THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics
THIS IS G.O.T.7

THIS IS G.O.T.7

GOT7's Fanfics

wolfs پارت 111

 

مارک

اونقدر حرفی که شنیدم هضمش برام سخت بود که حس میکردم حرف زدن فراموشم شده!!!

نگاهم به جکسون بود...از اینکه کنار پنجره وایساده بود حس خوبی نداشتم!

-بیا بشین اینجا جکسون!

جکسون-خودم رو نمیندازم پایین...

-منظورم این نبود!

جکسون-از کی فهمیدید؟!

-چیزی برای فهمیدن وجود نداره جکسون! نباید نادیده بگیری که این حرف از دهن کی خارج شده!!

جکسون-چطور میتونی راجع به جونیور اینطوری حرف بزنی مارک؟!

-تو خیلی چیزا رو نمیدونی...

جکسون-ولی اینو میدونم که چقدر دوستش داری!

-همین داره دیوونم میکنه جکسون...همینکه بدون اون حتی نمیتونم راحت نفس بکشم و اون نفسش به نفس کس دیگه ای بند شده دیوونم میکنه!!

جکسون-اون به خاطر من اینجوری مستاصل شده!!

نمیدونستم باید چی بگم!!!

جکسون-چرا داری با خودت کلنجار میری که یه چیزی بگی؟!

-بخاطر اینکه دیدنت تو این وضعیت اذیتم میکنه! منطقی نیست اینقدر راحت یه چیزی رو بپذیری!

جکسون-این حالم بخاطر پذیرفتن این قضیه نیست...این حالم بخاطر اینه که هرکسی که اسمش به اسم من گره میخوره پشت سرش یه لجنزاره که عزیزام دارن توش دست و پا میزنن! مارک پدر من هرکسی که باشه مهم نیست...اون آدم در نهایت یه آشغاله!!

-جکسون ما هیچکدوم به اینکه پدر تو کیه ذره ای اهمیت نمیدیم...پس خودت رو درگیر این ماجرا نکن!!

جکسون-حس میکنم امشب بیشتر از مینهو و دادستان از مادرم متنفرم...اون زن با اون چشمای معصومش بیست و خرده ای سال حروم زادگی منو ازم پنهون کرد و برام ادای فرشته اسیر تو چنگ شیطان رو درآورد...

باید چیکار میکردم؟! بهش میگفتم که سوفیا واقعا یه زن پاک و دل رحمه؟! اینجوری بدتر میشد...اینطوری حتی رابطه خونیش با مادرش رو هم ازش میگرفتم! من هنوز از چیزی مطمئن نیستم!

جکسون-مسکن داری؟!

-الان میگم برات بیارن...

زنگ زدم گفتم یکی از مستخدما مسکن و کمی آبجو بیارن بالا!!!

جکسون-آبجو واسه چی؟! میبینی حالم خرابه میخوای مستم کنی بلا ملا سرم بیاری؟! مارک از فکر من بیرون بیا من کس دیگه ای رو دوست دارم...

گیج بهش زل زدم...

جکسون-نگاهت منو یاد نگاه خودم تو اون شبی میندازه که بهم گفتی بچمون رو بندازم...اون موقع باید به اینجاش فکر میکردی!

باورم نمیشد این حتی تو این حال داغونم میتونه انقدر خل باشه!

با صدای در نگاهم رو ازش گرفتم!!!

قرصش رو بی هیچ حرفی خورد و تو سکوت کمی آبجو خورد...

-جکسون کی بریم سراغش؟!

جکسون-مینهو یا دادستان؟!

-فرقی نداره! فقط زودتر باید اقدام کنیم...وکیل چو و جونیور تمام تلاششون رو میکنن که جلومون رو بگیرن!!

جکسون-به نظرت من کدومشون رو باید زودتر بکشم؟! بابام یا بابام؟! جالبه نه؟! همیشه تو این فکر بودم که وقتی میخوام خونه دادستان رو آتیش بزنم مامانم رو چجوری از اون خونه بکشم بیرون ولی الان از صمیم دل دلم میخواد سوفیا هم تو یکی از اتاقای در بسته اون خونه از بین بره!!

از اینکه این حرف رو پیش کشیدم پشیمون شدم...داشت تو خوردن زیاده روی میکرد...

-جکسون کافیه!! صبح مگه نمیخوای بری پیش سوزی؟!

جکسون-راست میگی...

بدون هیچ حرفی سرش رو گذاشت رو بالش و خیلی سریع نفساش ریتم منظمی‌گرفت...

هرکار میکردم خواب به چشمم نمیومد...بی اختیار از اتاق زدم بیرون و پشت در اتاق جونیور وایسادم...باید باهاش حرف میزدم...نمیدونستم میخوام چی بگم ولی میخواستم باهاش حرف بزنم...

بدون در زدن رفتم تو تا اگه خوابه بیدارش نکنم....رو تخت نشسته بود کتاب میخوند...با دیدنم کتاب رو بست و منتظر نگاهم کرد...در اتاق رو بستم و رفتم سمتش...

باید یه چیزی میگفتم ولی ذهنم از هر حرفی خالی بود...اون هم کاملا پذیرا با نگاهش ازم استقبال میکرد...

بدون هیچ حرفی رو تخت کمی جا به جا شد و برام جا باز کرد...کنارش نشستم...قلبم جوری نامنظم و پر سر و صدا میزد که حس میکردم الاناست که جونیور هم صداش رو بشنوه!!

به رو به رو نگاه میکرد...از حالتش میتونستم بفهمم که منتظر نیست...انگار برای اون هم همینقدر کافی بود...همینقدر که یه جا بشینیم...بدون هیچ حرفی...فقط باشیم...

دوباره کتابش رو باز کرد و مشغول خوندن شد...چطور وقتی من اینجوری دارم جون میدم میتونه اینقدر آروم باشه؟!

-نگاهم کن!!!

سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد...

-میخوام بغلت کنم...

با اینکه سعی میکرد نگاهش رو کنترل کنه ولی حس کردم متعجب شد!!!

کاملا خودخواهانه کشیدمش تو بغلم...حس کردم ریتم قلبم به حالت عادی برگشت...چندوقت شده بود؟!

بی اختیار لبام روی گردنش سر خورد...سرد بود...حس کردم داره میلرزه...سریع از بغلم کشیدمش بیرون...لباش سفید شده بود...از عرق رو پیشونیش و نگاه غمزده اش متوجه شدم که باز نفس کم آورده...ولی چرا الان؟! یعنی انقدر براش تلخ و ترسناک شده بودم؟!

-جونیور لبات رو باز کن...

چشماش داشت یواش یواش میرفت و لرزش بدنش بیشتر میشد...داشت گریه ام میگرفت...

سعی کردم به زور دهنش رو باز کنم...به هق هق افتادم...به جایی رسیده بودم که براش شده بودم باعث بی نفسیاش!!!

چاره ای نداشتم...چشمام رو بستم و یه سیلی تو صورتش زدم...با صدای نفسش انگار تازه به منم اکسیژن رسید...اشکاش عین سیل رو صورتش جاری شدن...نشست و دستش رو گذاشت رو سینه اش! سریع از روی تخت بلند شدم و ازش فاصله گرفتم...با حرکت ناگهانیم نگاهش اومد سمتم...

جونیور-به خاطر اون چیزی که فکر میکنی نیست...

-نباید میومدم...ببخشید...

خواستم از اتاق برم بیرون که صدام زد...

جونیور-نرو...

برگشتم سمتش...چرا اینقدر دوستت دارم؟! چرا وقتی اینقدر دوستت دارم فکرت جای دیگست لعنتی؟! چرا حتی وقتی فکرت جای دیگست تمام زندگیمی؟!

دستش رو سمتم دراز کرد...رفتم جلو و دستش رو گرفتم...نشستم بغلش ولی مدام با نگاه میپاییدمش که دوباره اذیت نشه!

جونیور-جکسون چطوره؟!

-حالا داره نقشه قتل مادرش رو هم میکشه!

جونیور-چرا بهش نگفتی که سوفیا کار اشتباهی نکرده؟!

-توقع داشتی تو یه شب کل هویتش رو ازش میگرفتم؟!شاید از مامانش دلخور باشه ولی جز اون کسی رو نداره...در نهایت میبخشتش...

جونیور-نمیخواستم اونجوری شه!

-ولی شد...از کجا میدونی این داستان جدید واقعیته؟!

جونیور-نگرانشی؟!

-خیلی...

جونیور-چرا تنهاش گذاشتی؟!

-اونقدر مسته که حتی بیدارم باشه، نا نداره کاری کنه!!!

جونیور-میخوای چیکار کنی؟!

-فردا بیانیه رسمی کمپانی رو صادر میکنم...باید به همه چیز سر و سامون بدم...نمیتونم بذارم کسایی که میخوان به عزیزام آسیب بزنن بیشتر از این زنده بمونن و راست راست راه برن...وقت تنگه!

جونیور-مارک...نذار دستت به خون آلوده شه!!!

-نگران نباش...تو رگای اون آشغالا جای خون لجنه!!!

تو چشماش میتونستم غصه رو به وضوح ببینم...فقط سردرگم بودم که بخاطر منه که قراره باز هم دستم به خون آلوده شه یا برای اون کسی نگرانه که قراره خونش ریخته شه!!!

با حس گرمی لباش از فکر اومدم بیرون...متعجب بودم به همین خاطر نمیتونستم بوسه اش رو پاسخ بدم...ازم فاصله گرفت...

جونیور-حداقل تا زمانی که تو این عمارت هستم تا همه چیز تموم شه که تا این حد حق دارم؟!

چشمام پر از اشک شد از فکر روزی که تو این عمارت نباشه!!

این دفعه خودم برای بوسیدنش پیش قدم شدم...نگران بودم به همین خاطر سعی میکردم خودم رو کنترل کنم...نمیخواستم بودنم اذیتش کنه!!

حس میکردم کلافست...این رو از حرکات دستاش رو بدنم حس میکردم...بالاخره محکم کشیدم سمت خودش...از کاراش متعجب بودم...اون هیچوقت انقدر بی پروایی نمیکرد تو نزدیکی با من!

لبام رو از لباش فاصله دادم و بهش نگاه کردم...

-چی شده جونیور؟!

جونیور-بهت گفتم بی نفسیم بخاطر تو نبود...چرا ازم فاصله میگیری مارک؟! من از این وضعیت میترسم...از اینکه همین فرصت کم رو هم اینطوری از دست بدم!

وقتی داره از فرصت کمش حرف میزنه یعنی با اینکه میخوام مینهو رو از بین ببرم کنار اومده...یعنی پذیرفته که مینهو باید حذف شه ولی این رو هم میدونه که وقتی مینهو از سر راهمون برداشته شه داستانمون هم تموم میشه! به چیزی که تو ذهنش میگذشت لبخندی زدم...

جونیور-به چی میخندی؟!

-میشه همیشه همینقدر بی پروا باشی؟!

یکم معذب شد و خودش رو جمع و جور کرد...

-جونیور...

سرش رو آورد بالا...چونه اش رو گرفتم و بهش نزدیک شدم...لبام با لباش مماس شده بود...پلکاش داشت میومد رو هم...دلم میخواست همینجوری تا صبح نگاهش کنم...چشماش رو باز کرد و بهم خیره شد...فاصله بینمون رو پر کردم...دوباره این ترس لعنتی...ازش فاصله گرفتم...

-جین یانگا تو هنوز منو دوست داری؟!

جونیور-میپرسی چون نمیدونی؟!

-تو نگران جکسون بودی مگه نه؟!

جونیور-میخوای بشنوی که بخاطر مینهو نبوده؟!

-میخوام چیزی بشنوم که تو این آشفته بازار آرومم کنه!!!

جونیور-چیزی ندارم بگم که باهاش آروم شی!

ازم ناامید شده...اینو از لحن حرفش فهمیدم...

جونیور-دراز بکش!

-هان؟!

جونیور یه جوری نگاهم کرد که انگار داره به یه احمق نگاه میکنه!

سریع دراز کشیدم...

جونیور-آفرین پسرک گیج...

دستش رفت سمت دکمه های پیرهنم...عین برق گرفته ها دوباره نشستم سرجام...

جونیور-چته؟!

-میخوای چیکار کنی؟!

جونیور-کاری که دیگه هیچوقت ازم نخوای بی پروا باشم!!

از فکرایی که تو سرم اومده بود یه لبخند ناجور نشست رو لبم...

سرش رو آورد بالا بهم نگاه کرد...با مشتی که به بازوم خورد یکم خودم رو جمع و جور کردم!!

جونیور-حداقل یکم خویشتن دار باش!!

-نمیتونم...

یهو صدای خنده جفتمون بلند شد...

جونیور-هییییش جکسون خوابه!!!

-جونیور...

جونیور-بله؟!

-جونیور...

منتظر نگاهم کرد...

-چیزی واسه گفتن ندارم...

جونیور-پس مرض داری!!

-آره دارم...تازه امشب یه حسای عجیب غریبی هم دارم!!

جونیور-حتی فکرشم نکن...امشب این طبقه پره!!!

-یعنی برم بندازمشون بیرون؟!

قبل از اینکه جوابی بدم لباش دوباره اومد رو لبام...مطمئن بودم میخواد اذیتم کنه!! هلش دادم عقب...

-نکن جین...دیوونم نکن...

جونیور-تو از این دیوونه تر نمیشی!!!

-چرا میشم...

دستم رو بردم زیر تی شرتش...از خنکی دستم رو پوستش یهو لرزید...

-چیه؟! چت شد؟!

جونیور-اصلا واسه چی پاشدی اومدی این اتاق؟!

-میدونی چندوقته پیش هم نبودیم؟!

جونیور-نه که تو هم تنها موندی!!!

یهو یه جرقه ته دلم زده شد...این یعنی از بودن جکسون کنار من حسودیش شده!

-واقعا از جکسونم ممنونم...خیلی خوبه!

انقد محکم زد تو پهلوم با آرنجش که یهو نفسم گرفت...

-چته عوضی؟!

جونیور-پاشو برو تو اتاق خودت بخواب...

-نمیخوام...اینجا خونه خودمه! حسود بدبخت...

جونیور-هه هه!! حسود...به چی باید حسودیم شه؟!

-به من و جکسونم...

جونیور-برو بیرون تا اون روی سگم بالا نیومده!! یادت نرفته که من چه آدمی بودم قبل از اینکه بیفتم زندان؟!

-من چقدر اون موقع هاتو دوست داشتم جونیور...وقتی جین یانگ بودی با اون چشمای گرد و پرتوقع و خنگ بازیای بامزه دیوونت بودم...

رنگ نگاهش عوض شد...انگار جفتمون از زمان حال کنده شده بودیم...

-میدونی جین...دلم میخواست هرچی داشتم بدم تا بتونم برگردم به اون موقع ها...اونوقت یه لحظه هم تنهات نمیذاشتم تا ازم بدزدنت...

سرش رو برد تو گردنم...نفساش عین لالایی بود برام...

جونیور-کاش مراقبم بودی...

کشیدمش تو بغلم و چشمام رو بستم...

.

.

.

جکسون-هووووووی عوضی!! بلند شو ببینم!! نصفه شب منو خواب میکنی بیای پیش این؟!

با ترس و هول چشمام رو باز کردم...جونیور با چشمای وحشت زده اول به من و بعد به جکسون نگاه کرد...

سریع جفتمون متوجه موقعیتمون شدیم و جونیور خودش رو از بغلم کشید بیرون!

جکسون-پناه بر مسیح...چرا دکمه لباست بازه مارک؟! اون چیه رو گردنت؟!

با هول لباسم رو کشیدم بالا و  دستم رو گذاشتم رو گردنم...یهو یادم افتاد دیشب اصلا اتفاق خاصی برای گردنم نیفتاده بود! با عصبانیت به جکسون نگاه کردم که داشت ریز ریز میخندید...

جکسون-نکبتا ببین چجوری هم خودشون رو لو میدن!!!

جونیور-اونجور که فکر میکنی نیست...

جکسون-معلومه که اونجور که من فکر میکنم نیست...من یه بچه پاک و معصومم با یه ذهنیت ساده لوحانه که ته تصورش یه بوسه اس!! ولی شماها نوادگان شیطانید رو زمین...خدا میدونه دیشب اینجا چه خبر بود!! شلاق و این چیزا هم داشتید یا با گلبرگای رز و وان حموم و شامپاین شبتون رو گذروندید؟!

از حرفاش خندم گرفته بود ولی جونیور معذب بود...

-مرده شور اون ذهنیت پاک و معصومانه ات رو ببرن...مگه اینجا کمپانی بِرَزِرزه؟!

جکسون-کثافت نکبت اسم این چیزا رو جلو من نیار یاد میگیرم!

-گمشو بابا...خودم هزار تا از اون فیلما رو تو گوشیت دیدم!!!

جکسون-مگه توالت عمومیه همینجوری ‌سرتو میندازی پایین میری توش؟! باید روش رمز بذارم از این به بعد...

-آره بذار...من که خودی ام ولی اگه سوزی بره سرش خیلی واست بد میشه!

جونیور-بابا ببندید‌ دهناتونو صبح اول صبح آشوب شدم...جکسون مریضی این ساعت میای اینجا؟!

جکسون-گویا شما خواب از سرت پرید دلیر شدی!! داد بزنم همه بریزن اینجا آبروت بره؟!

یهو جونیور رنگ گچ دیوار شد...

جونیور-دیگه چیزی نمیگم...

جکسون-آفرین...خب حالا کی بریم باباهامو بکشیم؟!

وقتی داره اینجوری حرف میزنه یعنی حالش حسابی خرابه!

-جکسون!!!

جونیور-تو همه چیز رو نمیدونی جکسون...اول بهتره سوء برداشتا برطرف شه!!!

جکسون-سوء برداشت؟! ببینم نکنه مینهو دوست پسر مامانم بوده ولی من رو از اون یکی معشوقه اش که به احتمال زیاد وکیل چوئه حامله شده؟! باورم نمیشه که اینهمه بابا داشته باشم...

-بیا بشین روانی...

جکسون-روانی بابای خدا بیامرزته...

نتونستم جلوی خندم رو بگیرم...حتی وقتی عصبانیه خیلی دوست داشتنیه!!

جونیور-سوفیا یه فرشته مهربون و فداکاره تو زندگی تو!!

جکسون-چطور؟! از این لحاظ که از این دست به اون دست میشده که بالاخر حامله شه؟!

جونیور-سوفیا مادر خونی تو نیست!!!

انقدر سریع و صریح این جمله رو گفت که اجازه هر عکس العملی رو از من و جک گرفت...

جکسون-منظورت چیه؟!

جونیور-دونستن حقیقت ناقص از ندونستنش خیلی خطرناک تره! بشین جکسون...باید حرف بزنیم...

نگران بودم...یعنی میخواست همه چیز رو بهش بگه؟!جکسون از هرکسی مظلوم تره تو این داستان...

نشستم و به حرفای جونیور گوش دادم...داستان کهنه و تلخی که قطعا کمر جکسون رو خم میکرد...

حرفای جونیور که تموم شد نگاهم رفت سمت جکسون...هیچی نمیگفت...اشکاش آروم سر میخوردن...

جونیور-حس میکنم تو این داستان هرکس اونقدری که حقش بوده تاوان داده!!!

جکسون-من میرم بیمارستان...

-صبر کن منم باهات میام...

جکسون-میخوام یکم تنها باشم...باید یه سری از مسائل رو تو خودم هضم کنم...فکرتون رو روی من مشغول نکنید...به قضایای کمپانی رسیدگی‌کنید...

خواستم چیزی بگم ولی اون خیلی سریع از اتاق خارج شد...

-این بهترین کار بود؟!

جونیور-حداقل با دونستن این مسائل دست به اقدام عجولانه ای نمیزنه!!!

-نگرانشم!

جونیور-پاشو برو یه دوش بگیر هم سرحال شی هم به کارامون برسیم...

-به وکیل چو زنگ بزن بیاد!!!

جونیور-باشه پاشو...

جونیور

یه لحظه هم نمیتونستم فکرم رو متمرکز کنم...جکسون اصلا حال طبیعی و خوشی نداشت...

شاید یه دوش کمی حالم رو بهتر کنه!!!

شماره وکیل چو رو گرفتم...طول کشید تا جواب بده...به محض اینکه صدای کلافه اش توی گوشی پیچید فهمیدم که اتفاق خوبی نیفتاده!!

وکیل چو-چیه جونیور؟!

-چیزی شده؟!

وکیل چو-بعد از گندی که دیشب زدی واقعا پرسیدن این سوال منطقیه؟! حرفتو بزن...

صدایی که از اونور خط اومد صبحم رو جهنم کرد...

مینهو-حق نداری بخاطر گندی که خودت زدی با جونیور اینجوری صحبت کنی!

وکیل چو-خفه شو مینهو...تو لیاقت این لطف رو نداشتی و منم این کار رو بخاطر تو نکردم!

-پیش مینهویی؟! بهش گفتی؟! تو حق نداشتی به مینهو بگی! باید این انتخاب رو میذاشتی به عهده جکسون...این راز جکسون بود!

وکیل چو-جالبه که تو الان داری راجع به راز واسه من سخنرانی میکنی!

مینهو-اون تلفن کوفتی رو قطع کن...

-قطع نکن وکیل چو...خواهش میکنم...مارک گفت باهاتون تماس بگیرم...این یعنی تونسته درکمون کنه...لطفا بیایید...

وکیل چو-میام...

این رو گفت و تماس رو قطع کرد...

نمیفهمیدم چرا این کار رو کرد...از آشوبی که میخواست به پا شه مو به تنم سیخ شد...فکر نمیکردم ‌که یه روزی برای حفظ رابطه خودم با مارک اینجوری بتونم با زندگی دیگران بازی کنم...چه احساس تنفر محسوسی داشتم از خودم...

اگر اتفاقی برای جکسون و مینهو بیفته نمیتونم خودم رو ببخشم...اینو خوب میتونستم درک کنم که جکسون نمیتونه به پدری که تو یه داستان چند صفحه ای از گذشته خودش و مادرش توصیف شده بود حس مثبتی داشته باشه و از طرفی هم مینهو اون بچه رو عامل از دست دادن آیرینش میدونست و کینه بزرگی بهش داشت...کینه ای که حتی باعث میشد زندگی یکی مثل من که شبیه آیرین بودم رو بر حسب یه حدس جهنم کنه!

از فکری که توی ذهنم نشست وحشت کردم...اگر بلایی سر جکسون میاورد چی؟!

سریع شماره جکسون رو گرفتم...خاموش بود!

کاش نمیگفتم وکیل چو بیاد اینجا...

دوباره شماره وکیل چو رو گرفتم...تلفنش رو از دسترس خارج کرده بود...

این حس لعنتی! جین یانگ نفسات رو بشمار...این جهنمیه که خودت ساختی...گوشام شروع یه سوت کشیدن کرد...

سریع خودم رو به حموم رسوندم و بدون اینکه لباسام رو دربیارم دوش‌ آب سرد رو باز کردم...به خودم اومدم...من چیکار کرده بودم؟!

مارک-جین...

مارک خواهش میکنم الان نیا...

مارک-چرا جواب نمیدی؟! خوبی؟! ببینم چیزی که نشده؟!

بغض راه گلوم رو بسته بود...چی باید میگفتم؟!

مضطرب در حموم رو باز کرد و با دیدن سر و وضعم خشکش زد...

مارک-چی شده جین؟! حرف بزن...

-وکیل چو...

مارک-وکیل چو چی جین؟! جون به سرم کردی!!

-همه چیز رو به مینهو گفت...

رنگ از صورتش پرید...خوب میدونستم نگران جکسونه!

خواست از حموم بزنه بیرون که بهش گفتم جکسون خاموشه!

مارک-این احمقانه ترین کار ممکن بود! بر خلاف دیدگاه تو و وکیل چو، مینهو آدم به شدت خطرناکیه!!! زود بیا بیرون...

اینو گفت و رفت...فقط سرم رو شستم و زدم بیرون...سرسری یه لباس پوشیدم و رفتم پایین...میز صبحانه آماده بود ولی هنوز هیچکس بیدار نشده بود...

مارک-بیا بشین...

نسبت به یه ربع پیش آرومتر شده بود...

-خبری نشد؟؟!

مارک-باید منتظر بود...

یه ربعی تو سکوت گذشت تا اینکه یکی از پیش خدمتا اومدن وکیل چو رو اعلام کرد...

مارک-چه خبر وکیل چو؟!

وکیل چو-فعلا هیچی...

مارک-اون وحشی که نمیخواد بره سراغ جکسون؟!

وکیل چو-فعلا مشکلش با منه بابت رازی که بیست و خرده ای سال ازش پنهون شده بود...

یه نگاه دلخور بهم کرد و روش رو برگردوند...

وکیل چو-تا چند ساعت دیگه سوزی و امبر و کای به عمارت منتقل میشن و تجهیزات مورد نیاز و چند تا پرستار برای نگهداری ازشون هم توی اتاقاشون مستقر میشه...امروز قراره بیانیه ی رسمی کمپانی منتشر بشه و ممکنه که بچه ها تو خطر باشن...

از اینکه امبر داشت میومد عمارت خوشحال بودم...اینجوری خودم ازش مراقبت میکردم!

مارک-مدرکی هست برای اعلام مقصر حادثه؟!

وکیل چو-هیچی...البته اگر لبخند پیروزمندانه دادستان رو وقتی بچه های ما داشتن خون گریه میکردن نادیده بگیریم!

چهره مارک عجیب درهم شد...

مارک-آتیشش میزنم!!! کاری میکنم که هیچکس دیگه جرات نکنه جلوی اسم توان و مایملکش قد علم کنه!!! کاری میکنم که همه وحشت کنن از آدمایی که زیر سایه اسم توان هستن!

وکیل چو-بچه ها رو بیدار کنید بگید تا یک ربع دیگه پایین باشن...

تا وقتی بچه ها بیان کمی راجع به متن بیانیه با هم بحث کردیم...

کم کم سر و کله اشون پیدا شد...با دیدن چهره درهم ما سه تا بدون هیچ حرفی پای میز نشستن!!!

وکیل چو-سوزی و امبر و کای تا یکی دو ساعت دیگه به عمارت منتقل میشن...گونگ مین دنبال کارای ترخیصشونه!!!به محض امن شدن جاشون توی عمارت بیانیه کمپانی منتشر میشه!!! متن بیانیه رو براتون میخونم...با دقت گوش کنید...

"جی ام جی صحبت میکنه!

نظر به اتفافات اخیر و بنا بر اکاذیب و اخبار ناموثق این مدت، کمپانی لازم دونست که شرایط رو بنا بر حقایق و مستندات شرح بده!

اتفاق اخیر که باعث آسیب دیدن اعضای کمپانی ما و از بین رفتن بخش عظیمی از سرمایه و کارهای اخیر کمپانی شد برخلاف اکاذیب دولتی یک اتفاق نبوده و بنا بر تحقیقات ما و شواهد به دست اومده یک اتفاق از پیش تعیین شده بوده که خیلی زود مدارک مربوطه تحویل مراجع قضایی داده میشه و علاوه بر قوه قضاییه قطع به یقین جناب توان با فرد خاطی برخورد جدی خواهند داشت!!!

روی صحبت کمپانی با افرادی هستش که با وجود کمپانی منافعشون به خطر افتاده! این آتیش سوزی و حتی بدتر از اون نمیتونه ما رو ذره ای از هدفمون دور کنه و ما این نوید رو بهشون میدیم که خیلی زود این آتیش گریبانشون رو خواهد گرفت...

آلبوم آرتیست تازه کار ما، چانگمین شی تا ۶ روز آینده منتشر خواهد شد و اولین کار مشترک کارآموزهای کمپانی بعد از سرپا شدن ساختمان کمپانی که بازسازی اون بنا بر برآورد ما طی دو هفته انجام میشه، منتشر خواهد شد...

از هواداران و همراهان همیشگی خودمون ممنونیم و خیلی زود لطفشون رو جبران خواهیم کرد!"

بچه ها تو سکوت و بهت به ما چشم دوخته بودن! بالاخره سونگ جون به حرف اومد...

سونگ جون-واقعا این حد از صراحت و خشونت لازمه؟!

مارک-کمه!! اگر بخاطر تمهیدات امنیتی نبود قطعا صریح تر حرفمون رو میزدیم...بنا بر اتفاقاتی که افتاده و نیازی به باز کردنش نمیبینم ما زمانمون خیلی کمه!!

جی بی-قضیه چیه مارک؟! ما حقمونه بدونیم...

-نیست...حقتون نیست...در واقع چیزی که به شما مربوط بشه نیست...لطفا هم ادامه ندید...صبحونتون رو بخورید که کلی کار داریم...

میشد دلخوری رو توی نگاه بچه ها دید ولی اعتراضی نکردن...

وکیل چو-امروز تیم جدیدی که قراره این چندوقت همراهیمون کنن میان عمارت...این چیزیه که شما باید بدونید و در جریانش باشید...پس بعد از صبحونه هرکس که خواست تو برنامه دو هفته آینده قرار بگیره بیاد به اتاق کنفرانس...

باز هم بچه ها سکوت کردن و جنس این سکوت کاملا ملموس بود...حق داشتن که دلخور بشن ولی نباید از این راز باخبر میشدن...مخصوصا که هنوز مشخص نیست که مینهو و جکسون میخوان چیکار کنن!!!

.

.

یه ربعی بود که توی اتاق کنفرانس منتظر بودیم...

بالاخره وکیل چو با چند تا مرد و زن وارد شد...بعد از اینکه همگی دور میز نشستیم وکیل چو بحث رو شروع کرد...

وکیل چو-بفرمایید خواهش میکنم...یک بار دیگه شرایط رو بررسی میکنیم...کمپانی توی یک موقعیت ناخواسته و از پیش تعیین شده قرار گرفت و علاوه بر کای و امبر و سوزی که از دوستانتون هستن، دو تا از کارآموزا و کارکنان سلف و مربی رقصتون هم آسیب دیدن که از این بین کارکنان سلف تو وضعیت خوبی نیستن...از اونجایی که این اتفاق با برنامه ریزی قبلی اتفاق افتاد، این خیلی محتمل هستش که شما باز هم تو خطر باشید به همین خاطر آقای جانگ و تیمشون برای تامین امنیت این چندوقت ما رو همراهی میکنن...

یکی از مردایی که هیکل درشتش از همون اول هم جلب توجه میکرد از جاش بلند شد...

جانگ-جانگ هستم...تیم ما بنا بر اطلاعات امنیتی اینجا به شما معرفی نمیشن...فقط میتونم بهتون این رو بگم که از امروز پنجاه نفر از اعضای تیم به طور کاملا نامحسوس از شما مراقب میکنن و اونقدر از عملکرد تیمم مطمئن هستم که از الان مسئولیت هر اتفاق غیر منتظره ای که پیش بیاد رو به عهده میگیرم...

تو مدت صحبت جانگ، سر وکیل چو مدام توی گوشیش بود..

جین وون-با این حرف میخوایید مطمئنمون کنید که اتفاقی نمیفته؟! شاید شما نمیدونید که ما با کیا طرفیم...

جانگ کمی متعجب به جین وون نگاه کرد...

وکیل چو-جین وون بهتره امیدوار باشی که حرفای آقای جانگ عین واقعیته...

جانگ-نیازی به امیدواری نیست آقای چو...اولین باری که پاشون رو از این عمارت بیرون بذارن متوجه همه چیز میشن...

کنار لب جین وون یه پوزخند نشست که ناباوریش رو نشون میداد...نمیشد این حق رو ازش گرفت...

وکیل چو-بفرمایید آقای جانگ...اِما شی و تیمشون قراره توی ضبط آهنگ ها و برنامه ها کمکمون کنن...بزرگ ترین ضعف متوقف شدنه و قرار نیست که این برای ما اتفاق بیفته...ما یه استودیو رو به مدت دو هفته اجاره کردیم...همه شما هم امشب تو گروه های چند تایی تو وی اپ آن میشید و با طرفدارا ارتباط برقرار میکنید...بعد از انتقال بچه ها به عمارت این خبر بعد از بیانیه توی سایت کمپانی و فن کلابتون پخش میشه...اِما شی لطفا برنامه بچه ها رو در اختیارشون قرار بدید...مارک، جین یانگ شما با من بیایید...آقای جانگ شما هم مرخصید، طبق وعدتون عمل کنید تا اعتماد بچه های ما جلب شه!!!

مطیعانه بعد از وکیل چو از اتاق کنفرانس خارج شدیم...

وکیل چو-جکسون بیمارستان نیست...

مارک-چی؟! یعنی چی؟! پس کجاست؟!

وکیل چو-اینو از کسی که این آشوب رو به پا کرد بپرس...

مارک-تمومش کن وکیل چو...فکر میکنی خود تو با گفتن این قضیه به مینهو کار زیرکانه ای کردی؟! حداقلش اینه که اگه فقط جکسون از این جریان با خبر میبود خطری کسی رو تهدید نمیکرد ولی اون مینهوی عوضی ممکنه الان هر کاری بکنه و متاسفانه نمیشه نادیده گرفت که اون لینک ها و قدرت هایی داره که ما هنوز نداریم...

وکیل چو-مینهو همچین آدمی نیست...

مارک-اون با کارای گذشته اش خوب به ما نشون داده که چجور آدمیه!

-از جانگ بخواییم که جکسون رو پیدا کنه؟!

وکیل چو-دارن این کار رو میکنن...

.

.

دو ساعتی گذشت...از جکسون و مینهو کوچک ترین خبری نبود!

پیش خدمت-آمبولانس ها به عمارت رسیدن...

سریع با مارک از جامون بلند شدیم...رفتیم پیش بچه ها تو سالن...نمیدونم چرا امیدوار بودم جکسون رو کنار سوزی ببینم ولی وقتی نگاه نگران سوزی رو دیدم که بین بچه ها میگشت فهمیدم که بیخود امیدوار بودم...

مارک به مستخدما گفت سریعا هرکس رو به اتاقش ببرن...بچه ها هم پشت سرشون بالا رفتن...

مارک-زنگ بزن به مینهو...

برگشتم سمتش...روی صحبتش با وکیل چو بود...

وکیل چو-جوابم رو نمیده...

براش پیام بفرست...ازش بپرس که از جکسون خبر داره؟!

-جکسون نمیره سراغ مینهو...

مارک-میدونم ولی مینهو ممکنه که بره سراغش!

همه اش بخاطر من بود...

وکیل چو با گوشیش مشغول شد...به دقیقه نرسید که مینهو بهش زنگ زد...

وکیل چو-فقط پرسیدم چون حدس زدم که شاید اومده باشه سراغ تو...صدات رو بیار پایین مگه من گفتم راجع به تو فکر خاصی کردم؟! الان داری تهدیدم میکنی؟!

از اینکه نمیتونستم حرفای مینهو رو بشنوم عصبانی بودم...تماس قطع شد...

مارک-چی شد؟!

وکیل چو-خبر نداشت...

-چی داشت بهتون میگفت؟!

وکیل چو-حرفایی که به خودمون مربوط میشد...

مارک بلند شروع به خندیدن کرد!

مارک-خجالت نکش وکیل چو...بگو که تهدیدت کرد...بگو که با حماقتت جون جکسون رو گذاشتی کف دستش! بگو که اون حیوون بهت بالاخره نشون داد که چجور آدمیه!

وکیل چو-ساکت شو مارک...خسته شدم...به خدا خسته شدم از این وضع! هر روز یه بدبختی جدید...هر روز یه گند تازه! میبینید که تنهایی دارم خیلی چیزا رو به دوش میکشم ولی حتی تلاش نمیکنید دهنتون رو کنترل کنید تا یه گند تازه به بار نیارید! شما فکر میکنید میتونید بیشتر از من برای جکسون نگران باشید؟! پسری که اولین باری که تونستم بخوابونمش تو شرایطی بود که انگشت دست من رو جای سینه مادرش میمکید...پسر بچه ای که اولین قدمش رو که برمیداشت دستش تو دست من بود...پسری که من رو پدر کرد بدون اینکه حتی ازدواج کنم...سپردمش به سوفیا تا زنده بمونه ولی بعدش گفتم اگه ثانیه به ثانیه رو کنار خودم میموند هرچند تو خطر، به زندگی الانش شرف داشت! بیست سال با این عذاب وجدان زندگی کردم ولی دم نزدم و از دور نگاهش کردم...حالا نمیدونم کجاست...تو شرایطی نمیدونم کجاست که همزمان هزار تا مسئولیت دیگه از طرف تک تکتون رو دوشمه! اگه قرار به حرف زدن باشه منم میتونم حرف بزنم ولی تو این چهل و خورده ای سال زندگی خوب فهمیدم که با حرف هیچ چیز پیش نمیره!

اونقدر احساس شرم میکردم که حاضر بودم همین الان بمیرم ولی بیشتر از این مجبور نباشم به وکیل چو نگاه کنم...به مردی که با کارای احمقانم شده بودم یه بار رو دوشش!

مارک-ببخشید...

فقط همین رو گفت و نشست روی یکی از مبلا...من ترجیح دادم کمی دورتر ازشون یه گوشه وایسم...دلم نمیخواست تو چشم باشم...

وکیل چو-اون موقع ها زیاد وقت نداشتم باهاش بازی کنم به همین خاطر بیشتر اوقات میذاشتمش تو تاپ و واسش فیلمای بچگونه و آموزشی میذاشتم...از اون فیلما اولین کلمه هاش رو یاد گرفت...یه بار با شیشه شیرش اومد کنارم و مامان صدام کرد...اینقدر متعجب شده بودم که فقط شیشه رو ازش گرفتم و واسش شیر درست کردم...بعدش فیلمایی که واسش میذاشتم رو دیدم و فهمیدم چرا مامان صدام کرده...اون تو بهشون یاد میداد به کسی‌ که بهشون غذا میده و جاشون رو عوض میکنه و گاهی باهاشون بازی میکنه بگن مامان! از بچگی هم خنگ بود...حداقل میتونست ظاهر مامان توی کارتون رو با من مقایسه کنه!

با بغض میخندید...انگار حواسش نبود ما هم اینجاییم...

وکیل چو-پیش سوفیا که گذاشتمش هر شب بهش زنگ میزدم...فکر نمیکردم جدایی ازش انقدر واسم سخت باشه...هروقت صدام رو از پشت تلفن میشنید گریه میکرد و اسمم رو صدا میکرد ولی یه مدت که گذشت دیگه گریه نکرد...بعد چندوقت حتی دیگه من رو یادش هم نبود و به سوفیا گفت مامان...عجیبه که به این قضیه حسودیم میشد...کاش همون موقع ها با خودم برده بودمش یه جای دور و جدا از این حاشیه ها زندگی میکردیم!!

واسه اولین بار بود که وقتی داشتم به این مرد جذاب نگاه میکردم تو چهره اش یه مرد میانسال و زجر دیده رو میدیدم!

نگاهم رفت سمت مارک...عین ابر بهار اشک میریخت ولی عجیب بود که پنهونش نمیکرد! متوجه من که شد نگاهش رو ازم گرفت...

نکنه دوباره دست و پاهاش سر شدن؟!

رفتم سمتش...

-خوبی مارک؟!

از نگاهش متوجه شدم حدسم درسته...نمیدونستم اینجور مواقع باید چیکار کنم و وقت نشده بود پیش دکترش برم...

پیش خدمت-مینهو شی تشریف آوردن...

وکیل چو سریع خودش رو جمع و جور کرد و از جاش بلند شد...واسم اومدنش اهمیتی نداشت...کنار مارک موندم...

وکیل چو-چیزی شده؟!

مینهو-دارن میارنش...

وکیل چو-کجا بود؟!

مینهو-خودش میاد توضیح میده!!!

وکیل چو-تو برو...بهتره اینجا نباشی!!!

مینهو-باید باهاش حرف بزنم...

دلخوری خاصی تو نگاه وکیل چو نشست...حس میکردم حال پسر بچه ای رو پیدا کرده که داره حسودی میکنه از اینکه دوستش رو باید با کسی قسمت کنه!! هرچند که جکسون هیچوقت حواسش به وکیل چو نبوده و نمیدونسته که سال های اول زندگیش رو با این مرد سپری کرده و خیلی از اولین های زندگیش رو با اون تجربه کرده!!!!

مارک-زندت نمیذارم اگه بخوای کوچک ترین آسیبی بهش بزنی!!! میفهمی چی میگم؟! اون از تو متنفره...

نگاه مینهو رنگ باخت...انگار یادش افتاد که اینجا چه جایگاهی داره!!! مخصوصا الان که همه بهش مشکوک بودیم بابت آتیش سوزی...مخصوصا جکسون...

وکیل چو-لطفا برامون کمی آبجو بیارید...

شاید تصمیم درستی بود...کمی مسکن برای روح!!!!

نظرات 6 + ارسال نظر
Jinora_JY شنبه 18 دی 1395 ساعت 16:54

قسمت112رونمیشه توسایتم بزاری؟
آخه من نمیتونم بیام تل

اگه آیدیت رو برام بذاری برات ایمیلش میکنم!!!
تا چند وقت دیگه میذارمش!

Jinora_JY شنبه 18 دی 1395 ساعت 16:21

سلام عزیزم من خواننده جدید فیک عالیتم به نظرم ولفز یکی از بهترین فیکاییه که تابه حال خوندم
ازاین به بعدم قول میدم نظربزارم
مرسیییییی

سلام گلم
خیلی خوشحالم که دوست داری!!!
خواهش میکنم!

zahra جمعه 17 دی 1395 ساعت 21:10

سلام ببخشید پارت جدید کی میزارید

سلام عزیزم
پارت جدیدش رمزی بود!!!
آیدی بذار برات ایمیل میکنم!!!
البته تا چند وقت دیگه توی وبلاگ گذاشته میشه!

Maryam جمعه 10 دی 1395 ساعت 11:30

این قسمتا همش اشکم درمیاد

آخی عزیزم!

Zahra-boice چهارشنبه 1 دی 1395 ساعت 23:52

فقط میگم که فوق العااااده ایییییییییییی
ممنون منتظریم

Leily شنبه 27 آذر 1395 ساعت 02:51

دوست دارم ... عاششششششقتم .... نفسیییییییی ....
ممممممممووووووووچچچچچچ ....
هیجان داره از همه جام میزنه بیرون ....
عاشششششق جکسونم .... عاششششششق مارکم ... عاشششششق جینم ...
مامان !!!!!! عاشششششششق جکسونم ....
خر کیفم ....خخخخخخخ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد