THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

wolfs پارت 112

  دانای کل

عقربه های ساعت هم انگار تو ناز و نازکشی با هم بودن که زمان عین یه آدامس فاسد کش میومد!!!

همه ساکت بودن...برخلاف همیشه نگاه مینهو متوجه جونیور نبود...مدام گوشی و ساعتش رو چک میکرد...

حال مارک کمی بهتر شده بود و خودش رو روی صندلی جا به جا کرد...جونیور فقط نگاهش میکرد...منتظر چیزی از طرف اون بود تا حداقل خیالش رو راحت کنه!!!

مارک سرش رو کنار گوش جونیور برد...

مارک-اونجوری بهم خیره نشو بچه!!!

جونیور نمیدونست حق داره ازش شاکی باشه یا نه ولی این دلخوری خیلی بهتر از بی تفاوتی بود...

جونیور-من هنوز رفتار دیروزت یادمه!!!

مارک-واسه همین دیشب رو تختت راهم دادی؟!

جونیور-باید ذخیرت کنم برای روزای نبودنت!!!

از لحن مصمم جونیور دل مارک عجیب لرزید...سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و چشماش رو بست!!!

مینهو-پس کجاست این لعنتی؟!

نگاها همه برگشت سمتش...داشت با تلفن حرف میزد...اولین بار بود که مارک اون رو تا این حد بی طاقت میدید...

مارک-چرا منتظرشی؟! حتما میخوای انتقام گناه ناکرده ای که از جین گرفتی رو از اونم بگیری!!! اونی که آیرین رو باخت تو بودی...کسی اون رو از تو نگرفته!!!

مینهو فقط بهش خیره موند...هیچی نگفت که این باعث تعجب وکیل چو و جونیور شد...

بالاخره اومدن جکسون رو اعلام کردن...وکیل چو از قبل به بچه ها گفته بود که پایین نیان چون هر برخورد احتمالی ممکن بود رخ بده و این رازی نبود که به این راحتی فاش بشه!!

جکسون داغون تر از هروقت دیگه ای وارد سالن شد...نگاهش روی مینهو ثابت موند...برخلاف انتظار جمع تو چشماش کینه ای نبود...در واقع هیچی نبود...

مارک-کجا بودی جکسون؟! هممون رو نگران کردی!!!

جکسون تو سکوت به مارک نگاه کرد...

جکسون-دیگه نگران نباشید...

مینهو-نگران نباشن؟! این یعنی چی؟! اگه پیدات نکرده بودمم همین حرف رو میزدی؟! احمق بیشعور مگه عملی کردن هر تصمیمی به همین راحتیه؟!

جکسون-تو فضولی؟!

مینهو-پدرسگ با من اینطوری حرف میزنی؟!

خیز برداشت سمت جکسون...وکیل چو و جونیور سریع اومدن سمتش...

جکسون-نه ولش کنین...ولش کنین ببینم میخواد چیکار کنه!! جرات داری بزن...فکر کردی چی؟!

مینهو-توله جن مگه اینکه از تخم و ترکه خودم نباشی! یه کاری میکنم بدونی واسه هرکی بخوای شاخ و شونه بکشی واسه من نمیتونی!!!

مارک-به چه حقی باهاش اینطوری حرف میزنی؟!

مینهو-این حق که پدرشم...این حق که شاید بیست و خرده ای سال نبودم ولی ‌نمیذارم حالا که هستم دستش به خون آلوده شه!!

چهره وکیل چو با شنیدن کلمه پدر جمع شد...دلخوری عجیبی داشت...شایدم حق داشت...حق داشت دلخور باشه از کسی که عشقش رو بهش باخته بود و حالا داشت یادگار عشقش رو هم دو دستی تقدیمش میکرد...

مارک-منظورت از خون چیه؟! جکسون تو رفته بودی سراغ دادستان؟! بی برنامه؟! بی خبر؟!

جکسون-این چیزیه که به خودم مربوطه نه کس دیگه ای!

مارک-چرا؟! حالا که میدونی اون بابات نیست!

جکسون-آره...تا الان فقط باید اونو میکشتم تا از شر اسم پدر فاسدم خلاص شم حالا این یکی هم بهش اضافه شد!

مینهو پس گردنی محکمی بهش زد...

جکسون-چته؟!

مینهو-اگه اینی که الان به تو زدم و این دل سنگی الان رو اون موقع واسه آیرین داشتم الان وضع هیچکدوممون این نبود...اون سرکش هم فکر میکرد باید همه چیز رو خودش درست کنه! فکر میکرد این از خود گذشتگیه...دقیقا فکری که جین یانگ میکرد ولی این حماقت محضه! این کار، تکی به دوش کشیدن بدبختیا نیست...از خودگذشتگی نیست...نابود کردن باوراست...از بین بردن اطرافیانه! مگه تو و مارک برنامتون این نبود که اول دادستان رو از سر راه بردارید و بعدم من؟! با هم؟! پس چرا تک روی کردی؟! چرا همه چیز رو با هم قاطی میکنی؟! من دشمن تو نبودم و نیستم...دشمن تو دادستانه و دشمن مارک من...اینکه تو میخوای همه چیز رو تکی به دوش بکشی لطفی به مارک نیست...حماقت تو و از بین بردن باورای دیگرانه! با برنامتون پیش برید...بذار هرکس کار خودش رو بکنه تا هیچ حسرت و کینه ای واسه فردا نمونه بیشعور...

همه با بهت به مینهو نگاه میکردن که چقدر محکم و راحت این حرفا رو میزد...جایی وایساده بود که میدونست حتی یه دوست نداره و باز داشت کمک میکرد...بخاطر چی؟! شاید همون باور و وظیفه...

وکیل چو-مینهو تمومش کن...به چیزی تشویقشون نکن که اشتباهه!!!

مینهو-چیو تموم کنم هیون وو؟! چرا سرتو کردی زیر برف؟!من و تو تا الان تو این بازی احمقانه موندیم چون دیگه هیچ هدفی نداشتیم جز بازی کردن!!! اگه بازی رو خیلی پیش تموم میکردیم چی میشد؟! اگه همون موقع که بخاطر بلایی که سر آیرین اومد کار من رو تموم میکردی بازی من و تو تموم شده بود!! چرا تمومش نکردی؟! چون رفیق بودیم؟!اشتباهت همین جاست...اشتباه هممون همین جاست که اولویتای زندگیمون رو فراموش میکنیم...باید میکشتیم تا آروم بگیری...تا روح آیرین آروم بگیره...اونوقت مجبور نبودی جکسون رو، کسی که جونت به جونش بند بود رو بسپاری به سوفیا!!!

حالا میخوای بازی این بچه ها هم نیمه تموم بمونه؟! میخوای به بلای ما دچار شن؟! میخوای ببازن؟! چرا من همون موقع نارین رو نکشتم؟! چرا این نفرت رو نگه داشتم و خودم رو بازنده کردم؟! نارین آتیش زندگی ما شد و من این آتیش رو نگهداشتم تا با ذره ذره تزریقش به زندگی نارین عذابش بدم غافل از اینکه هر روزی که اون بیشتر زندست من بیشتر عذاب میکشم...نه تنها من که خیلیا! ولی دیر به این نتیجه رسیدم...زمانی که انتقامی که من باید میگرفتم رو مارک گرفت و بغص و کینه اش موند واسه من...میبینی جکسون؟! کاری که من باید میکردم رو کس دیگه ای کرد...اگه به موقعش کارم رو کرده بودم الان جیمز کنار مارک بود...هه! حالا تو میخوای دشمن کس دیگه ای رو از بین ببری و اونو تو بغض و کینه ابدی بذاری؟! در ضمن دشمن تو هم آدم آسونی نیست که اگر بود خیلیای دیگه به جای اینکه هرشب توی خوابشون هزار بار بکشنش قطعا تو بیداری این کار رو میکردن! عجولانه تصمیم نگیر!

جونیور بغض عجیبی داشت...از اینکه اشتباهش علنی داشت فریاد زده مشید...از اینکه مینهو انقدر راحت منتظر چیزی بود که جونیور تمام تلاشش رو میکرد ازش جلوگیری کنه! از اینکه نگاه وکیل چو رو تا این حد خالی و تلخ میدید...

جونیور-فکر میکنی حرفات تا چه حد درستن؟! اینکه اینقدر راحت از کشتن آدما حرف میزنی شاید اقتضای نوع زندگیته ولی این احمقانست که این بازی فقط با ریخته شدن خون یه عده تموم شه!

مینهو-بچه ای جین...هنوز خامی...تو از کشتن آدما حرف میزنی در صورتی که من از کشتن هیچ آدمی حرف نزدم! تو تو این داستان آدمی دیدی؟! رسم این بازی همینه!! من چندین ساله که درگیرشم...اینجا نکشتن اشتباهه نه کشتن! اگه من نارین رو خیلی پیش سر به نیست میکردم خیلی از اتفاقات تو این مملکت نمیفتاد...جیمز بود...مارک قاتل نبود...خیلی از چیزایی که شما ازش بی خبرید اتفاق نمیفتاد...اگر هیون وو من رو کشته بود تو اینجا واینستاده بودی...وسط یه مشت کثافت و کثافت کاری! جکسون با آرامش بزرگ میشد...دستش به خون مزاحم دوستش آلوده نمیشد و الان هیچ دشمنی نداشت که خودش رو ملزم به از بین بردنش بدونه!

جکسون-هی گادفادر با حرفات میخوای کیو تحت تاثیر قرار بدی؟!

مینهو-نسل بعدی که قراره این قدرت و امپراطوری ها دستشون بیفته...سعی کنید دشمنی نداشته باشید ولی اگه درگیر دشمنی شدید کشش ندید...میفهمید؟! حالا که اومدید تو این بازی چه بخوایید و چه نخوایید تو این بازی میمونید...الان وارثایی که شماها پدراشون رو انداختید تو هلفدونی هزار گوشه نشستن و دارن هزار تا نقشه براتون میکشن...باخبرید؟! بخاطر همینه که میگم به کینه و دشمنی توی دلتون سامون بدید تا بتونید از این به بعد سر پا وایسید جلوی دشمنی هایی که سمتتون روانه میشه! هیون وو حواست بهشون باشه...من واقعا نمیرسم حواسم به همه چیز باشه!!!

داشت از در میرفت بیرون و نگاه مبهوت همه رو دنبال خودش میکشید یهو برگشت سمت جکسون!!

مینهو-ببخش که همه چیز اینجوری شد...فقط یه بار به خودت این فرصت رو بده و به این قضیه فکر کن که اگه نارین آیرین رو درگیر نمیکرد زندگی ما سه تا چطوری میتونست باشه!! شایدم الان بیشتر از سه نفر بودیم...کی میدونه؟! بعد از تموم شدن همه چیز تنها کسی که میتونی بهش تکیه کنی هیون ووئه درست همونجوری که بهش تکیه کردی و اولین قدماتو برداشتی و مامان صداش زدی! البته بهش میاد مامان باشه!! هروقت زنگ میزدم بهش یه بچه زر زرو مدام داشت با گریه مامان مامان میکرد...کاش همون موقع که ‌میگفتی اون بچه حاصل رابطه ات با یه زنه بیشتر فکر میکردم به اینکه تو هیچوقت اهل این حرفا نبودی و باورت نمیکردم!! دلم میخواست باور کنم رفیقم هیچوقت بهم دروغ نمیگه...باید به اینکه مینهو همیشه همه چیز رو درست میفهمه ایمان میداشتم و میگفتم که پسرم رو بهم برگردونی و بری سراغ زندگیت!! ما بهم بد کردیم هیون وو...من خیلی سعی کردم مراقبت باشم ولی...باید قبل از اینکه همه چیز تموم شه خیلی چیزا رو سامون بدم...بعدا گونگ مین حرفای زیادی داره که بهتون بگه...فعلا البته اگه بعدنی در کار باشه!!!

بعد از رفتنش اولین کسی که به حرف اومد مارک بود...

مارک-تو که گفتی وجود اون بچه رو از همه پنهون کردی!!

وکیل چو-مینهو همه نیست...هیچ چیزی رو نمیشه از مینهو پنهان کرد...فقط همین که تونستم بهش بقبولونم که اون بچه خودمه بیشترین کاری بود که میتونستم بکنم که خب البته به خیال خودم توش موفق بودم ولی اون انگار خیلی چیزا رو حدس میزده!!

مارک-اگر اینطوری بود و اون میدونست که پسرش کیه و کجاست برای چی اون بلا رو سر جونیور آورد هان؟!

وکیل چو-بعد از دو سال اختلافا به اوج خودش رسیده بود و من و مینهو تقریبا یک سالی میشد با هم رابطه نداشتیم...همون موقع من جکسون رو سپردم به سوفیا و از کره رفتم...وقتی برگشتم و اولین باری که هم رو دیدیم وقتی سراغ بچه رو گرفت گفتم به خاطر امنیتش برش نگردوندم کره...گفتم آمریکاست...


اون موقع ها اونقدر درگیری و مشغولیات بود که نخواد بیشتر پیگیری کنه و شاید همین که فکر میکرد جای بچه امنه دیگه سوالی نپرسید...وقتی هم که سوفیا رو دیده بود قطعا سوفیا حقیقت اینکه اون پسر رو به فرزند خوندگی گرفته رو فاش نکرده...میدونم اون با تمام قوا روی قولش مونده بود!!!

جکسون-ولی قطعا خیلیا میدونستن که من بچه دادستان نیستم...نپرسیدن این بچه دو ساله از کجا اومده؟! چرا حتی خود من هم متوجه این موضوع نشده بودم و هیچ مدرکی دال بر این قضیه نبوده؟!

وکیل چو-دادستان اعلام کرده بود که این پسر فرزند خودشه و به خاطر یه سری مسائل و اقدامات امنیتی وجودش رو پنهان کردن تا تو امنیت باشه!!!!

جونیور-این داستان اونقدرام راحت قابل باور نیست...

وکیل چو-وقتی دادستان داستانی رو بگه خیلی قابل باور میشه مخصوصا که برخلاف دوران مجردی، سوفیا بعد از تاهلش عمیقا ‌گوشه گیر شده بود و کمتر توی جمعا درمیومد...البته شاید این به خاطر بچه دار نشدنش بوده چون بعد از جکسون تقریبا روحیه قبلش رو بدست آورد با این تفاوت که حالا با بودن دادستان روزگار چندان خوشی نداشت!! فعلا اقدامی نکنید بچه ها...خواهش میکنم...گمونم مینهو از چیزایی باخبره که ما بهش بی توجه بودیم...فرصت بدید...برای فهمیدن مینهو باید به جاش وایسید تا بفهمید چی کشیده!! مینهو خیلی حرفا رو نزده...اون تو این داستان اونقدرام که خودش میگه مقصر نیست...به همین خاطره که من هیچوقت به چشم دشمن بهش نگاه نکردم!!!

جکسون-کاش یکی بود که تمام داستان رو برای ما تعریف میکرد...میرم پیش سوزی...

از جاش بلند شد و از سالن زد بیرون...

وکیل چو-تنها اشتباه مینهو تو بودی جونیور!!

مارک-و به همون خاطر این بازی شروع شد و با از بین رفتنش تموم میشه!!

وکیل چو-حالا دیگه تو تنها نمیتونی تصمیم بگیری‌مارک...جکسون شاید به بودن‌ پدرش بعد از این قضایا نیاز داشته باشه!!!

مارک-جکسون نمیتونه به یکی ‌مثل مینهو نیاز داشته باشه...

وکیل چو جوابی نداد و سالن رو ترک کرد...

جونیور-من بخشیدمش مارک...اون به اندازه کافی ‌تاوان داده و از این به بعد هم میده...مارک هرکسی داره تاوان اشتباهی رو توی زندگیش میده!!!!!

مارک-تو تاوان چی رو دادی؟!

جونیور-تاوان آه یه آدم!!! هرکسی یه گذشته ای داره...

نگاه مارک رنگ باخت...انگار اولین بار بود که داشت جونیور رو میدید!!! این حرف یعنی یه تیکه جدید برای این پازل بدقواره!!! تیکه ای که تا الان پنهون شده بود...

مارک-منظورت چیه جین؟!

جونیور-منظورم دقیفا همینه!! جین!!! یه آدم که یه نیمه تاریک داره...به خاطر همین دلم نمیخواست به این نام صدام کنی ولی چه جونیور و چه جین همیشه اون نیمه تاریک هست!!!

نظرات 1 + ارسال نظر
Jinora_JY پنج‌شنبه 23 دی 1395 ساعت 22:05

واقعا عالی بود مرسی عزیزم

خواهش میکنم گلم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد