THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

wolfs پارت 113

  جونیور

به وضوح تغییر حالت چهره اش رو دیدم...شاید واسه اولین بار بود که داشت به چشم جین به من نگاه میکرد...پسر ولگرد و لاتی که به خاطر چاقو کشی و زدن گاوصندوق رئیسش افتاده بود تو زندان!!!!

مارک-نمیخوام بشنوم...

-یعنی چی؟!

مارک-دیگه‌تحمل ندارم جین...اگه تا الان به صورت راز نگهش داشتی از این به بعد هم نگهش دار...واقعا دیگه کشش ندارم! دارم خفه میشم بین این داستانای جور و واجوری که هر روز دارم میشنوم...

ناخودآگاه یه پوزخند نشست گوشه لبم...

-میترسی نه؟!

مارک-آره میترسم...خیلی هم میترسم...میترسم پشیمون تر از الان شم...میترسم اگه کمی دیگه بفهمم به این باور برسم که کلا شروع این بازی از اول غلط بوده!!

-تو این بازی هرکس به اندازه کینه ای که داشت مقصره!!!

مارک-من از کسی کینه نداشتم...من فقط متنفر بودم از پدر و مادری که بین جنگ و قدرت نمایی خودشون من رو فراموش کرده بودن...من فقط فاصله گرفته بودم از زندگی جهنمیم تا واسه ادامه دادن آماده شم ولی با اومدن تو و اون اتفاق کینه به دل گرفتم...چرا همون روزا بهم نگفتی که این کینه رو بذارم کنار؟! چرا الان بهم میگی که این اتفاقات تاوان گذشته ات بوده؟! چرا بهم نگفتی که اون معصومیت و مظلومیتی که من واسش شروع به جنگ کردم و این بازی رو راه انداختم اصلا هیچوقت وجود نداشته؟!

بغض بدی تو گلوم نشست...بغضی به اندازه تمام این چند سال سکوت...من معصوم بودم...یه آدم معصوم و ترک شده! من هنوز هم معصومیت خودم رو باور دارم...تو این دو سه سال هر روز داستان پسرک طرد شده رو برای خودم تعریف کردم...پسری که خدا کمکش کرد تاوان گذشته رو بگیره!!! من فقط کسی رو نداشتم که بهش تکیه کنم...من فقط بیش از حد تنها بودم...اونقدر که هرکس دیگه ای هم میتونست مثل من مجنون شه!!!

مارک-چرا ساکت شدی جین؟!

-من هم به اندازه کینه ای که داشتم تو این داستان مقصر بودم!!!

بی اختیار اشک روی صورتش راه گرفت...حس میکنم این چند وقت خیلی ضعیف شده...رفتم سمتش و تو آغوشم کشیدمش...نمیخواستم منتظر اجازه یا هر چیزی باشم...معصوم ترین آدم این بازی مارک بود...معصومیت آلوده شده به خون...این پسر زیر حجم عذاب وجدان و درد مسئولیت از پا میفته اگر همینطور ادامه بده!!

هروقت تو آغوشم میگیرمش حس میکنم اگر فرشته ها وجود داشته باشن بویی مشابه عطر تن مارک دارن...چهره ای مثل مارک با موهای بلوند...لبخندی شیطون و غمگین مثل اون چیزی که همیشه رو لبای مارک هست...چشمای سردرگم و نیاز به حمایت!! کاش هیچوقت نمیدیدمت مارک توان!!!

خودش رو آروم از بغلم بیرون کشید...تو چشمام نگاه نمیکرد...

-ببخشم مارک...بد کردم...همیشه با سکوتم بهت بد کردم!! ولی این اتفاقات توی زندگی من باید میفتاد!! این چیزی بود که سزاوارش بودم تا از گذشته پاک شم...فقط نباید با تو این کار رو میکردم!!

مارک-تو بهم خیانت کردی جین!! حالا میفهمم که تو حقیقتا بهم خیانت کردی!!

مبهوت بهش نگاه میکردم...

مارک-حالا دلیل خیلی از رفتارات رو میفهمم!! احمقانست...حالا دلیل اینهمه حمایتت از مینهو رو میفهمم!!حتی دلیل علاقت بهش رو دارم درک میکنم ولی این یه توهم پوچه جین!! دوست داشتن دشمن به خاطر اینکه اون تاوان گذشتته و با وجودش پاک شدی احمقانه ترین رویه و طرز فکره!!!!

-یعنی میخوای بگی با اینهمه عذابی که کشیدم بازم پاک نیستم؟! تو از گذشته من چی میدونی؟!

مارک-هیچی...نمیخوام هم بدونم...رضایت تو از رخداد این گناه به واسطه پاک شدنت از گذشته یعنی سهیم بودن تو،توی این گناه!! ناخواسته خواستی که نقش یه آدم مظلوم رو بازی کنی و این یعنی گناهکار بودن...خدا توی هر دین و آیینی گفته که مظلوم بودن و مظلوم موندن بزرگ ترین گناهه!! اینکه گذشته تو پاک شده یا نه حسابیه بین خودت و خدای خودت ولی حمایت تو از مینهو و حتی ممنون بودنت ازش از نظر من عین گناهه!!!

-من نیاز به مجازات داشتم...

مارک-من چی؟! فقط یه وسیله بودم؟!

-تو خودت گفتی کنارمی!!!

مارک-من از خیلی چیزا بی خبر بودم!! دلیل اینجا بودن من چیز دیگه ای بود...

-منم همینطور...اون روزا و شبا که تو زندان کنارت آروم بودم و به این روزا فکر میکردم فقط میخواستم مینهو نابود شه...میخواستم انتقام زندگیم رو بگیرم تا اینکه امبر سر راهم قرار گرفت و با دیدن دوبارش فهمیدم این زندگیه که داره انتقام گذشته ام رو ازم میگیره!! انقدر گذشته جلوی روم رژه رفت که روز به روز ضعیف ترم کرد...اونقدر همه چیز تکرار شد که خودم رو مستحق هر چیزی دونستم!! حتی قربانی کردن خودم...

مارک با چشمایی که عصبانیت و بغض درش در تقابل بودن بهم نگاه میکرد...

مارک-کاش تا این اندازه دیوونه ات نبودم جین...دیگه نمیخوام چیزی بشنوم...چه بخواییم و چه نخواییم این بازی به آخرش نزدیکه و این ذات انسانه که خیلی زود فراموش کنه!!

میدونستم که روز به روز دارم بیشتر از چشماش میفتم...

-مارک...

مارک-نمیخواد چیزی بگی جین...چند وقتی هست که به این باور رسیدم تو اگه فرزند شیطان هم باشی من بازم بی تو نمیتونم زندگی کنم...چیزی رو توضیح نده...من هنوزم یکی از خانواده توانم!! با این چیزا از پا درنمیام...به قدرت قبل وایمیسم...نگران من نباش...

کاش میذاشت حرف بزنم...اومد سمتم و تو آغوش کشیدتم...باز خوبه که من رو از بودن کنارش محروم نمیکرد...

-بریم بالا؟!

همه توی عمارت بودن و نمیخواستم تو این حال ببیننمون!!!

دستم رو گرفت و برد سمت اتاق خودش...این اتاق‌ آروم ترین جای زمین بود برام...عکسامون هنوزم مثل قبل از هر گوشه بهم زل میزدن...خنده و شیطنت و آرامش تنها چیزی بود که با نگاه کردن بهشون حس میکردم...

مارک-میدونم خیلی خوش عکسم نیازی نیست اونجوری به عکسا زل بزنی فقط حرف بزن تا سبک شی!!!

-سبک شم؟!

مارک-آره...بهم بگو که حسودیت میشه که من انقدر خوشتیپم!! بگو دوست داشتی به جذابیت من باشی!! بگو که روزای اول زندان همین جذابیتم تو رو مسحور کرده بود!!

عجیب بود...داشت میشد مارک روزای اول آشناییمون...

-اینکه تو زیبایی رو نمیشه منکر شد ولی من واسه چی باید حسادت کنم وقتی خودم از تو خیلی جذاب ترم؟!

یکم با تعجب نگاهم کرد و بعد بلند زد زیر خنده!!

مارک-هی پارک جین یانگ حس نمیکنی این خونه به سقفش نیاز داره؟! با این حرفات میترسم سقفش بیاد پایین!!

یهو در محکم باز شد  از صداش ناخواسته از جام بلند شدم!!

جکسون-چتونه؟! همه بچه هایی که تو این ساختمونن از غصه و فکر و خیال آرامش ندارن اونوقت شما با خنده هاتون ساختمون رو گذاشتید رو سرتون؟!

مارک-هووووووی! چته؟! مگه اراضی پدریته اینطوری سرتو میندازی پایین میای تو پدرسگ؟!

جکسون کمی قیافه متفکر به خودش گرفت!

جکسون-کدومشون رو میگی؟! پدر خونیم؟! کسی که دو سه سال زندگیم باهاش بودم یا پدرخوندم؟!

مارک-همین دیگه!! درد گرفته حتی بابا داشتنتم عین آدمیزاد نیست!!

جکسون-ولی خدایی این آخریه که تازه کشف شده باحاله ها!! لنگه گادفادره!! یه آدم بی شرف شرافتمند...گمونم تهش آبم باهاش تو یه جوب بره!!

مارک-آره خب...خیلی هم بهم میاید!

جکسون-جین یانگ تو میخوای بکشیش؟!

اینقدر سوالش یهویی بود خندم گرفت!!!!

-مگه داری راجب سوسک توالت حرف میزنی؟!

جکسون-سوسک توالت بابای خودته!!

-خب بابا!! نه نمیخوام بکشمش...مارک هم همچین تصمیمی نداره!!

مارک کمی خیره نگاهم کرد ولی‌ خیلی راحت و بدون هیچ حرفی ازم چشم گرفت...دقیقا مثل‌ اون روزا توی زندان...همیشه بعد ازینکه بهم میگفت خیلی حرف میزنی پسر همینجوری نگاهش رو ازم میگرفت...بی تفاوت!!

جکسون-این چی میگه مارک؟!

مارک-بخاطر تو!!! به تو میبخشمش...اونقدری برام عزیز هستی که بخاطرت همچین کاری کنم...از لحظه ای که فهمیدم تو تصمیمم سست شدم چون میدونستم که تو در نهایت بهش احتیاج داری!!

جکسون-ندارم مارک...من هنوزم فکر میکنم تو اون آتیش سوزی بی تقصیر نیست...حتی اگر باشه مادرم رو چیکار کنم؟! کسی که من رو طرد نکرد وقتی عشقش طردش کرد...کسی که قبل از رفتن تنها نگرانیش من بودم...کسی که نمیخواست من هیچوقت پیش پدر خونیم باشم!!!

مارک-آیرین و مینهو عاشق هم بودن...مطمئن باش تو اون برهه آیرین فقط نگران تو بوده وگرنه ذره ای از مینهو کینه نداشته یا به حسن نیتش شک نداشته!! آیرین نباید سکوت میکرد...

جکسون-تو بخاطر‌ من مینهو رو میبخشی و من بخاطر جین تا ابد نمیتونم ببخشمش!!!

تا خواستم حرفی بزنم حرف مارک سرجام میخکوبم کرد!!

مارک-اینجا هیچکس بی گناه نیست جکسون! اون روزی که این داستان تموم میشه ما باید همه چیز رو فراموش کنیم و از اول شروع کنیم!!

نگاه جکسون کمی رنگ شَک گرفت...حرفی برای گفتن نداشتم...

جکسون-باید صبر کنیم تا همه چیز تموم شه!! مارک برای سوزی چیکار کردی؟!

مارک-همه چیز رو به وکیل چو سپردم...درمان های اولیه اش قراره زیر نظر یکی از متخصصین داخل انجام بشه و اگر مشکل تارهای صوتیش برطرف نشد به یکی از دپارتمان های آمریکا میفرستیمش تا زیر نظر اونها درمان بشه!

-امبر چی؟!

این جمله بی هوا از دهنم پریده بود!! ولی خیلی راحت و منطقی جوابم رو داد!

مارک-من مسئولیت تمام اونچه رو که اتفاق افتاده به عهده ‌گرفتم...این گوک رو در جریان درمان امبر قرار دادم...بعد از بهبودی سطحی پوستش تحت جراحی پلاستیک قرار میگیره!! کای هم که بیشتر آسیبش توی مفاصل و استخون هاشه و همون روز پزشکای حاذقی رو برای جراحی بالای سرش فرستادیم...گونگ مین هم حواسش به باقی پرسنل ها و کارآموزا هست!!

مثل همیشه!! مارک قوی ترین ضعیف این جمعه! حواسش به همه هست جز خودش...به جرات میتونم بگم که همه بچه ها تمام تکیه اشون به مارکه!!!

-اینجا همه تکیه اشون به توئه مارک...من این رو با تمام وجودم وقتی که توی جریان دادگاهت بودی درک کردم!!!خوبه که حواست به همه چیز هست!!

جکسون-حرف الکی میزنه!! اینجا همه تکیه اشون اول به منه!! حتی تو مارک...قبول داری یا گوشیمو دربیارم؟!

یهو رنگ مارک پرید...با حرص از لای دندوناش حرف جکسون رو تایید کرد...

مارک-معلومه که قبول دارم!!!!

جکسون خنده پیروزمندانه ای کرد و پرید لپ مارک رو بوسید!

-هووووووووو...

یهو نگاه متعجب جفتشون برگشت سمتم!! معذب شدم...نمیفهمم این چه کاری بود کردم!

مارک-جکسون شی متوجه شدی یا نه؟! دور بنده یه خط قرمز هست...اگه ردش کنی با جین طرفی!!!

مارک با لبخند مطمئنی نگاهم میکرد...نمیفهمیدمش...فرق کرده بود...از وقتی که درگیر ماجرای جکسون بودم و ازش فاصله گرفته بودم فرق کرده بود...حالا بیشتر شبیه مارک توان شده بود!!!

جکسون-واقعا که موجود سگ مست و بیریختی مثل مارک ارزونی خودت!

مارک-سگ مست باباته!!!

جکسون-کدومشون؟!

مارک-ای بابا گمشو تو هم...حالا دیگه داستان داریم با این تعدد باباهات!

جکسون-تا چشمت درآد!!!

مارک-تو هم میای پیش سوزی؟!

-تو برو...من میرم یه سر به امبر بزنم...

مارک-باشه!!! زیاد نمون...

جکسون-میخوایید پشت کنم همو بوسم کنید؟! نکبتا یه ربع هر کدوم میخوایید برید به یکی از اتاقای همین عمارت سر بزنیدا!!!

مارک-باشه بریم...

اومد سمتم و لبام رو بوسید...عین مجسمه سر جام خشک شدم!!!

جکسون-حیوان!! نگفتم بگو پشت کنم؟!

مارک-این کارو کردم ببینی از خودت وقیح تر هم آدم هست!!

جکسون-این کارم نمیکردی میدونستم چقدر وقیحی!! هنوز که یادم نرفته توی سیاهی زمستون من رو با یه بچه ول کردی رفتی سراغ این درد گرفته؟!

-تا چشمت در بیاد...

جکسون-خب خدا رو شکر گویا به جفتتون هم تخم کفتر دادن زبونتون حسابی باز شده!! بیا برو بیرون تا سوزی نخوابیده...

مارک یه لبخند بهم زد و دنبال جکسون رفت...دودل بودم که برم پیش امبر یا نه!!! کاش اینقدر دوستش نداشتم...

پشت در اتاقش وایسادم و در زدم...

این گوک-بیا تو خرمگس...

پسره پر روی عوضی!!! آخرش میکشمش خیالم راحت میشه!

درو باز کردم و رفتم تو...

-اومدیمو یکی دیگه پشت این در کوفتی بود...این چه طرز برخورده بی شخصیت؟!

این گوک-هیچکس قد تو خرمگس نیست که این ساعت بپره وسط خلوت ما...

امبر رو تخت از خنده ریسه رفته بود و گاهی از درد صورتش یکم جمع میشد!!!

-اگه به خاطر امبر نبود‌ شک نکن تا الان زنده نبودی!!!!

این گوک-پنج بار...

-امبر حالت بهتره؟!

این گوک-پرسیدن داره؟! کمرش سوخته...هر روز داره درد میکشه...یعنی چی بهتری؟!

-تو زبون امبری؟! به خدا میزنم دهن مهنتو...

این گوک-هوووووو‌ خانم اینجا نشسته!!

امبر-وقتی میخندم زخمام درد میگیره تو رو خدا اینقدر دیوونه بازی درنیارید...بیا بشین جین...

رفتم کنارش نشستم...تازگیا موهاش یه کم بلند تر شده و از اون حالت پسرونه مطلق دراومده...چقدر بهش میاد...

این گوک-خوردیش با نگاهت...

بهش توجهی نکردم...

-موهات یکم بلند شدن...

امبر-اممممم...خب آره...یعنی وقت نشده بزنمشون...

-کوتاهش نکن...بهت میاد...

یه لبخند همراه با شرم رو لباش نشست...یکم رو موهاش دست کشید...

امبر-چانسونگ هم همین رو بهم میگفت...

این اسم!! دوباره نفسم رو گم کردم...

امبر-چی شدی جین؟!

یه مشت رو سینه ام زدم...

-چیزی نیست...هیچی...

امبر-کاش میدیدیش...مطمئنم برادرای خوبی برای هم میشدید...

این گوک-این هیولا؟!

امبر-دونسنگ من رو اذیت نکن...

-من میرم...امبر استراحت کن...هوی نره خر بیا برو بیرون ببینم...

این گوک-بابا عجب گیری کردیما...اینجا هرکی هر کیو که میخواد دوست داره شانس ما طرف ما باید داداش داشته باشه!!!

-تا چشمت درآد...بیا برو بیرون...تو اینجایی شب راحت خوابم نمیبره!!

امبر-جین یانگا!!!!

بهش نگاه کردم...تو چشماش خجالت بود ولی میدونستم چی میخواد بگه!!!

-باشه...شب بخیر...

از اتاق زدم بیرون...رفتم اتاق مارک...هنوز نیومده بود...

نشستم روی تخت...هنوزم لحن سرد مارک تو ذهنمه وقتی گفت که نمیکشتش!!! به همین راحتی؟! گفت به خاطر جکسونه!! باور کنم؟! وصله ناجوری شدم...

مارک-به چی فکر میکنی؟!

-هان؟!

مارک-هیچی ولش کن...چیزی نمیخوام بشنوم...اینجا میخوابی؟!

اینقدر سرد میپرسه و توقع داره بگم آره؟!

-میرم اتاقم...

از کنارش گذشتم ولی دستم رو گرفت...

مارک-شب نمون ولی فعلا باش...

حتی حال بحث نداشتم...قبول کردم و نشستم روی مبل گوشه اتاقش...

موبایلش رو برداشت و با گونگ مین و وکیل چو و چند نفر دیگه تماس گرفت...اون حواسش به همه چیز هست!!!

ترجیح دادم تو سکوت به همه حواس جمعیاش نگاه کنم...

جکسون

-اوهوی ملکه یخی حواست کجاست؟!

سوزی-جکسون کار دادستان بود...خودم نگاهش رو دیدم...اون حجم از رضایت فقط‌ میتونست تو نگاه کسی باشه که اون آتیش رو به پا کرده...

به سرفه افتاد...صداش ضعیف و خش دار شده بود و چند کلام که حرف میزد به سرفه میفتاد...

-تو بهش فکر نکن...کار هرکسی که باشه تاوانش رو میده...من بهت قول میدم!!!!

معلوم بود دیگه حال نداره حرف بزنه...فقط دستم رو گرفت و چشماش رو بست...

خیل سریع ریتم نفساش منظم شد...آروم دستم رو از دستش بیرون کشیدم و از اتاق زدم بیرون...کینه ام به دادستان هزار برابر قبل شده بود...قبلا فقط بخاطر سونگجه بود و قولی که بهش دادم ولی حالا به تمام دوستام مدیون بودم! رفتم تو باغ...هوای آزاد فکر آدم رو باز میکنه در حدی که به آتیش کشیدن عمارت دادستان خیلی راحت میشه! دوباره نقشه ام رو با خودم مرور کردم...قبل از ورودم سیستم امنیتی رو قطع میکنم...فقط همین!! مامان سوفیا رو قبلش از طرف یکی از خیریه هایی که عضوشه از اونجا میکشم بیرون...میمونن خدمه که یکی رو بینشون اجیر کردم که قبل از شدت گرفتن آتیش سوزی بکشونتشون بیرون...یک اتفاق ناخواسته بوده که در اثر سهل انگاری و نقص فنی به وجود اومده و یکی از ارزشمندترین دادستانای جمهوری کره رو طعمه خودش کرده!!

هیچکس نیست که این قضیه رو پیگیری کنه!! دادستان یه آدم مفید و همیشه تهدید برای همه بوده!!! هه...باقیش میمونه بعد از مراسماش...تمام خطاها رو از طرف دفترش به گردن میگیرم و خسارتش رو میپردازم و به عنوان وارثش از مردم عذرخواهی میکنم و اعلام میکنیم که خانواده ونگ در جریان اتفاقات نبودن وگرنه زودتر از اینها سعی میکردن دادستان رو متوقف کنن و یا با قانون همکاری کنن...این آخرین کاریه که من با نام خانوادگی ونگ انجام میدم!! نفهمیدم چقدر تو اون باغ کوفتی بودم که کم کم نور خورشید رو دیدم...

تو تاریک و روشنی هوا بود که راه افتادم سمت عمارت دادستان! این انتقام من بود...باید به تنهایی انجامش میدادم...هیچکس نباید پاش گیر میفتاد...نگاهم به دوربینای اطراف خونه افتاد...خوب میدونستم که جاهای دقیقشون کجاست...از شب قبل سوئیشرت کلاه دار تنم بود...کلاهم رو انداختم روی سرم و اولین دوربین رو قطع کردم...با قطع شدن اولین دوربین ورودم به خونه راحت بود...خوشبختانه تنها موجوداتی که توی اون خونه باهام خوب بودن سگاش بود...اولش که از دیوار پریدم یکیشون صداش بلند شد ولی به محض حس کردن بوی من آروم گرفت...یه دست رو سرش کشیدم و یه گوشه باغ قایم شدم...این بهترین وقت برای ورود به عمارت بود...حالا باید تا رفتن مامان سوفیا صبر کنم...دو ساعت تمام!!

گوشه باغ یه تاپ بود که همیشه اونجا پناه میبردم و مامان سوفیا میومد اونجا نگاهم میکرد...همیشه بهم میگفت تو با اهالی این خونه فرق داری...هیچوقت غصه نخور که اینجا داری بزرگ میشی!! یک ساعت و نیم...راهنمایی بودم که اولین سیگارام رو پشت گلخونه دود کردم...مامان سوفیا وقتی دید داد نزد...گریه نکرد...حتی سرزنشمم نکرد...فقط گفت یه سیگار هم به من بده...دیگه لب به سیگار نزدم چون فهمیدم اگه من این کار رو بکنم اونم به خاطر من این کار رو میکنه!! یک ساعت!! اول دبیرستان با یه دختر برای درس شیمی هم گروهی شده بودیم و اون گاهی میومد خونمون...اولین بارایی بود که حس کردم دخترا علاوه بر همبازی میتونن جور دیگه ای هم دوست داشته بشن...یه بار وقتی داشتیم درس میخوندیم بی هوا لبام رو بوسید و مامان سوفیا که واسمون شیرینی پخته بود و بین در بود با دیدنمون یه لبخند زد و رفت یه ربع بعد اومد...ذوق اون بوسه که حتی نشد قایمکی باشه و حس خجالت از مامان سوفیا اون یه ربع رو واسم کرد یه عمر ولی مامان سوفیا هیچوقت به روم نیاورد! نیم ساعت...دادستان خوابوند زیر گوشم و بهم گفت تو فقط یه حیف نونی که واقعا به قواره این خونه نمیخوره...مامان سوفیا یه گوشه گریه میکرد و با نگرانی به دستای مشت شده ام نگاه میکرد...از اون موقع به بعد شاید تو ماه دو سه روز اونم برای دل مامان سوفیا میومدم این عمارت کوفتی!!! چینای صورت مامانم بیشتر میشد و لبخنداش بی جون تر! هیچوقت نفهمیدم چرا توی این خونست...باصداهایی که از پارکینگ خونه میومد فهمیدم راننده مامانم ماشین رو روشن کرده!! وقتش بود...بالاخره دیدمش! نحیف ترین زن دنیا که با تمام قوا استقامت کرد و نشکست...یا حداقل نذاشت من شکستنش رو ببینم...هرچیزی هم که بگن تنها مامان من فقط این زنه!!! با خارج شدن ماشینش سریع و جوری که تو دید دوربینا نباشم رفتم سمت اتاق کنترل...اونجا فقط یه نگهبان مینشست که دوربینا رو چک کنه! به محض اینکه در رو باز کردم قبل ازینکه سرش رو برگردونه با آرنج کوبوندم پشت سرش...بیهوش شد...سریعا سیستم امنیتی رو از کار انداختم...رفتم سمت اتاق دادستان...میدونستم این ساعت صبحونه اش رو توی اتاق کارش میخوره...بدون در زدن وارد شدم!! با دیدنم یه پوزخند روی لبش نشست!!

دادستان-به به...ببین کی اینجاست!! پسر عزیزم...

-مشتاق دیدار دادستان!!

دادستان-بشین...بوی عقل و درایت میاد...چیزی میخوری بگم واست بیارن؟!

-نه...

دادستان-خب!! سراپا گوشم...بالاخره فهمیدی اونور دارن خر داغ میکنن؟! هر چی نباشه پسر خودمی! حتی اونوقتی که با اونا بودی هم برام قابل هضمه!!! هر جوونی میره سمت پیروزی!!

-فکر میکنی واسه این اینجام چون حس میکنم داریم میبازیم؟!

دادستان-اشتباه نکن جک!! "داریم" فعل درستی نیست...شما همین الانشم باختید...امروز روز جالبیه...هم پیمانتون هم همزمان با تو به این باور‌ رسیده و برگشته این سمتی...تو راه اینجاست...الانا باید برسه!

داشتم گیج میشدم!! کی داره میاد اینجا؟! هم پیمان ما؟! اگه کسی بیاد نمیتونم کارم رو تموم کنم...

دادستان-شرمنده نباش پسر...سرت رو بگیر بالا...تو گرگ لایقی شدی...مهم برگشتنته! مهم اینه که تا تهش واسه اعتقادت نموندی! تو همیشه باید طرف برنده بازی باشی...

وسط حرفاش تلفنش زنگ خورد...

دادستان-راهنماییش کنید...

دیر جنبیدی پسر...کی داره میاد اینجا؟!

با ظاهر شدن مینهو توی چهارچوب در حالت تهوع ‌بهم دست داد...نفرتم بهش زبونه کشید!! خواستم حرف بزنم ولی‌ لبخند کریهش که به سمت من بود دهنم رو بست!!

دادستان-خوش اومدی مینهو شی....امروز روز پیروزی منه!!!!

مینهو-ممنون...

رو به روم نشست...نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم...سراسر نفرت شده بودم!!!

مینهو-راستش رو بخوای از نحوه مقابلت با اتفاق اخیر خوشم اومد!! این دقیقا همون کاری بود که اگر من بودم میکردم!!

دادستان-نمیدونم شما با خودتون چی فکر کردید ولی من قطعا با کسایی طرف خواهم شد که اونقدری ازشون بدونم که بتونم دهنشون رو بسته نگه دارم!! این قضیه فقط تعدادی از برگای‌برنده من رو سوزوند...از دادستان و قاضی اون پرونده بگیر تا شهرداری منطقه مربوط به پروژه!! فکر میکنی تمام مشتریایی که تو اون پروژه سرمایه گذاری کردن و یا پیش خرید داشتن نمیتونستن حدس بزنن پشت این پروژه چه خبره؟! ما با همه پای میز معامله نشسته بودیم...تاریخ دادگاه بعدی تیر خلاص به امپراطوری توان و اون وکیل احمقه!! حیف اون امپراتوری که دست همچون آدم بی کفایتی افتاد...البته من همیشه ممنون اون پسرم...به کمک اون خیلی از آدمای اضافی اطرافم حذف شدن...از نارین و جو وون و یونگ دو بگیر تا نماینده ها و کسایی که داشتن وبال میشدن...میدونی آدما تاریخ انقضا دارن...

مینهو-نه همه!!! خودت میدونی که تاریخ انقضای کسی مثل من هیچوقت نمیرسه!

دارستان-توی لعنتی خوب بازی رو بلدی!!

داشت حالم از حرفایی که میشنیدم بهم میخورد...

-جفتتون حروم زاده اید...توی آشغال گفتی هرکسی باید انتقام زندگیشو بگیره وگرنه هیچوقت آروم نمیشه!! تو از دادستان هم حروم زاده تری...از اینکه پسر یه آشغالی مثل توام حالم بهم میخوره!

یهو نگاه دادستان رنگ باخت...نگاهش روی مینهو ثابت موند...

مینهو یه نگاه دلخور بهم انداخت...

مینهو-زود دهنتو باز کردی پسر!

با نفرت نگاهش‌کردم...برگشت سمت دادستان...

مینهو-خب اون چیزی که باید میشنیدی رو شنیدی نه؟!پسری که سرپرستیش رو قبول کردی پسر من بوده!! بماند که از طرز امانت داریت اصلا خوشم نیومد ولی باید بگم که امروز پسر من برای انتقام اینجاست...انتقام زندگیش از کسی که حق زندگی رو ازش گرفته بود!! تو خریت لنگه خودمه...اگه یکم دیگه دندون رو جیگر میذاشت این داستان جذاب تر هم میشد ولی اشکال نداره! مگه نه پسر؟!

این داره چی بلغور میکنه واسه خودش؟!

دادستان-این نمایش تهش به چی میخواد ختم شه؟!

مینهو-انتقام پسرم از تو...جکسون تو قبول داری که انتقام پسر، انتقام پدر هم هست دیگه؟!

گیج بهش نگاه میکردم...دادستان سریع خواست تلفنش رو از روی میز برداره که مینهو تلفن رو با لگد پرت کرد یه گوشه و موبایلش رو از جیبش درآورد...

مینهو-الو...خوبی؟! نامه خودکشی آمادست؟! خوب گوش کن پسر...دادستان پنج دقیقه دیگه خونه خودش رو به آتیش میکشه تا خودش رو بکشه!! تو همزمان اون نامه رو توی اینترنت آپلود میکنی! راستی مارش عزا رو لطفا پخش کن تا فضا فیلمی تر بشه!!!

یهو از کامپیوتر دادستان صدای مارش عزا بلند شد...این یعنی کامپیوترش هک شده بود و در اختیار کس دیگه ای بود...کاملا گیج شده بودم...

مینهو-کارت خوب بود...چهار دقیقه دیگه نامه رو آپ کن...

تماس رو قطع کرد و با همون لبخندی که صبح باهاش وارد اتاق شده بود بهم نگاه کرد...حالا دیگه به نظرم اون لبخند کریه نبود...

مینهو-اوه راستی یادم رفت این رو برات پخش کنم!

با گوشیش صدای دادستان رو پخش کرد...حرفایی بود که الان زده بود...پلک راستش میپرید...کاملا عصبی شده بود! یهو صداش رفت بالا...

دادستان-شما هیچ غلطی نمیتونید بکنید...الان همه میدونن شما اینجایید...علیهتون شهادت میدن!

مینهو-شهادت؟! کجا؟! به نظرت بعد از مردنت خانوادت این قضیه رو پیگیری میکنن؟! تو خودکشی کردی مرد!!! نامه خودکشیت توی اینترنته! این نامه از کامپیوتر خودت آپ شده!! واقعا به نظرت کسی شک میکنه؟! هیچکس نمیدونه جکسون اینجاست...در مورد منم که میدونی من هیچ جا ردپایی نمیذارم، نه؟! حیف نامه خودکشیت رو خودت نمیخونی!!! یه متن جانگدازی واسش نوشتم که بیا و ببین...تو به همه گناهات اعتراف کردی و گفتی از این شرمنده و ترسیده بودی که توی دادگاهی که سی سال عمرت رو توش بودی، تمام گناهات فاش بشن!!! مهم نیست...وقت کمه...

مینهو-شروع کنیم پسرم؟!

بهت زده به کسی نگاه کردم که دو روز بود پدرم شده بود...

-باید خودم تمومش کنم!!!

مینهو-من تمومش میکنم و تو نگاه میکنی!! مهم حضورت توی جریان این اتفاقه ولی دستای تو حق ندارن به خون آلوده شن تا زمانی که من هستم...

بعد از مامان سوفیا این آدم تنها کسی بود که باهام اینطوری حرف زد...نفهمیدم اشکم کی راه گرفت و خیره موندم به فندک توی دست مینهو!!!!!

با صدای تیری که سکوت رو شکست به مینهو خیره شدم که روی پاهاش افتاد...نگاهم کشیده شد سمت هفت تیر توی دست دادستان!! بی توجه بهش رفتم سمت مینهو...از درد پلکش رو روی هم فشار داد ولی‌ خودش رو روی زانوهاش نگهداشت و تو یه حرکت کلت زیر کتش رو بیرون کشید و قلب دادستان رو هدف قرار داد...ولی تیر به کتفش خورد...به محض افتادن داستان فندک رو از دست مینهو گرفتم و شیشه ویسکی روی میز رو برگردوندم و فندک رو روش انداختم...شعله زبونه گرفت...اسلحه مینهو رو از دستش کشیدم بیرون و پاکش کردم و با هفت تیر توی دست دادستان عوضش کردم...وقت هیچ فکری نبود...گریه امونم نمیداد...پاهام از اتفاقایی که افتاده بود عجیب سست شده بود...هفت تیر دادستان رو زیر لباسم قایم کردم...بدن بی جون مینهو رو با هزار بدبختی روی کولم انداختم...موقعی که داشتم از اتاق خارج میشدم صدای دادستان رو شنیدم که اسمم رو صدا میزد...توجهی نکردم...اشکام راه دیدم رو گرفته بود...خیلی زود زبونه آتیش پشت سر ما از اتاق بیرون کشیده شد....تمام تلاشم رو کردم که دیده نشیم و از در پشتی باغ زدیم بیرون...تمام ترسم این بود که کسی ببینتمون...ماشین مارک جلوی پام ترمز زد...نگاهش عصبانی بود...سریع مینهو رو روی صندلی عقب‌گذاشتم و خودم جلو سوار شدم...

مارک-چرا بی خبر؟!

با دادش انگار تازه به خودم اومدم...اشکام رو پاک کردم...

سرم رو برگردوندم و به چشمای بسته ی مینهو نگاه کردم...

جکسون-فقط عجله کن...

نظرات 1 + ارسال نظر
Jinora_JY پنج‌شنبه 23 دی 1395 ساعت 22:04

واااای خدا این دوقسمت واقعا محشر بود مخصوصا ای قسمت واقعا تحت تاثیر حرفای مینهو قرارگرفتم چ تواتاق دادستان چ توامارت مارک
واقعا عالی بود مرسی واقعا
بی صبرانه منتظر قسمت بعد هستم وامیدوارم کامنتا زیاد باشه واینکه زود تر آپ کنی

واییییی عزیزم ممنونم!!
ایشالا دیگه ازین به بعد درست گذاشته میشه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد