THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

wolfs پارت 114(پایانی)

سلام دوس جونیا

امشب دارم برای آخرین بار wolfs رو آپ میکنم...!

خیلی غمیگنه...این فیک توی خیلی از روزای زندگیم همراهم بود!

تا چند روز دیگه هم کل فیک رو با فرمت پی دی اف اینجا برای دانلود میذارم که اگه خواستید داشته باشیدش! :)

برید بخونید...امیدوارم مثل همیشه که دوستش داشتید، از قسمت آخرش هم راضی باشید!

راستی اینم بگم...ایده ی فیک جدید توی ذهنم هست ولی هنوز نمیدونم که بنویسمش یا نه! در هر صورت اگه شروع کردمش خبرتون میکنم و مثل فیکای دیگه اینجا آپش میکنم! 

 

جکسون

مبهوت صدای فریاد مارک بودم...

مارک-تو یه خودخواه عوضی ای!! ببین به چه روزی انداختیمون! یعنی نباید ذره ای بهمون اعتماد میداشتی؟!

صداش از عصبانیت میلرزید...با یکی تماس گرفت...صدای وکیل چو تو ماشین پیچید...

مارک-الو وکیل چو! پیداشون کردم...سریع همتون از اطراف عمارت متفرق شید...گمونم هرکدوممون که اون اطراف دیده شیم گند بزرگی به بار بیاد...به این گوگ و جین و گونگ مین هیونگ هم خبر بدید...ما داریم میریم بیمارستان...

وکیل چو-چی؟! بیمارستان برای چی؟! چی شده مارک؟!

مارک-وضعیت مینهو خوب نیست...

وکیل چو-برو سمت عمارت مارک!

دوباره صداش رو برد بالا ولی این دفعه چاشنی عصبانیتش بغض بود...

مارک-مینهو داره میمیره لعنتی میفهمی؟! کلی خون از دست داده! چجوری میگی برم عمارت؟! هااان؟!

وکیل چو-آروم باش مارک...مینهو چیزیش نمیشه!ببرش خونه...الان اگه ببریش بیمارستان همه چیز خراب میشه!! من ترتیب همه چیز رو میدم...تو فقط ببرش عمارت...

مارک-باشه...

اینقدر آروم این رو گفت که بعید میدونم وکیل چو حتی شنیده باشه! تماس رو قطع کرد و با سرعت سرسام آوری راهش رو به سمت عمارت برگردوند...

نگاهم رو ازش گرفتم و به مینهو نگاه کردم...بازم یکی دیگه به خاطر من به همچین روزی افتاده بود...اصلا نمیتونستم فکرم رو متمرکز کنم...

مینهو-جکسون...

صداش خشدار و بریده برید بود...

سرم رو بردم نزدیکش که زیاد اذیت نشه واسه حرف زدن...

مینهو-نامه تا الان تو اینترنت آپلود شده! تو باید به محض تماس سوفیا بری عمارت دادستان...حواست باشه که تو از همه چیز بی خبری...خدمتکارا از قبل هماهنگن و فقط منتظر دستور توان! بهشون میگی که فقط همه بگن دادستان تنها بوده و صدای شلیک گلوله رو از اتاقش شنیدن تا برسن به اتاقش آتیش بخشی از عمارت رو گرفته بود!! با مدارک توی دفترش تمام حرفای توی نامه خودکشی رو ثابت میکنی...نگران چیزی نباش...گوشی منم از جیبم بردار...اون وویس رو ادیت کن و فردا توی اینترنت پخش کن...دیر فهمیدم که تو یادگار آیرینی ولی کاش تو هیچوقت نمیفهمیدی من پدرتم...ببخشم...اما حالا که فهمیدی یه چیزی ازت میخوام...مراقب جین یانگ باش...درضمن سوزی‌ هم دختر خوبیه!!!

نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم...صداش مدام ضعیف تر میشد...بعد از آخرین جمله اش چشماش رو بست...با ترس و عجز برگشتم سمت مارک...اونم داشت گریه میکرد...

-مارک چیکار کنم؟! تو رو خدا تو یه چیزی بگو...

مارک-این لعنتی حق نداره بمیره! اینجوری حق نداره بمیره!!

برگشتم سمتش...

-گادفادر میشه چشمات رو باز کنی؟! خواهش میکنم!! یه لحظه به من نگاه کن...من از پس همه چیز برنمیام...

با متوقف شدن ماشین به مارک نگاه کردم...سرش رو انداخت پایین...

-خوبی مارک؟! واسه چی وایسادی؟!

مارک-بیا بشین پشت فرمون...

بدون حرف از ماشین پیاده شدم...نمیخواستم معذبش کنم...به زور خودش رو کشید رو صندلی بغل و من نشستم پشت فرمون...

-تو که همینو میخواستی!! پس تو چته؟!

مارک-حداقل از تو توقع شنیدن همچین حرفی رو نداشتم!! فکر میکردم حداقل تو میفهمی...

-میفهمم...خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنی میفهممت...ولی دیگران قرار نیست اونقدری که من میفهممت بفهمنت...مارک باید دیگران رو متوجه اون چیزی که تو فکر و قلبته بکنی وگرنه نمیتونی ازشون توقع داشته باشی!!!

حس میکنم بازی بی رحمانه ای بود برای هممون...اگه سر مینهو بلایی میومد مثل این بود که هممون یتیم شیم...

به محض اینکه رسیدیم عمارت همه اومدن جلوی ساختمون...وکیل چو با دیدن مینهو حال چهره اش به وضوح خراب شد...

این گوک-توی عوضی نباید به ما چیزی میگفتی؟!اگر گیر میفتادید چی؟!

وکیل چو-وقت بحث نیست...

پرستارا و یه برانکارد از در اومدن بیرون و مینهو رو با دقت از ماشین خارج کردن...هنوز مبهوت اتفاقات بودم...حتی نمیفهمیدم مارک چرا اونجا بود...

یه آن بین بچه ها نگاهم به سوزی افتاد که با رنگ پریده به دیوار تکیه داده!! صورتش خیس اشک بود و فقط زل زده بود بهم...

-واسه چی گذاشتید سوزی با این حالش بیرون بیاد؟!

ریان-واسه چی کاری میکنی که همیشه این دختر عذاب بکشه؟!

جین وون-ریان!!!

-راست میگه...

رفتم سمت سوزی...کشیدمش تو بغلم...واسم مهم نبود کسی اطرافمون هست یا نه!!! هنوزم سخت و خش دار نفس میکشید...حس کردم این چند روز کلی ضعیف شده...صدای نفسای خش دارش مثل پیرمردی بود که واسه زنده موندن دست و پا میزنه و همین حالم رو بد میکرد...

سوزی-چرا جکسون؟! اگه بچه ها نمیفهمیدن چی؟!

با شنیدن صداش حس کردم قلبم آتیش گرفت...

زنگ گوشیم به خودم آوردم...مامان سوفیا بود...

مارک-سوزی تو با من بیا...جکسون امروز خیلی کار داره!!!!

نگاه سوزی رو من خیره مونده بود...انگار منتظر اجازه بود...با اشاره سر مطمئنش کردم...

-الو مامان...

مامان-بیا جکسون...وقتشه!!!

فقط همین جمله...اما با کلی بغض و بعدم تک بوق قطع شدن مکالمه!!!

عاجزانه سرم رو بلند کردم بلکه کسی رو ببینم...وکیل چو با عجله اومد بیرون...

وکیل چو-بریم جکسون...

کاری رو کردم که هیچوقت فکرشم نمیکردم...خودم رو تو بغل وکیل چو انداختم و با صدای بلند گریه کردم...حس کردم به اندازه یک عمر سنگینم...دیگه نمیتونستم تحمل کنم...داشتم آروم میشدم....یه حس آشنا...موهامو کمی نوازش کرد‌...

سرم رو از روی شونه اش برداشتم...

وکیل چو-جکسون نگران هیچی نباش...من کنارتم پسر!!!

بهش اطمینان داشتم...از همون لحظه اول...

سوار ماشینش شدیم و دوباره راه افتادیم سمت عمارت...

وکیل چو-جکسون گوشیتو بردار و نامه خودکشی رو بخون...باید بدونی که تو اون نامه چه چیزایی هست...

ذره ای وابستگی عاطفی به دادستان نداشتم ولی نمیتونستم خوم رو کنترل کنم...واسه اولین بار بود که تا این حد ترسیدم...به خاطر مامان سوفیا بود...از رو به رو شدن باهاش میترسیدم...نمیتونستم بهش دروغ بگم...من عزیزترین آدم زندگیم رو بیوه کردم!!

به محض سرچ نامه بالا اومد...

باورم نمیشد که با این سرعت داشت دست به دست میشد!!!

"ونگ هستم! بابت اتفاقات اخیر از دولت و مردمم طلب بخشش دارم...قدرت همیشه آدم رو به بیراهه میکشونه! وحشت بزرگ زندگی من این بود که توی دادگاهی که تمام عمرم سعی در برقراری عدالت درش داشتم محاکمه بشم! به همین خاطر آخرین حرف هام رو اینجا میزنم...تمام اتهامات علیه ام رو میپذیرم...دیر فهمیدم که خیلی زود دیر میشه...آتیش سوزی کمپانی JMG بزرگ ترین خطای زندگی من بود که حکم تیر خلاص رو برام داشت...از مردمم میخوام که من رو ببخشن و به خانواده ام سخت نگیرن!"

الان از بزرگ ترین تهدید زندگی خودم و دوستام فقط همین چند خط نوشته مونده بود! مبهوت به رو به روم نگاه کردم! کی رسیده بودیم؟! آتیش خاموش شده بود ولی جلوی عمارت غوغایی بود از خبرنگارا!!

وکیل چو-جکسون آماده ای؟!

بهش نگاه کردم...نگاهش غمگین بود ولی مطمئن...اشکام رو پاک کردم...

به محض پیاده شدن از ماشین خبرنگارا متوجهمون شدن!!

-آقای ونگ چه حسی دارید نسبت به اعترافات پدرتون؟!

-از اینکه پدرتون کسی بود که به جون خودتون و دوستانتون سوء قصد کرد چه حسی دارید؟!

-شما از فعالیت های پدرتون تو این سال ها باخبر  بودید؟!

-میگن قبل از آتش سوزی صدای تیر از داخل اتاق دادستان اومده، در این باره چه توضیحی دارید؟!

وکیل چو-برید کنار...سعی کنید یک انسان داغدار رو درک کنید...همونطور که میبینید آقای ونگ تازه رسیدن و از چیزی مطلع نیستن...

صدای محکمش بهم جسارت داد تا قدم هام رو محکم تر بردارم و وارد خونه بشم!!

ساختمون آسیب جدی دیده بود به همین خاطر همه خدمه و مادرم توی حیاط بودن...

مامانم با دیدن وکیل چو لبخند تلخی بین گریه هاش زد...

مامان-اومدی جکسون؟! همه منتظر تو بودن...وقتشه!!

خدمه همگی به دهن من چشم دوخته بودن...برگشتم سمت وکیل چو...با حرکت سرش مطمئنم کرد...یاد حرفای مینهو افتادم...

-چیزی‌که شما باید بگید فقط یه چیزه!! صبح بعد از خروج مادرم از خونه، به غیر از دادستان کسی خونه نبود...شما با صدای گلوله متوجه فضای متفاوت خونه شدید و به محض رسیدن به نزدیکی اتاق پدر متوجه آتیش سوزی شدید...حرفی هم در مورد از کار افتادن سیستم امنیتی نمیزنین

بدون هیچ حرفی همشون تعظیم کردن.

مامان-فکر نمیکردم یه روزی مثل پدرت وایسی یه اتفاق رو برنامه ریزی کنی!! برات خوشحال نیستم ولی این کاری بود که تو باید انجامش میدادی!

-مثل کدوم پدرم دقیقا؟!

نگاهش رنگ باخت...برگشت سمت وکیل چو...

وکیل چو-بالاخره باید میفهمید...

مامان-آره باید میفهمید...

اشکاش دوباره صورتش رو پوشوند...من در مقابل این زن همیشه ضعیفم...رفتم سمتش و بغلش کردم...

-مامان سوفیا تو تا همیشه تنها مامان منی! من اگر هزار تا خانواده هم پیدا کنم تو واقعی ترین خانواده ی منی...میدونی که از صمیم قلب دارم این حرفا رو میزنم؟!

مامان-میدونم...من تو رو با تمام عشق توی وجودم که نتونستم نثار هیچکس بکنمش بزرگت کردم...تو تنها خیال راحتیه من تو این زندگی ای! حالام خوشحال باش که یه بابای خوب مثل یو هیون پیدا کردی!!!

یه آن خندم گرفت...نتونستم خودم رو کنترل کنم و با صدای بلند خندیدم...مامانم دستپاچه از بغلم اومد بیرون و سعی میکرد آرومم کنه!

مامان-آروم باش...چته آخه؟! این صدای خنده هات برات بد میشه...نمیخوای که پشتت هزار تا شایعه راه بیفته؟!

نمیتونستم خودم رو کنترل کنم ولی با پس گردنی که از وکیل چو خوردم سعی کردم آروم بگیرم...

-مامان کوچولوی ساده ی من شاید باورت نشه ولی من پسر این آقا هم نیستم!!!

با بهت به وکیل چو خیره موند...

وکیل چو-حالا همه حرفا رو باید الان بزنی؟! سوفیا این دیوونه رو ول کن...بگو ببینم تو چه خبره؟!

-من پسر مینهو ام!!!

مامان-چی؟!

تا حالا همچین جیغ بلندی از مامانم نشنیده بودم!!

وکیل چو-جکسون حداقل تو این شرایط یکم منطقی تر عمل کن!!! سوفیا تو هم آروم باش..

سوفیا-یو هیون جکسون واقعا پسر مینهوئه؟!

وکیل چو عجیب دستپاچه شده بود...

وکیل چو-خب آره...میدونی تو هیچوقت نپرسیدی وگرنه حتما بهت میگفتم...

دوباره اشکای مامانم راه گرفت...یعنی انقدر از مینهو بدش میومد؟!

-مامان تو از اینکه من پسر مینهوام ناراحتی؟!

سوفیا-نه...اصلا...چطور میتونم ناراحت باشم؟! فقط هیچوقت حتی بهش فکر نکرده بودم! تو پسر مینهویی و من بزرگت کردم ولی هیچوقت من و مینهو مال هم نشدیم! زندگی خیلی بی رحمه...

انگار داشت با خودش حرف میزد...حواسش به من و وکیل چو نبود...آروم رفت روی یکی از صندلی های حیاط نشست و به یه گوشه خیره موند...

وکیل چو سرزنش گرانه نگاهم کرد...

وکیل چو-بهتره بریم داخل ببینیم چه خبره!!

از اون عمارت شاهانه فقط کلی دوده و بدبختی مونده بود...دوباره پا گذاشتم تو این راهروی لعنتی...یک ساعت پیش بدن بی جون مینهو توی همین راهرو روی دوشم بود...هنوزم صدای نفسای نامنظمش تو گوشمه...اشکام باز راه گرفتن...

اولین باری که دیدمش توی عمارت خودش بود؟! اون موقع نمیدونست من پسرشم و داشت کمکم میکرد؟! چرا اینقدر کم ازش خاطره دارم؟! این منصفانه نیست...

وکیل چو-جکسون آروم باش!

-اگه زنده نمونه چی؟!

ته چشمای وکیل چو چیزی بود شبیه بغض و بی کسی!! حالا که فکر میکنم میبینم وکیل چو تو این بازی ای که از بیست و خرده ای سال پیش راه افتاده بود از همه تنها تر بوده!! حالا که به امروز رسیده، حالا ک به ته این بازی رسیده حتی خانواده ای نداره که برگرده پیششون...همه چیزش رو تو این بازی گذاشته!!! یعنی همش بخاطر آیرین بوده؟!شایدم برای مراقبت از من و مینهو...این مرد همیشه مراقب بوده...توان و پسرش...مینهو و پسرش...عشقش!!! تمام بچه های کمپانی!

وکیل چو-باید بمونه...

به پلیسایی که تو محل حادثه بودن من رو معرفی کرد و خودش رو به عنوان وکیلم معرفی کرد...

+من مسئول پرونده پدرتون هستم...اونجور که از شواهد پیداست و نامه ای که پدرتون از طریق سایتشون آپلود کردن این یک خودکشی برنامه ریزی شده بوده...امروز تا قبل از ساعت سه نتیجه کالبد شکافی میاد...شما اگر به فرد یا چیز خاصی مظنون هستید میتونید با ما درمیون بذارید!

-اطلاعات من در حد حرف های شما و نامه ای هستش که از پدر به جا مونده...ترجیحم اینه که متتظر نتیجه کالبد شکافی باشم! امروز بعد از نتیجه ای که اعلام میشه یک نشست خبری خواهم گذاشت...

+بسیار خب...پس اگر اجازه بدید ما تعدادی از خدمه ساختمون رو برای شهادت مکتوب ببریم...

-حتما...

وکیل چو-اگر امکانش هست صحت اون نامه رو هم تا بعد از ظهر که نتیجه کالبدشکافی رو به ما میدید تایید کنید...

+اون نامه از سیستم شخصی دادستان آپلود شده! طبق شهادت اولیه خدمه هم امروز کسی وارد ساختمون نشده ولی حتما تا بعد از ظهر به این مورد هم رسیدگی میشه!

وکیل چو-ممنون...

-بریم؟!

وکیل چو با تعجب بهم نگاه کرد...

اینجا هیچ چیزی جز عذاب برام نداشت...باید میرفتم پیش مینهو...

با هم از ساختمون خارج شدیم...مامان سوفیا هنوز روی همون صندلی نشسته بود...

-مامان بلند شو...با ما بیا...

وکیل چو-کجا؟!

-عمارت توان دیگه!!!

مامان-پسر جون این سر به هوایی از تو بعیده! درسته که من مادرتم و برات خطری ندارم ولی‌ بعضی چیزا برای همیشه باید سر بسته و پنهون بمونه!! این به نفع همه است...گاهی باید تظاهر به ندیدن و ندونستن کرد...حالا که خواسته یا ناخواسته اینجا وایسادی باید بدونی که قبح خیلی چیزا نباید ریخته بشه!!! میفهمی‌ که چی میگم پسرم؟! میرم پیش مادربزرگت...زودتر تمومش کن! یو هیون لطفا مراقبش باش...

دلم سوخت به حال زنی که رو به روم وایساده بود...کسی که میدونست ولی نمیدونست...کسی که دید ولی ندید...خیلی دلم میخواست اون دختر شر و شیطونی که مینهو و وکیل چو راجبش حرف میزدن رو ببینم ولی به جاش الان مادری جلوی روم بود که برق شیطنت چشماش عین زندگیش کدر شده بود...بغلش کردم و گونه اش رو بوسیدم!!

-مامان دیگه همه چیز تموم شد...

فقط سر تکون داد و آروم رفت سمت ماشینش...

من و وکیل چو هم راه افتادیم سمت عمارت...

وکیل چو-جکسون مطمئنی فکر خوبیه که همین امروز نشست خبری بذاریم؟!

-آره!!! نباید به مردم فرصت داستان سازی و کینه توزی بدیم!! باید زودتر خودمون رو از منجلاب دادستان بیرون بکشیم وگرنه من و مادرمم با اون پایین کشیده میشیم!

وکیل چو-فکر خوبیه ولی اون حروم زاده اینقدر هفت خطه که حس میکنم از اون دنیا هم قراره به کاراش ادامه بده و خیلی زود و با یه چیزی سورپرایز خواهیم شد!

-دیگه قدرتی نداره...همون نامه برای نابودیش کافیه چون آدم مرده دادگاهی نخواهد داشت! ما وقتی مدارک رو تحویل بدیم همه چیز تمومه...مشکل ما فقط همین آدم بود و این موجود جز با مرگش جور دیگه ای سایه اش کم نمیشد!!!

تو ساختمون خاک مرگ پاچیده بودن...این سکوت واسم وحشتناک تر از هر چیزی بود...همه بچه ها توی سالن نشسته بودن...حتی امبر و سوزی و کای...این یعنی چیزی شده!!!

وکیل چو-مارک!

منتظر به مارک چشم دوختم!

مارک-تونستن جلوی خون ریزی رو بگیرن...ولی از اونجایی که حفره شکمی محل اصابت گلوله بوده وضعیت خوبی نداره...

-مارک فقط یه کلمه اون چیزی که باید بگی رو بگو...

مارک-تو کماست...

حس کردم زانوهام سست شد...بالاخره افتادم...امروز با تمام قوا خودم رو نگه داشته بودم ولی بالاخره افتادم...

وکیل چو سریع زیر بغلم رو گرفت و نشوندم روی یه مبل...

-باید میبردیمش بیمارستان...اگر اینجا نبود اینجوری نمیشد!!!

وکیل چو-جکسون آروم باش...

-اگر بمیره چی؟! میدونی چندمین نفره؟! امروز روز برد ما بود...ما امروز بالاخره این بازی بیست سی ساله رو بردیم ولی وضعمون رو ببین...یکی با یه سینه سوخته...یکی با بدن سوخته...یکی با دست و پای شکسته...خیلیا حتی دیگه بین ما نیستن...چرا ما همیشه میرسیم ولی دیر؟!

این گوک-مهم رسیدنه جکسون! ما به جایی رسیدیم که خیلیا خیلی ساله برای رسیدن بهش داشتن تلاش میکردن...

-بهایی که بابتش دادیم ارزشش رو نداشت...

مارک-اونجا همه چیز مرتب بود؟!

-مگه میشه نباشه؟! اگه یه سر ماجرا مینهو باشه قطعا همه چیز مرتب پیش میره! هرچند که اینقدر دادستان موجود منفوری بود که هیچکس مایل به کش دادن و پیگیری این قضیه نیست و قطعا مقامات هم خوشحالن همچین جونوری از بین رفته!! یه تهدید دائمی رو از زندگی خیلیا برداشتیم...هرچند که با نبودش خیلی از آشغالای این مملکت هم به آرامش میرسن چون دیگه کسی نیست که جیک و پوک زندگیشون رو بدونه!! بعداز ظهر یه نشست خبری دارم...گمونم این نشست آخرین قدم ما برای این بازی باشه!!!

مستخدم-ببخشید قربان بم بم شی و یوگیوم شی تشریف آوردن...

مارک-بفرستینشون داخل...

به محض ورودشون بم بم رفت سمت جونیور و بغلش کرد...یوگیوم هم پشتش وایساده بود و با نگرانی به مارک نگاه میکرد...

بم بم-هیونگ خوبی؟! نمیدونستم چی شده...به محض اینکه شنیدیم با یوگیوم اومدیم...چرا بهم زنگ نزدی؟! هیونگ لاغر شدی؟! ببینم نکنه بیمارستان بودی؟! جاییت که نسوخته؟!

جونیور-بم بم امون میدی حرف بزنم؟! من خوبم پسر...لازم نیست نگران چیزی باشی...

مارک-هی آمیب ازش فاصله بگیر...میبینی که خوبه!

یوگیوم با خجالت برگشت سمت مارک...

یوگیوم-هیونگ شما هم خوبی؟! من خیلی ‌نگرانتون بودم...

یه لبخند محو نشست گوشه لب مارک...نمیدونم از کی بود لبخندش رو ندیده بودم...

مارک-ما همه خوبیم...به شما خوش گذشت؟!

یوگیوم-چه خوشی؟! از وقتی فهمیدیم تا وقتی برسیم انگار هزار سال شد...

جونیور-بم بم مامانت خوب بود؟!

بم بم-آره هیونگ...الان مهم تویی!! میشه یه دقیقه لباست رو دربیاری؟!

مارک-چی؟!

بم بم-میخوام ببینم جاییش نسوخته باشه!!!

مارک-وای خدا باورم نمیشه باید تو همچین شرایطی با آدم کم عقلی‌ مثل تو سر و کله بزنم!!!

دلم به حالشون سوخت...میدونستم مارک به خاطر شرایط من و مینهو بهم ریخته است...

-هی بم بم میخوای من لباسمو دربیارم؟! منم تو اون آتیش سوزی بودما!!!

جوری چشماش برق زد که از حرفم پشیمون شدم!!!

-هی تایلندی هیز یه قدمم حق نداری سمت من برداریا...خواستم جو رو عوض کنم اون حرف رو زدم الانم پشیمونم!!!

صدای خنده های آروم بچه ها یکم آرومم کرد...هرچند ذره ای حالم خوش نبود ولی منصفانه نبود به خاطر خودم بچه ها رو تو همچین برزخی نگه دارم...خوشحال بودم که بم بم و یوگیوم برگشتن...همیشه با خودشون انرژی خوب میاوردن...

-مارک!! مینهو تو کدوم اتاقه؟!

از جاش بلند شد...جونیور هم پشت سرش بلند شد...طفلی انگار منتظر بهونه بود تا بره پیش مینهو...هیچوقت سردرنیاوردم که رابطه و حس مینهو و جین نسبت به هم چیه!! ولی اینو خوب میدونم که مینهو تا آخرین لحظه هم نگران جین بود...

مارک دلخور بود...از قدماش که سعی میکرد جلوتر از جین برداره مشخص بود...دلم به حال جفتشون میسوخت!!!

مارک-تو این اتاقه...شما برید داخل...من و جین اینجا منتظر میمونیم...

رفتیم تو...داخل فضای استریل بین کلی دستگاه بیهوش روی تخت بود...باورم نمیشد...پاهام رو زمین خشک شده بود...نمیتونستم برم جلو...حس کردم هوایی واسه نفس کشیدن نیست...سریع از اتاق زدم بیرون...مارک و جین سریع اومدن طرفم...

جین-چیزی شده؟!

-نمیتونم...

یکم بیرون پشت در منتظر موندیم تا وکیل چو بیاد بیرون...

شاید پنج دقیقه ای منتظر موندیم تا بالاخره بیرون اومد...

چشماش قرمز بودن...اولین بار بود که تا این حد قامتش رو خم میدیدم...شاید منم جاش بودم به این روز میفتادم...اگر مینهو هم میرفت خیلی بی کس میشد...

وکیل چو-بریم پایین...

مطیعانه پشتش راه افتادیم...

مارک-جین اگه میخوای برو بهش سر بزن...ما میریم پایین...

جین-نه میام پایین!

دلم به حال مینهو سوخت...کاش میرفت میدیدش...

دانای کل

تا بعد از ظهر وکیل چو هماهنگی های نشست خبری رو انجام داد...قرار شد این نشست توی دفتر کار دادستان برگزار شه!!!

اونجوری که از طریق سرهنگ لی همگی باخبر شده بودن همه چیز اونجوری داشت پیش میرفت که باید...

بالاخره گوشی جکسون زنگ خورد...

+جناب ونگ لطف کنید برای دریافت گزارش نهایی پزشک قانونی و بررسی های حادثه تشریف بیارید دفتر پلیس...

همه برای سکانس آخر این بازی آماده بودن...باورش برای همه سخت بود...امروز قرار بود همه چیز ثابت و تموم شه...هرچند دادستانی نبود که محکوم شه ولی با مدارکی که مونده بود پرونده های زیادی حل میشد...

جکسون-وکیل چو وقتشه!!!

مارک-جکسون سلامت برو و برگرد...زندگی ما تازه از امروز قراره شروع شه!! هرچند که نایی برای زندگی کردن نمونده ولی چیزی که این چند وقت بهم ثابت شده اینه که هیچ چیز موندنی نیست...چه خوب و چه بد میگذره...یه روزی به خودمون میاییم و میبینیم خیلی از این روزا دور شدیم...

جی بی-آره...میگذره...ولی برای یکی بدون عشقش...برای یکی بدون پدرش...برای یکی بدون برادرش...برای یکی بدون سلامتیش...همه ما بخشی از خودمون رو تو این روزا جا گذاشتیم...

سونگ جون-جا گذاشتیم ولی اگه کنار میکشیدیم و تا آخر کنار این منجلاب زندگی میکردیم یه روزی به خودمون میومدیم و میدیدیم که همه وجودمون رو جا گذاشتیم!!

دیو-این بازی برای دفن کردن کینه هامون لازم بود...این بازی به خاطر دشمنامون شروع شد...به خاطر عزیزامون شروع شد...مهم اینه که هنوز همدیگه رو داریم!

جین-با کلی عذاب وجدان و قلب شکسته!!!!

وکیل چو-این التهابات هم تموم میشه...تا اینجاش رو که اومدید...کمی طاقت بیارید!! بریم جکسون...

با همدیگه راه افتادن سمت ایستگاه پلیس...توی دفتر پلیس ثانیه ها به انتظارشون پوزخند میزدن...بالاخره مسئول پرونده با یه پوشه تو دستش وارد شد...

+ببخشید منتظرتون گذاشتم...این نتایج کالبدشکافیه...همونطور که حدس زده بودیم تیر شلیک شده از کلتی بود که توی دست دادستان بوده...طبق نتایج بدست اومده گلوله مماس از قلب دادستان عبور کرده و دادستان در اثر خونریزی قلبی فوت شدن...البته که جنازه ایشون درصد بالایی از سوختگی هم داشته ولی دلیل مرگ خونریزی و ایست قلبی اعلام شده...صحت ارسال نامه از کامپیوتر شخصی دادستان و از طریق ایمیل ایشون تایید شده...شما باز هم اگر ظن خاصی به کسی دارید اعلام کنید در غیر این صورت پرونده به عنوان یک پرونده خودکشی از جانب ما بسته میشه و برای رسیدگی به اظهارات و اعترافات دادستان به مقامات مربوطه ارجاع داده میشه!!!

صورت جکسون خیس از اشک بود...بین گریه شروع به خندیدن کرد...مبهوت از قولی بود که مینهو بهش داده بود...اون واقعا نذاشت دست جکسون به خون آلوده شه!!

جکسون-دیدی وکیل چو؟! اون سر قولش موند...

وکیل‌چو-آروم باش جکسون...بلند شو...باید بریم برای نشست خبری...خبرنگارا منتظرن...

توی راه جکسون فقط به مینهو فکر میکرد...خوب میدونست که احساسش نسبت به اون چیه...

وکیل چو-آماده ای؟!

جکسون-قرار نیست چیز سختی باشه!!!

بالاخره رو به روی خبرنگارها قرار گرفت...صدای فلش های مداوم دوربین ها تمرکزش رو بهم ریخته بود...همه منتظر نگاهش میکردن...

جکسون-جکسون ونگ هستم...ممنون از اینکه اینجا هستید...ما هنوز توی شوک اتفاق امروز صبح هستیم...نامه ای که پدرم به جا گذاشت همه رو شوک زده کرد...طبق وصیت و خواست پدرم این دفتر با تمام مدارک داخلش تحویل ‌مراجع قانونی داده میشه...امیدوارم که این قضیه مقداری از خشم مردم رو کم کنه...امیدوارم درک کنید که من و خانوادم هم مثل شما قربانی خیلی مسائل بودیم و از فعالیت های ایشون خبری نداشتیم...این آخرین کاری هستش که تحت عنوان عضوی از خانواده ونگ انجام میدم...امیدوارم که به من و خانوادم آسون بگیرید...

با تعظیم طولانی ای به حرفاش پایان داد و از محل مصاحبه خارج شد...

وکیل چو-آفرین پسر...کوتاه و کامل...بیشتر از این نیازی نیست خودمون رو اذیت کنیم...اون مرد اونقدر دشمن داشت که نذارن این پرونده بدون مشخص شدن همه اتفاقاتش بسته شه!!!!

جکسون-اگه تموم شده پس چرا حالم خوش نیست؟!

وکیل چو-همه همینجورین...هممون امروز با اون آدمایی که وارد این بازی شدیم به اندازه یه دنیا فرق کردیم...

تو عمارت هم وضعیت مشابهی بود...همه سردرگم بودن بین خوشحالی و ناراحتی...بین آسودگی و درد...

گونگ مین-بالاخره تموم شد...بهتره که همگی سعی کنیم احساسات خوبمون رو تقویت کنیم...

جکسون-سلام...

سوزی دوید سمتش و بغلش کرد...

جکسون-دختر با این حالت چرا به خودت سخت میگیری؟!

سوزی-به خاطر اینکه دوست پسر ‌احمق و پر دردسری مثل تو دارم!!!

جکسون-خیر نبینی که قربون صدقه رفتنتم مثل فحش دادنه!!!!

بم بم-ببخشیدا ولی اینجا جوون مجرد داریم...میشه تمومش کنید؟!

سوزی با خجالت از بغل جکسون اومد بیرون...

مارک-بهتره یکم به خودتون برسید...گمونم حقمون باشه که امشب یه مهمونی کوچیک داشته باشیم...

سانا-اوپا تو همیشه بهترین و مهربون ترینی!!!

سونگ جون-شاید به خاطر اینه که با دقت اطرافت رو نگاه نمیکنی!! شایدم از بچگی معنی مهربون رو درست متوجه نشدی!!

جکسون-لامصب تو هنوز داری با متلک و تو لفافه حرفت رو به این دختر میزنی؟! خاک تو سرت...سانا اگه این یه روز اومد یه چیزی بهت گفت تف کن تو صورتش ولش کن برو...

یونگجه-اصلا این سونگ جون و فامیل عزیزش وصله ناجورن!!

جی بی با تعجب به یونگجه نگاه کرد...یونگجه هم شونه ای بالا انداخت و روشو ازش گرفت...

این اواخر جی بی کاملا متوجه شده بود که نسبت به یونگجه کم لطفی کرده و وابستگیش هم بهش جوریه که اگه نباشه شرایط واسش سخت میشه ولی سکوت جلوی متلکاش رو یه جور شکنجه و ظلم میدونست واسه همین از پهلوش نیشگون گرفت و با یه لبخند رضایتمند به جمع نگاه کرد...

انگار برگشته بودن به یک سال پیش...اون موقع که هنوز انقدر زخم رو دلشون ننشسته بود...حال همه بهتر بود ولی نمیشد گفت که خوبن!!!!

جکسون-تا حاضر میشین من برم یه سر به بابام بزنم!!!

همه با تعجب بهش نگاه کردن...تو اون جمع به غیر از جین و مارک و وکیل چو باقی چیزی نمیدونستن...

جین وون-جکسون خل شدی؟!

جکسون-من که دارم میرم بالا ولی الان مارک واستون یه چیزی تعریف میکنه که حتی شما هم خل میشید...

مارک-چرا من باید بگم؟!

جکسون-میگی یا عکساتو نشون بدم؟!

مارک از بین دندوناش کلمه میگم رو غرید...

جکسون سریع خودش رو به مینهو رسوند...میدونست که الان جسارت رو به رو شدن باهاش رو داره!!

بالای سرش نشست و کمی به چشمای بسته اش نگاه کرد...به خودش قول داده بود گریه نکنه!!!

جکسون-تو سر قولت موندی گادفادر...دست من به خون آلوده نشد...اون از سوختگی نمرد...به خاطر خونریزی و ایست قلبی مرده...میدونی چیه؟! از خوش قولیت خوشم اومد...حس میکنم کلی کار هست که میخوام با تو انجامش بدم...اووووی راستی چرا بهم نگفته بودی مامان سوفیا از تو خوشش میومده؟! وقتی بیدار شدی باید کاملا این قضیه رو واسم توضیح بدی!! فهمیدی؟! امشب با کمک تو بالاخره همه چیز تموم شد!! بی انصافیه که خودت امشب تو جشنمون نیستی...میدونی که منتظرت میمونم؟! اجازه نمیدم فعلا جایی بری...فهمیدی؟!

برخلاف تلاشش بالاخره یه قطره اشک راهش رو پیدا کرد...سریع اشکش رو پاک کرد و رفت تو اتاق مارک یه دوش بگیره!!!

با حوله ای که به کمرش بسته بود اومد بیرون...

مارک-راحتی عوضی؟!

جکسون-با منی؟!

مارک-اینقدر سوال پیچم کردن حالت تهوع گرفتم...تو واسه چی اومدی تو اتاق من رفتی حموم؟!

جکسون-اتاق من و تو نداره که عزیزم...این چه طرز حرف زدن با یه آواره ی خونه سوخته ی تازه یتیم شده اس؟! وحشی...بی شخصیت...گوساله...

مارک-جکسون خفه شو تا نکشتمت...اون عکسا رو پاک کن از گوشیت...

جکسون-نمیخوام...دوستشون دارم...چیزایی که تو بهشون میگی زشت واسه من قشنگ ترین تصویرای این یک سال و خرده ایه!

مارک-به خدا به سوزی میگم انقدر به من نظر داریا!!!

با اومدن اسم سوزی چهره ی جکسون تو هم رفت...

جکسون-اگه خوب نشه چی؟!

مارک-نگران نباش...امشب یه چیزایی هست که باید بهتون بگم...لباس بپوش اینقدر این ریختی جلوی من رژه نرو!!!

جکسون-باشه!! جای این سگ بازیا بگو وقتی اینجوری جلوم راه میری دلم یه جوری میشه!!!عاشقانه ترم هست!!

با بالشتی که خورد تو صورتش دیگه حرفی نزد و تو سکوت با مسخره بازی موهاشو سشوار کرد و کلی مارک رو خندوند...

همگی دور هم نشسته بودن و سعی میکردن خیلی چیزا رو نادیده بگیرن تا بتونن لبخند بزنن و کنار هم خوش باشن...

مارک-خب بچه ها حالا وقتشه که تکلیف خیلی چیزا مشخص بشه! حالا که همه چیز بالاخره تموم شد باید یه سر و سامونی به اوضاع بدیم و دوباره از نو شروع کنیم...در وهله اول کارای درمانی امبر و سوزی و کای قرار میگیره...امبر فردا همراه با این گوک میری به یکی از کلینیک های زیبایی که برات وقت گرفتم...وقتی پرونده ات رو دیدن گفتن طی دو یا سه تا عمل سلامت پوستت کاملا برمیگرده...کای تو هم که باید تحت نظر پزشکت بمونی تا بعدا که میخوای به فعالیتت ادامه بدی مشکلی واست پیش نیاد!! و در نهایت سوزی تو رو باید بفرستیم آمریکا برای ادامه درمان...اینجا هم از پسش برمیان ولی اینطوری خیالم راحت تره...تو چند روز آینده برنامه تو و جکسون رو برای رفتن اوکی میکنم...چیز کلی ای که باید بگم اینه که فردا کمپانی بیانیه ای در مورد اتفاقات افتاده میفرسته و رسما اعلام خواهد کرد که بعد از رسیدگی به اتفاقات اخیر بعد از شش ماه برمیگرده به فعالیت سابقش...هر کدوم از شما هم دستمزد قرارداد اولیه تون رو میگیرید و تو این شش ماه کمی از فضایی که برامون به وجود اومده فاصله میگیریم تا بلکه کمی دردهامون التیام پیدا کنه!! بعد از شش ماه یه قرار میذاریم و برای ادامه فعالیتمون تصمیم میگیریم...فقط میخوام بدونید که اگر حتی نخوایید که با کمپانی هم بمونید ما تو هر مسیری که بخوایید برید حمایتتون میکنیم!!! گمونم همه چیز رو گفتم!! آهان راجب شما دو تا دیوونه...بم بم و یوگیوم، تصمیم کمپانی ‌بر اینه که دوتایی با هم دیبوت کنین پس به نفعتونه تو این شش ماه تحت تعلیم قرار بگیرید تا با دیبوتتون کمپانی رو بد نام نکنید...اینا خلاصه برنامه بود...حالا تو هفته آتی تک به تک برنامه هاتون رو فیکس میکنیم...

بم بم-کارت درسته ولی حتما وقتی میخوای راجب من و یوگیوم حرف بزنی باید عین گراز وحشی شی؟!

جکسون-این عوضی اوایل با منم همینجوری بود!!اوایل ناراحت میشدم بعد فهمیدم شگردشه که منو مجذوب خودش کنه!! خیر ندیده وقتی عشق و کیفش رو کرد منو با یه بچه سر سیاهی زمستون ول ‌کرد...خدایی بود که سوزی مثل یه فرشته پاک و مهربون سر راهم قرار گرفت و از اون ظلمت نجاتم داد!

مارک-سوزی به خدا تو دیوانه ای که اینو دوست داری!! حالا ببین کی گفتم!

امبر-اینجوری دلمون تنگ میشه...این چند وقت اینقدر به با هم بودن عادت کردیم که حس میکنم اگه یه روز هم رو نبینیم واقعا واسم سخت باشه!

جین-معلومه...ولی باید همه چیز رو به حال اولش برگردونیم...مخصوصا خودمون و حالمون رو...

این گوک-با اینکه از این اصلا خوشم نمیاد ولی حرفش رو قبول دارم...منم باید یه سر و سامونی به وضعیت کاریم بدم...

کم کم بچه ها مشغول صحبت راجب آینده شدن و هرکدوم چندتایی به گوشه ای رفتن...

جین-مارک بالاخره همه چیز تموم شد...تو راجب همه حرف زدی جز من!!!

مارک-بیخود دلبری نکن...هنوز ازت شاکیم که واسه مینهو گریه کردی!!!

جین-نه که خودت نکردی! مارک من خوب میدونم که تو با اینکه ازش متنفری دلت نمیخواد بمیره...من میدونم که تو آدمی نیستی که حتی خوبی دشمنت رو فراموش کنی...تازه اینم میدونم که منو خیلی دوست داری!!!

اینو که گفت بهش نزدیک تر شد...

مارک-هی هی یکم برو عقب...دیوونه همه اینجان!دوستت دارم باید سواستفاده کنی؟! در ضمن وضعیت تو از اولشم مشخص بود...تو تا تهش بیخ ریش خودمی!

جین-عوضی دوست داشتنی امکانش هست من شما رو ببوسم؟!

مارک-خیر...دلبری موقوف...ببین میتونی آبرومون رو ببری! بیخودم با اون چشمای زشتت بهم زل نزن...وااای خدا باشه قبول...پاشو حداقل خبرمون بریم تو حیاط تا کسی نفهمیده...

جکسون-من فهمیدم...

جین-چیز جدیدی نیست فضول!!!

جکسون-جواب منو بدید بعد برید...از کجا فهمیدید من و گادفادر خونه دادستانیم؟!

مارک-جین دیده بود که تا صبح تو حیاط با خودت درگیری...بعدشم که صبح زود غیبت زد...با مینهو هم تماس گرفتیم که جواب نداد...فقط یه جواب میموند...عمارت ونگ! چند تا ماشین شدیم و دور خونه گشت دادیم تا سر و کله اتون پیدا شد!

جکسون-نه خوشم اومد...دیگه هممون واسه خودمون یه پا کارآگاه و جاسوس شدیم! خوب پاشید برید بوس بازیتون رو بکنید...مرسی...راستی وایسید...من اگه با سوزی برم تکلیف گادفادر چی میشه؟!

مارک-ما هستیم جک...من و جین و وکیل چو قطعا به اندازه تو نگرانشیم...تو فقط مراقب سوزی باش...

جکسون-خیلی کارتون درسته!!!

.

.

.

فردای اون شب مارک بعد از گرفتن تایید همه راجب متن بیانیه اون رو توی سایت رسمی کمپانی قرار داد:

"جی ام جی صحبت میکنه! اتفاقات اخیر برای همه سخت و غیر قابل هضم بود...با توجه به اعترافات دادستان، کمپانی باید یک سری مراحل قانونی برای اعاده حق خودش طی کنه! فعالیت ما به صورت موقت برای ۶ ما متوقف میشه ولی قول ما اینه که با قدرت هرچه بیشتر بعد از ۶ ماه پیش طرفدارانمون برخواهیم گشت و حرف آخر از طرف مارک توان رئیس این کمپانی اینه که JMG حواسش به همه چیز هست!! اون کسایی که باید، به نفعشونه که این جمله رو تو خاطرشون نگه دارن"

همون روز هم طبق خواسته مینهو جکسون اون وویس رو توی فضای مجازی بدون هیچ رد و اسمی منتشر کرد که جنجال زیادی رو به دنبال داشت...توی دو سه روز برنامه بچه ها کم کم داشت مشخص میشد...فضای بینشون کم تشنج تر و با ثبات تر شده بود...

مینهو هنوز بیهوش بود و جکسون هر روز تایم زیادی رو کنار اون میگذروند...

جین-جکسون اینجا بودن بیش از حد واسه روحیه ات خوب نیست...من اینجا هستم...بهتره بری پیش سوزی...اون برای درمانش استرس زیادی داره و قطعا بیشتر از مینهو به حضورت نیاز داره!!!

جکسون-میدونم ولی حس میکنم باید باشم...هیچوقت نمیخوام بگم گادفادر اشتباهی نداشته ولی خب با جدیت میتونم بگم ذات بدی نداره!!! اون تا آخرین لحظه هم ازم خواست مراقب تو باشم!!!

جین-گاهی اوقات یه سری اشتباهات با هیچ پاک کنی پاک نمیشن...من خیلی چیزا رو فراموش کردم نگران نباش...

جکسون-پس فعلا رفتم...تو هم زیاد اینجا نباش مارک ناراحت میشه!

بعد از رفتن جکسون اولین باری بود که بعد از مدت زیادی جین و مینهو با هم تنها شدن!!!

جین-این وضعیت اصلا برات جالب نیست...من جای تو بودم سعی ‌میکردم به هوش بیام...ببینم حوصله داری چیزی رو واست تعریف کنم؟! گذشته ای که تا امروز خودم تنهایی بارش رو به دوش کشیدم...نزدیکای ۱۸ سالگیم بود که بالاخره فهمیدم مامانم چجوری غیبش زده و بابام کیه!! !دورادور کشیک زندگیش رو میدادم و اون همه رفاه و بی خیالیش حسابی ناراحتم میکرد...بالاخره یه روز رفتم ملاقاتش...همونجور که انتظار داشتم از دیدنم خوشحال نشد...

بهش گفتم بلایی که سر من و مادرم آوردی سرت میارم ولی جدیم نگرفت...همون موقع بود که منشی خبر داد که پسرش اومده...اومد تو...به من توجهی نکرد...پدرشم لزومی ندید معرفیم کنه!!! من تو طول مکالماتشون فقط با یه لبخند نگاهشون کردم...اسمش چانسونگ بود...از اون روز فقط اونو تعقیب میکردم...یه پسر بی آزار و خوش گذرون دقیقا مثل همه بچه پولدارا!! نماینده لیو فهمید...ترسید...بهم گفت از خودش انتقام بگیرم...فهمیدم هدفم درسته...تو بارمون یه دختری بود که ازش خوشم میومد...همسن خودم بود ولی با اون رژ قرمز و رفتارای عجیب بیست و چهار‌ پنج ساله به نظر میومد...همون موقع ها بود که به سرم زد چانسونگ رو بکشم این بار و با صحنه سازی قتل اون دختر رو بندازم گردنش...اینطوری اون دختر هم از اون بار خلاص میشد و میتونست راحت زندگی کنه! همه چیز خیلی سریع پیش رفت...از طرفی نماینده رو تهدید میکردمو از طرفی برنامه خودم رو پیش میبردم...یه روز نماینده بهم گفت با یه جرم ساختگی چانسونگ رو یه مدت میندازه زندان تا دل من خنک شه...فقط ازم میخواست ولش کنم...فکر میکرد میخوام بکشمش...دیدم چیزی از این بهتر نیست...پسر از طرف پدرش بیفته زندان...قبول کردم ولی‌اتفاقی نیفتاد...پس خودم دست به کار شدم...یه روز اون دختر رو فرستادم سر راه چانسونگ و کشوندمش توی بار...کاری کردم همه متوجه حضورش بشن...صبح بعد از رفتنش اون دختر رو فراری دادم...فقط قبلش کمی از خون و لباساش استفاده کردم تا به نظر صحنه مشکوکی بیاد...بعدش هم به مدت یه ساعت سیستم امنیتی و دوربینا رو از کار انداختم که غیب شدن اون دختر توجیه بشه...کم کم همه رو متوجه نبودش کردم و خواستم پلیس رو در جریان قرار بدم که خبر دستگیری چانسونگ رو اخبار اعلام کرد...نماینده به قولش عمل کرده بود...باید پا پس میکشیدم ولی من احمق پلیس رو خبر کردم و نقشه ام رو عملی‌ کردم...چانسونگ همه چیز رو پذیرفت جز جرم تجاوز و قتل اون دختر...پافشاری کرد...گریه کرد ولی نتونست چیزی رو ثابت کنه...هرچند که به دلیل پیدا نشدن جنازه اون جرم هم به طور کامل ثابت نشد...به خاطر پرونده سازی پدرش یک سال و برای ناپدیدی اون دختر ۵ سال حبس براش بریدن...باید یکی تاوان مادر بیچاره من که بهش تجاوز کرده بودن و بعد از به دنیا اومدن من ناپدید شده بود رو میداد...ولی قصه اینجا تموم نشد...نماینده دشمنای زیادی داشت که میخواستن زمین بزننش...اسم چانسونگ رو کشیدن تو پرونده قاچاق مواد...اونم موادایی که با مصرفشون یه سریا اوردوز کرده بودن...موادایی که تو بار ما رد و بدل شده بود... با حضور یه شبه چانسونگ تو بار ما و چند تا شاهد قلابی خیلی راحت اسمش تو یه پرونده کثیف گیر کرد...پشیمون بودم...دو ماه تموم تو اتاقم گریه میکردم...هر چند وقت یه بار خبری از دادگاهاش میومد...لاغر شده بود و همیشه تو دادگاهاش گریه میکرد...بالاخره یه روز صبح خبر خودکشیش شد تیتر اصلی خبر!!! ترسیده بودم...من کشته بودمش...من تو اون هچل انداخته بودمش...بازی بچه گانه من به قیمت زندگی اون پسر تموم شد...فقط نماینده لیو این قضیه رو میدونست...همش منتظر بودم بیاد سراغم ولی هیچ خبری نشد...این گناه رو به دوش میکشیدم تا روزی که امبر رو دیدم...وحشت دوباره کل ‌وجودم رو گرفت...مراقبش بودم...نه از عذاب وجدان...فقط به خاطر اینکه دوستش داشتم...من تو اون دو ماه حتی چانسونگ رو هم دوست داشتم...پشیمون بودم ولی کاری از دستم برنمیومد...نمیخواستم امبر بفمهمه من کی ام...ولی انگار فهمیده بود و به روم نمیاورد...اون روزی هم که حس کردم شما فهمیدید ترسیدم! با امبر که رفتم محل زندگی مادرم فهمیدم چه اشتباهی کردم!!! خواستم به مارک بگم ولی بهم اجازه نداد...حالا تو تنها کسی‌هستی‌که راز منو میدونه...اینا رو بهت گفتم چون میخوام بدونی که بخشیدمت...حس میکنم تو سزای گذشته ی پستم بودی که سر راهم قرار گرفتی...اگر به خاطر من تو این وضعی‌، نباش...اگر تا الان خجالت میکشیدی دوباره باهام رو به رو شی بدون که اونقدر آدم کدری هستم که لزومی به خجالت نباشه و اگرم از احساس گناه و عذاب وجدان نمیتونی از این دنیا دل بکنی باید بگم راحت برو چون من بخشیدمت...تصمیم با خودته ولی جکسون و وکیل چو منتظر توان...اونا بهت بیشتر از همه احتیاج دارن...

دیگه بیشتر از او حرفی نزد...فقط صدای هق هقش بود که فضای اتاق رو پر میکرد...به اندازه تمام سال هایی که این راز رو تنهایی به دوش کشیده بود احساس بدبختی کرد...

.

.

.

۶ ماه بعد

دیگه از اون گذشته تاریک جز خاطرات گاه و بیگاه چیزی تو ذهن بچه ها نبود...مارک طبق ‌قرارشون یه مهمونی توی رین بار گرفته بود و منتظر بچه ها بود...

جین-یادته مارک؟! همه چیز از اینجا شروع شد...یادته میخواستی روز اول بهم رقص یاد بدی تا اینجا ‌بتونم با دخترا ارتباط برقرار کنم؟!

مارک-چقدر هم که تو رقص بلد نبودی!!! چقدر اینجا با بچه ها گفتیم و خندیدیم...چقدر بعد از اون گریه کردیم...حالا که همه چیز تموم شده حس میکنم واقعا ارزشش رو داشت...زندگی کردن کنار کسایی که دوستشون داشتیم...راحت شدن از دست کسایی که دوستمون نداشتن و دوستشون نداشتیم...

گونگ مین-و این ۶ ماه پر آرامش که تمام گذشته رو جبران کرد...

جکسون-به به میبینم که روسای عزیز زودتر از همه اومدن!!!! پس وکیل چو کوش؟!

مارک-ترجیح داد پیش مینهو بمونه ولی گفت حتما بهمون سر میزنه!!! سوزی تو بهتری؟!

سوزی-ممنون اوپا...خیلی بهترم...شاید هنوز برای اجرای صحنه ای آماده نباشم ولی‌ برای ضبط یه آلبوم خوب آماده ام...

جکسون-اوپا و زهرمار...این جونور کجاش شبیه اوپاهاست؟! شما فقط منو اوپا صدا کن!!!

سونگ جون و سانا و ریان و جین وون با هم اومدن...

جکسون-نه بابا!!! میبینم که دست سانا بالاخره تو دستاته سونگ جون عزیز و پخمه!!!!

سانا-اینجوری نگو به اوپام!!!

جکسون-اه اه دیگه یواش یواش دارم به این کلمه اوپا آلرژی پیدا میکنم!!!

ریان-سوزی باور کن وقت داری هنوز...این دیوونه اصلا به دردت نمیخوره ها!!!!

یه ربعی مشغول بودن تا همه کم کم دور هم جمع شدن...

مارک-خب حالا که همه هستید میخوام خبر خوب رو اعلام کنم!!!

سانا-اوپا بذار اول ما خبر خوبمون رو بگیم!!!

همه منتظر بهشون چشم دوختن که سونگ جون دست چپش رو بالا آورد و به همه نشون داد...

سونگ جون-ما با هم نامزد کردیم!!!

جکسون-یا مسیح!!! شوخی میکنی؟! هیونگ من اشتباه کردم به شما گفتم پخمه!!! تو ته پدر سوخته هایی به خدا!!! دو سال زدم تو سر خودم و این ملکه یخی هنوز یاد نگرفته به من بگه اوپا اونوقت تو نامزدش کردی؟!

جی بی-احمق تو نامزد کردی اونوقت من الان باید بفهمم؟! بی شخصیت!!! اصلا من منکر نسبت خونیم با تو میشم!!!

سونگ جون-مرسی از تبریکات محبت آمیزتون!!!!قسمت خودتون بشه جبران کنیم!!!!

جین-تبریک میگم!!! خبر خوبی بود فقط امیدوارم به این زودیا یه بچه نندازید وسط جمعمون...

مارک-خب اگه کس دیگه ازدواج نکره یا حامله نیست یا هر چیز دیگه ای من خبرم رو بگم!!!

جی بی-حالا که حرفش شد بگم که احتمالا نارا هم با جی ساب شی نامزد کنه!! فعلا که مثلا سفر کارین!! ما هم نفهم!!!

یونگجه-گمونم فقط من بیچاره موندم...

جی بی در جوابش به یه چشم غره بسنده کرد...

مارک-خب پس همه با خبرای خوب برگشتن...خبر خوب ما هم اینه که فردا کمپانی رسما شروع به کار میکنه و از اونجایی‌که چند وقت نبودید و افت داشتید از فردا راس ساعت هفت همگی‌ باید کمپانی باشید!!!

جین وون-خاک بر سر هیتلرت کنم!! گفتم ببین حالا میخواد چی بگه ها!!!

گونگ مین-در ضمن مینهو شی کمی علائم حیاتشون بالاتر اومده...دکترشون میگفت میتونیم به شرایطشون امیدوار باشیم!!!

جکسون-پس بزنیم به سلامتی گادفادر خودم که روی عزرائیلم کم کرد...

همگی با خوشحالی لیوانای آب جوشونو بالا بردن!!!

جکسون-صبر کنین...دارم هشدار میدم اگه کسی واقعا حامله ست نباید آبجو بخوره...برای بچه اصلا خوب نیست...

امبر-اینقدر حرف مفت نزن جکسون!!! ببینم نکنه خودتون بچه دار شدید میخوایید راه رو باز کنید برای حرف؟!

سوزی از هولش لیوانشو یه دفعه سرکشید...

از این کارش همه خندشون گرفت و لیواناشون رو به سلامتی مینهو و همدیگه زدن به هم!!!

طبق معمول این مارک بود که تو سکوت مراقب همه چیز بود و با لبخند به همه نگاه میکرد...کسی که بیستر از همه باخت و بیستر از همه محکوم شد ولی در نهایت سکوت کرد...با حلقه شدن انگشتای دست جین دور دستاش لبخندش باز تر شد و به آینده ای که تا چند ماه پیش منتظرش بودن نگاه کرد...

پایان

نظرات 5 + ارسال نظر
Jinora_JY چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت 21:18

سلااام ببخشی دیر دارم نظر میزارم ولی خوب بازم میزارم
خیلی خیلی خوب بود نه اصلن عااالی بود واینکه واقعا دلم واس ولفز تنگ شدههههه
امیوارم هرچه زودتر فیک جدیدتو آپ کنی
مرسی بابت فیک عالیت فایتینگ اونیییییی

سلام عزیزم
ممنونم!
خوشحالم که این فیک اینقدر مورد توجه بود!
خواهش میکنم عزیزم!

Maryam سه‌شنبه 12 بهمن 1395 ساعت 10:43

آخیییی... خیلی خوب تموم شد... سه قسمت آخر و یجا خوندم. ممنون ازت خسته نباشی

خوشحالم که دوست داشتی عزیزم!
خواهش میکنم سلامت باشی! :)

zahra یکشنبه 10 بهمن 1395 ساعت 10:21

واقعا عالی بود یکی از بهترین فیک هایی که خوندم خیلی قشنگ بود امیدوارم از این ها بازم بنویسی موفق باشی

ممنونم عزیزم لطف داری!
حتما تلاشمو میکنم که اگه وقت کنم فیک بعدی رو هم شروع کنم!

wolfblack پنج‌شنبه 7 بهمن 1395 ساعت 07:06

خواننده فیک بعدی هم هستم

Zahra-boice چهارشنبه 6 بهمن 1395 ساعت 23:10

وااای نهههه
حتی دلم نمیاید بخونمش اخه پارت اخره
ولفز به نظر من فووووق العاااده قشنگ بود
واقعا عالی هستی
برای نوشتنش حتما کلی زحمت کشیدی خسته نباشی
انتخاب به عهده خودته ولی من واقعا مشتاقم که بازم بنویسی
حیفه که ننویسی..
خب خب برم بخونم
ممنون

مررررسی عزیزم!
سلامت باشی!!!
خیلی دوست دارم شروعش کنم ولی خب قبلش باید یه سری تحقیقات کنم و بعد شروع کنم!
خواهش میکنم عزیزم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد