THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

کهربا (فصل دوم) پارت 38

 

این مدل رفتارای نارین منو میترسونه...هرچند خیالم از طرفش راحته ولی اون پسر...!

نفسمو با حرص دادم بیرون و گفتم:

-بشنوه!

دلم نمیخواد به خاطر اینکه من با پرید درگیر نشم اینقدر در مقابلش حرف گوش کن باشه!

نارین-خب شروع کنیم!

-وااااه چیو؟!

نارین-فاسدی؟!

-من که چیزی نگفتم!

نارین-اونجوری که تو چشماتو گرد کردی و پرسیدی چیو...ولش کن! اوپا سالاد شیرازیو که یادته؟!

-بله همونی که پشتش ازون افسانه های من در آوردی پادشاهاتون بود...فکرشم نکن که درست کنم!

چند قدم اومد سمتم و با یه نیشخند موذیانه گفت:

-نه...ایندفعه پای یه ملکه وسطه! اسمش نارین السلطنه س!

-چی؟!

نارین-من از نوادگان اون ملکه هستم...بهتره به حرفم گوش بدی!

چاقویی که دستش بود رو آورد بالا و گفت:

-وگرنه ستاره ها تو خطر میفتن!

-من باید برم کمپانی!

صداشو لوس کرد و گفت:

-اوپا دلت میاد؟!

-ببینم مگه تو از من خجالت نمیکشیدی؟! پس چرا الان چسبیدی به من و با این نگاه خیره ات داری زورگویی میکنی؟!

بلافاصله بعد از این حرفم سریع ازم فاصله گرفت و خودشو سرگرم برداشتن وسایلا از کابینت کرد و آروم گفت:

-باشه اوپا...راست میگی، من دارم زیاده روی میکنم!

خوب بلده چیکار کنه که احساسات منو برانگیزه!

-چرا همیشه باعث میشی فکر کنم آدم بده ی داستانم؟!

چیزی نگفت...ینی واقعا سر این مسئله ناراحت شده؟! 

حق داره...اون به خاطر من هر رفتار و حرفی رو تحمل میکنه اونوقت من چی؟!

رفتم سمت یخچال تا گوجه و خیار بردارم و سالاد درست کنم...

یواشکی برگشتم سمتش و دیدم که لبخند روی لباشه...چقد خوبه که نفهم بودن منو زود فراموش میکنه! تا فهمید دارم نگاهش میکنم اخماش رفت تو هم!

نارین-اگه دیگه کاری نداری در یخچالو ببند!

-اطاعت میشه رئیس نارین!

اخماش باز شد ولی دوباره سعی کرد اخم کنه...این مدل رفتاراش دیوونه ام میکرد! 

رفتم پشت سرش و شروع کردم به بافتن موهاش!

حس کردم یه لحظه جا خورد ولی هیچی نگفت و منم به کارم ادامه دادم!

صدای زنگ گوشیش از توی اتاقش میومد!

نارین-اوپا یه لحظه بالای سر این پیازه وایسا من برم جواب بدم!!!

نارین

چند وقتیه که زنگ گوشیم باعث میشه استرس بگیرم!

شماره ی مامانم افتاده بود...بااینکه هروقت که زنگ میزنه بیقرارم و میخوام بدونم اونجا چه خبره ولی از طرفیم استرس بدی میگیرم!

-الو مامان؟!

مامانم-سلام دخترم...خوبی؟! بد موقع که زنگ نزدم؟!

با شنیدن صداش هم احساس آرامش میکردم و هم خیلی ناراحت میشدم...دقیقا مثل وقتایی که ایران بودم و با جونیور حرف میزدم! 

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغضمو قورت بدم و جوابشو بدم!

-سلام مامانم...خوبم تو خوبی؟! بابا خوبه؟!

مامانم-ما هم خوبیم...بچه ها در چه حالن؟! مراقبشون هستی؟! براشون کاموا خریدم...مثل همون جورابایی که قبل ازدواجت بافته بودم، یه جفت دیگه هم دارم میبافم!

کم داشتم غصه میخوردم حالا باید نگرانی و استرس این دروغ مسخره رو هم تحمل کنم...!

مامانم-نارین؟! گوش میدی؟!

-هوم؟! آره آره! اونا هم خوبن...خودتو خسته نکن مامانی!

مامانم-مگه آدم ازین کارا خسته میشه؟! به خصوص اگه برای نوه هاش باشه! فرید کجاست؟!

-فرید؟! رفته...

همون لحظه وسط حرفم جونیور در اتاقمو باز کرد  گفت:

-نارینا این...

-هیسسس!

مامانم-کسی اونجاست؟!

به جونیور نگاه کردم که داشت سرشو میخاروند و با چهره ی نگران آروم گفت:

-گند زدم؟!

-چیزه...فریده دیگه!

مامانم-فکر کردم داشتی میگفتی که فرید بیرونه!

-نه همینجاست!

مامانم-عه؟! خب سلام برسون بهش!

خدا رو شکر که نگفت گوشیو بدم بهش!

-چشم مامانی...من فعلا برم حاضر شم! میخواییم بریم شام بخوریم!

مامانم-باشه دخترم...مراقب خودت باشیا...هرچیزی نخور!

-چشم!

گوشیو قطع کردم و بی هیچ حرفی به جونیور که اومده بود رو تختم و کنارم نشسته بود و گوششو چسبونده بود به گوشیم زل زدم!

جونیور-چیه؟!

-تو مگه فارسی بلدی؟!

خودشم از کارش خنده اش گرفت و گفت:

-میخواستم صدای مادر زنمو بشنوم!!! راستی...

-چی؟!

جونیور-پرید!

-خب؟! چرا نصفه حرف میزنی؟!

جونیور-هرکاری میکنم نمیتونم به این مرتیکه اعتماد کنم!

-باز چی شده؟!

جونیور-دیشب از کجا فهمید من دارم میپرسم پشت دیوار چه خبره؟!

-خب...شاید...نمیدونم!

جونیور-کی کارش تموم میشه که زودتر شرش کم شه!

-خب حالا اینجوریم نباید بگیم...اگه اون قبول نمیکرد منو بیاره اینجا شاید دیگه هیچوقت همو نمیدیدیم!

جونیور-فکر میکنی اون نمیاوردت من بیخیال میشدم؟! حتی یه زمان میخواستم از گروهمون جدا بشم که بیام پیش تو!

-مامانم اینا هم حتما قبولت میکردن!

جونیور-وااااااه مگه من چمه؟!

-باز دوباره چشماتو گرد کردی؟!

با دو تا دستام لپاشو کشیدم و گفتم:

-تو چیزیت نیست فقط تو استایل اونا نیستی!

سرشو آورد جلو و گفت:

-تو استایل تو چی؟!

از جام بلند شدم و گفتم:

-پاشو که کلی کار مونده!

دستمو گرفت و منو نشوند روی پاش و گفت:

-هنوز کلی وقت هست! چرا شماها از صبح شروع میکنید به غذا گذاشتن؟! نکنه نگرانی یه وقت خرابکاری کنی و بخوای دوباره غذا رو بذاری؟!

-نه خیر ما وقتی که همه ی کارای غذامونو میکنیم، اونو بار میذاریم تا شب...اینجوری خوش طعم میشه!

جونیور-خب اینجوری که خاصیت غذا با پختن از بین میره!

با کلافگی نگاهش کردم و گفتم:

-حالا شماها که همه چیو خام میخورید و همه خاصیتشو میگیرید، کجای دنیا رو گرفتید!

جونیور-همه جاشو!

واقعا تو این یه مورد راست میگفت...یه وجب کشورن ولی کل دنیا رو دستشون میچرخه!

-قانع شدم!

جونیور-نارینا چند وقت دیگه تورای جهانیمون شروع میشه...نمیدونم میتونم بدون تو دووم بیارم یا نه!

-ما سه ماه بدون هم تونستیم تحمل کنیم...تازه اونموقع هیچ امیدی برای دیدن هم نداشتیم و مدام این فکر که شاید هیچوقت نتونیم همو ببینیم همراهمون بود!

جونیور-اوووم شاید هواپیمایی که من توش باشم سقوط کنه!

با این حرفش چشمامو گذاشتم رو هم و نفسمو صدادار دادم بیرون!

جونیور-اومو نارینا...شوخی کردم...منو نگاه کن...من نمیمیرم!

محکم کوبیدم تو سینش و داد زدم:

-من با تو شوخی دارم؟! ها؟!

دستای مشت شدمو گرفت و گفت:

-این اتفاق برای هر کسی ممکنه بیفته!

-الان واقعا وقت خندیدنه؟!

جونیور-ببینم به خاطر این حرف من گریه ات گرفته؟!

ازون وقتایی بود که منتظر یه حرف بودم برای بروز دادن احساسم...حرفی که زد تصورش خیلی ترسناک بود اما نیازی نبود من اینجوری واکنش نشون بدم!

-واییییی پیازا سوخت...پاشو بریم!

سریع از جام بلند شدم...دلیل خوبی برای فرار و نگفتن نگرانیام بود! 

رفتیم بالای سر ماهیتابه و با اینکه حسابی حرصم گرفته بود اما نتونستم جلوی خندمو بگیرم!

جونیور-این چیزایی که درست میکنید خیلی مضرن...میبینی همشم دردسرسازن!

-باشه اوپا...میشه الان به جای اینکه سیب سلامتی بشی و پیام سلامتی بدی، کمک کنی زودتر این گندو جمع کنیم؟!

.

.

با حرص به پسر کم سن و سال و خوشگلی که کنار فرید نشسته بود نگاه میکردم!

جونیور آروم در گوشم گفت:

-نارینا اینجوری نگاهش نکن...!

-تو نمیدونی چقد زور داره که از صبح تا حالا برای این مسخره وایسادم به جون کندن...اه اه چقدرم چندش به فرید نگاه میکنه!

با صدای زنگ خونه به خودم اومدم و نگاهمو از پسره گرفتم!

فرید-کس دیگه ای قراره بیاد؟!(فارسی)

-نمیدونم...امشب، شب مهمونی شماست! شما کسی رو دعوت نکردی؟!(فارسی)

همزمان با حرف زدنای من و فرید، جونیور از جاش بلند شد و رفت درو باز کرد...من و فرید با تعجب نگاهش میکردیم!

وقتی که درو باز کرد تعجبمون بیشترم شد! همه ی پسرا اومده بودن و دونه دونه میومدن تو و سلام میکردن!

فرید-بر خرمگس معرکه لعنت!

هیوک-اومو هیونگا شما هم قرار بود بیایین؟!

جی بی-تو اینجا چیکار میکنی؟! ما اومده بودیم به نارین سر بزنیم...برای کارای وبتونش یه سری مشورت میخواست!

واقعا نمیفهمیدم چی میگن...البته بهتر که اومدن! با اینکه فرید مایل بود که جونیورم زودتر بلند شه بره ولی الان دیگه نمیتونه حرفی بزنه!

فرید-توی کمپانیم میشد حرف بزنید!

مارک-دلمونم تنگ شده بود!!

-جکسون کجاس؟!

بم بم-امروز پرواز داشت...برای یه برنامه میخواست بره چین!

-عوضی نباید از من خدافظی میکرد؟!

بم بم-نرفته که بمونه...برمیگرده!

-در هر صورت!

.

.

تحمل این پسر کار آموزه و رفتاراش خیلی سخت بود...یکسره خودمو توی آشپزخونه سرگرم میکردم که کمتر برم توی جمع بشینم...!

از توی آشپزخونه به پذیرایی نگاه کردم...حالت پسرا یکمی غیر عادی بود! اینا چشونه؟!

کم کم شروع کردم به چیدن میز...جونیور و مارکم اومدن کمکم کردن و همه چیز خیلی زود پیش رفت!

-فرید جان میز آمادست!

فرید-به به بریم ببینیم خواهر عزیزم چه کرده!

نمیتونستم جلوی لبخند شیطانیم رو بگیرم!

فرید به محض رسیدن سر میز قیافه اش وا رفت!

فرید-سوسیس بندری؟!(فارسی)

-آره!

فرید-واقعا؟!

-دیگه یه شب نشینی که خیلی ریخت و پاش نمیخواد داداش جونم!

خدایا شکرت که صبح یه دور پیازا سوخت و وقتم برای تمیزکاری رفت...اگه الان یه غذای خوب گذاشته بودم، خیلی بیشتر حرصم میگرفت!

هیوک-این غذا عالیه! نونا واقعا خسته نباشی!

-خواهش میکنم هیوک جان...بدون تعارف هرچقدر خواستی بخور!

فرید-نارین تلافی میکنم!(فارسی)

-وااااا این بچه که خیلیم خوشش اومده! من که نمیتونم با دو تا بچه تو شیکمم وایسم غذا بپزم!(فارسی)

فرید-خیلی خب...من حرفمو زدم!

بقیه هم از غذا خوششون اومده...حقیقت این بود که غذای بدمزه ای نبود ولی خیلیم فاخر نبود!

بعد از خوردن غذا و تشکرایی که ازم کردن زود همه چیو جمع و جور کردم!

خیلی خسته بودم...فقط منتظر بودم زودتر همه چی تموم بشه و استراحت کنم!

هیوک-من کم کم باید برم...فردا هم باید برم کمپانی و بهتره زود برم بخوابم...برای امشب واقعا ممنونم!

فرید-بمون من فردا میبرمت کمپانی!

این چی داره میگه؟! واسه چی شب میخواد نگهش داره؟!

فرید-آقای جونور!

جونیور با تعجب سرشو آورد بالا و بی هیچ حرفی نگاهش کرد!

فرید-امشب نارینو با خودتون ببرید!

با صدای سرفه های پشت سر هم جی بی برگشتم بهش نگاه کردم و مارک داشت تند تند به پشتش ضربه میزد!

یونگجه-اومو هیونگ خوبی؟! نارینا آب بیار!!!

حرف فریدو نمیفهمیدم...ینی چی؟! علنا داره خونه رو خالی میکنه؟! واییی خدا مرگم بده!

این هیوکم که انگار اینکارس...عوضی چرا نیشش تا بناگوش بازه؟!

یوگیوم-نارین چرا خشکت زده؟!

به بم بم نگاه کردم که از آشپزخونه با یه لیوان آب اومد سمت جی بی!

جی بی-خوبم...نمیخواد!

جونیور با جدیت گفت:

-نارین برو حاضر شو!

حس بدی داشتم...انگار که ضایع شده باشم...اون یه باری که شب تو خونه راهم نداد بس نبود؟! حالا خودش داره میگه که شب برم پیششون؟!

جی بی-جین یانگا!!!

بهشون نگاه کردم...متوجه نگاهای معنی دارشون نمیشدم! نکنه دوست ندارن منو ببرن؟!

-اوپا من باهاتون میام ولی شب منو بذارید دم یه هتل!

جی بی-نه نه...بیا پیش خودمون! فردا هم با هم میریم کمپانی!

-من نمیخوام مزاحمتون بشم!

هیوک-اومو نونا شب میخوایید برید خوابگاه اونا؟!

مرض و نونا...کی گفته من نونای توی خرس گنده ام؟!

مارک-تو کارت نباشه...میره خوابگاه هیونگای تو پی ام که خالیه!

همه چیز رو مخم بود...الان چه خبره دقیقا؟!

.

.

به محض اینکه پامو توی خوابگاه گذاشتم خودمو روی کاناپه ولو کردم...دلم میخواست برای دو دقیقه به هیچی فکر نکنم! 

شاید اینکه من گاهی اوقات حس میکنم باید به فرید احترام بذارم چیز چرتیه!

شاید واقعا باید مثل جونیور در موردش فکر کنم و ذره ای خوبی نسبت بهش نکنم!

جی بی-حالا چی میشه؟!

مارک-جه بوم اینقدر اونجا شوکه شدی که نتونستی عین آدم میوه بخوری؟!

جی بی-هیونگ بدجوری پامون گیره...اگه چیزی بشه چی؟!

جونیور-اون عوضی ای که من دیدم خودشم بدش نیومده بود! اگه بخواد بعدا پای ما رو وسط بکشه بیچاره اش میکنم...کاری میکنم عین سگ از کمپانی بندازنش بیرون!

-ببخشید چه خبره؟! چی میگید؟! چرا پای شما گیر باشه؟!

یونگجه-حالا اینو چیکار کنیم؟!

جونیور-ببین نارین...خب...ما...نه ینی من میخواستم که پرید سرش گرم باشه!

-خب؟!

جونیور-خب...بعدش...

مارک-هیوکو ما فرستادیم سر راهش!

یوگیوم-آیش هیونگ مجبوری اینقدر قاطع و سریع بگی؟!

-چی؟! 

نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم...باز کارای هوشمندانه ی جونیور شروع شد!!!

جی بی-ما فکر نمیکردیم که از فهمیدن این قضیه خنده ات بگیره!

-دیگه واقعا حال ندارم برای اینم گریه کنم...امشب خیلی واضح خونه رو خالی کرد! اگه بلایی سر اون جوجه بیاره چیکار باید بکنیم؟! اگه خبر پخش بشه که برادر من...وای خدا!

جونیور-نارین نگران نباش...مردم که نمیدونن فرید برادر توئه! این دروغیه که ما توی کمپانی گفتیم!

-آخه آدم مشکل دار تر از این هیوک احمق نبود؟! این خودشم کرم داره!

جی بی-در مقابل اون پرید هر کسی کرمو میشه!

-چشمم روشن!(فارسی)

جی بی-چی؟!

-هیچی...واقعا دیگه نمیتونم به این قضیه هم فکر کنم! به من هیچ ربطی نداره...اگه مشکلی پیش اومد خودتون جمعش کنید!

مارک-باشه!

-مارک میشه اینقدر خونسرد نباشی؟! یه ذره استرس داشته باش...لعنتی دارم دیوونه میشم!

شروع کرد به خندیدن و اومد کنارم نشست و گفت:

-دخترعمه میگی چیکار کنم؟! من اتفاقای ترسناکتر ازین تحمل کردم...فکر میکنی چه حالی داره که پدر و مادرم فکر کنن من دارم بابا میشم؟! اونم بابای بچه ای که تو مادرشی!

-خیلی خب بابا...اصن خونسرد باش! برید بخوابید بذارید منم بخوابم!

جونیور-پاشو بیا اتاق من!

این حرفو که زد همه ساکت شدن و بلافاصله خودشونو سرگرم یه کاری نشون دادن که انگار هیچی نشنیدن!

از جام بلند شدم و پشت سرش رفتم!

بم بم-یوگیوم فکر کنم امشب باید با هندزفری بخوابیم!

جونیور-یادم باشه یه بیانیه بدم بگم چه فیلمایی میبینی!

بم بم-اومو هیونگ غلط کردم!

تا پامونو توی اتاقش گذاشتیم گفت:

-هیوک حواسش جمعه...چیزی نمیشه! پریدم اونقدرا احمق نیست که بخواد وجهه ی بدی از خودش نشون بده...مگه نمیخواد اینجا شعبه بزنه؟!

-امیدوارم!

پامو که توی این اتاق میذاشتم برمیگشتم به قدیما...حرفا...خنده ها...گریه ها...چجوری یه زمانی من همه چیز از یادم رفته بود؟!

جونیور-چیه؟!

-هیچی...هنوز یه سری چیزا برام قابل باور نیست!

اومد کنارم نشست و گفت:

-خیلی خودتو درگیر باور کردن نکن...فقط به این فکر کن که قرار بوده تو به اینجا برسی! اتفاقی که توی زندگی تو افتاد یه جورایی میخواست عجیب ترین نوع سرنوشتو نشون بده! میبینی؟! برای اینکه دو تا آدم از دو جای کاملا مختلف سر راه هم قرار بگیرن، خیلی چیزا و افراد دست به دست هم دادن!

حرفاش آرامش بخش بود...راست میگه! چیزی برای فکر کردن نیست!

پالتومو در آوردم و داشتم آویزونش میکردم که دیدم جونیور دراز کشیده!

فکر میکردم میخواد بره روی کاناپه بخوابه!

رفتم کنارش نشستم و برای چند لحظه ساکت بودم!

جونیور-فکر میکردم خیلی خسته باشی...پس چرا نمیخوابی؟!

-باشه!

کنارش دراز کشیدم و ناخود آگاه لبخند روی لبام اومد!

جونیور-میگم...اوممم غذای امروز خیلی خوشمزه بودا!!!!

اینقدر خجالت میکشیدم که به سقف بالای سرم زل زده بودم و وقتی که حرف زد بدون اینکه نگاهش کنم جوابشو دادم!

-سوسیس که دیگه چیزی نیست!

جونیور-منظورم اینه که اون چیزایی که بهش اضافه کردی خیلی خوش طعم بودن!

-همون پیازای سوخته؟!

جونیور-فکر کنم خیلی خسته ای...حوصله نداری!

-آره!

جونیور-پس بخواب!

-باشه...شب بخیر!

با وجود اینهمه خستگی فکر نکنم خوابم ببره...حس میکنم چشمام از یه جغدم بازتره!

جونیور-میخوای لخت بشم!

-چی؟!

جونیور-ناراحت شدی؟! هیچی بخواب!

-ینی اگه من بخوام اینکارو میکنی؟!

جونیور-اوهوم!

فکر کنم به خاطر همین بود که خوابم نمیبرد!

گردنمو چرخوندم و زیر زیرکی بهش نگاه کردم و گفتم:

-پس قبوله!

نظرات 3 + ارسال نظر
Jinora_JY یکشنبه 1 اسفند 1395 ساعت 06:21

خخخخخخخ واااییی میخوای لخت بشم؟
واااییی قبولله؟
واقعا عالی بود مردم.
هرکسی در برخورد با فرید کرمو میشه هخخخخخ
خیلی خوب بود مرسییییی


از بس که این بشر خوبه، همه کرمو میشن!
خواهش میکنم عزیزم!

Zahra-boice یکشنبه 1 اسفند 1395 ساعت 00:36

امووووو
جووون جووون
خطری شدنااا
چه شبی شد
فرید کاری نمیکنه ولی خود این هیوک خیلی کرم داره !
خیلی عااالی بود
واقعا چسبید
خسته نباشی
واقعا عالی بود
ممنون منتظریم

موهاهاها...جین یانگ خفن میشود!
از فرید هیچی بعید نیست...
خواهش میکنم عزیزم سلامت باشی!

Liry شنبه 30 بهمن 1395 ساعت 18:33

وووااااااااااااااایییییی!!!! بیچاره هیوک معلوم نیست چه بلایی قراره سرش بیاد! -_- وای نارین منحرففففف.. ینی تو بد ترین وضعیت هم بیخیال این کاراش نمیشه.. البته همینه که ما ها رو عاشق نارین با این دیوونه بازی هاش کرده!!عالی بود این قسمت مریم جون.خسته نباشی چون گفتی یکم سرت شلوغه... و خیلی ممنون که با همه گرفتاری هات بازم به خاطر ما سعی میکنی داستان رو بنویسی.خیلی ممنون مریمی♡♡. موفق باشی

هیوک خودشم مقصره...موهاهاها کرم داره!
واقعا همه نارینو به خاطر این انحرافش دوست دارن!(خودم که اینجوریم!)
خواهش میکنم عزیزم سلامت باشی...به خاطر نظرای مهربونانه ی شماهاست که همیشه کلی انگیزه برای نوشتن میگیرم!
ممنونم همچنین خانومی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد