THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

کهربا (فصل دوم) پارت 45

 

لبخند ملیحی زدم و نفس عمیقی کشیدم تا نفسم سر جاش بیاد؛ معلوم نشه که تا اینجا رو دویدم!!!

ولی بازم نمیدونستم که باید چیکار کنم...مثلا الان برم بشینم پیش جونیور و بگم نارین هستم، عروس آیندتون؟!

برای چند لحظه نگاهم روی جونیور موند که دو تا دستاشو روی پاش گذاشته بود و خیلی محترمانه باهاشون حرف میزد!!!! چقدر این پسر خوبه آخه...!!!

وایی خدا...نارین احمق یه کاری کن دیگه...عین ماست تو فاصله ی پنج شیش متریشون وایسادی که چی؟!

اصن مثل نقشه ی همیشگیمون پیش میرم...اگه الان حرکتی نزنم ضایع میشم!!!!

راه افتادم سمتشونو و تا از پشت سر جونیور رد شدم گفتم:

-خسته نباشی سونبه نیم!!!

باباش-آیگوووو این همون همکار خوشتیپته...بیا یکم پیشمون بشین دخترم!!!

واییییی خدا باورم نمیشه یکیشون منو یادشه!!!

قیافه ی جونیور یکمی رفت تو هم...کشته مرده ی غیرت این پسرم!!

باباش برخلاف ابروهاش مرد مهربونی بود!!!!

یکمی لحنمو مثل لهجه ی بوسانی کردمو رو به مامانش گفتم:

-شما خیلی چهره ی مهربون و زیبایی دارید!!!

مامانش-اومو تو به چهره ات نمیاد که حتی کره ای باشی...چطوری بوسانی بلدی؟!

خدایا جای تشکر کردنشه؟!

خندیدم و با خجالت گفتم:

-دوست پسرم بوسانیه!!!

مامانش مثل آجوماهای توی فیلمشون شروع کرد به دست زدن و گفت:

-تو دوست دختر وویانگی؟!

-نه!!!

مامانش-جین یانگا به غیر از وویانگ دیگه کی توی کمپانیتون بوسانیه؟!

نکنه اینا معتقدن پسرشون بچه ناف سئوله که حسابش نمیکنن؟!

صدای پر از ذوق جکسونو از سمت چارچوب در شنیدیم:

-ایووووو بالاخره گفتید که باهمید؟!

جکسون

بلافاصله که دیدم چهار نفرشون دور هم نشستن، تا روزی که این دو تا دیوونه رو تو لباس عروسی ببینم هم تصور کردم...بلند گفتم:

-ایووووو گفتید که با همید؟!

نگاه نگران نارین و جونیور باعث شد لبخند روی لبم جمع بشه...جونیور با چشم و ابرو اشاره میکرد که چیزی نگم!!!

بابای جونیور-کیا؟!

خدایا این مرد همیشه توی اولین برخورد منو میترسونه!!!!

دوباره لبخند زدم و گفتم:

-اوووممم....من و نارین دیگه!!

تا این حرفو زدم نشستم بین نارین و جونیور و تو دلم به گندی که زده شد فکر میکردم!!!

مامان جونیور-جکسون که بوسانی نیست...این پسر هنگ کنگیه!!!

-خاله، مامانم...ینی مامانم یه رگش بوسانیه!!!

مامان جونیور-از کی تا حالا؟!

به نارین نگاه کردم و آروم گفتم:

-از همین حالا!

زیر چشمی به جونیور نگاه کردم که به نظر میومد بعد از رفتن مامان و باباش احتمالا میخواد منو بکشه!!!

بابای جونیور-پسر مگه مادرت قهرمان ژیمناستیک نبوده؟! بعید میدونم توی تیم ملی چین از دو رگه ها هم قبول کنن!!!

از اولشم این مرد با اون ابروهای موکتش به دلم نمینشست!!!

-آیگووووو آجوشی دیگه چه خبر؟!

بابای جونیور-هی پسر به من گفتی آجوشی؟!

-نه منظورم عمو بود...خوبی عمو جان؟! نوه هات خوبن؟!

دوباره مامانش برگشت به بحث قبلی و گفت:

-چقد بچه هاتون خوشگل بشن...چشمای هردوتونم که درشته!!

دستمو انداختم دور گردن نارینو با صدایی که از زور حرص از بین دندونام بیرون میومد، گفتم:

-بله بله!!!

جونیور-مامان کی گفته قراره ازدواج کنن؟!

مامان جونیور-فکر کردی همه مثل تو بی عرضه ن؟!

جونیور-مامان تو از کجا میدونی؟!

مامان جونیور-البته من همه چیو میدونم!!! دختر آقای جانگو یادته؟! همسایه روبروییمون بودن؟!

جونیور-مامان چرا باید یادم باشه؟!

مامان جونیور-یادت نیست بچه بودید، میگفت میخواد عروست بشه؟! تو هم که همیشه تو روش لبخند میزدی و ازین حرفش بد نمیومد...حالا بگذریم!!! خلاصه که با اون و دوستاش میشینیم برنامه هاتونو میبینم...اونا با دوستاشون حرفای شماها رو رمز گشایی میکنن! میگن که شما آیدولا همیشه رمزی صحبت میکنین!!!

نارین آروم گفت:

-پسره ی هیز چشم دریده!!!

-من؟!

نارین-با اون رفیق زشتتم!

برای اینکه حواسشونو از نارین پرت کنم گفتم:

-خب خاله چی میگن؟! ینی ما به این جین یانگ بی عرضه امید داشته باشیم؟!

مامان جونیور-میگفتن جونیور برای دوست دخترش پشت تلفن بنگ بنگ بنگ جی دراگون اوپا رو میخونه!!!

بابای جونیور-عزیزم صد بار گفتم اون پسره ی زشتو اوپا صدا نکن!!!

جونیور-خب این که رمز گشایی نداشت...من عین همین حرفو زده بودم فقط نگفته بودم برای دوست دخترم!

-عمو اینقدر به دوست دخترم نگاه نکن...خاله به اون خوشگلی کنارت نشسته!!!

مامان جونیور-عب نداره من از همون اول به این کاراش عادت داشتم!!!

-خب من عادت ندارم!!

نارین-سونبه هم مثل باباشه...اصلا همیشه میگن پسرا دقیقا مثل پدرشون میشن و دخترا هم مثل مادرشون!!!

جونیور-ینی الان تو به مامانت رفتی که که هروقت میای خوابگاه گاز میگیری؟!

اوضاع هر لحظه داشت داغونتر میشد...!!!

بابای جونیور-چی؟! مگه میاد خوابگاهتون؟!

نارین-نه نه...منظورش خوابگاه توایسیاس...آخه من باهاشون خیلی دوستم!! با داهیون خیلی ازین شوخیا میکنیم!!!!

بعد ازین حرفش مامان جونیور دستای نارینو گرفت و گفت:

-آیگووووو من خیلی از داهیون خوشم میاد...میتونی یه کاری بکنی که جین یانگ من باهاش دوست بشه؟! خیلی دختر خوبیه...تازه کره ایم هست!!! آخه میدونی من دوست دارم عروسم کره ای باشه...

با این حرفش ابروهای نارین رفت بالا و با چشمای گرد شده به دستای مامان جونیور که هنوز دستاشو گرفته بودن، نگاه کرد!!!

مامان جونیور-البته اعضای خارجیشونم خیلی خوبنا....کلا عروسم باید آسیای شرقی باشه!!! اگه مثل داهیونم حتما کره ای باشه و خوشگلم باشه که چه بهتر!!!!

حس میکردم الان نارین یا بلند میشه عربده کشی میکنه یا گریه میکنه!!!!

-ایووووو خاله الان دوست دختر من بده؟! مگه مهمه که برای کجا باشه؟!

بابای جونیور-دوست دختر تو که هم خوشگله و هم دلنشین!!!! عزیزم تو فکر نمیکنی که اون استثناس؟!

خاله که از توجه های عمو حرصش گرفته بود، بهش چشم غره رفت و گفت:

-آره شما دو تا خیلی بهم میایید ولی من مطمئنم که جین یانگ من خودشم با دختری که از نژاد خودش باشه بهتر کنار بیاد!!!!

جونیور-مامان میگم حالا که ماشینم باهاتون نیست، بهتره که زودتر برید که به اتوبوس برسید!!!

.

.

جونیور

با ترس به نارین که تند تند داشت غذا میخورد نگاه میکردم...این کارش داشت کلافه ام میکرد!!!!

قاشقشو از دستش کشیدم و گفتم:

-بس کن...داری دیوونم میکنی!!

بدون اینکه حرفی بزنه به جویدن غذایی که تو دهنش بود ادامه داد!!!

-نارینا پدر و مادرم هیچ قصدی از اون حرفا نداشتن...

نارین-من که چیزی نگفتم!!!

-همین که چیزی نمیگی خیلی ترسناکتره...اگه غر بزنی راحتترم!!!

نارین-باید با گریم ناتالی میومدم جلوشون...اینجوری خوششون میومد!!!

-اونوقت میخواستی تا یه عمر که میخوای با من زندگی کنی، خودتو اون شکلی کنی؟!

نارین-نمیدونم...!!

دوباره سر و کله ی جکسون پیدا شد...اگه اون موقع نمیومد و اون حرفو نمیزد شاید بهتر بود!!!

جکسون-چطوری عروس خاندان ونگ؟!

-وااااااه شوخی شوخی جدی شد؟!

نارین-از اولشم باید عاشق جکسون میشدم...چقدر خونوادش منو دوست داشتنا!!!!

جکسون-شما اول باید در نظر بگیری که من قبولت میکردم یا نه؟!

نارین-خیلی خب تو هم...بند انگشتی فک کرده کی هست؟!!!

-اصن هیونگ کی گفت بیای پیش ما؟!

جکسون-خب من فکر کردم همه چیو بهشون گفتید!!!

-اون موقع رو نمیگم که...الانو میگم!!!

جکسون-دو روز از چین برگشتم اونوقت به جای ابراز دلتنگی اینجوری باهام رفتار میکنید!!!!

نارین-جکسون اوپا وایسا منم باهات بیام...جین یانگ شی تو هم میتونی بری پیش دختر آقای جانگ!!!

-یااااااا تو داری به دوست دوران طفولیت منم حسودی میکنی؟! بعدشم من که ازش خوشم نمیومد، اون خودشو به من میچسبوند!!!

نارین-چیه پارک جین یانگ؟! از وقتی مامان و باباتو دیدی خیلی دلیر شدی...سر من داد میزنی؟!

جکسون-نارینا دستمو ول کن بذار برم...کار داره به جاهای باریک میرسه...نمیخوام موقع کتک کاری از هم جداتون کنم!!!!

-نه اتفاقا...جکسونا ببرش!!!

نارین یه لحظه با حال پریشونی بهم خیره شد!!!شاید یکمی زیاده روی کردم...اون به خاطر رفتارای عجیب پدر و مادر من ناراحت بود و حالا اگه منم مراعاتشو نمیکردم، بی انصافی بود!!!!

نارین-آره برم پا در میونی کنم که داهیون بیاد با توی عتیقه دوست بشه...البته قبلش باید بهش بگم که چه گند اخلاقی هستی!!!!

اوضاع واقعا غیر قابل تحمل بود...نمیفهمم چرا اینقدر داشتم مثل بچه ها رفتار میکردم!!!

از جام بلند شدم و راه افتادم سمت اتاق تمرین...تا پامو توی راهرو گذاشتم جی بی رو دیدم!!!

جی بی-شنیدم خونودات یه دور نارینو شستن پهن کردن تو آفتاب تا خشک شه!!!

-من جکسون هیونگو میکشم...

جی بی-هی وایسا...تعریف کن برام!!!

جونیور-هیونگ بعدا میگم...الان واقعا بهم ریختم!!!

فرید

همه چیز شعبه ی جدید آماده شده بود...فقط باید منتظر چند روز دیگه میبودم که مجله بیرون بیاد و برندم معرفی بشه...با وجود دوندگی زیاد راضی بودم!

توی راه برگشت به خونه بودم که گوشیم زنگ خورد...منشی دفتر حاج صولت بود...سریع جوابشو دادم:

-سلام علیکم...چی شده یادی از ما کردید افسانه خانم؟!

افسانه-سلام...روز بخیر...از برند شما شکایت شده!

-چی؟! چرا؟!

افسانه-به خاطر سرقت طرح های یه برند دیگه!!!

-هه شوخیت گرفته؟! چه برندی؟!

افسانه-برند نارین!

-اونوقت به جای اینکه از شرکت خودم زنگ بزنن و این خبرو بدن، باید منشی شرکت بابام بهم بگه؟! افسانه خانم من دیگه زن دارم، اینجور مزاحمتا زشته ها!!!!

افسانه-آقای راد من از اون شرکتی که از شما شکایت کرده، باهاتون تماس گرفتم...

دلم نمیخواست به چیزی که توی ذهنم اومده بود فکر کنم...هیچی ازون بعید نبود!!!!

-افسانه عین آدم تعریف کن...این حرفا ینی چی؟! چه شکایتی؟! چرا من اسم این برندو اصلا نشنیدم؟!

افسانه-آقای صولت راد صاحب این برند هستن و از شما به خاطر دزدیدن سه تا از طرحای کالشن پاییزشون شکایت کردن...فهمیدید؟! اگر بخوایید رسیدگی به این شکایتو پشت گوش بندازید، این خبر به اون کشوری که دارید توش شعبه میزنید هم میرسه و اصلا اتفاق خوبی نیست...!

با شنیدن حرفاش حس کردم دارم آتیش میگیرم...من احمق منتظر موندم تا یه بلایی سرم بیاره!!!

-گوشیو بده به رئیست...نه اصن ولش کن...من با اون مرد حرفی ندارم!!!!

گوشیو قطع کردم و صدای آهنگو تا جایی که میشد زیاد کردم...دلم میخواست فقط یه لحظه ازون هیاهوی مسخره ی شهر دور باشم...چرا نمیشه فقط یه بار همه چی خوب پیش بره؟!

به محض اینکه رسیدم خونه، چشمم به نارین افتاد که یه گوشه پنچر نشسته...این دیگه چشه؟! عین عزادارا میمونه!!!

نارین

فرید که اومد خونه ترجیح دادم چیزی نگم چون با این حال داغونی که دارم احتمالا باهم دعوامون میشه...به خصوص که به نظر نمیاد حالش خوب باشه!

فرید-چی شده؟! چرا قیافت این شکلیه؟!

-امروز...مامان و بابای جونیورو دیدم!!!

فرید-خب اینکه ناراحتی نداره!! چیه نکنه بهت گفتن زشتی؟!

-نه...اتفاقا میگفتن خوشگلم!!!

فرید-وا پس چته؟!

-فکر کردن من دوست دختر جکسونم...

شروع کرد به خندیدن...با چشم غره ای که بهش رفتم ساکت شد و گفت:

-خب؟!

-مامانش از خارجیا خوشش نمیاد...تازه به من سپرده داهیونو برای پسرش جور کنم!!!

فرید-آها...برای اینا داری گریه میکنی؟!

-خب الان من چیکار کنم؟!

فرید-الان میرم این پسره ی بی بخارو آدم میکنم...به چه حقی همش اشک زنمو در میاره؟!

راه افتاد سمت خوابگاه پسرا و منم دنبالش رفتم یه وقت کاری نکنه!!!

پشت سر هم در اتاقشونو میکوبید و میگفت:

-جونور بیا دم در ببینم!!!

تا جونیور اومد دم در، یقشو گرفت و شروع کرد به داد و بیداد کردن:

-بچه پررو تو خجالت نمیکشی یکسره اشک زنمو درمیاری؟! هرروز هرروز باید چهره ی گریونشو ببینم؟!

سرمو از پشت سر فرید بیرون آوردم  به جونیور که با چشمای گرد شده نگاهمون میکرد، نگاه کردم!!!

جونیور-نارین دچار سو تفاهم شده...خونواده ی من اگه بفهمن اون دوست دخترمه خیلی هم خوشحال میشن!

-دروغ نگو اون مامان زشتت گفت از دختر خارجیا خوشش نمیاد!!!

فرید-مامان تو چشم نداره؟! زنم مگه چشه؟! تو نمیتونی یه ذره مراقبش باشی که اینقدر اذیت نشه؟!

جی بی-پرید خواهش میکنم بیایید تو...کل ساختمون فهمیدن این زنته!!!

همون لحظه جه(یکی از پسرای دی سیکس) از پله ها اومد بالا و گفت:

-پرید شی تو زن داری؟! من فکر میکردم شما گی باشی!!!

فرید به جه نگاه کرد و با حرص یقه ی جونیورو ول کرد...بعد از چند لحظه مکث به جی بی اشاره کرد و گفت:

-اونه دیگه!!! منظورم اون بود!!

فک جی بی دیگه داشت از جاش در میومد...!!!

جه با بهت نگاهمون میکرد!!!! من نمیفهمم اینا مگه خوابگاهشون پایین نیست؟! چرا اومده بالا؟! ینی اینقدر فوضوله که تا صدا رو شنید، با این حجم از پررویی اومده بپرسه؟!

-اوپا تو برو بعدا برات توضیح میدم!!!

جه خیلی ریلکس برگشت سمت راه پله!!!

فرید-این جوجه کی بود؟!

جونیور-جه...از بچه های کمپانیه...حالا هیچوقت این موقع خونه نیستا!!!

-کلا جدیدا هر جا که خبریه یکی از پسرای دی سیکس باید پیداشون بشه...بقیه کم بودن اینا هم اضافه شدن!!!

جونیور-عه نارین...!

فرید نگاه از سر تاسفی به من و جونیور کرد و زیر لب گفت:

-خجالتم نمیکشن!!!

جی بی-پرید شی الان وسط دعوا بود هیچی نگفتم ولی خواهشا دیگه جلوی دیگران در مورد من اینجوری صحبت نکن...!!!!

فرید-باشه عزیزم فقط وقتی خودمون دوتاییم حرف میزنم....بدت نیومده ها!!!!

بازوی فریدو گرفتم و گفتم:

-من...من...

فرید-آها!!!!

دوباره یقه ی جونیورو گرفت و داد زد:

-این دختر بی کس و کار نیستا....گوش میدی دیوس؟!

صدای بم بمو از پشت سرمون شنیدم:

-چی شده؟!

یوگیوم-سرورم خوبی؟!

فرید سرشو انداخت پایین و گفت:

-نه...حاج صولت ازم شکایت کرده...

جی بی-بی آبرو شدیم...بیایید تو حرف بزنیم!!

بهت زده به حرفش فکر میکردم...خدایا ینی چی شده؟! چه شکایتی؟!

تا رفتیم تو جی بی گفت:

-تعریف کن...برای چی شکایت کرده؟!

فرید-یه برند به اسم عروسش زده و داره ادعای طرح دزدی میکنه!!!

توی یه لحظه حس کردم دنیا داره روی سرمون خراب میشه...این حرفا ینی چی؟!

جونیور-الان ینی چی میشه؟!

فرید-نمیدونم...فعلا فقط بهم زنگ زدن و اعلام جنگ کردن!!!

مارک-باید یه کاری کنیم که کاری نکنه!!!

فرید سرشو آورد بالا و با درموندگی به مارک زل زد!!!

فرید-ممنونم از راه حلت!!!

جونیور-نارین میخوای تو باهاش حرف بزنی؟! شاید اینجوری دلش به رحم بیاد!!!

فرید-فکر بدی نیست...البته حاج صولت با این چیزا دلش به رحم نمیاد!!!

جونیور-چرا تحت تاثیر قرار میگیره...من وقتی نارین ناراحته اینقدر خوشم میاد!!!

فرید-سادیسم داری عوضی؟!

جونیور-نه ینی منظورم اینه تحت تاثیر قرار میگیرم!

-باشه باهاش حرف میزنم!!!

بلافاصله لپتاپو روشن کردیم و تماس تصویری گرفتیم!!!

با دیدن حاج صولت یه لحظه پشیمون شدم...عصبانیت از تک تک سلولای چهره اش میبارید!!!

-سلام بابا

حاج صولت-سلام

-خوبی؟!

حاج صولت-بهتر ازین نمیشم!!!

-کنایه میزنی؟!

حاج صولت-چرا گریه میکنی؟!

-بابا چرا این کارو با ما میکنی؟! مگه من چیکار کردم؟!

حاج صولت-همه این آتیشا داره از گور تو بلند میشه ها!!!

این حرفا رو با داد میزد...هر لحظه گریه هام بیشتر میشد!!!

-بابا چرا داری اینقدر پسرتو اذیت میکنی؟! اونم با برندی که اسم عروست روشه؟!

همون لحظه فتانه خانم اومد توی تصویر و سریع رومو برگردوندم تا اشکامو پاک کنم و سعی کردم عادی رفتار کنم!!! پسرا توی بهت صدای عصبانی حاج صولت مونده بودن...

فتانه خانم-عروسمو دعوا نکن...به خاطر شعبه ی پسر تو رفتن اونجا...فقط الکی حال بد نارینو بهونه کردن!!!

با صدای گرفته گفتم:

-خوبی مامان؟!

فتانه خانم-الهی قربون دخترم برم که حتی الانم به فکر حال منه...خوبم ولی خیلی دلتنگتونم!!! فرید کجاست؟!

-همینجاست...فرید بیا مامان ببینتت!!

فرید-به به فتانه خانم!!!

فتانه خانم-پس کی میایید؟! اصن چرا رفتید تایلند؟! اینهمه کشور...اگه ایدز بگیرید میخوایید چیکار کنید؟!

فرید-عه مامان جان؟!

عجیب بود که حاج صولت هنوز نذاشته بود بقیه بفهمن کجاییم...بازم این کارش باعث میشد حس کنم ذره ای به فکر دیگرانم هست!!!

حاج صولت-خانم میری چایی بیاری؟!

فتانه خانم-هروقت میخوای با این دو تا حرف بزنی منو میفرستی سراغ چایی...خب بگو برات بیارن!!!

حاج صولت دستای فتانه بانو رو گرفت و گفت:

-چاییای شما یه چیز دیگس حاج خانم!!!

فرید-بابا جان فکر نمیکنی الان دیگه وقت این کارا نیست؟! شما باید بری استغفار کنی!!!

حاج صولت-تو حرف نزن پدر سگ!

فرید-بله چشم!

تا فتانه بانو بلند شد و رفت، حاج صولت گفت:

-اینجور که بوش میاد خبرا به دستتون رسیده!!!

فرید-حاج صولت به نفعت نیست اینکارو بکنیا...اگه تو حاج صولتی، منم پسرتم! مطمئن باش ساکت نمیشینم!!!

حاج صولت-خوشم اومد...روت زیاده...ولی اینجا بدجوری پات گیره ها!!!! به نفعته اینقدر بلبل زبونی نکنی!!!

-بابا به حرفاش گوش نکن...من خواهش میکنم فقط...

حاج صولت-خواهش نکن!!!

-بله چشم...پس چیکار کنم؟!

حاج صولت-بلند شید بیایید تهران!!

-چشم ما همین فردا میاییم!

تا این حرفو زدم تماسو قطع کرد!!!

یونگجه-چی شد؟!

فرید-هیچی همه چی حل شد!!!

جی بی-واقعا؟! دقیقا چی شد؟!

فرید-فقط نارین بلیط تهران برای فردا از کجا پیدا کنیم؟!

جونیور-بلیط تهران برای چی؟!

فرید-نارین به بابام گفت برمیگردیم!!!

جونیور-نارین؟! این چه حرفی بود که زدی؟!

-نمیدونم...واقعا نمیدونم...اه خسته شدم!!!

مارک-خسته نباشی!!!

-مارک میام خفت میکنما!!!

مارک-آخه احمق این چه حرفی بود که زدی؟!

فرید-بیا این سیب زمینی پشندی هم فهمید چه سوتی گنده ای دادی!!!

-حالا چیکار کنیم؟!

فرید-وایسا یه زنگ به ابی بزنم!!!

فرید

شماره ی ابی رو گرفتم و بلافاصله بعد از چند لحظه جواب داد:

-دفتر حل مشکلات بفرمایید!!!

-کوفت...الاغ تو رفتی تو کار حاج صولت سرک بکشی که خیر سرت به من خبر بدی، اونوقت امروز اون افسانه ی وبا باید بهم زنگ بزنه بگه ازم شکایت شده؟!

ابی-اوووووو چی میگی داداش؟! پیاده شو با هم بریم!!! چه خبره؟!

-ابی دارم بدبخت میشم...من چند وقت دیگه شعبه ی جدیدم اینجا افتتاح میشه اوقت الان بهم برچسب طرح دزدی چسبوندن!!

ابی-کارمندای شرکتت خبر دارن؟! چرا به من میگی؟! اون سهیل گور به گور شده مگه نیست؟!

-ظاهرا اول به خودم گفتن...از شرکتم در این مورد چیزی بهم گزارش ندادن...سهیلم که ترکیس!!!

نارین-نمیخواد عشقشو وارد این ماجرا کنه که یه وقت اذیت نشه!!!

بهش چشم غره رفتم و اونم با پررویی زل زد تو چشمام!!!

ابی-پس ینی اون روز که یکی از کارمندای حاج صولت رفت برای ثبت شرکت، برای این برند جدید دست به کار شدن؟! حالا اسم برندش چیه؟!

-احتمالا...

یه نگاه به نارین کردم و گفتم:

-اسمش نارینه!!

ابی-به به!!! حالا میخوای چیکار کنی؟!

-نمیدونم...تو چیزی به ذهنت نمیرسه؟!

نارین-پاشو بریم پایین دیگه...چرا موندیم پیش اینا؟!

-داداش یه لحظه گوشی دستت باشه!!! اصن قطع کن بهت زنگ میزنم!!!

به نارین نگاه کردم و گفتم:

-چیه؟! حالا دو دقیقه دارم با تلفن حرف میزنم چیزی میشه؟! 

نارین-به من گیر نده ها!!!!

فرید-ما رفتیم!!!

مارک-منم چند ساعت دیگه میام!!!

میخوام نیای پسره ی لج درار!!!

تا رسیدیم به طبقه ی خودمون، نارین گفت:

-فرید میدونم خیلی دارم اذیتت میکنم...الان واقعا تو اوضاع بدی هستی!! اونوقت من بدون هیچ فکری یکسره گریه میکنم و از مشکلات مسخره ام حرف میزنم...تو هم به خاطر اینکه حال و هوای من عوض بشه الان اومدی بالا و ازم دفاع کردی!!!

-خب؟!

نارین-ببخشید...من اونقدرا هم بی فکر نیستم...هرکاری که لازم باشه میکنم که مشکلاتت حل بشه!!!

-ای خدا...از دست این جوجه فسقلی...من خودم همه چیو حل میکنم!! اونا مشکلات خودمن...تو اصلا نمیخواد بهشون فکر کنی...

سریع پرید بغلم کرد و بلند بلند گریه میکرد!!!

نارین-فرید به خدا هرشب که میخوابم به این فکر میکنم که چرا اینقدر آدم خودخواهی شدم...چرا اینقدر دیگرانو اذیت میکنم!!

-باشه باشه...دماغتو نمال به لباسم...دیگه هم نمیخواد به این چیزا فکر کنی!!! من خودم قبول کردم که بیارمت...پس نمیخواد اینقدر خودتو سرزنش کنی!!!

ازم فاصله گرفت و بدون اینکه چیزی بگه رفت سمت آشپزخونه!!!

منم راه افتادم سمت اتاقم و لباسامو عوض کردم!!!

برگشتم توی پذیرایی و گفتم:

-من میرم یکمی قدم بزنم تا حال و هوامم عوض بشه!!!

نارین-منم بیام؟!

-نه...یکمی بخواب...دوباره شبیه پاندا شدی!!!

رفتم سمت پشت بوم و مثل همیشه بوی سیگار نارگیلی بود...سیگارمو روشن کردم و شماره ی ابی رو گرفتم!!!

ابی-فکر کردم یادت رفت زنگ بزنی!!!

-نه بابا...اونموقع پیش اون پسرا بودیم، برگشتیم خونه ی خودمون!!!

ابی-آها...عوضی جلوی اونا با من اونجوری حرف میزدی؟!

-الاغ اونا که فارسی حالیشون نیست!!

ابی-آها راس میگی!!!

-داداش میتونی بری طراح شرکتمو پیدا کنی؟! حاج صولت اونو خریده...اگه بفهمیم حاجی کجا قایمش کرده، میتونیم دوباره برگردونیمش سمت خودمون!!

ابی-کدوم طراح؟! مگه خودت طراح کارات نیستی؟!

-خودم تکی که نیستم...اون توی هر سری از کالکشنام، سه-چهار تا از کارا رو تا حالا طراحی کرده!!! اونجور که افسانه میگفت، حاجی ادعا کرده سه تا از کارای کالشن پاییزه ام رو از برند اونا دزدیدم...پس اون پسره رو مجبور کرده بره توی دم و دستگاهش!!!

ابی-خب اسمش چیه؟! باید کجا دنبالش بگردم؟!

-حامد خانی! چیزایی که لازم باشه رو برات میفرستم...از همین فردا شروع کن!!

ابی-اطاعت میشه!

-شرمنده...این چند وقت خیلی دارم برات کار میتراشم!!!

ابی-بیخیال بابا...خودت خوبی؟!

-اووووووه عالیم...اصن بهتر ازین نمیشم!!!

ابی-برو یکم استراحت کن...منم برم بخوابم!!!

تا در مورد خواب حرف زد یادم افتاد که دوباره اونجا دیروقته!!!!

-الان اونجا ساعت یکه، نه؟!

ابی-آره!!

-عب نداره...تو همیشه تا سه بیداری!!!

ابی-تو از رو نمیری!!! خدافظ!!!!

-شبت خوش!!

تا تماسو قطع کردم، متوجه صدایی که از پشت دیوار خر پشته اومد شدم!!!

فکر کنم پیداش کردم...آروم آروم رفتم سمتش و از پیرهنش کشیدمش بالا و گفتم:

-پس تو بودی!(کره ای!)

تا چهرشو دیدم، چشمام چهارتا شد...

نظرات 1 + ارسال نظر
Liry جمعه 8 اردیبهشت 1396 ساعت 18:48

مثل همیشه عالیییییییییی بود..وای بابای جین..مامانش خیلی ببعی بود..آخه داهیون؟ با جین؟ ...ولی خدایی حاج صولت عجب نامردیه ! آخی فرید با غیرت بازی دراورد خوشم‌اومد..جین بی عرضه..سیب‌زمینی پشندی جی‌بی زنمه. چه عجب فتانه بانو از نارین دفاع کرد. اون یارو سیگاریه کیههههههههه؟ راستی هیوک چیشد خبری ازش نیست.. سئوک هم همینطور ...وای نارین چه خنگ بازی دراورد..ینی میرن تهران؟؟ دلم واسه افلاطون تنگ شده بود.‌ دفتر حل مشکلات بفرمایید♡..این قسمت کوتاه بود ولی خیلی خوب بود‌. در کل مثل همیشه ۲۰. راستی دیگه اون "پدر من دیگه ۱۸ سالم شده" رو نمیزارید؟...موفق باشی مریم جون..♡♡♡♡♡♡♡♡

اون سیگاریه هم بالاخره معلوم میشه!
از هیوکم میگم!
سئوکم سرش گرمه...
پدر من 18 سالم شده رو هم میذاریم ولی هنوز قسمت جدیدش آماده نیست!!
ممنونم عزیزم...همچنین!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد