THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

کهربا (فصل دوم) پارت 40

 

جونیور

با کلافگی به اداهای پرید نگاه میکردم...کی میخواد دست از سر این کاراش برداره؟! 

وایساده بود جلومون و حرکتای رقص آهنگ bounce رو میرفت و بلند بلند میگفت "shake it shake it for me"

پرید-جونور دوران جاهلیتت خفن بوده ها!!

نارین-به این خوبی...میخوای الان یکی از عکسای دوران 16 سالگیتو بهمون نشون بدی ببینیم کی داغون تر بوده؟!

پرید-باشه!

اگه دوران بلوغش بخواد مثل نارین باشه، خیلی جای نگرانی نیست!

از دیدن عکسی که توی گوشیش بود و داشت بهمون نشون میداد، بهت زده مونده بودم!

نارین-جونیور فکر کنم باختیم...من واقعا نمیدونستم که این دوران بلوغ نداشته! شایدم بلوغ زودرس یا دیررس داشته که...

-عب نداره نارین!

متوجه نگاه عصبانی نارین به پرید شدم...با اینکه خودمم حرصم گرفته بود ولی دلم نمیخواست نارینم عصبانی باشه!

مجبور بودم مثل همیشه وانمود کنم چیزی نیست و خیلی قرص و محکم باشم...اینقدر این چند وقت مشغول فیلم بازی کردن جلوی این نره خرم که حس میکنم جین یانگ واقعی از یادم رفته!!!!

از اتاق اومدم بیرون و عین علافا توی راهرو میچرخیدم...منتظرم زودتر شر این پسر از زندگیم کم بشه!

با دستایی که دور کمرم پیچیدن جا خوردم و سریع برگشتم!

نارین-اوپا؟!

-واااااه نارینا اینجا کمپانیه ها...!

نارین-خب؟!

-خب نداره دیگه!

نارین-بیا بریم تو اتاقم!

نگاهش پر از شیطنت بود...

-برای چی؟!

نارین-میتونی نیای!!!

بعد ازین حرفش بدون هیچ مکثی راه افتاد سمت اتاقش و منم پشت سرش راه افتادم!

-وقتی که اینجا نبودی، اتاقت خیلی تمیزتر بود!!!

نارین-منظورت چیه؟! ینی من کثیفم؟! آره؟!

-آره!

یه نگاهی به دور تا دور اتاقش کرد و گفت:

-به نظر خودم که خیلیم تمیزه!!!

-قانع شدم...حالا برای چی گفتی بیام اینجا؟!

بی هیچ حرفی از جاش بلند شد و همونجور که داشت از پشت سرم رد میشد یه ذره موهامو بهم ریخت...

با نگاهم دنبالش میکردم که ببینم میخواد چیکار کنه!

رفت سمت چوب لباسی گوشه ی اتاقش و کیفشو برداشت و اومد روی صندلی روبروم نشست!

با ذوق دستشو برد توی کیفش و یه سری پاستیل در آورد!

نارین-اینارو ببین...حس کردم قیافه هاشون شبیه فن آرتای شماست برای همین خریدمشون!!

ینی برای همین گفت بیام اتاقش؟!

-چه باحالن!

نارین-چه بی ذوق...!

-عه خب چی بگم؟!

اومد سمتم و همونطور که بالای سرم وایساده بود، حس کردم که دوباره دستش توی موهامه!

امروز چش شده؟! گیر داده به موهام!

نارین-پاستیل بخور!

دستمو بردم سمت پاستیلا یه دونشو برداشتم و گذاشتم توی دهنم!

-نارینا خوبی؟! 

نارین-اوهوم...فقط یه خوابی دیدم...میخواستم دقیقا ببینم موهات چجوریه!

از حرفش خندم گرفت و گفتم:

-چه خوابی؟!

نارین-به چی داری فکر میکنی؟! تو خوابم موهات خیلی نرم بود...میخواستم الان بهشون دست بزنم ببینم واقعا همونقدر نرمن؟!

-مگه تو تا حالا به موهام دست نزدی؟!

نارین-هوم؟!

-داشتی با این کارات میترسوندیم دختر!

دستمو بردم دور کمرش و نشوندمش روی پام!

بهم نگاه کرد و گفت:

-شایدم دنبال بهونه بودم!

تو چشماش نگاه کردم...این دختر اصلا فازش معلوم نیست!!!

خیلی سریع لباشو گذاشت روی لبام...حس میکنم اگه الان میتونستم چهره ی خودمو ببینم، چشمام از تعجب شبیه گردو شده بودن!

انگار نمیخواست دست برداره...دختری که بعد از نیمه شب خجالت میکشه و توی روز ذره ای ازین حس توش وجود نداره!!! نارینا تو منو گیج میکنی!

صورتشو برد عقب و خیلی ریلکس از پاستیلا برداشت خورد!!!

-راحتی؟!

نارین-آره...چطور؟!

-هیچی...گفتم شاید رو پام نشستی یکمی اذیت بشی!

نارین-نه راحتم!!!

سرمو گذاشتم روی شونش...با اینکار انگار همه ی آرامش دنیا مال من بود!!!!

نارین-اوپا حس میکنم موهات باعث شد خیلی بیشتر عاشقت بشم!

-چرا؟!

نارین-نمیدونم!

-اصن خوابت چی بود؟!

نارین-توی خوابم من و تو و یکی از دوستای تو ایرانم توی به مدرسه درس میخوندیم...ما سه تا دوستای معمولی بودیم ولی دوستم تو رو دوست داشت...من این قضیه رو میدونستم! خیلی غصه میخوردم چون منم تو رو دوست داشتم ولی به خاطر دوستم هیچی نمیگفتم!

-خب این چه ربطی به موهای من داشت؟!

نارین-تو خوابم هروقت باهات شوخی میکردم میزدم توی سرت!

با شنیدن این حرفش لبخند روی لبم محو شد!

-دستت درد نکنه!

نارین-اوپا با هم شوخی میکردیم! ناراحت شدی؟!

-اینارو ول کن...واقعا غصه میخوردی؟!

نارین-خب حالا تو هم پررو نشو!

موهاشو دادم کنار گوشش و گونشو بوسیدم و بلافاصله ازش فاصله گرفتم!

از روی پام بلند شد و دستشو گرفت روی گونشو گفت:

-میشه اینقدر کیوت نشی و مثل پسربچه ها رفتار نکنی؟! اوپا من قلبم خیلی ضعیفه ها!!!!

خندیدم و بلند شدم بغلش کردم!!

-خونه ی جدید خوبه؟!

نارین-همین که به تو نزدیکم عالیه!

نمیتونستم خوشحالیمو از شنیدن حرفاش بروز ندم!

یکسره لبخند میومد روی لبام!

چندتا از پاستیلا رو برداشتم و از اتاقش اومدم بیرون...

توی راهرو چشمم به پرید افتاد...اونم بهم نگاه کرد و با یه نیشخند از کنارم رد شد!!

نارین

با صدای کوبیده شدن در اتاقم از جام پریدم...اینقدر هول کرده بودم که حس میکردم الانه که قلبم از جا دربیاد!

-کدومتونید این وقت شب؟!

در باز شد و فرید پرید تو اتاق!

-اوووووی من کی گفتم بیای تو؟!

فرید-هیس بابا...مامانم پشت خطه!

-چرا همیشه نصفه شب زنگ میزنه؟!

فرید-اون قبرستونی که مثلا ما دو تا الان توشیم، نصفه شب نیست!

-خیلی خب...تماسو برقرار کن! من اصن نمیدونم چرا باید مامان و باباهای ما از تکنولوژی سردربیارن و بدونن تماس تصویریم میشه برقرار کرد؟!

فتانه بانو و حاج صولت هردو نشسته بودن و معلوم بود که میخوان کلی حرف بزنن...چقدم که من الان حوصله دارم! حرف زدن با حاج صولت نگرانم میکنه...اون خیلی حواسش جمعه!

بعد از سلام و احوال پرسی همیشگی، فتانه بانو گفت:

-انگار اونجا خیلی داره خوش میگذره ها، نمیخوایید برگردید؟! به فکر دل ما هم باشید!

حاج صولت-حاج خانم باید دعا کنیم یه وقت از اونجاها خوششون نیاد و تصمیم نگیرن کلا بمونن!

-اینجا واقعا خیلی وسوسه انگیزه...هوا عالیه! امکاناتم عالیه!

فتانه بانو-خدا مرگم بده...ینی واقعا چنین قصدی دارید؟! فرید مادر من از تنهایی دق میکنما!!!! نومون باید پیش خودمون باشه!

فرید یه نگاه به شکم من انداخت و سرشو انداخت پایین...ای وای دوباره من شکم بند ندارم!

خواستم یه ذره پتومو بکشم بالا که خیلی شک برانگیز نباشم که با صدای باز شدن در اتاقم خشکم زد!

مارک-از اعتماد من سو استفاده میکنید؟! خب بذارید دو دقیقه عین آدم...

تا چشمش افتاد به فتانه بانو ساکت شد!! خدا رو شکر داشت کره ای حرف میزد!

خم شد و احترام گذاشت و خواست برگرده که فتانه  خانوم صداش زد:

-هی هندسام(handsome)

مارک با لبخند دخترکشش برگشت و به فتانه بانو زل زد!

ای خدا این گندا چین که پشت سر هم دارن زده میشن؟!

حاج صولت-حاج خانوم؟!

فتانه بانو که تا الان داشت با نگاه خیره اش مارکو میجوید با سرفه ی کوچیکی گلوشو صاف کرد و گفت:

-بله حاج آقا؟!

حاج صولت-میشناسیشون؟!

-خب بابایی اون خدمتکار هتلمونه...مامان جان قبلا دیده بودنشون!

فتانه بانو-فقط یه چیزی مگه شما الان یه کشور دیگه نیستید؟! پس چرا این هنوز خدمتکارتونه؟!

-ها؟!

حاج صولت با نگاه مچ گیرانه اش گفت:

-الان کجایید؟!

فرید-بابا جان شما به ما شک داری؟!

حاج صولت-دقیقا!!!! هی مارموک بیا اینجا ببینم!

مارک همونطور که سمتمون قدم برمیداشت گفت:

-من مارکم...اسمم "ل" نداره!

حاج صولت-این اسکلو نیگا...ببینم اونجا کجاست؟!

ملتمسانه به مارک نگاه میکردم که یه وقت سوتی نده!

مارک-اینجا...آمریکاست؟!

فتانه بانو-چی؟!

مارک-نه نه اروپاست؟!

حاج صولت-خب؟! کدوم کشور؟!

مارک شروع کرد زیر لب با خودش حرف زدن:

-اگه پروازشون لندن به کره بوده باشه پس...

با صدای بلند گفت:

-لندن!

حاج صولت-نه دیگه باختی! ببینم تو کی هستی؟!

مارک دوباره خم شد و احترام گذاشت و گفت:

-من؟! مار...

داد زدم:

-مارک ملافه ها رو الان بهت میدم!

حاج صولت-فرید چرا لالمونی گرفتی؟!

فرید-تایلند! از تایلند پیشنهاد داشتم...اومدیم تایلند!

فتانه بانو-خدا مرگم بده پیشنهاد چی؟!

فرید-پیشنهاد کاری مادر جان...استغفرالله! درخواست دادن که یه شعبه توی تایلند بزنم!

حاج صولت-پس چرا تا الان میگفتید تور اروپایید؟!

فتانه بانو-شما حتی عکسم فرستادید!

-خب واقعا رفته بودیم لندن! بعدش اومدیم اینجا!!!

حاج صولت-اونوقت این پسره هم تو لندن باهاتون بوده و هم تایلند؟!

فرید یه نگاه غضبناک به مارک کرد و عین دیوونه خندید و گفت:

-ای بابا پدر من اینا که همشون شبیه همن...مامان اشتباه کرده!

حاج صولت-پدر سوخته...بفهمم داری کاری میکنی پدرتو درمیارما!!!!

از حرفش خندم گرفت ولی سعی کردم لبامو رو هم فشار بدم و نذارم بفهمن!

حاج صولت-با تو هم هستما...!

فتانه بانو-خب برای اون بچه ضرر داره اینقدر توی پروازید!

یه دفعه ای فرید دستشو گذاشت روی دستم و سرشو انداخت پایین!

بهش نگاه کردم ببینم چشه...نکنه حالش بد شده؟!

-فرید؟!

فرید-بچه...راستش بچه افتاد!

با گفتن این حرف یه دفعه ای سکوت شد!

-چی؟! بچم افتاد؟!

فرید-میدونم نمیخواستی بدونن ولی بالاخره میفهمیدن!

خیلی مسخره بود ولی با شنیدن این حرف اشکام سرازیر شدن!

فرید صداشو آروم کرده بود و میگفت:

-بابا اون قرص زردامو یادته؟!

حاج صولت-دوباره داری میخوریشون؟!

فرید-نارین داره ازونا میخوره...اصن حالش خیلی بده! یه هفته خواب بود!

-فرید فاصلمون 5 قدمم نیستا...من دارم میشنوم!

صدای فتانه بانو رو شنیدم که با بغض گفت:

-گریه نکن دخترم...شما هنوز جوونید! کاش این مسافرتو نمیرفتید!

سرمو آوردم بالا و دیدم که فرید داره با بهت بهم نگاه میکنه!

فرید-چرا گریه میکنی؟!

-بچه هام!

بعد از چند ثانیه مارک که وسطمون نشسته بودو هل داد کنار و بغلم کرد!

فرید-برای نارین خیلی سخت بود...واقعا هم از نظر جسمی ضعیف شده و هم روحی!

حاج صولت-پسر مراقبش باشیا...اگه اتفاقی براش بیفته حاج بهرام که هیچی، خودم شخصا زندت نمیذارم!

نمیفهمیدم چرا گریه میکنم...انگار واقعا به اون دوقلوها وابسته شده بودم! اگه واقعا داشتمشون چی میکشیدم؟!

حاج صولت-حاج خانم بی زحمت یه چایی برام بیار!

فتانه خانم از جاش بلند شد و رفت...اوه اوه الان حاج صولت هر چی از دهنش دربیاد میگه!

حاج صولت-اون پسره کیه؟!

فرید-ازین ویترینیاس دیگه پدر من!

حاج صولت-عه؟! اونوقت واسه کدومتون گرفتید؟!

فرید-داشتیم تو خیابونا قدم میزدیم که پشت ویترین دیدیمش و بخاطر رضای خدا برای یه شب که امشب باشه گرفتیمش که کارامونو برامون انجام بده...آخه نارین یه چند وقتی استراحت مطلقه!

حاج صولت-پدر سگ دارم با زبون خوش ازت میپرسم!

بدون اینکه فرصتی بده من و فرید حرف بزنیم به مارک نگاه کرد و گفت:

-هی مستر اونجا کجاست؟!

مارک از جاش بلند شد و دوباره احترام گذاشت و گفت:

-کره!

حاج صولت-چی؟!

فرید-نه بابا این خودش کره ایه اینجا تایلنده!

حاج صولت-تو دهنتو ببند!

فرید-چشم!

حاج صولت-خب مستر...اسمت چیه؟!

مارک بازم احترام گذاشت و گفت:

-مارک از گات سونم!

فرید داد زد:

-چرا لو دادی؟!(کره ای گفت!)

نمیدونستم تو بهت گند کاری مارک باشم یا کره ای حرف زدن فرید!

مارک-خب تابلوئه دیگه! توقع داری نفهمن؟! طرف حاجی بازاریه...سر دسته مافیای کشورتونه! یهو از رفقای یاکوزاش میفرسته سراغم...من زندگیمو دوست دارم!

فرید-نارین تو در مورد حاجی بازاریا به اینا چی گفتی؟!

-یه چیزی تو مایه های یاکوزاهای ژاپنی!

حاج صولت-چی؟! من یاکوزام؟!

-اوا بابا جون شما هم حواست هست که داریم چی میگیم؟!

فرید-مارک خودم میکشمت!

حاج صولت-با خودم گفتم چقد قیافش آشناس...این از هموناییه که توی اکسپلور اینستام دیدم...فرید خاک برسرت! زنتو برداشتی بردی پیش دوست پسرش، آره؟!

ای مرض و اینستا...هر چی میکشم از دست همین فضاهای مجازی بیخوده!

فرید-بابا سو تفاهم شده...اینجا تایلنده! اونم فقط یه پشت ویترینیه! نارین میشه به جای اینکه زر زر گریه کنی خودتم حرف بزنی؟!

-نفهم تو زن نیستی...نمیفهمی الان چه حالی دارم!

حاج صولت-میشه مثل آدم بگید الان کجایید؟! اون بچه رو چجوری انداختید؟!

-من ننداختمش!

حاج صولت-چی؟! فرید مجبورت کرد بندازیش؟!

فرید-عه بابا این چه حرفیه؟! نارین یه لحظه گریه نکن!

حاج صولت-البته شما هنوز جوونید!

-من بچمو میخوام!

فرید داد زد:

-بچه میخوای؟! خب مگه من مردم؟! بذار دکتر اون دوره ای که گفته بگذره...یه بچه بهت میدم!

حاج صولت-خوشم اومد مثل خودمی عوضی!

فرید-دروغ نگو بابا جان تو اگه واقعا خیلی خفن بودی فقط همون دوتا رو نداشتی...تازه یه دونشم که رفت! منم که الان قالتون گذاشتم تنها موندید!!!

حاج صولت-خیلی خب!

-من همونو میخوام!

فرید-ای بابا!!!!

-خوبه تو یه روز بمیری من برم یه شوهر دیگه اختیار کنم؟!

آروم بهم گفت:

-نکه حالا این کارو نکردی؟!

سرمو گذاشتم رو شونش و گفتم:

-تنها شوهر من فقط تویی...آقامووووون!!!

فرید-باز پدر سوخته بازیت شروع شد؟!

مارک-من به جین یانگ گزارش میدما...چی دارید میگید؟!

سریع سرمو از روی شونش برداشتم!

فرید-بابا باور کن بهت دروغ نگفتیم!

حاج صولت-پدر سوخته هیچی نگو!

فرید-من؟!

حاج صولت-با هردوتونم! آمارتونو درمیارم و بیچارتون میکنم...تو نارین...این آتیشا همش از گور تو بلند میشه! 

-بابا جان پسر خودتم همچین سر به راه نیستا...حالا خوبه خودتم میدونی که به خاطر زن نگرفتن اومد سراغ من!

حاج صولت-هی مارمولک!

ای بابا باز این چوپان راستگو رو صدا زد!

مارک-بله آقا!

حاج صولت-آدرس اونجا رو بگو!

شروع کرد عین بلبل به گفتن آدرس!

من و فرید با درموندگی بهش نگاه میکردیم...این که هیچوقت حرف نمیزد چرا الان اینقدر بلبل زبون شده؟!

مارک-راستی آقای راد من خونوادم توی آمریکا زندگی میکنن و خیلی پولدارن!

حاج صولت-خب به من چه؟!

مارک-منظورم اینه ما میتونیم بعدا یه همکاری ای داشته باشیم!

حاج صولت-به به!

-الان این چه حرفیه این وسط؟!

مارک-فکر کردم شاید اینجوری خیلی باحال باشم!!!

فرید-آفرین حالا پاشو برو!

از جاش بلند شد و داشت میرفت که حاج صولت صداش زد:

-مارمولک شمارمو از فرید بگیر!

مارک-اوکی!

فرید-بابا این چه کاری بود؟!

حاج صولت-بالاخره باید با همکارا یه سوژه ای برای تایم ناهارمون داشته باشیم دیگه!

فرید-بابا اینا خیلی پولدارنا...پول تو جیبی تو ریاله، پول تو جیبی اینا دلاره ها!!!

حاج صولت-با همون ریال سوسکش میکنم!

فرید با چهره ی پوکر به باباش نگاه کرد و گفت:

-خب دیگه بابا جان ما فعلا بریم!

بلافاصله بعد از این حرفش در لپتاپو بست!

از اتاق رفتیم بیرون و به مارک نگاه کردیم که خیلی ریلکس لم داده بود روی مبل!

فرید-مارک تو آی کیوت چنده؟!

مارک-خودمو نمیدونم ولی انگار تو خیلی باهوشی که کره ایت از منم بهتره...چهار پنج ساله دارم کره ای حرف میزنم ولی هنوزم مثل تو نیستم!

فرید-جواب منو بده! نارین تو هنوزم داری گریه میکنی؟!

-تو به من چیکار داری؟!

فرید-مامان و بابای من همه چیو فهمیدن...من بدبخت شدم...اونوقت تو گریه میکنی؟!

-گیر دادیا!!!

مارک-کجا میری نارین؟!

-میرم پیش جونیور!

مارک-وایسا منم بیام!

فرید-هه نترس اگه بمونیم کاریت ندارم!

رسیدیم دم درشون و مارک درو باز کرد!

نمیدونستم الان درسته که همشونو بی خواب کنم یا نه!

مارک-کی بیداره؟!

بعد از چند ثانیه جی بی از اتاق خودش و یونگجه اومد بیرون!

جی بی-چی شده؟! اومو نارینا تو هم هستی؟! چیزی شده؟!

مارک-آره!

بم بم-داری گریه میکنی؟! سرورم کاری کرده؟!

مارک-خب تقریبا همه چیز لو رفته!

جونیور-اون عوضی باز چیکار کرده؟!

با صدای جونیور صدای گریه هام بلندتر شد!

سریع رفتم بغلش کردم و گفتم:

-بچم افتاد!

جونیور-نارینا حالت خوبه؟! مگه بچه ای هم در کار بود؟!

-ها؟!

جونیور-تو الان داری برای بچه ای که اسم اون روش بوده گریه میکنی؟! تازه بچه ای که فقط حرفش بوده و اصلا وجود نداشته؟!

کوبیدم به ساق پاش و گفتم:

-تو مادر نیستی که بفهمی!

جونیور-اومو ببخشید...ولی...ولی خب من خوشحالم! چون اسم اون پسر روی این بچه بود!

-اگه خیلی عرضه(املاش درسته؟!) داشتی اسم خودت رو بچه بود دیگه!

جونیور-عجیبه ها...قاعدتا این وقت شب باید خجالت بکشی و ازین حرفا نزنی! ببینم نکنه بچه رو بهونه کردی که الان بیای بغلم!

جی بی-اهم...جلوی بچه ها خوبیت نداره اینجوری حرف میزنیدا!!!!!

جونیور دستمو گرفت و منو برد توی اتاقش!

جونیور-نارین یکمی استراحت کن!

-اوپا...بابای فرید تقریبا فهمید که الان کره ایم!

جونیور-باشه بعدا در موردش حرف میزنیم...الان یکمی بخواب!

-تو هم اینجا میخوابی؟!

جونیور-نه میرم...تو راحت باش!

-نرو!

جونیور-هوم؟!

-من شب برمیگردم خونه ی خودم ولی یکمی اینجا میمونم...تو هم نرو!

اومد نشست کنارم...خیلی به هم ریخته بودم! ینی ممکنه اتفاق بدی بیفته؟!

یاد فرید افتادم...برای اون خیلی بدتر بود ولی من فقط به فکر خودم بودم و ولش کردم اومدم اینجا!!!! بعضی وقتا حس میکنم با این بی فکریای من حق داره که بخواد لجبازی کنه!

جونیور-نارینا غصه نخور...خونواده هاتون الان خیلی نمیتونن کاری کنن!

-جونیور شاید فعلا نتونن کاری کنن ولی بالاخره یه روزی پیدامون میکنن...مارک خیلی چیزارو به بابای فرید گفت! البته تقصیر مارک نیست...شاید اگه منم توی چنین شرایط مسخره ای قرار میگرفتم، میگفتم! در هر صورت اونا به خیلی چیزا شک کردن!

جوابی نداد سرمو گذاشت رو شونه ی خودش!

جونیور-ما هممون میدونستیم که بالاخره اونا از همه چیز خبردار میشن و باید خودمونو برای چنین روزی آماده میکردیم!

-ولی چرا اینقدر زود؟!

جونیور-تقریبا یه ماه از اومدنتون گذشته!

یه ماه...چقدر زود گذشته! شاید داره خیلی خوب میگذره که اصلا متوجه گذر زمان نیستم ولی اگه این خوشیا تموم بشن چی؟! ینی حاج صولت چیکار میکنه؟!

-اوپا میرم خونه خودمون...بهتره زودتر بخوابیم که برای فردا اذیت نشیم!

جونیور-باشه...تا دم در میام!

اومدیم توی پذیرایی و دیدم که مارک منتظر نشسته!

جونیور-هیونگ نخوابیدی؟!

مارک-اگه شب نرم طبقه ی نارین اینا، تو تا صبح نمیخوابی! منتظر بودم نارین بیاد!

جونیور تا طبقمون اومد و زنگ زدیم تا فرید درو باز کنه!

از چهره ی فرید معلوم بود که اونم روبراه نیست...!

از دم در رفت کنار و من و مارک رفتیم تو...امیدوارم دوباره بحثشون نشه!

به میز جلوی مبل نگاه کردم که یه زیر سیگاری با چندتا ته سیگار روش بود...تو ایران وقتی که خیلی عصبی بود میفهمیدم که میره یه گوشه و سیگار میکشه ولی اینجا تا حالا ندیده بودم...شایدم اینقدر آثارشو واضح نمیذاشت بمونه و نمیفهمیدم!

فرید-میدونی از وقتی که اومدیم اینجا اولین باره که داره اینجوری گریه میکنه...همیشه تو ایران و این وضعیت بود! حس میکنم الان بچه براش بهونس...!

برگشتم سمتش و دیدم که داره این حرفارو به جونیور میزنه...

متوجه نگاه جونیور شدم که خیلی آشفته بود!

فرید-میخوای امشب اینجا بمونی؟!

جونیور-نه...شب بخیر!

وقتی این اوضاع رو دیدم دوباره گریه ام گرفت...ینی واقعا میخواد چی بشه؟! 

اینکه فرید میخواست وانمود کنه که چیزی نشده منو شرمنده میکرد و باعث میشد عذاب وجدانم بیشتر شه! حس میکنم شرایط برای اون بدتره!

فرید-تو هم بر تو اتاقت دیگه...حالا اینقدر بچه دوست داری، میتونی مراقبشم باشی؟! تو خودت هنوز بچه ای! بیا برات لالایی بخونم که بخوابی!

با سر تایید کردم!

رو به مارک گفتم:

-اوپا شب بخیر!

فرید-فقط امشب به خاطر اینکه بچه ات افتاده باهات مهربونم و کاری به این دوستات ندارما!!!! از فردا حالشونو جا میارم...به خصوص اون مارمولکو!

این حرفش باعث شد وسط گریه هام خنده ام بگیره!

راه افتادم سمت اتاقم و اونم پشت سرم اومد!

فرید-مارمولک کاریش ندارما...دوباره شلوغش نکنیا!!!

مارک-اگه تا پنج دقیقه دیگه بیرون نباشی شلوغ میکنم!

فرید-پسر میزنم لهت میکنما...اصن میخوای خودتم بیا!!!!

از جاش بلند شد و پشت سرمون اومد!

فرید-واقعا با اون چرت و پرتایی که جلوی مامانم و بابام گفت توقع داشتم تا یه هفته جلوم آفتابی نشه! این پسر چقد پرروئه!

مارک-به یه زبونی حرف بزن که منم بفهمم!

فرید-بیا برو تو اتاق نمیخواد بفهمی چی میگم!

توی جام دراز کشیدم و فرید و مارکم پایین تختم نشستن!

-من آماده ام!

شروع کرد...همیشه توی موقعیتای سخت برام لالایی میخوند! بااینکه با این کارش غمگینتر میشدم ولی آرامشی که میگرفتم باعث میشد حتی نفهمم کی خوابم میبره!

صداش غم عجیبی داشت...شاید به خاطر فریماه بود! شایدم من حس میکردم غمگینه چون یاد حرفاش میفتادم که میگفت برای فریماهم لالایی میخونده!

کم کم آرامش داشت میومد سراغم...

حرفای جونیور که میگفت مامانم اینا نمیتونن کاری کنن!

تا اینجا که تونستم بیام پس دیگه خیلی جای نگرانی نیست...

نظرات 2 + ارسال نظر
Liry شنبه 21 اسفند 1395 ساعت 13:15

عالییییییییی بود..حرف نداشت..کاملا بی نقص.همه چیش به جا بود و عالی.وای مارمولک چقد سوتی داد..ولی بالاخره که حاج صولت و خانواده ی نارین باید میفهمیدن...نظرم رو راجع به فرید عوض کردی..با اینکه خیلی وقتا اذیت میکنه..ولی اگه اون نبود نارین نمیتونست دوباره جین رو ببینه..در کل عالی بود..خیلییییییی ممنون. موفق باشی مریم جون♡♡.

وایییییی ممنونم عزیزم!
مارک بچم چوپان راستگو شده!
فرید خیلی ماهه!
خواهش میکنم عزیزم!

Jinora_JY جمعه 20 اسفند 1395 ساعت 22:30

واییییی محشررر بووووودددد ترکیییدم خدااا
مارک عااالی بو وااای یاکوزااا
بچم افتااااااد
الهی گناه دارن فهمیدن ننه باباشووون واااای فریییید احساس میکنم داره اوپا میشه
عالی بود مرسی اونییییییی

مارک توی این قسمت خدای سوتی بود!
فرید!
خواهش میکنم عزیزم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد