THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

کهربا (فصل دوم) پارت 47

 

الان یه روز از زمانی که ابی مدارکو برای حاج صولت پست کرده، گذشته...نمیدونم من خیلی صبرم کم شده یا واقعا نقشه ام تاثیری نداشت؟!

این اتفاقا به قدری دارن ناامیدم میکنن که حس میکنم تلاش کردن بی فایدس...

با صدای زنگ خونه، گوشامو تیز کردم تا ببینم این وقت شب سر و کله ی کدومشون پیدا شده؟!

صدای پر از ذوق نارین نذاشت دیگه به این فکر کنم که کدومشونه!

نارین-اومو اوپا اومدی منو ببینی؟!

جونیور-خوبی؟! پرید هست؟!

نارین-با اون چیکار داری؟!

جونیور-میخوام در مورد یه چیزی باهاش حرف بزنم؟!

نارین-اول باید به من بگی...چیزی شده؟!

جونیور-نارینا...باید با خودش حرف بزنم!!

-چیکار داری جونور؟!

جونیور

با صدای پرید سریع رفتم سمت اتاقش ولی خب چجوری بحثو شروع میکردم؟!

اولین باری بود که پامو توی اتاقش میذاشتم...یه اتاق مرتب با میز کار بزرگی که پرید پشتش نشسته بود...بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

-چی شده که این وقت شب و اینقدر جدی اومدی سراغم؟!

با سرفه ای گلومو صاف کردم و گفتم:

-خب...

پرید-چرا نمیشینی؟!

به تختش که کنار صندلی خودش بود، اشاره کرد!

رفتم نشستم و نمیدونستم از کجا باید شروع کنم!

پریدم مشغول کاراش بود و حسابی روی کارش متمرکز بود!!!

پرید-حرف نمیزنی؟! گوشم با توئه ها!!!

-خب راستش من یه سری مطالعه داشتم و فهمیدم که توی کشور شما مثل کشور ما روابط همجنسگرایانه غیر قانونیه...به خصوص که کشورتون اسلامیه و حکم سنگینی برای این قضیه دارید!

پرید-خب؟!

-خب نگران شدم...این قضیه برای تو سخت نیست؟! تو نمیتونی با اونی که میخوای ازدواج کنی!!!

پرید-خب نمیکنم!

-ینی چی؟! پس...

پرید-ینی میکنم ولی نمیکنم!

داشت با این مدل حرف زدنش گیجم میکرد!!!

-منظورتون چیه؟!

سرشو از توی کاراش بیرون آورد و با پوزخند بهم نگاه کرد و گفت:

-تو خودتو میزنی به نفهمی؟! میخوای قضیه رو بیشتر بازش کنم؟!

بی هیچ حرفی نگاهش میکردم!!!

دوباره خودشو مشغول کاراش کرد و گفت:

-مگه همه چی به یه سند مسخرس؟!

حس کردم این قضیه داره اذیتش میکنه...

-خب وقتی که هیچ سندی برای ازدواجتون نباشه، چجوری میتونید به آینده ی خودتون مطمئن باشید؟! اگه یه وقت یکیتون همه چی رو ول کنه و بره چی؟!

برای چند لحظه هردومون حرفی نمیزدیم...چرا هیچی نمیگه؟! شاید برای بعدا برنامه داره که بره ژاپن یا آمریکا و ازدواجشو ثبت کنه!!!

-اصلا از کی اینجوری شدی؟! اتفاق خاصی توی زندگیت باعث شده که اینجوری بشی؟!

پرید-آره...از وقتی که هفت سالم بود و بابام بهم تجاوز کرد اینجوری شدم...مرد حسابی مگه زنوگی من فیکه؟!

-خب تمایلاتت...

دستشو گذاشت زیر چونشو گفت:

-زمانشو دقیق یادم نیست ولی یه دوره ای بود که حس کردم به غیر از دخترا از پسرا هم خوشم میاد!!!

توقع شنیدن هر حرفی رو داشتم به جز این!!!

-هه به غیر از دخترا؟! ینی تو...

پرید-آره داداش...هم دخترا و هم پسرا...

هنوز نمیتونستم حرفشو هضم کنم...علنا این یه مریض جنسیه که براش فرق نداره طرفش کی باشه؟!

پرید-الان داری به چی فکر میکنی؟! نگران نباش...الان دیگه فقط به پسرا تمایل دارم!!!

-خوبه!!!

پرید-ببینم پسر نکنه از من خوشت میاد که نگرانمی؟! به همین راحتی باعث شدم نارین از یادت...

سریع از جام بلند شدم و بی اختیار داد زدم:

-اصلا!!!!

پرید از صدام بدجوری جا خورد!!!

پرید-چته روانی؟! ببین دستم خط خورد...گند زده شد رفت...

شروع کرد به فارسی داد و بیداد کردن و نارین سریع درو باز کرد!

نارین-چی شده؟!

پرید بهم نگاه کرد و گفت:

-انگاری...

-هیچی...من یه سری سوال برام پیش اومده بود!!!

نارین-دقیقا چه سوالایی؟!

-نارین بعدا برات میگم!!!

از اتاقش اومدم بیرون و نارین پشت سرم اومد و درو بست!!!

نارین-خوبی؟!

-هوم؟! آره آره!!

نارین-چی میگفتید؟!

-بعدا میگم!!!!

سریع از خونشون اومدم بیرون و رفتم سمت خوابگاه خودمون!

نمیفهمم این پرید واقعا همچین آشغال عجیب و غریبیه یا برای اینکه بخواد منو بترسونه اینجوری حرف میزنه!!!

.

.

هنوز فکرم مشغول حرفای دیشب پرید با اون چهره ی پر از آرامشش موقع زدن اون حرفا بود!!!

به نارین که داشت باهام حرف میزد لبخند زدم!

نارین-اوپا تو میخوای منو چاق کنی؟! هرروز با خوراکی پا میشی میای تو اتاقم!

از پشت میزش بلند شد و اومد نشست روی پام و دوباره حرفشو تکرار کرد!!!

-نه...تازه باید لاغرتر بشی!!!

نارین-چی؟! ازین لاغرتر؟! تو ایران با اینکه مثلا حامله بودم ولی یکسره یواشکی باشگاه میرفتم!!!

-شوخی کردم...

تا خواست از بستنیش بخوره سرمو بردم سمت بستنیش و یه گاز ازش خوردم!!!

با تعجب به بستنیش و من نگاه میکرد!!!

نارین-اوپا تو چقد دهنت گندس...بستنیم تموم شد!!!

-میخواستم چاق نشی!

نارین-پس بیا بقیشم بخور!

عجیبه...چه یهو بخشنده شد!!!

بستنیشو داد دستم و تا خواستم از بستنیه بخورم، یکی از دکمه های پیرهنم رو باز کرد!!

-نارینا؟!

نارین-هوم؟!

-من بچه ام؟!

دکمه ی دوم رو هم باز کرد!

نارین-نه...چطور مگه؟!

-یه بستنی دادی دستم اونوقت میخوای لختم کنی؟!

دستشو برد سمت دکمه ی سوم که دستشو گرفتم!!!

نارین-اوپا خب مگه چیه؟! من نباید ببینم اون سه ماه که نبودم چیکار کردی؟!

-یه بار که ساعت از 12 شب گذشت بهت نشون میدم!!!

نارین-هه فکر کردی هنوزم 12 شب به بعد خجالت میکشم؟! من دوباره مثل قدیمام شدم!!!

همونطور که بستنی میخوردم، سرمو تکون میدادم و با حالت تمسخر تاییدش میکردم!!!

نارین-اوپا واقعا نمیخوای بذاری؟!

صورتمو نزدیکش بردم و چشمامو بستم!

-الان فقط میتونی اوپا رو ببوسی!

منتظر بودم که اینکارو بکنه اما توی یه لحظه دستمو که بستنی توش بود، هل داد سمت صورتم!

-یااااااا نارینا...

از جاش بلند شد و داشت از اتاقش میرفت بیرون...کشیدمش تو و درو بستم!

یه لحظه نگاهم توی چشمای براقش قفل شد...شیطنت از سر و روش میبارید!!!

آخه چجوری یکسره به من میگن که چجوری دوسش دارم؟! اصن مگه میشه کسی ازین دختر خوشش نیاد؟! البته بهتر که این حرفارو میزنن...دلم نمیخواد کسی به جز خودم این جنبه های خوبشو ببینه!!!

نارین-چرا زل زدی بهم؟!

-دوست دارم...به تو چه؟!

لبخند مهربونی زد و رفت سمت در اتاقش و بلافاصله صدای قفل شدن در اومد!

-نارینا؟!

سریع برگشت سمتم و با خنده ی موذیانه ای بهم نگاه کرد...توی یه لحظه شد یکی دیگه!!!!

-من باید برم سر تمرین...درو باز کن!!!

بدون اینکه بخواد به حرفام گوش بده هر لحظه لبخندش پررنگتر میشد و سمتم قدم برمیداشت!!!

-نارینا این حرکات در شان تو نیست...اگه یه قدم دیگه سمتم برداری، همه ی افکارم در موردت عوض میشه ها!!!

روبروم وایساد و فقط نگاهم کرد!!!!

-چرا هیچی نمیگی؟!

نارین-بوس...فقط میخواستم ببوسمت!

اینقدر با لحن مظلومانه ای حرف زد که یه لحظه هنگ کردم!!!

بوسه های از پیش تعیین شده همیشه سختن...انگار سر فیلمبرداری بودم...واقعا خنده داره!

نمیدونستم چجوری شروع کنم...شاید بهتر باشه اول بغلش کنم!!!

اینقدر سردرگم شده بودم که نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم!

نارین-چی شدی؟!

-خب زل زدی تو چشمام نمیتونم!

نارین-من که تا الان چشمام بسته بود...همین الان بازش کردم!

-واقعا؟!

ازم فاصله گرفت و زیر لب یه چیزی گفت!!!

-چیزی گفتی؟!

نارین-نه...برو سر تمرینت!!!

خودمم میدونستم که این مدل رفتارام خیلی مسخرس...نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم!!!

سرمو انداختم پایین و سمت در راه افتادم!

نارین

جوری رفتار میکنه که انگار من یه هیولام...حالا خوبه خودشم کم پررو نیستا!!!!

راه افتاد سمت در اتاقم...گاهی اوقات واقعا موجود عجیبی میشه!

پشت سرش رفتم تا شاید بتونم یه حرفی بزنم و حرصمو خالی کنم!

منتظر بودم از در که رفت بیرون هر چی از دهنم در اومد بلند بلند بگم تا بشنوه!

دستش رفت سمت دستگیره در ولی بازش نکرد...همینطور ثابت وایساده بود!

برگشت نگاهم کرد...حتما میخواد معذرت خواهی کنه!

تا خواستم حرف بزنم، لباش رو روی لبام حس کردم...خیلی سریع سمتم قدم برداشت و منم میرفتم عقب تا اینکه گیر کردم به صندلی و مجبور شدم بشینم و اونم سمت من خم شد!

نه به اون مدل خجالتیش و نه به اینکه ول کن نبود!!!

دستمو بردم سمت یقه ی پیرهنش، نگهش داشتم و سرمو کشیدم عقب!!!

-اوپا...

انگشت اشارشو گذاشت روی بینیش و منم حرفمو قطع کردم!

شروع کرد به بوسیدن لاله ی گوشم و کم کم به سمت گردنم رفت!!!

دستامو دور گردنش حلقه کردم و آروم گفتم:

-اوپا...اگه یکی بیاد چی؟!

سرشو آورد بالا و با همون چشمایی که ستاره های کنارشون منو دیوونه ی خودش کرده بود، بهم نگاه کرد و گفت:

-در قفله، نه؟!

-هوم؟!

دوباره لباشو روی لبام گذاشت...اینقدر گرمم شده بود که حس میکردم دارم آتیش میگیرم!

با صدای کوبیده شدن در اتاقم، هردومون عین برق گرفته ها شدیم و از جامون پریدیم...جونیور خورد به میز و صدای بلندی داد!

جی وای پی-نارین؟! چرا در قفله؟! میدونم هستی...درو باز کن!

جونیور دستشو برد تو موهاشو با چهره ی پر از استرسش بهم اشاره کرد که نذارم جی وای پی بیاد تو!!!!

-الان درو باز میکنم اوپا!!!

جی وای پی-چند دفعه بگم که باید منو پی دی نیم(رئیس) صدا کنی؟!

درو باز کردم و گفتم:

-چشم اوپا!!!!

با تعجب بهم نگاه میکرد...!!!

جی وای پی-چرا این شکلی ای؟!

-چه شکلی؟!

جی وای پی-موهای بهم ریخته...لپای قرمز!! حالت خوبه؟!

-خوبم اوپا...خواب بودم! برای همین درو قفل کرده بودم!

تا خواستم جلوشو بگیرم که نیاد تو، اومد تو!

بدون اینکه درو ببیندم وایسادم و به در تکیه دادم...

جی وای پی-بیا بشین کارت دارم!!!

-ها؟! همینجا راحتم پی دی نیم...چیکارم دارید؟!

جی وای پی-گفتم بیا بشین!!!

با درموندگی از جلوی در رفتم کنار!!!

جی وای پی-درو هم ببند!

درو بستم و خودمو آماده ی غرغرای جی وای پی کردم!

جی وای پی به جونیور که پشت در بود زل زد و با یه گفت:

-جین یانگم خواب بوده؟!

جونیور-آره هیونگ...این چند وقته واقعا بدنم ضعیف شده...

جی وای پی-صد بار نگفتم اینجاها ازین کارا نکنید؟! اگه خبری پخش بشه چی؟!

جونیور-هیونگ توی خوابگاه که پسر مجرد داره و نمیشه...توی کمپانیم که فوضول داره و نمیشه....پس چیکار کنیم؟!

جی وای پی-چیه؟! همیشه باید فعال باشی؟! خجالت نمیکشی بچه پررو؟!

جونیور-نه...منظور من که این نیست...

جی وای پی-اگه زبون درازی کنی تا یه هفته از هر فعالیتی محرومت میکنما!!!!

جونیور-چشم هیونگ!!!

جی وای پی-آیششش...هیچوقت فکرشو نمیکردم برم دم اتاق کارمندم و با یکی از آیدلای کمپانیم تو این وضعیت ببینمشون...کمپانی نیست که، هتله هتل!

-اوپا حالا...

جی وای پی-چی گفتی؟!

-منظورم پی دی نیمه...میخوای برات خوراکی بیارم که اعصابت آرومتر بشه؟! تو کیفم پاستیل دارما!!!

نفسشو صدادار بیرون داد و از جاش بلند رفت سمت در!!!

-پی دی نیم نگفتی چیکار داری!

جی وای پی-هیچ کاریت ندارم...من دیگه نه با تو و نه با اون دوست پسر پرروت هیچ حرفی ندارم!

تا رفت بیرون هردومون زدیم زیر خنده...قبلنا که لو میرفتیم خجالت میکشیدیم یا کلی غصه میخوردیم ولی الان دیگه جزئی از روزمرگیمون شده!!!

-برو اوپا تمرین داری!!!

جونیور-چشم ناتالی شی!

فرید

به صدای عصبانی حاج صولت گوش میدادم که انگار حسابی غافلگیر شده بود!!!

حاج صولت-پدر سگ واسه من مدرک رو میکنی؟! زنده ات نمیذارم...زندگی خودتو اون دختره دیوونه رو به باد میدم...هه چی فکر کردی با خودت؟! میخوای با صولت راد در بیفتی جوجه؟!

-حاجی یادت که نرفته من کیم؟! منم پسر صولت رادم!!! کاری نمیتونی بکنی...اگه کاری علیه ما بکنی همه ی این اسناد رو میشه...بالاخره گرفتن وام کلون بی بهره کم چیزی نیست، نه؟!

حاج صولت-شوخیت گرفته پدر سوخته؟! خره من باباتم...به خاطر چی برده ی این دختر شدی و اینقدر خودتو براش به آب و آتیش میزنی...تهش چی به تو میرسه؟!

دلم نمیخواست حرصش بدم ولی اونم نباید توی کارای من سرک میکشید!

-بابا جان منم پسرت بودم...تو حاضر شدی به هر قیمتی زندگی منو به خطر بندازی...من نمیتونم ساکت بشینم و نگاه کنم!!! شکایتتو پس بگیر منم قول میدم این مدارکو برگردونم سرجای خودشون و حالا حالاها قصد رو کردنشونو نداشته باشم!!

حاج صولت-احمق تو چرا نمیفهمی؟! نارین داره سوارت میشه...

-اینجوری حرف نزن بابا...نمیخوام نارینم مثل فریماه بشه...من نتونستم کاری برای فریماه بکنم، نمیخوام نارینم اینجوری بشه!

حاج صولت-تو برای فریماه دیگه میخواستی چیکار کنی؟! اینکه عمرش به این دنیا نبود تقصیر توئه؟!

انگار اون روزا دوباره داشتن میومدن جلوی چشمم...اینقدر تحت فشار بودم که سرم تیر میکشید!!!

-بابا من کار خودمو میکنم...میتونی مثل یه پدر خوب هوای پسرتو داشته باشی و فعلا چیزی نگی یا میتونی مثلا پدریتو در حقم کامل کنی و هر کاری که میخوای علیم بکنی...فقط منم ساکت نمیشینم!!! اون دخترم در حال حاضر زن منه و حاج بهرام هیچ کاری نمیتونه بکنه!!!

حاج صولت-صبر کن ببینم...پیاده شو با هم بریم! چرا فکر میکنی میخوام اذیتت کنم؟! تو حرفت اینه که میخوای به جای فریماه مراقبش باشی؟! حرفی نیست...فقط خودت باید بتونی یه روزی جواب حاج بهرامو بدی! اون موقع دیگه نارین زنت نیست و تو هیچ حقی نسبت بهش نداری و پدرش میتونه هر بلایی سرت بیاره و ازت در قبال این کارت جواب بخواد!! فکر نکن اون روز مثل یه بابای مهربون میام گندی که زدی رو جمع میکنم!

-خیلی خب حله...پس الان دیگه بحثی نیست؟!

حاج صولت-نه پدر سوخته...فقط یه توجیه میتونم برای این اتفاقا داشته باشم؛ اونم اینکه پسر خودمی دیگه!!! کاریت نمیشه کرد!

اگه واقعا دیگه کاری نکنه همه چی خیلی سریع حل میشه!

حاج صولت-فقط فکر نکنی دست از سرتون برمیدارم...حاج صولت همه جا چشم داره پس حواستون باشه!

-برو حاجی با این حرفات دلبری نکن!

حاج صولت-زر نزن بابا...تحفه ای؟!

-اینجوری نگو...تا برگردم از دل تنگی صد سال پیرتر میشیا!!!

حاج صولت-خیلی خب خیلی خب...برو بچه پررو کاری نداری؟!

-وایسا حاجی...چیز کن...به فتانه بانو بگو یه سری خوراکی مشتی به اندازه ی زیاد آماده کنه! تو هم پستش کن به آدرسی که برات میفرستم!

حاج صولت-برو بابا...باز روش زیاد شد!!!

-منتظرم!

حاج صولت-عمرا!!!!

-با پست پیشتاز بفرستید!

حاج صولت-پدر سگ گفتم نمیفرستم!

-خدافظ!

حاج صولت-کوفت!

انگار راسی راسی آتش بس شد!!!

باید با ابی حرف بزنم...همه ی این اتفاقا از صدقه سر اونه!!!

.

.

نارین

به میوه ها و انواع و اقسام خوراکی هایی که جلوم بودن زل زده بودم!!!

آب دهنمو قورت دادم و سرمو آوردم بالا و به فرید که با یه لبخند کج جلوم وایساده بود نگاه کردم!

-اینا از کجا؟!

فرید-فتانه بانو فرستاده!!!

-یا خدا لو رفتیم؟! حاج صولت همه رو لو داد؟!

فرید-نه بابا...4 روز پیش داشتم با بابام حرف میزدم گفتم، به مامانم بگه اینارو آماده کنه ولی خود حاجی برامون بفرسته!!

مارک که چشماش چهار تا شده بود گفت:

-اینا چین؟!

-اینا عشقن...!!

یکی از گوجه سبزا رو برداشت و گذاشت توی دهنشو مثل همیشه سرشو کرد توی گوشیش!

-دم حاج صولت گرم...راستی قضیه ی شکایت چی شد؟!

فرید-تو کارت نباشه!

با صدای در رفتم سمت در و بازش کردم...هر شیش تا پسرا ریختن تو و سریع اومدن دم میز ناهارخوری و بی هیچ حرفی شروع کردن به خوردن!!!

فرید-اینا دیگه کین؟!

-حرف نزن فقط بخور وگرنه تموم میشه!!! لامصب این مارک مثل بی بی سی میمونه!

به جونیور نگاه کردم که خیلی سرسنگین وایساده بود و چیزی نمیخورد...دستشو گرفتم و آوردمش سمت خودم و از هر چیزی یه مشت دادم بهش!!!

جونیور-نارینا دیگه نمیتونم نگهشون دارم!!!

جکسون-اون چیزای ورقه ای تیره چین؟!

-لواشکه!!!

جکسون-چی هست؟!

-با میوه درست شده!!!

چشمم به جی بی افتاد که داشت خیلی بی صدا جعبه ی گزا رو برداشت و زیر پیرهنش قایم میکرد!!!

فرید-از اولشم عاشق همین جی بی شده بودم...ببین چقد ماهرانه دزدی میکنه!!

بم بم-این میوه ها عالین...چرا ما ازینا نداریم؟!

-چون شماها عقل ندارید...این همون بادومه فقط نرسیده اش!!!

جکسون-میوه های نرسیده باعث دل درد و تورم معده میشه!!!

همه برگشتیم با حالت چندشی نگاهش کردیم...ادم اینقدر لوس و پاستوریزه؟!

جکسون-خیلی خب بابا!!!

خودش یکی از چاقاله بادوما رو برداشت و خورد!

فرید-عیال خوبی؟!

تا خواستم برگردم جوابشو بدم دیدم که کوکو یه گوجه سبز رو بین دندوناش گرفته و یکسره ریز ریزش میکنه و تف میکنه بیرون!!!

فرید-ای جونم...عیالم چقد شیرین غذا میخوره!!!

کوکو رو گرفت تو بغلشو بهش کلوچه میداد!!!

-اینقدر دری وری نده بهش کور میشه ها!!!

تا این حرفو زدم کوکو رو گذاشت روی زمین و دیگه چیزی بهش نداد...!!

فرید-پسرا شماها واقعا میوه ی خشکم تا حالا نخوردید؟!

یونگجه-آخه اینا خیلی عجیبن!!!

فرید-چیش عجیبه...سیبه دیگه! سیبم ندیدی؟! نارین اینا اگه یه ذره دیگه بخورن پس میفتنا!!!! عه بم بم این کارا چیه؟!

سریع برگشتم به بم بم نگاه کردم که داشت ظرف چاقاله بادوما رو تو لباس یوگیوم خالی میکرد!!!

جونیور-این کارا چیه؟!

یوگیوم-هیونگ چیکارش داری؟! شب که میخواییم فیلم ببینیم با فیلم میخواییم بخوریم!!

مارک-جه بوما ازون چیز سفیدا که برداشتی بعدا به منم میدیا!!!!

جی بی-هیس!

با چهره ی بی تفاوت گفتم:

-میدونم که گزا رو برداشتی!!!

فرید-مارک بیا برای تو عرق نعنا فرستادن که معدت درست شه...از وقتی که اومدی تو طبقمون اینقدر سر و صدا میکنی که نمیتونم بخوابم!!!

تا این حرفو زد با صدای آروغی که بم بم زد هممون ساکت شدیم و ثابت موندیم!

فرید-خوشم اومد مرد...معدت دیگه آلارم داده...بقیه رو آخر شب با فیلم بخور!

جکسون-شام نمیدید؟!

فرید-عوضی انگار اومده سفره ابوالفضل..نارین خانم تحویل بگیر!!!

واقعا نمیدونم طرفدارای اینا اگه این بعد گشنه و نخوردشونو ببینن، بازم طرفدارشون میمونن؟!

-گیرین کوکو براتون بپزم؟!

فرید-کشته مرده ی این ترجمتم!!!!

-اینا که نمیفهمن...فقط میخورن! البته به جز جونیور...مطمئنم تا الان رفته تحقیق کرده این غذا با چیا درست میشه و حتی میدونه چه ادویه های توشه!!!

فرید-اینقدر بیکاره که برای یه کوکو سبزی میره تحقیق میکنه؟! با کار اون شیش تای دیگه بیشتر موافقم!!!

-برو بابا!!!!! پسرا برید بشینید میخوام اینجا غذا بپزم!

مطیعانه راه افتادن سمت پذیرایی!!!

-بم بم بسه دیگه...میمیریا!!!!

بم بم-فقط یکی دیگه!!!

اینقدر سردیش کرده بود که دیگه نمیتونست حرف بزنه...واقعا بازم میخواد بخوره؟!

.

.

جی بی

صبح با یه خرمن تف رو صورتم و بالشم روبرو شدم...

از اتاق اومد بیرون دیدم که جکسون با رو بالشیش جلوی جونیور وایساده و داره غر میزنه!

جکسون-ببین...من تا حالا اینقدر آب دهنم تو خواب نیومده بود!!

جونیور-جکسونا خب اونقدر نمیخوردی...فقط چرا تفت رنگیه؟! نگاه کن لکه اش سبزه!

جکسون-اینو باید ازون نارین بپرسی...معلوم نیست چی به خوردمون داده!!!

جونیور-نکنه برای اینگه طعم گیرین کوکو تو دهنت بمونه یه ذرشو تو دهنت نگه داشتی و الان تفت رنگی شده؟!

یونگجه-شایدم نشخوار کرده بوده!!!

برگشتم سمت صدای یونگجه که دم دستشویی اتاق جکسون نشسته بود و چهره اشو مچاله کرده بود!!!

یونگجه-بم بم بیا بیرون دیگه...دارم میمیرم!!

جکسون-نشخوار چیه؟!

-تو وقتی ساده ترین مسئله های زیستی رو بلد نیستی چجوری ادعات میشه پزشکی قبول شده بودی؟! بعضی از حیوونا مثل گاو غذاشونو نشخوار میکنن!

جکسون قیافه اش شبیه علامت سوال شده بود!

جونیور-غذاشونو از معدشون برمیگردونن توی دهنشونو میجون!!

جکسون-اه حالم بهم خورد...بسه دیگه دانشمندا!!!

یونگجه-بم بم دیگه نمیخواد گورتو گم کنی بیای بیرون...زندگیم از دستم رفت!!!

بم بم-وایسا دیگه...نمیتونم که کارمو نصفه ول کنم! اصن برو سراغ یوگیوم...!

فکر میکردم فقط منم که حالم خوش نیست ولی انگار همشون بهم ریختن!!

.

.

دیشب از پرید شنیده بودم که امروز ماهنامه ای که عکسای کالکشنش توشه منتشر میشه!

بااینکه سن زیادی نداره ولی خیلی خوب راه کسب و کارو میدونه!!!

یوگیوم-هیونگ به چی فکر میکنی که اینجوری لبخند میزنی؟!

جونیور-خب معلومه...توی تور آمریکا میتونه باهامون بیاد!!! میخوای ناراحت باشه؟!

جکسون-فکرشو بکنید میریم پیش دخترای آمریکایی ای که حسابی کشته مردمونن...خیلی حس خفنی داره!

مارک-پسره ی دختر ندیده...خیلیم خاص نیستن!

جکسون-خیلی خب حالا...از وقتی که با پرید زندگی میکنی ازین رو به اون رو شدیا!

بم بم-فکر کنم این خصلت ایرانیاس...مگه جین یانگ هیونگ خودمون نبود؟! بعضی وقتا حس میکنم دیگه نمیشناسمش!!!

جونیور-دیگه هیچکی مثل تو و یوگیوم تحت تاثیر نیست...نذارید بگم تا صبح صدای آهنگ پلنگ و پنگوئن از توی اتاقتون میاد؛ با اینکه میدونید معنی خوبی ندارن!!!

یوگیوم-هیونگ الان نگفتی؟! میبینی؟! مثل نارین شدی....همه چیو لو میدی!!!

جونیور-نارین خانم بگو دهنت عادت کنه!!!

یوگیوم-اگه نگم چی؟!

جونیور-بچه پررو، تو روی هیونگت وایسادی؟! جرئت داری وایسا تا بگم اگه نگی چی میشه!!!

با اومدن منیجر تو اتاقمون، کلکلاشون قطع شد و پاشدم مجله رو که از منیجر خواسته بودم بگیره، گرفتم!

-ممنونم هیونگ!

نشستم سر جام و همشون اومدن دورم نشستن و عکسارو نگاه کردیم...واقعا کاراش فوق العاده بودن! البته هیچ شکی در این مورد نداشتم چون ظاهر خودشو دیده بودم!!!

توی صفحه ی آخر مقاله ای که مربوط به برند پرید بود، عکس خودش بود...

بم بم-نگاش کنید...مثل سلبریتیا میمونه!!!

جکسون-هیکلشو میبینید؟! توی این تیپ، آدم میتونه بفهمه چی ساخته ها!!!!

به جین یانگ نگاه کردم که مثل همیشه رفته بود تو خودش...دلم نمیخواست بهش ترحم کنم ولی دوست داشتم همیشه بهش گوشزد کنم که اونم به اندازه ی پرید موفقه و چیزی ازش کم نداره...میدونستم که همیشه خودشو در مقابل پرید کم میبینه و اعتماد به نفسشو از دست میده!!!

یونگجه-ولی واقعا توی این زمینه با استعداده!!!

مارک-به نظرم توی همه چی خوبه...صداشم خیلی قشنگه!

-تو صداشو از کجا شنیدی؟!

مارک-یه شب داشت لالایی میخوند!!! اوه من یه لحظه برم دستشویی میام با هم حرف میزنیم!!

همه با چهره ی کاملا خنثی به رفتنش نگاه کردیم...دیگه از صبح برامون عادی شده بود!!! هر لحظه یکیمون دستشویی بود!

-پاشیم تمرین کنیم!!! امشب میتونیم نارین و پرید رو دعوت کنیم خوابگاهمونو یه جشن کوچیک برای تبریک به پرید بگیریم!!!

جونیور-فکر خوبیه!

جکسون-ایووووو بالاخره جین یانگ ما هم با پرید خوب شد!!!

جونیور-من هیچوقت باهاش مشکلی نداشتم...الانم باید برای شروع فعالیتش توی کشورمون و نشون دادن احتراممون حسابی غافلگیرش کنیم!!

بم بم-فقط مثل اون روز اولی که اومدن کره نشه ها...نمیخواد غذاهای فاخر کره ای بدیم بهشون...همون سوجو و مرغ سوخاری بگیریم!!!

جونیور سرشو به نشونه ی تایید تکون داد...نمیتونست اون حس ضعف بی موردشو بپوشونه!!!!

-جین یانگا یه لحظه بیا بریم بیرون!!

مطیعانه پشت سرم اومد بیرون اتاق!!!

-چرا اینقدر حس ضعف داری؟! از چی میترسی؟! نارین که تو رو دوست داره!

جونیور-هوم؟! نه هیونگ من حس ضعف ندارم!

-پس چرا اینجوری شدی؟! من بعد این همه سال خوب میدونم وقتی که قیافت این شکلیه از به چیزی ناراحتی!!!

از نگاهش میفهمیدم که دنبال یه حرفه که بهم بزنه و بازم منکر همه چی بشه!

جونیور-خب راستش چند روز دیگه داریم میریم آمریکا و چند وقتی از نارین دورم...دلم براش تنگ میشه...یکسره قراره فکرم پیش این طرف باشه و اینکه ایندفعه کسی مثل تو نیست که پیششون باشه و مراقب همه چیز باشه!

-مگه اونموقع که ایران بودن، کسی از ما بود که مراقب اوضاع باشه؟! پرید امتحان خودشو پس داده!

جونیور-هیونگ من چند وقت پیش با پرید حرف زدم...عجیب حرف میزنه!!! نگرانم این چند وقت به نارین احساس پیدا کنه!!!

-مگه چی گفته؟!

جونیور-هیچی!!! چیز مهمی نیست!

-اونی که من دیدم، هیچ تمایلی به نارین نداره!!!!

دلیلای بی منطقی میاره...تا قبل ازینکه مجله به دستمون برسه، کاملا عادی رفتار میکرد!!!

.

.

مهمونی صمیمی و خوبی بود...جونیورم سر حالتر بود!

نارین-ببینم برگه زرد آلو ها رو کی برداشته؟! خودم حواسم بود که دیشب یه کاسه ازش موند!!!

جکسون-این چه حرفیه که میزنی؟! تو واقعا مارو همچین آدمایی میبینی؟!

نارین-بدو جکسون بیارشون!

جکسون-مگه من برداشتمشون؟!

نادین-من حرفمو زدم، تو هم رو هوا گرفتیش...پس تو برداشتیش!!!

جکسون-نمیخوام...من اونارو دوست دارم!! شما چیزای دیگه رو بخورید!

ناری- گفتم برو بیارشون!!!

پرید-جکسون برو بیار براش...زیادش برات خوب نیستا!!!! اسهال میشی!

جکسون با چهره ی رنجور و صدای نالون گفت:

-الانم اسهالم!

پرید-خب بیارش دیگه...با وجود این بازم میخوای بخوری؟!

جکسون-آخه سرورم همشو خوردم!

نارین-چی؟!

پرید-یه لحظه صبر کن نارین...پسر تو دیشب ساعت 12 از خونه ی ما رفتی...امروزم که کمپانی بودی! کی خوردی؟!

جکسون-صبح که بلند شدم!

نارین-من برگه زرد آلو میخوام!!!

پرید یه چیزی به فارسی بهش گفت که نارین دیگه هیچی نگفت!(فرید گفته بود که میگم حاج صولت دوباره برات بفرسته!)

یونگجه-سرورم چیکار کنیم که اسهالمون خوب شه؟!

پرید-صبر کنید الان میرم یه چیزی براتون میارم که خوب شید!

پرید که از در رفت بیرون نارین با اخم برگشت سمت جکسون و گفت:

-گاوم اندازه ی تو نمیخوره...نهایتا نشخوار میکنه که سیر شه!

-اتفاقا جکسون نشخوارم کرده!

جکسون-یااااااا هیونگ!!!

نارین-جکسون واقعا نشخوار میکنی؟! یادم باشه توی وبتونم ازین موضوع استفاده کنم!!!

جکسون-به این حرف نزنید...توی اون وبتونش آبرو برای من نذاشته!!

همه ریز ریز میخندیدن!!!

بعد از چند دقیقه پرید برگشت با کلی موز!!!

پرید-بیایید موز بخورید، خوب میشید! احتمالا اولین بارتون بوده که اینقدر سردی خوردید و اذیت شدید!!!

بعد ازینکه به همه موز داد نشست سرجاش و گفت:

-پسرا یه خبر دارم!!!

همه منتظر نگاهش میکردیم!!

پرید-فکر کنم برای اولین بار تو عمرم میخوام جونورو خوشحال کنم...جونور آماده ی که بشنوی؟!

نظرات 3 + ارسال نظر
kimia_gh_p شنبه 13 خرداد 1396 ساعت 16:33

بهههه بهههه چشمتون روشن من برگشتم بعد چن وقت؟؟/:نمیدونم والا ی مدت نبودم فک کنم به باد فراموشی سپرده شدم ): ): تو این مدت گشتم و گشتم تا به این نتیجه رسیدم که هیچی کهربا نمیشه حالا امتحانام تموم ولفزم از سر میگیرم چقد از همه چی عقب افتادم ولی مهم نیس بهم دلداری بده که ماهیو هر وقت بندازی تو اب زنده میشه

به به خوش اومدی!!!!!
صد در صد ماهیو هروقت از آب بگیری تازست!

Fatii یکشنبه 31 اردیبهشت 1396 ساعت 01:00

سلام مریم جان،خوبی؟؟
چه بر سر کانال اومد؟؟
آیدی خودتم گم کردم.

سلام عزیزم
خوبم تو خوبی؟!
یکی-دو روز کانالو خصوصی کرده بودم...الان همه چیز سرجاشه!
این ایدی کانال:
RadioKM
اینم ایدی خودم:
Maryam_HM_78

Liry پنج‌شنبه 28 اردیبهشت 1396 ساعت 23:02

عالییییییییییییییییی بووووووود.. ترکیدم از خندهههههه.. وای خدا جی‌بی گز دزدید..عرق نعنا واسه مارک عیال..گیرین کوکو
ترکیدمممم.ینی خیلی جلو خودم رو گرفتم تو تاکسی قهقهه نزدم هااا.. بالاخره خطر حاج صولت هم رفع شد. دست افلاطون جون درد نکنه..♡♡...وای ینی خبر خوب فرید چیه؟؟؟!!!
در کل عالی بود مثل همیشه بی نقص.. بیست20.. مرسی مریم جون موفق باشی.

خوشحالم که این قسمت باعث شادیت بوده عزیزم!
واقعا افلاطون یه دوست واقعیه!
قسمت بعدی معلوم میشه!
خواهش میکنم عزیزم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد