THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

کهربا (فصل دوم) پارت 37

 

کم کم داشتم شک میکردم که خیابونو اشتباه اومدم...مگه میشه پیداش نکنم؟!

یه دفعه یه نفر یه کلاه از پشت سرم گذاشت روی سرم!

برگشتم سمتش و دیدم که یه دسته گل کوچیک جلوی صورتشه!

نا خود آگاه یه لبخند اومد روی لبام و دستمو بردم سمت دسته گل و از جلوی صورتش بردم کنار!!!

شبیه یه پسر بچه ی معصوم شده بود...

تیپش مثل تیپای جکسون بود...یه لباس گشاد و کلاه کپ!

اینجوریم خیلی خوبه ها!!!!

جونیور-بسه دیگه...داری با چشمات منو میخوری!

داشت با لهجه حرف میزد...چرا؟! دیگه خیلی داره استتار میکنه!

جونیور-چیه؟! امروز میخوام بشم جین یانگی که آیدول نیست!

-هیچی...اتفاقا خوشم میاد!

جونیور-ادای منو درآوردی؟! چرا لهجتو مثل من کردی؟!

-میخوام تمرین کنم که بعدا بتونم خیلی خوب از خانواده ی پارک دلبری کنم!!!

جونیور-آره حتما یاد بگیر وگرنه همینجوری که ببیننت بعید میدونم ازت خوششون بیاد!!

محکم کوبیدم تو سینش و گفتم:

-یااااا حقت بود میرفتم عروس مارک اینا میشدم...دیدی چجوری مامان و باباش قربون صدقه ام میرفتن؟!

دستشو انداخت دور گردنم و یه لبخند نمکی تحویلم داد!!!

همونطور که راه میرفتیم چشمم افتاد به مغازه ی نسبتا بزرگی که انواع شکلاتا توی ویترینش بود!!!

راهمونو کج کردم سمت مغازه و به نظر میومد جونیور برای اومدن به مغازه تردید داره...من که مطمئنم با این تیپ نمیشناسنش!

رفتیم توی مغازه و سریع گوشیمو در آوردم و شروع کردم به سلفی انداختن!

جونیور-وااااه چیکار میکنی؟!

-دارم با اوپای بوسانیم عکس میندازم!!!

انگار که دوباره متوجه شده که الان جونیور نیست و جین یانگ بوسانیه شروع کرد به خندیدن و فیگور گرفتن!

-اوپا تو برو دم صندوق منم چیزایی که میخوام و برمیدارم و میام!!!

جونیور-هوای دوست پسر بوسانیتو داشته باشیا...اون یه کارگر نیمه وقته که خیلی پول نداره!

جونیور

فوق العاده شده بود...از وقتی که دوباره برگشته وقتی میبینمش، حس عجیبی بهم دست میده!

اون فرشته ی زندگی منه...بین این همه کار و مشغله همین که به دیدن اون فکر میکنم، انگار دنیا رو بهم دادن!

نارین-اوپا من اومدم!

به دستاش نگاه کردم که دو تا آبنبات چوبی رو محکم گرفته بودن!

-همین؟!

نارین-من حواسم به جیب دوست پسر بوسانی که یه کارگر نیمه وقته هست!

از حرفش خندم گرفته بودم...امروز شده بودم جین یانگ واقعی...جین یانگ واقعی ای که فرشته ی خودشو پیدا کرده و دیگه هیچ سنگ و جادویی نمیخواد اونو ازش جدا کنه!!!

پول آبنباتا رو حساب کردم و اومدیم بیرون!

یکی از آبنباتا رو گرفت جلوم!

-مال منه؟!

نارین-آره دیگه...تو که نمیخوای من چاق بشم؟! پس باید بخوریش!

مثل یه بچه گربه شده بود...وقتی که نگاهم میکرد، حس میکردم دیگه نمیتونم حرف بزنم!!!

نارین-چیه؟! چرا زل زدی بهم؟! ینی اینقدر خیره کننده شدم؟!

-گل سرت...خوشگله!

بی تفاوت گفت:

-سانا برام خریده!

-از کی تا حالا اونا اینقدر رابطشون باهات نزدیک شده که بهت هدیه میدن؟!

نارین-نیستی ببینی از وقتی که فهمیدن فرید داداشمه، چجوری باهام رفتار میکنن! حسابی تو کف شوهرمن!

آیییشششش دوباره اسم این پسره اومد...اصلا برام جالب نیست که نارین بگه اون شوهرشه!

آبنباتمو باز کردم و گذاشتمش تو دهنم!

دست نارینو گرفتم و رفتیم سمت ایستگاه مترو...امیدوارم کسی نشناستم!

به محض اومدن ترن، از پنجره هاش دیدم که توش شلوغه...نارین عادی تر از من بود ولی من خیلی نگران بودم...در هر صورت نارینم به عنوان یه خارجی یکمی جلب توجه میکرد و این باعث میشد که یه وقت منم شناخته بشم!

نارین-من تا حالا سوار متروی کره نشدم!

-حالا الان میشی!

واقعا شلوغ بود و من نمیخواستم به وقت نارین معذب باشه...خودمونو یه گوشه جا دادیم و دستمو تکیه دادم به دیوار پشت سر نارین تا راحتتر باشه!!!

نگاهم بهش افتاد که داره ریز ریز میخنده و ذوق میکنه!

نمیدونم چقد میتونستم طاقت بیارم...فاصلمون خیلی کم بود و نفساش میخورد به گردنم!!!

آبنبات چوبیمو از توی دهنم در آوردم و گفتم:

-نارینا؟!

نارین-بله اوپا؟!

خب نمیتونستم بهش بگم که نفس نکش...چی بگم؟!

-هیچی!

نارین-بگو دیگه شاهزاده جین یانگ!

با این حرفش یاد بلایی که پرید سرم آورد افتادم!

فلاش بک

توی اتاق تمرین نشسته بودیم و از خستگی یکسره چشمام بسته میشد!

دیشب واقعا توی خونه ی اون دیوونه نتونستم چشم روی هم بذارم!!!

در اتاق به صدا در اومد و بلا فاصله باز شد!

پرید-سلام پسرا...نقاشی به دستم رسید!

با تعجب نگاهش کردم!!

کاغذ لوله شده ای که دستش بود رو جلومون باز کرد و با دیدن تصویر داخلش حس کردم الانه که بلند شم خفه اش کنم!!!

پرید-همونطور که میبینید ایشون فرید الدوله هستن که دارن چاپستیک رو به یک سری جاهای حساس شاهزاده جین یانگ هدایت میکنن!!

یه نقاشی مسخره درست کرده بود و به جای سر اون شاهزاده ی کره ای عکس من توی موزیک ویدئوی if you do اونجایی که داشتم گریه میکردم رو گذاشته بود و به جای سر پادشاه هم سر خودشو با اون لبخندای منزجر کننده ی خودش!!

صدای خنده ی پسرا رو مخم بود...هرچند خودمم به زور جلوی خندمو نگه داشته بودم ولی واقعا این کارش برام ناراحت کننده بود!

پایان فلش بک

نارین-اوپا؟! ناراحت شدی؟! باور کن منظور دار نگفتم!!

-نه...فقط نمیدونم چه لزومی داشت که حتما به جی وای پیم اون نقاشی مثلا تاریخی و مستند خودشو نشون بده!

نارین-ولی ذهن خلاقی داره ها!!

با این حرفش فکر کردم دیگه باید برم کلمو بزنم به دیوار!!!

-این ایستگاه باید پیاده شیم!

نارین-خیلی منتظر این لحظه بودم!!!

از ایستگاه که اومدیم بیرون تا چشمش به درختا افتاد برگشت سمتمو نگاهم کرد...فقط نگاهم میکرد و منم دوباره درگیر جادوی چشماش شدم و نمیتونستم حرفی بزنم!

نارین-اوپا...فکر کنم دیگه هیچ نگرانی ای توی زندگیم نداشته باشم!

-چرا؟!

نارین-چون تو الان اینجایی!!!

صداش حال عجیبی داشت...هم ذوق داشت و هم یه بغضی رو همراهش حس میکردم!

دستشو گرفتم و رفتیم توی راهی که پر از شکوفه های گیلاس بود!!!

عجیب بود...با هم حرف نمیزدیم ولی همزمان با هم میخندیدیم!

بالاخره رو یه صندلی نشستیم!

هوا یه خنکی ملایمی داشت...همه چیز شبیه رویا بود!!! شایدم من اینجوری فکر میکردم...شاید هیچوقت نمیتونستم تصور کنم که با کسی که دوسش دارم چنین قراری بذارم!

دستامو باز کردم و خواستم نارینو بغل کنم ولی اون خودشو جمع و جور کرد و یکمی رفت عقب تر!!! این کاراش منو اذیت میکرد...تا حدی که نمیتونستم بروز ندم و همیشه چهره ام بر افروخته میشد!

نارین-اوپا ناراحت شدی؟!

-نه...من نمیخوام مجبورت کنم...شاید اینجوری راحتتری ولی از وقتی که برگشتی انگار که با من راحت نیستی! این به خاطر اینه که همزمان هم من هستم و هم شوهر داری، نه؟!

سرشو انداخت پایین و چشمشو دوخت به زمین!

چند ثانیه ای چیزی نمیگفت...فکر کنم یه جورایی داره با سکوتش حرفمو تایید میکنه!

در هر صورت فکر کنم حق اعتراض نداشته باشم!

نارین-اوپا؟!

سرمو خم کردم تا چهرشو ببینم!!

نارین-نه نگام نکن...نمیتونم حرفامو بزنم!

-باشه...بگو!

ینی چی میخواد بگه؟!

نارین-اون سه ماهی که پیشتون بودم...دوست داشتم! از همون وقتی که لباستو پوشیدم...از همون وقتی که میخواستم هر جوری که شده توجهتو جلب کنم!

-تو که گفتی فکر میکردی لباس مارکه!

خندید و گفت:

-هر دومون خوب میدونیم که اون روز حرفمو باور نکردی...توی اون سه ماه فکر میکردم فقط دوست دارم...ولی وقتی که برگشتم، بدون اینکه چیزی یادم بیاد و بشناسمت، سخت نفس میکشیدم! با اینکه نمیدونستم چه خبره ولی حس میکردم یه چیزی رو گم کردم...وقتی که تو رو به یاد آوردم جوری شدم که همه فکر میکردن دیوونه شدم! راضی شده بودم که دست به هر کاری بزنم که دوباره ببینمت...اون موقع ها بود که فهمیدم دیگه دوستت ندارم...عاشقت شدم! کم کم خجالت میکشیدم...از کارایی که یه زمان کردم! ازینکه خیلی بهت نزدیک باشم! برات بهونه آوردم...ولی همه ی اینا به خاطر این بود که عاشق شدم...الان فکر میکنم که یه عاشق باید خیلی متفاوت تر از اینی که من بودم، باشه!

حرفاش باعث شد قلبم تندتر بزنه...خوشحال بودم! خیلی خوشحال...با این حرفاش خیال منو راحت میکنه!

-الان از من خجالت میکشی؟!

با پلک زدن حرفمو تایید کرد!

-ینی دیگه من نباید تنبیهت کنم؟!

نارین-هوم؟! نه مثلا میتونیم بریم زیر اون درخته بشینیم که تاریکه...اینجوری دیگه خجالت نمیکشم!

-واااااه من فکر کردم متحول شدی! تو هنوزم همونی!

نارین-خب میتونیم نریم...اصلا اینجوری بهتره! بهت ثابت میکنم که من واقعا خجالت میکشم!

دستشو گرفتم و بردمش سمت همون درختی که بهش اشاره کرده بود!

بی هیچ حرفی محکم بغلش کردم...نمیتونستم احساساتمو با کلمات براش بگم...سرمو گذاشتم روی شونش و موهاشو بو کردم...

انگار توی یه دنیای دیگه بودم...نه صداهای اطرافمو میشنیدم و نه جایی رو میدیدم!

با دستی که زد رو شونم متوجه دورم شدم!

نارین-اوپا...اوپا دارم خفه میشم!

از خودم جداش کردم و تو چشماش زل زدم!

انگشتاشو گذاشت روی کنار چشمام و گفت:

-اینا...اینا رو که میبینم واقعا دلم میخواد بکنمشون!

امشب یکسره لبخندای همراه با شرم داشت...نارین من، از من خجالت میکشه!

چشمامو بستم و صورتمو به صورتش نزدیک کردم...عجیبه! انگار داشتیم فیلم ضبط میکردیم...امشب همه چیز خیلی متفاوت تر از زمانای دیگمون شده!

تا گرمای لباشو روی لبام حس کردم صدای سوت باعث شد هردومون ازون حال و هوای رمانتیک دربیاییم!

نگهبان پارک-رو چمنا چیکار میکنید؟! بلند شید ببینم!

نگهبانه داشت میومد سمتمون و چند نفرم که اونجا بودن داشتن سمت ما رو نگاه میکردن!!!

نکنه اینجا لو بریم؟! بدون اینکه از جام تکون بخورم، مات و مبهوت به نگهبانه که داشت میومد سمتمون نگاه میکردم!!!

با کشیده شدن دستم از جام بلند شدم و دنبال نارین که دستمو گرفته بود و دنبال خودش میکشید دویدم!

نمیفهمیدم چرا واینمیسته...خیلی ازونجا دور شده بودیم...دیگه داشت نفسمون قطع میشد!!!

بالاخره رسیدیم به دستشویی ای که تقریبا ته پارک بود و پشت دیوارش که دید کمتری داشت نشستیم!!!

نارین با نگرانی دور تا دورمونو با چشماش چک میکرد!

نارین-خدا رو شکر...چیه باز زل زدی به من؟! میخوای گل سرمو بدم به تو؟! انگار خیلی دوسش داری!

دستمو بردم پشت سرشو به خودم نزدیکش کردم و لب هاشو بوسیدم...اینقدر سریع اینکارو کردم که یه لحظه خودمم شوکه شدم...اینهمه نگرانیش و مهربونیش نسبت به خودم خیلی برام خوشحال کننده بود...اصلا امشب حس میکنم نباید هیچجوره از دستش بدم...!

ازش فاصله گرفتم و گفتم:

-امشب خیلی دارم اذیتت میکنم...

نارین-هیس!

دستشو دور بازوم حلقه کرد و به آسمون اشاره کرد!

به آسمون نگاه کردم و بعدش یه نگاه بهش کردم و گفتم:

-خب؟!

نارین-قشنگه!

-آها!!!!

نارین-میدونی چرا؟!

-خب قشنگه دیگه...ماه داره...ستاره...

پرید وسط حرفم و گفت:

-دقیقا...ستاره...من هروقت به آسمون نگاه کنم یاد چشمای تو میفتم!

با این حرفش دیگه حس کردم کاملا رو ابرام!!!

بازوم که توی دستش بودو نیشگون گرفت و گفت:

-خب حالا نمیخواد اینقدر نیشتو باز کنی!!!

-امشب تو خیلی داری قشنگ حرف میزنی...با اینکه من یه خوانندم و ترانه میگم، من باید بهتر از تو بتونم ازین حرفا بزنم ولی نمیدونم چرا هیچی نمیتونم بگم!

نارین-اوپا دیگه خیلی زدی شبکه استانی نصف حرفاتو نفهمیدم...میشه یه دور دیگه بدون لهجه حرفاتو بگی؟!

دوباره حرفامو براش تکرار کردم!

نارین-خب چون من اینقدر خوبم که هیچ کلمه ای برای توصیفم پیدا نمیشه!

موهاشو ناز کردم و گفتم:

-آره...نارین من قابل توصیف نیست ولی من با نگاهم میتونم تو رو توصیف کنم...تو نمیتونی بفهمی هروقت که نگاهت میکنم توی چشمام چه خبره؟!

به چشمام خیره شد و بعد از چند لحظه گفت:

-من نهایتا میتونم تصویر خودمو توی چشمات ببینم!

جونیور-همین دیگه...هروقت بهت نگاه کنم، توی چشمام یه فرشته دیده میشه!

به محض شنیدن حرفم شروع کرد به دست زدن و گفت:

-پس من یه فرشته ام؟!

-فقط فرشته ی منی!

نارین-تو هم فقط دوست پسر بوسانی غیرتی منی!

-قبوله!

خنده هاش یه دنیا بود...

از امشب نگران روزیم که یه وقت باعث شم اون دیگه اینجوری نخنده!

.

.

منتظر جواب نارین بودم...ازش پرسیده بودم دیشب یه وقت پرید چیزی نگفت؟! مطمئنم اون پسر دهنشو نمیبنده...به خصوص که دیشب خودم نارینو بردم دم خونشونو یکمی دیر رسیده بودیم!

یکسره به گوشیم نگاه میکردم و چشمم که به اسم نارین میفتاد یاد حرفامون میفتادم!

یوگیوم-چیه هیونگ؟! از صبحه که یکسره میخندی؟!

-واااااه الان توقع داری چی بگم؟!

جی بی-جین یانگ دیشب چطوری پیش رفت؟!

-مگه دیشب چه خبر بوده؟!

جکسون-فکر کردی میتونی از ما مخفی کنی؟! ما همه چیو میدونیم!

-فضولی نکنید...براتون خوب نیست که بدونید!

مارک-زبون در آوردی!

-معلومه تازه ندیدید چه حرفای عاشقانه ی قشنگی میزنم!!!

بم بم-حتما ازین حرفای خزی که پسره میگه من همه ی احساسم وقتی که به تو نگاه میکنم، توی چشمامه و این حرفا؟!

یونگجه-فکر نکنم جین یانگ هیونگ هنوز به اون درجه هم رسیده باشه! نهایتا بتونه ترانه ی یکی از آهنگامونو براش بگه!

این مدل حرفا خزه؟! پس چرا نارین هیچی نمیگفت؟! نکنه داشت مراعاتمو میکرد؟! شاید چون خجالت میکشیده نگفته این حرفا خزه...من فکر میکردم خیلی حرفای خوبی بهش زدم!

جکسون-احتمالا آخر سرم گفته بیا بریم یه کفتر زیر اون درختس که با fly تکنو میزنه!!

-نه قبل حرفامون رفتیم زیر درخت!

واااااه من چی گفتم؟!

توی یه لحظه هر شیش تاشون بهم خیره شدن و بعدش سرشو تکون دادن و نوچ نوچ میکردن!

-هان؟! چیه؟!

جی بی-خجالت بکش...اینجا شیش تا پسر مجرد نشستن!

یوگیوم-هیونگ تک خوری؟!

بم بم-هیونگ این کارا زشته!

-واااااه طرف دوست دخترمه...نکنه میخوایید بذارم وسط همه بزنید!

جکسون-اومو جین یانگا چی میگی؟! بزنیم؟!

-آیششش شما میگید تک خوری دیگه...چه میدونم خب بذارم وسط بخورید!

با صدای باز شدن در اتاق برگشتم پشت سرمو نگاه کردم!

نارین بود با یه قیافه ی تو هم رفته!

-عه اومدی؟!

نارین-تو حیا نداری؟! این حرفا چیه میزنی؟! چی میذاری وسط بخورن؟!

شروع کردم به سرفه کردن و گفتم:

-کاری داشتی اومدی؟!

نارین-آهان چیزه...این پسر کار آموزه...هیوک!

-خب؟!

نارین-فرید دعوتش کرده خونمون...من نگرانم!

جی بی-چی؟! ینی چی؟! چیکارش داره؟!

نارین-نمیدونم...فقط خیلی نگرانم!!!

باید با هیوک حرف میزدم...پسره ی احمق قبول کرده؟! این یا خودشم کرم داره یا حالیش نیست پرید چه آدمیه!

باید برم با این پسره ی کله خر حرف بزنم!

از جام بلند شدم که برم که یاد اس ام اسم به نارین افتادم!

-نارین شی جواب پیامای دیگرانو بده که نگران نشن!

دیدم دوباره ازون لبخندای با خجالتش زد و بدون هیچ حرفی زودتر از من از اتاق رفت بیرون...خجالت کشیدناشو کجای دلم جا بدم؟!

جکسون-معلوم نیست دیشب چه خبر بوده که دیگه نارینم خجالت میکشه!!!

-واااااه آخرش منو دیوونه میکنید!

.

.

از صبح که پسرا باهام حرف زده بودن و یه جورایی بیشتر مسخره ام کرده بودن ذهنم مشغول شده بود...ینی من خیلی رفتارم مثل آجوشیاس؟!(آجوشی:مردای نسبتا سن دار)

اصلا از نارین میپرسم...اگه واقعا خیلی آدم ساده و قدیمی ای باشم اونم حس میکنه دیگه!

بهش پیام دادم و منتظر موندم جواب بده!

بعد از چند لحظه زنگ زد...چی میخواد بگه که زنگ زده؟!

-نارینا؟!

نارین-کی همچین حرفی زده؟!

-هوم؟! میخوای اول سلام کنیم؟! خوبی؟!

نارین-خوبم اوپا تو خوبی؟!

-اوهوم!

نارین-کی گفته تو استایلت قدیمیه؟!

-امروز با پسرا که حرف میزدم حس کردم اینجوری فکر میکنن...نارین راستشو بگو...نمیخوام مراعات منو کنی!

نارین-معلومه که اینجوری نیستی!

-راست میگی؟!

نارین-خب اوپا ببرشون پشت دیوار بهشون نشون بده آجوشی نیستی!

-نارین تمومش کن...!

نارین-هی آجوشی نکنه خجالت میکشی بفهمن چیکارا میکنی؟!

-نارین یه لحظه قطع کن!

تلفنمو گذاشتم توی جیبم و سریع حاضر شدم!

جی بی-جین یانگ شی کجا تشریف میبرید!

-برمیگردم!

با سرعت خودمو رسوندم دم خونشون!!!

به محض باز کردن در چشماش گرد شد و گفت:

-چیزی شده؟!

یه لحظه از کارم خندم گرفت ولی قیافمو جدی کردم و گفتم:

-پشت دیوار چه خبره؟!

نارین-برای همین اومدی؟! اونموقع که بهت زنگ زدم کجا بودی؟!

-خوابگاه!

نارین-دروغ نگو...پس چرا اینقدر زود رسیدی؟!

-اینو ول کن...پشت دیوار چه خبره؟!

شروع کرد به خندیدن و چیزی نمیگفت!

-چیه؟! وقتی پیشتم خجالت میکشی اونوقت پشت تلفن دلیر میشی؟!

نارین-اوپا نگران نباش من به کسی چیزی نمیگم!

-الان میگی یا نه؟! پشت دیوار چه خبره؟!

یه دفعه پرید پشت سرش ظاهر شد و گفت:

-چه خبره؟! بگید منم بشنوم!

-بله؟!

پرید-پشت دیوار چه خبره؟! اصن اینجا چیکار میکنی؟!

-خب...خب...امشب نوبت منه که اینجا بخوابم! داشتم میگفتم من با اینکه توی یه اتاق دیگه میخوابم ولی از پشت دیوار میفهمم چه خبره...حواستون باشه!

پرید-که اینطور! بیا برو تو...فقط به شما اتاق تعلق نمیگیره!

همزمان با این حرفش به کاناپه ی توی پذیرایی اشاره کرد و خودشم رفت توی اتاقش!

نفسمو صدا دار دادم بیرون و دست به سینه وایسادم!

نارینم سرشو انداخت پایین و رفت تو اتاقش...!

وااااه باورم نمیشه اتاق خودم به اون خوبی رو ول کردم و اومدم اینجا!!!!

رفتم سمت کاناپه و سرمو کردم توی گوشیم...مثلا سرگرم گوشیمم ولی یکسره به در اتاق نارین چشم دوخته بودم!

از نور زیر در میفهمیدم که هنوز بیداره!

آروم در اتاقشو باز کرد و بهم نگاه کرد!

همون لحظه برام اس ام اس اومد که "همه چیز خوبه؟!"

نمیدونم واقعا کسی زندگیش مثل ما دو تا هست؟!

جوابشو دادم و الکی گفتم آره...ولی هیچجوره خوابم نمیبرد!!

رفت توی اتاقش...ولی اصلا نوری که از زیر در اتاقش میومد خاموش نمیشد!

حدودا یک ساعت و نیم گذشت و من هر چی ازین پهلو به اون پهلو شدم، خوابم نمیبرد...!

دوباره برام اس ام اس اومد: "میخوای بیای روی تخت من بخوابی؟!"

سرمو آوردم بالا و دیدم که دوباره سرشو از لای در آورده بیرون!

جوابشو دادم: "چی؟!"

دیدم که گوشیشو گرفته دستش و داره تند تند تایپ میکنه!

به گوشیم نگاه کردم...گفته بود: "قرار نیست که اتفاقی بیفته! پس مشکلی نیست!"

راست میگه...از جام بلند شدم و تا چند قدم رفتم جلوتر صدای داد پرید باعث شد سر جام خشکم بزنه!

پرید-گفتم کاناپه!

اینقدر ترسیده بودم که رفتم چسبیدم به کاناپه...نارینم سریع در اتاقشو بست!

.

.

صبح با دردی که توی بدنم پیچیده بود چشمامو باز کردم...حس میکنم بدنم مثل چوب خشک شده بود!!!

چشمم افتاد به پرید که توی آشپزخونه بود...نگران بودم! اگه بخواد در مورد دیشب حرفی بزنه چی بگم؟! من خودم داشتم قانونو زیر پام میذاشتم!

ولی برعکس تصورم خیلی ریلکس بود!

بعد از شستن دست و صورتم رفتم سر میز صبحونه و دیدم که خیلی همه چیز شیک چیده شده!

تا نشستم روی صندلی نارینم با ظاهر ژولیده پولیده از اتاقش اومد بیرون!

اونم تا میزو دید مثل من متعجب شد و معلوم بود داره توی ذهنش دو دو تا چهار تا میکنه که ببینه چه خبره!!!

قاشق اولو که گذاشتم توی دهنم نارین از جاش پرید و رفت سمت کابینتا و درشونو باز کرد!

نارین-اوپا هیچی نخور...

-چرا؟!

نارین-چون توی اون غذا دو بسته پودر پاشین لباسشویی ریخته شده!

سرمو آوردم بالا و به پرید نگاه کردم...خیلی ریلکس داشت چایی میخورد و خودشو سرگرم گوشیش نشون میداد!

واقعا نمیدونستم که باید به این روانی چی بگم!

ینی الان من یه قاشق مواد شوینده خوردم؟!

همونجور خیره به پرید مونده بودم...یه نگاه به ساعتش کرد و از جاش بلند شد و با نارین فارسی حرف زد!

-وقتی من اینجام انگلیسی حرف بزن!

پرید-خیلی خب...نارین امشب یه شام خوب میذاری...یادت نرفته که هیوک داره میاد اینجا؟!

دوباره اسم این پسره...خیلی نگرانم...ینی میخواد چی بشه؟!

نارین-به من چه؟!

پرید-عه؟! به توچه؟! خیلی خب باشه!

نارین-نه نه هر چی شما امر کنی...بیشترین تلاشمو میکنم!

پرید-فعلا تا شب!

تا پاشو از خونه گذاشت بیرون، کوبیدم روی میز و داد زدم:

-این دیگه کیه؟!

نارین-هیس یهو میشنوه!

چرا نارین اینقدر مراعات این حیوونو میکنه؟!

نظرات 3 + ارسال نظر
Jinora_JY چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت 21:24

الهیییی قرار گذاشتنننن وای دوست پسر بوسانیم خخخخخ
وای من ترکیدم بیل بییییییییل خخخخخخخ عالی بوووود
راستی من یه پیشنهادواست دارم
من میگم از اونجا که توکهربا داریم به مشکل کمر جی بی نزدیک میشیم وبچه هاهم توردارن باید ازکره خارج شن واز اون جاکه نمیشه ناتالی شی نباشه فریدو بزارن مراقب جی بی باشهههههموهاهاهااااااااا

طبیعتا پسرا که برن و جی بی نتونه بره فرید و نارین میمونن پیشش!
موهاهاها انگار بدت نمیاد زوج جرید تشکیل بشه!

Liry چهارشنبه 20 بهمن 1395 ساعت 17:26

وای عالیییییییییییییییی بود. خیلی عاشقونه و قشنگ بود.. مرسی واقعا.. حرف نداشت این قسمت.وای هیوک بیچاره... قراره فرید چیکارش کنه؟؟
در کل عالی بود. مرسییییییییی. موفق باشی مریم جون

خوشحالم که دوست داشتی عزیزم!
از فرید هر کاری برمیاد!
خواهش میکنم گلم!
همچنین!

mac چهارشنبه 20 بهمن 1395 ساعت 15:30

چرا جین یانگو اذیت میکنی؟

مگه من فریدم که اذیتش کنم؟!
والا اگه کاریش داشته باشم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد