

.

.

فرید تا رسید روی پشت بوم مثل همیشه جونگیونو اونجا دید!!!

فرید-باز که اینجایی!!! یه نخ سیگار بده ببینم!!!

جونگیون بی هیچ حرفی پاکت سیگارشو در آورد و گرفت جلوش!!!

جونگیون-خوبی؟!

فرید که سیگارو بین لباش گرفته بود، سرشو به نشونه ی تایید تکون داد!!!

جونگیون-کاملا مشخصه!!!

فرید نگاهی بهش انداخت و داد زد:

-اصن کی گفته تو سیگار بکشی؟! 

جونگیون-وا به تو چه؟!

فرید دستشو برد سمت سیگار جونگیون و خواست ازش بگیرتش که جونگیون گفت:

-چته؟! یه کاره اومدی گیر دادی به من؟!

فرید-گفتم بدش به من!!!

جی بی-اینجا چه خبره؟! 

توی یه لحظه فرید و جونگیون خشکشون زد و به جی بی نگاه کردن!!!

جی بی- جونگیون شی تو سیگار میکشی؟! پرید تو الان داشتی کره ای حرف میزدی؟!

جونگیون-همینو میخواستی؟! اینقدر عربده کشی کردی که صداتو شنیدن!

فرید-برو بابا!!!(فارسی!)

جونگیون-چی گفتی؟! 

فرید-یه لحظه دهنتو ببند دیگه!!! جی بی کلا داشت دنبال من میگشت...به هر حال میومد اینجا!!!

جی بی-من؟!

پرید انگشت اشارشو گذاشت روی بینیش تا جی بی حرفی نزنه!!!

جی بی-به نظر میاد خیلی با هم صمیمی هستید!!!

فرید-تو الان چجوری همچین برداشتی کردی؟!

جی بی-اعصابت خورده ها!!!

جونگیون-چیزی شده؟! چرا اینجوری شده؟!

فرید-مگه این زن برای آدم اعصاب میذاره؟!

جونگیون-کی؟!

جی بی-خواهرش دیگه!!!

فرید یه لحظه با گیجی به جی بی نگاه کرد و سریع متوجه شد که همه فکر میکنن نارین خواهرشه!!!

جونگیون-چی شده؟!

فرید-اینو کجای دلم جا بدم؟!(فارسی!)

بعد ازین حرفش به جونگیون و جی بی نگاه کرد که شبیه علامت سوال شده بودن!!!

فرید-خب چیه؟! هی باعث میشه من غیرتی بشم!!!

جی بی-انگار اعصابت آرومتر شده!!

فرید-با من حرف نزنا...

به جونگیون اشاره کرد و گفت:

-خوب میدونی چرا دارم این حرفارو میزنم...وگرنه که الان کاملا آماده ام که اون رفیقتونو بکشم!!!

جونگیون-کیو؟!

فرید-ای بابا بوی بشین سیگارتو بکش دیگه!!!

جونگیون-من دخترم...حالا همین دو دقیقه پیش میخواستی ازم بگیریشا!!!

فرید-الان کس دیگه ایم هست که بخوام حرصمو سرش خالی کنم!!!

جی بی-فقط جونگیون شاید صدای بحثامون به خوابگاه شما هم رسیده باشه...به دخترا بسپار که در این مورد با نارین حرفی نزنن...یکمی حساسه!

مارک با نگرانی زنگ خونه رو زد...نمیدونست با دیدن فرید باید چه واکنشی نشون بده!!!

نارین با چشمای قرمز اومد دم در و مارک با دیدنش ثابت موند و نمیدونست باید چیکار کنه!!!

مارک-نارینا؟!

نارین-فرید نیست!

این حرفو زد و برگشت سمت اتاقش!!!

مارک-نارین صبر کن...میخوام...

نارین-میدونم اوپا...باور کن حوصله ی حرف زدن ندارم!!!

مارک بدون حرف دیگه ای رفت سمت کاناپه و خودشو مشغول گوشیش نشون داد!!!

.

.

مارک

هنوز باورم نمیشد که چنین اتفاقی افتاد...از صداهایی که تا صبح از اتاق نارین میومد، فهمیدم که اصلا نتونسته بخوابه...آروم توی آشپزخونه مشغول آماده کردن صبحونه بود!!!

نارین-بیدار شدی؟!

-اوهوم!

از آشپزخونه اومد بیرون و رفت سمت اتاق پرید...داشت صداش میزد!!!

بعد از چند ثانیه در اتاقشو باز کرد و رفت توی اتاقش و بلافاصله اومد بیرون!!

نارین-فریدو ندیدی؟!

مارک-نه!

سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:

-بیا صبحونتو بخور باید بری کمپانی!!!

-تو نمیای؟!

نارین-فکر نکنم دیگه لازم باشه...

-ینی چی؟! نارین میشه اینقدر عجولانه تصمیم نگیری؟!

نارین-من هیچ تصمیم عجولانه ای نگرفتم...فقط نمیخوام خودمو به زور تحمیل کنم!!!

-دیشب همه عصبانی شدن و یه چیزی گفتن! همشونم حق داشتن...

نارین-آره فقط حق با من نیست!!!!

دوباره بغض کرد...اونم حق داشت...شاید اون بیشتر از همه اذیت شده باشه ولی خب فعلا شرایط اینجوریه!

رفتیم پشت میز نشستیم و نارین یکسره بی صدا اشک میریخت....هیچی از گلوم پایین نمیرفت!!!

دستمو بردم توی موهام و از جام بلند شدم...سریع تر از خونه زدم بیرون!!

پامو که گذاشتم توی کمپانی همه یکسره سوال پیچم میکردن!

جونیور دوباره شده بود جونیور دو-سه ماه پیش...توی هپروت!!!

جکسون-هیونگ نگفتی...دیشب چیا گفتن؟!

نگاهمو از جونیور گرفتم و با کلافگی گفتم:

-من که گفتم تا وقتی که بیدار بودم پرید نیومد خونه!!!

جی بی-خیلی اعصابش بهم ریخته...دیشب خیلی جدی حرف میزد!!

یونگجه-مگه دیشب پیداش کردی؟! کجا بود؟!

جی بی-چه فرقی داره؟!

-نارینم عصبانیه...دیگه ذره ای به موندن فکر نمیکنه!!!

جونیور از جاش بلند شد و بی هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون!!!

بم بم-سه تا لجباز افتادن به جون هم...هرکدومشونم فکر میکنن که همه ی حق با خودشونه!!!

جی بی-این بچه با تموم نفهمیش این قضیه رو فهمیده اونوقت اون سه تا چی؟!

بم بم-هیونگ الان تعریف کردی یا توهین؟!

-تو به حرف جه بوم توجه نکن...فقط خوشحال باش که بالاخره تو زندگیت یه بار فهمیدی!

یوگیوم-الان اینکه نارین نیومده کمپانی ینی رسما دیگه کارم نمیخواد بکنه؟!

شاید اگه اون لحن قاطع نارینو ندیده بودم، میتونستم به حل شدن این مشکلات بچگانه فکر کنم ولی انگار قضیه جدی تر از اونی بود که فکرشو میکردم!

-نمیدونم...واقعا نمیدونم!!

جکسون-نباید در این مورد با جی وای پی صحبت کنیم؟!

جی بی-هنوز چیزی جدی نشده...مطمئنم تا همین فردا همه چیز حل میشه!!!

.

.

نارین

با صدای کوبیده شدن در خونه اشکامو پاک کردم و سعی کردم عادی به نظر بیام!!!

جونیور-نارینا باید باهات حرف بزنم!!!

باورم نمیشد اومده باشه...دوباره اشکام راه افتادن!!!

شنیدن صدای پر از خستگیش، نقطه ضعف من بود...ولی وقتی یاد دیشب میفتم نمیتونم قبول کنم که دوباره ببینمش...

جونیور-نارین من نمیخوام همه چیز بهم بخوره...چرا داری جوری رفتار میکنی که انگار نمیدونی احساسم نسبت بهت چیه؟!

دستم روی دستگیره ی در خشک شده بود...از دیشب فقط به این فکر میکردم که وقتی که فریدو ببینم باید چجوری رفتار کنم؟! چی بگم بهش؟! 

واقعا جونیور نمیتونست اینجوری پشتمو خالی نکنه؟!

جونیور-اصلا گوش میدی چی میگم؟! نکنه واقعا دیگه برات مهم نیستم؟! نکنه تا الان یه نارین دیگه رو میشناختم؟! 

بعد ازین حرفش محکم کوبید به در و دیگه صدایی نیومد...

نمیفهمم دارم تقاص کدوم رفتارمو پس میدم...مگه میشه اینقدر اتفاق مسخره پشت سر هم؟!

هر لحظه حس میکردم از سر درد میمیرم!!!

از صبح تا حالا کاری به جز نشستن روی کاناپه و گریه نکردم...چند دقیقه یه بار چشمام به یه جا خیره میموند و ذهنم میرفت سمت خاطراتی که همیشه فکر کردن بهشون باعث میشد لبخند بزنم...عجیبه که امروز با یاد آوریشون فقط گریه میکنم!!!

حدود نیم ساعت بعد ازینکه از جونیور صدایی نشنیدم، صدای باز شدن در خونه اومد...استرس خفه کننده ای کل وجودمو گرفت...اگه فرید باشه چی میتونم بگم؟!

فرید-به به نارین خانم...چه ریلکس نشستی...همه چی روبراهه؟!

شاید دیگه زمان یه سری اتمام حجتا رسیده باشه!!!

-فرید...من...

اومد نشست روبروم و منتظر نگاهم میکرد!!!

-من فکرامو کردم...دیگه اذیتت نمیکنم...وقتی که برگردیم ایران، عین آدم زندگی میکنم...نمیذارم پدر و مادرت چیزی حس کنن...خودتم هرجوری که دوست داری زندگی کن...من هیچ توقعی ازت ندارم!

پوزخند تمسخر آمیزش که هر لحظه پررنگتر میشد باعث میشد نتونم جلوی بغضمو بگیرم!!!

فرید-که اینطور...پس خودت بریدی و دوختی؟!

نمیفهمیدم میخواد چی بگه؟! منتظر ادامه ی حرفاش بودم!

فرید-ببین دختر حاج بهرام...درسته که جلوی اون عوضی پشتتو گرفتم و ازت دفاع کردم ولی به این معنی نیست که برگردیم ایرانم بذارم مثل همیشه به روی مخم راه رفتنت ادامه بدی...برگردیم ایران طلاقت میدم...برمیگردی خونه بابا جانت و هر کاری دلت بخواد میکنی!!!

خیلی عصبانی بود...اصلا فکرشو نمیکردم که اینجوری باشه...از زور نگرانی و اینکه حاج صولت و همینطور بابای خودم میخوان چه بلایی سرمون بیارن زانوهام شل شده بودن!!!

فرید-چیه زل زدی به زمین؟! شنیدی دیگه؟!

-آره...هر چی تو بگی!!!

فرید-خوبه...پس متوجه شدی که ازینجا به بعد حق هیچ تعیین و تکلیفی نداری!!!

واقعا برام ترسناک بود...فرید آدم لجبازی بود ولی هیچوقت مثل الانش نبود...حس میکردم اصلا حالش خوب نیست...

سرمو آوردم بالا تا مطمئن بشم که خودش داره این حرفارو میزنه!!!

صورتش قرمز شده بود...اصلا خوب به نظر نمیومد...

از جاش بلند شد رفت سمت اتاقش!!!

فرید-امروز به حاج صولتم خبر میدم!

انگار جدی جدی داریم میریم...ینی دیگه نمیبینمش؟! صد در صد زودتر از وقتی که از آمریکا برگردن، میرم ایران!!!

صدای در توجهمو جلب کرد...سریع رفتم از چشمی نگاه کردم...مارک بود!!! چه زود اومده...واقعا دوباره اومده؟! اصلا الان دیگه چرا میاد؟! مگه نمیدونه که من و اون احمق دیگه با هم نیستیم؟! میخواد مراقب چی باشه؟!

درو براش باز کردم و داشتم میرفتم سمت اتاقم که با صداش سر جام وایسادم...برگشتم سمتش و دیدم که دستاشو از هم باز کرده و بهم اشاره کرد که برم بغلش!!!

مارک-نارینا خوبی؟!

الان از وقتی که توی ایران بودمم حالم بدتر بود...دیگه تیر خلاص به همه چیز خورده بود!!!

سریع رفتم بغلش...فقط سرمو گذاشتم رو شونش و همه ی بغضایی که سعی به قورت دادنشون داشتم رو شکستم!!!

-مارک...همه چی تموم شد!!!

.

.

فرید

بلافاصله که اومدم توی اتاق، رفتم سمت کشوی میزم تا قرصامو بردارم!!!

عمرا نارینو پیش اینا ول کنم ولی نارین واقعا توی شرایط خوبی نیست...انگار همه چیز میخواد تکرار بشه...چرا باید داغون شدن آدمای زندگیمو ببینم؟!

با صدای مارک حواسم اومد به دور و برم!!!

مارک-نارینا خوبی؟!

نارین-مارک...همه چی تموم شد!!

صدای گریه اش خیلی بلند و نالون بود...بدجوری منو بهم میریخت...بیزار بودم ازین صدا!!!!

به بهونه ی برداشتن آب از اتاقم رفتم بیرون!!

صدای نارین یه لحظه قطع شد...هه عجیبه نکنه میخواد منو آدم بده ی داستان نشون بده؟!

بعد از یه نگاه بی تفاوت بهشون، رفتم سمت آشپزخونه!!

منتظر بودم یکیشون یه حرفی بزنه تا همه ی اعصاب خوردیامو سرش خالی کنم ولی عجیب بود...هیچ کدومشون تا وقتی که به اتاقم برنگشته بودم حرفی نزدن!!!

گوشیمو برداشتم و از خونه زدم بیرون!!!

شماره ی حاج صولتو گرفتم!!!

-الو بابا؟!

حاج صولت-به به آقا فرید...گفتم دیگه خیالت ازم راحت شده و سراغ نمیگیری!!!

خیر سرم خواستم یکمی باهاش حرف بزنم که ذهنم آروم بگیره...از اولش شروع میکنه به طعنه زدن!

-اینجوری نگو حاجی...من از پسری چیزی کم گذاشتم برای شما و فتانه بانو؟!

حاج صولت-نخیر...اصلا بر منکرش لعنت!!!

-کجایی؟! جلوی فتانه بانو که ازین دلبریا نمیکنی؟! جوری رفتار نکن که وقتی بهم زنگ میزنه یکسره گله کنه!!!

با خنده گفت:

-بگو پدر سوخته...چیکار داری؟!

-اگه پیشته برو یه جای خلوت میخوام باهات حرف بزنم!!!

حاج صولت-یه لحظه گوشی دستت باشه!!!

بعد از چند ثانیه گفت:

-بگو میشنوم!!!

-ما تا چند وقت دیگه برمیگردیم!

حاج صولت-ما؟!

-آره...قصه اش درازه!!

حاج صولت-وایسا ببینم...نکنه داری عروس چشم بادومی میاری؟!

-نه بابا...با همون عروس قشنگت برمیگردیم!!!

حاج صولت-هه چی شده؟! پسره به دلش زده؟!

-خوشحال میشی که اینجوری باشه؟!

حاج صولت-دیدی چجوری زندگیتو بهم ریخت؟! من که...

-خواهش میکنم شروع نکن به من میدونم من میدونم!! اگه بخواییم منبع این همه مشکلو پیدا کنیم شماهایید!!!

حاج صولت-عه پس تقصیر ماست که همچین الاغی تحویل جامعه دادیم؟!

-شما ما رو تحت فشار گذاشتید...ما نمیخواستیم با هم ازدواج کنیم!!!

حاج صولت-هیچ ربطی به این نداره که به حرفش کردی و تا اون خراب شده بردیش!!! تو چرا بردیش؟!

-اون اولین کسی بود که بعد از فریماه به من اعتماد کرد...یادتون که نرفته؟! بعد از اون همه مرض و کوفت و زهرمار آدمای دور و برم چجوری باهام رفتار میکردن؟! اگه صد بار دیگه هم به عقب برگردم این کارو براش انجام میدم!!!

حاج صولت-خیلی خب...نمیخواد اینقدر به خودت فشار بیاری...!!

-شما که نباید از برگشتنمون بدتون بیاد...

حاج صولت-معلومه...من حوصله ی در افتادن با خونواده ی اون دخترو نداشتم...برای همینم بهت گفتم که حتی اگه اون دختر اونجا موندنی بشه، خودت که برگردی باید جواب حاج بهرامو بدی و من کاری ندارم...حالا که دارید برمیگردید دیگه از اون اتفاقا خبری نیست و معلومه که بدم نمیاد!!!

-خیلی خب پس...بعدا میبینمت حاج صولت!!!

.

.

جی بی

فردا صبح پرواز داشتیم و حدودا یه ماه دیگه برمیگشتیم...اوضاع خیلی داغون بود...هیچکسی پیش قدم نمیشد برای حل کردن مسائل!!!

ساعت نزدیکای 10 شب بود و همه خوابیده بودن که برای فردا خسته نباشن...هرچند که مطمئن بودم جین یانگ بیداره!!!

احمق توی این دو روز حتی لب به غذا هم نمیزد...کبودی صورتش کمتر شده بود ولی هنوزم جاشن مونده بود!!!

به مارک اس ام اس دادم و پرسیدم که پرید خونس یا نه؟!

توی این دو روز یه بار به بهونه ی اینکه با مارک کار دارم رفتم دم خونشون و با کلی سرک کشیدن، نارینو دیدم...یه جورایی هممون با همین ترفند رفتیم دیدیمش به جز جین یانگ...رفتارای نارین و جین یانگو درک نمیکردم...شاید اونا دارن درست رفتار میکنن و من چون توی شرایطشون نیستم نمیفهممشون!

با جواب مارک که گفته بود نه، احتمال دادم که پرید مثل اون شب روی پشت بوم باشه و راه افتادم تا به عنوان آخرین تلاش باهاش حرف بزنم! 

به محض رسیدن کل پشت بومو زیر نظر گرفتم...فقط جونگیون اونجا بود!

جونگیون-پرید تویی؟!

این دختر چیه؟! هیچوقت تو خوابمم نمیدیدم که یکی از توایسیا بخواد اینقدر خفن باشه!!!

جونگیون-اومو سونبه نیم!!

از حرکاتش خندم گرفته بود...!!

-بسه دیگه نمیخواد اینقدر اون سیگارو زیر پات له کنی!!!

جونگیون-سونبه نیم من واقعا معذرت میخوام!!

-نمیدونی پرید کجاست؟!

جونگیون-سونبه نیم باور کن من معتاد نیستم!!!

-جونگیون! گفتم کاریت ندارم...پرید کجاست؟!

جونگیون-شما کی گفتی کاریم نداری؟!

حس میکردم اگه یه ذره ی دیگه وایسم و باهاش حرف بزنم، خل میشم!!

یه لبخند زورکی زدم و صدامو از بین دندونام بیرون دادم:

-به خلوت خودت ادامه بده!!!

برگشتم سمت راه پله...نمیدونستم به خودش زنگ بزنم یا نه؟! اصلا به حرفم گوش میده؟!

شاید حرف زدن من فقط بیشتر عصبانیش کنه...!!!

.

.

سه روز از اومدنمون به آمریکا گذشته بود و هیچ خبری از نارین و پرید نداشتیم...

یکسره وبتون نارینو میگشتیم یا خبر میگرفتیم که ببینیم کمپانی اومده یا نه!!

جکسون-بلند شید باید بریم سالن تمرین کنیم!!! جین یانگ کو؟!

-الانا پیداش میشه!

بم بم-نارین وبتونشو آپ کرده!!!

مارک-چی گذاشته؟!

بم بم-فقط نوشتس!!!

-خب بخون دیگه!

بم بم-دوستان عزیز...فعالیت وبتون به خاطر دلایلی دیگه ادامه نداره...ممنون که همیشه همراه من بودین!

-همین؟! ینی چی؟!

یونگجه-اینارو ول کن هیونگ...باید خبر بگیریم ببینیم کی میخوان برگردن؟!

جکسون-نکنه توقع داری زنگ بزنیم بگیم نارین جان کی داری میری؟!

مارک-بهتر نیست به این فکر کنیم که چجوری جلوی این قضیه رو بگیریم؟! همینطوری بذاریم برن؟!

یوگیوم-حالا هر چی...بالاخره باید یه خبری بگیریم دیگه!!!

بالاخره به خودم جرات زنگ زدن به پریدو دادم و شمارشو گرفتم!

پرید-بله؟!

-الو هیونگ واقعا دارید برمیگردید؟!

پرید-کی به تو اجازه داده با من کره ای حرف بزنی؟!

یه لحظه به بقیه نگاه کردم که با بهت بهم نگاه میکردن!!!

-الان وقت این حرفا نیست...خواهش میکنم جوابمو بده!!

پرید-آره داریم برمیگردیم...که چی؟! اون عوضی خواسته آمار بگیری؟! بهش بگو...

-هیونگ اون اصلا اینجا نیست!

جکسون-داری با کی حرف میزنی!

-با پرید دیگه!!

مارک-حداقل میخوای نقش بازی کنی حواست باشه که به چه زبونی داری حرف میزنی!

پرید-جوابتو گرفتی پسر؟! قطع میکنم!

بلافاصله تماسو قطع کرد و با حرص به پسرا زل زدم...هروقت لازمه دهنشونو ببندن، بلبل میشن!

-اینا واقعا میخوان برگردن...زودتر بگید یه کاری کنیم!!!

یوگیوم-حالا همین امروز که برنمیگردن...تا پرید کارای شعبشو انجام بده، چند روزی طول میکشه!

-بازم دلیل نمیشه وقتو هدر بدیم!!!

مارک-اون جین یانگ کجاست؟! یکی پیداش کنه!!

بم بم-فکر کنم اون زودتر از ما وبتون نارینو دیده!!!

جکسون-خب دیده باشه...چیه نکنه برگشته کره که بره جلوشونو بگیره؟! 

گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن...از روی میز برداشتمش و به صفحه اش نگاه کردم که ببینم کی داره زنگ میزنه؟! 

نظرات 2 + ارسال نظر
kimia_gh_p چهارشنبه 24 خرداد 1396 ساعت 16:46

اااا چی شدددد؟؟!!اینا جرا این جور شدن ناریییین جین یونگگگگ فریییید چراااا خبببب؟؟!!! نموخوام

تنشون برای دعوا میخاره!

آرمیتا جمعه 12 خرداد 1396 ساعت 21:50 http://zigmaweb.com

جالب بود مرسی

خواهش میکنم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد